اصول رفتاری سرلشگر خلبان شهيد عباس بابايي
مقدمه
به اين ترتيب، حياط خلوت صهيونيسم به مأمن محرومان ارض و زمينه ساز امامت و وراثت شيعيان ـ مستضعفين تاريخ اسلام ـ تبديل شد. تيري كه در ليله ي مبارك بيست و دوم بهمن سال 57 از چله ي كمان الهي به سوي قلب قوم مغضوب رها شد، آنچنان سرعت و صفيري داشت كه يهود عنود را به تحرك و مقابله ي تمام عيار در يك سناريوي چند مرحله اي از تحميل محاصره ي اقتصادي، جنگ تحميلي، توطئه ي كتاب آيات شيطاني تا استحاله ي فرهنگي واداشت. فرزندان از بند رسته ي خميني چون پاره هاي آهن گرداگرد او گرفتند و به اذن الله از جنگ، فرصتي بي بديل براي تربيت اختران فروزنده فراهم آمد. اكنون اقيانوسي از سرمايه هاي انساني بالقوه و بالفعل تشكيل شده است كه به اشاره ي خلق صالح آماده تموج و اميدوار ساختن خوديها و نااميد كردن غيرخوديهاست. شناسايي و معرفي الگوهاي واقعي، پيش نياز زمينه سازي اين تموج است.
هنگامي كه مقام معظم رهبري در پيام نوروزي خویش ، سال 82 را به عنوان سال نهضت خدمت رساني به مردم نامگذاري فرمودند، شايد براي اكثر نخبگان متعهد دانشگاهي عدم كارايي و اثربخشي تقليد كوركورانه از نسخه هاي غربي و شرقي به ثبوت رسيده بود؛ چرا كه نمي شود زرناب داد و مس هم نگرفت و كمتر از آنچه خود داشت ز بيگانه تمنا كرد! لذا چرخش علمي و عملي كامل به سوي قرآن و عترت يك انتخاب نيست، ضرورتي حياتي براي خروج از بحران فرهنگي و اقتصادي و اجتماعي موجود است. نياز به تابلو و الگويي كه شايان مباهات و پيروي باشد، معاونت پژوهش و ارتباطات فرهنگي بنيادي راكه از همه افضل است، بر آن داشت تا در آستانه ي ورود به واپسين ماه تابستان فراخواني براي نشستن بر سر خوان پر بركت و چشمه ي هميشه جوشان شهيدان بدهد؛ چرا كه شهدا شمع محفل بشريتند. آنان سوختند و محفل بشريت را روشن كردند. اگر اين محفل تاريك مي ماند هيچ دستگاهي هرگز نمي توانست كار خود را آغاز كند يا ادامه بدهد.
كسي كه طالب راه و سلوك طريق خدا باشد، اگر براي پيدا كردن استاد اين راه، نصف عمر خود را در جست وجو و تفحص بگذراند تا پيدا كند، ارزش دارد. كسي كه به استاد رسيد بي گمان نيمي از راه را طي كرده است
راستي چه كسي بهتر از شهدا مي توانند استاد راه و انگيزه ي حركت در مسير قرب الي ا... باشد؟! مرور ادبيات مهمترين عنصر جامعه ي آينده و مرحله ي بعدي تمدن بشري، به خدمت گرفتن علم و دانايي در زمينه ي رشد فضايل و كمالات معنوي و بلوغ تعهد بني آدم است. كشورهايي كه در نهادينه سازي اخلاق الهي سريعتر و بهتر عمل كنند، بي گمان زودتر به اين مرحله ي تمدن گام مي گذارند. طبعاً ام القراي اسلام نه فقط براي امت اسلام و كشورهاي اسلامي بلكه براي تمام ملت ها و كشورهاي جهان مي تواند و بايد اسوه باشد؛ زيرا پيامبر فرمودند: « اگر دانش و علم به ستاره ثريا آويخته باشد هر آينه مرداني از ايران زمين به آن دست خواهند يازيد.» در اين عصر، كه متناسب با افزايش سطح دانش و بينش و توانش منابع انساني از ميزان نفوذ و مانايي اجبار و اغفال و اطماع براي حفظ و افزايش سود صاحبان سرمايه كاسته مي شود، بر انديشمندان ايراني مديريت فرض است كه از متن قرآن و حديث براي تحكيم توسعه ي پايدار مبتني بر عدالت، نظريه پردازي كنند؛ چرا كه چندين دهه است كه صاحب نظران دانش مديريت در جست وجوي گزينه هايي برآمده اند كه با شايستگي هرچه تمامتر سيرت اغفالي و اطماعي خط مشيهاي عام و كلي (Generic policies) نگهداري و كاربرد سرمايه هاي انساني را در لابلاي الفاظ و مفاهيم خوشنما مخفي كنند. يكي از جديدترين مفاهيمي كه تا حد قابل توجهي جاي خود را در ادبيات مديريت باز كرده است مفاهيم الگوي برترين گزيني (Benchmarking) است. از طريق تعيين و معرفي بهترين افراد و سازمانها و ساز و كارهاي اقناعي سعي مي شود به صراحت، ضرورت مقايسه ي خويش با بهترين ها و اندازه گيري فاصله با بهترين ها و سازماندهي حركت بايسته به مديران و منابع انساني سازمانها تفهيم شود.
در تحليل و تفهيم پديده ي مباهات آميز و قابل تبليغ طلوع و تداوم درخشش شهيد بابايي برحسب نظريه هاي مديريتي متداول، مفهومي نزديكتر از الگوي برترين گزيني وجود ندارد. اما بيان زيربناي اصلي علم و فرهنگ در غرب، انديشمند مسلمان را از انفعال و انكسار در برابر صادرات فكري غرب مصون مي دارد. فرهنگ اومانيستي و فردگرايي حاكم بر غرب متغير اصلي و خميرمايه ي رويكرد انديشمندان مغرب زمين نسبت به علم و تحقيقات علمي است. نمود بارزي از اين فرهنگ را در اظهار نظر نيچه مي توان ملاحظه نمود: »...
به طور مثال، اگر براي پيدايش ابر انساني چون »ناپلئون« تمامي تمدن بشري نيز نابود شود، چندان مهم نيست. ما هيچ قدرتي نداريم كه از زاده شدن خود جلوگيري كنيم، اما مي توانيم اين خطا را اصلاح كنيم و چون اين گاهي خطاست، هنگامي كه كسي خود را مي كشد، ستايش آميزترين كار ممكن را انجام مي دهد؛ او بدين وسيله شايسته ي زيستن نيز هست.
« هم از اين رو پيش از بيان الگوي برترين گزيني مبتني بر تفكر ترجمه اي، شايسته است در پرتوي كلام قرآن و عترت پاسخ به نياز فطرت بشريت به شناسايي و پيروي از الگوها را ارايه دهيم:
«الگو» كه در زبان عربي مترادف با لفظ أسوه آمده است، عبارت است از چيزي يا كسي كه نمونه، سمبل و مايه ي تسليت و عبرت باشد.
قرآن مجيد در آيه كريمه ي چهارم از سوره ي ممتحنه مي فرمايد:
قد كانت لكم أسوه حسنه في ابراهيم والذين معه... (براي شما مومنان بسيار پسنديده و نيكوست كه به ابراهيم و اصحابش اقتدا كنيد...) و در ششمين آيه از همين سوره اقتدا به حضرت ابراهيم(علیه السلام) و يارانش از جمله ويژگيهاي آخرت گرايان شمرده شده است: لقد كان لكم فيهم أسوه حسنه لمن كان يرجوا الله واليوم الآخر... (البته براي شما مومنان هر كه به خدا و ثواب عالم آخرت اميدوار است اقتدا به ابراهيم و يارانش نيكوست.)
در آيه ي 21 از سوره ي احزاب نيز چنين مي فرمايد:
لقد كان في رسول الله أسوه حسنه لمن كان يرجوا الله واليوم الآخر و ذكر الله كثيرا. (البته شما را در اقتداي به رسول خدا چه در صبر و مقاومت با دشمن و چه ديگر اوصاف و افعال نيكو، خير و سعادت بسيار نزد خداست براي آن كس كه به ثواب خدا و روز قيامت اميدوار باشد و ياد خدا بسيار كند.) علي(علیه السلام) در وصف اسوه ي تمام جهانيان يعني حضرت رسول اكرم(ص) چنين فرموده اند: از پيامبر پاك و پاكيزه ات صلي ا... عليه و اله پيروي كن! زيرا راه و روش او سرمشقي است براي آن كسي كه بخواهد تأسي بجويد و انتسابي است ـ عالي ـ براي كسي كه بخواهد منتسب گردد و محبوبترين بندگان نزد خداوند كسي است كه از پيامبرش سرمشق گيرد و قدم به جاي قدم او گذارد...
حافظ در باب ضرورت الگو داشتن مي گويد:
طي اين مرحله بي همرهي خضر مكن
ظلمات است بترس از خطر گمراهي
***
اي بي خبر بكوش كه صاحب خبر شوي
تا راهرو نباشي كي راهبر شوي
در مكتب حقايق پيش اديب عشق
هان اي پسر بكوش كه روزي پدر شوي
انديشه الگوي برترين گزيني (benchmarking) در غرب به دهه ي هفتاد قرن بيستم ميلادي يعني به زماني برمي گردد كه ادبيات مديريت تاكيد بر استراتژي و تفكر استراتژيك را شروع كرد. نخستين بار در اواخر اين دهه شركت زيراكس مفهوم benchmarking را مطرح كرد تا به جاي مقايسه ي عملكرد شركتها و سازمانها نسبت به عمكرد سال قبل خودشان، مقايسه در برابر عملكرد سرسخت ترين رقبا مطمح نظر قرار گيرد.
مركز آمريكايي كيفيت و بهره وري (1993) به لحاظ فلسفي مفهوم مزبور را اين چنين تعريف كرده است: الگوي برترين گزيني طرحي است مبتني بر متواضع بودن؛ در حدي كه بپذيريم فرد ديگري در عرصه اي بهتر از ما است و ابتنا دارد بر عاقل بودن، در حدي كه نحوه ي رسيدن و حتي پشت سر گذاشتن آن فرد راياد بگيريم. به قرائت مركز ياد شده، يك الگو و سرمشق در عرصه ي هر كاري، به عنوان معيار تعالي براي فرآيند كسب و كار خاص، موفق ترين فرد يا سازمان است. در مورد منشاء كلمه benchmark سه نظر وجود دارد؛ نظر اول مي گويد اين كلمه از مطالعات جغرافيايي و تعيين نقطه براي قياس به مكان گرفته شده است.
دومين نظر اقتباس از خط كش فرو رفته روي پيشخوان مغازه هاي بزازي را مطرح مي كند. نظر واپسين از خطوطي صحبت مي كند كه در زمانهاي قديم ماهيگيران براي قيمت گذاري و مبادله ماهيهاي صيد شده با چاقو روي نيمكت مي كشيدند. شركت زيراكس از طرح مفهوم فوق عمدتاً دو هدف زير را تعقيب مي كرد:
1. بيدار و هشيار كردن سازمان و نشان دادن ضرورت بهبود،
2. برانگيختن سازمان براي بهبود با مراجعه به عملكرد سازمانهاي موفق و نشان دادن امكان عملي و ميسر بودن بهبود.
در سالهاي بعد انديشمندان پي بردند كه؛ تاكيد بيش از حد بر اندازه هاي عملكردي، اطلاعات ناچيزي درباره ي نحوه ي پيشرفت كردن يا كم كردن شكاف با رقيب به دست مي دهد و اين رويه، اغلب به سه تا D الگوي برترين گزيني يعني عدم باور، انكار و ياس مي انجامد.
فردي نتايج ارايه شده را باور نمي كند (عدم باور)؛ شخصي مدعي مي شود كه شركتها و سازمانها قابل مقايسه نيستند و از اين رو نتايج را رد مي كند (انكار)؛ و شخص ديگر فلج مي شود و قادر به عمل نمي شود چرا كه نمي داند كه چگونه بايد خودش را به رقبا برساند (ياس). اما اگر يادگيري، انگيزش و بهبود بايد نتايج يك مطالعه ي الگوي برترين گزيني باشد، بايستي خود فرايند طي شده براي كسب نتايج مورد مطالعه قرار گيرد، نه اينكه صرفا نتايج مدنظر قرار گيرد.
پرسش اين است: چرا بايد از عملكرد ديگران به عنوان محل خودمان و گزينش برترينها استفاده كنيم؟
پيش از پاسخ به اين پرسش، خوب است خاطر نشان شود كه الگوي برترين گزيني تحليلهاي كمي و كيفي درباره ي سطوح عملكردي برترينها و نحوه ي دستيابي به آن، هر دو را در بر مي گيرد. اثربخشي عملي اين الگوگيري مستلزم داشتن حس تملك نسبت به داده ها و اطلاعات است. اين حس بايد در فرآيند توسعه و رشد تحليل و جمع آوري داده ها متبلور شود.
اهم دلايل براي گزينش برترين ها و مقايسه ي عملكرد خودمان با آنها عبارتند از:
1. از طريق يادگيري از آن هايي كه بهتر هستند و يا ترجيحا بهترين هستند، پيشرفت و بهبود خودمان را تدارك نماييم.
2. نسبت به فرايندهاي كسب و كار شركت درك و نگرشي نقادانه پيدا كنيم،
3. احساس فوريت درباره ي تغيير و بهبود پيدا كنيم و نياز به بهبود مستمر و پيشرفت غيرمنتظره را درك كنيم،
4. بر اهميت آگاهي از نيازهاي در حال تغيير ارباب رجوع و مخاطبان تاكيد نماييم،
5. اهداف استراتژيك و عملياتي بلند پروازانه ولي قابل دسترس تعيين كنيم،
6. درك بهتري از عرصه كسب و كار شركت پيدا كنيم،
7. تفكر خلاق را ترغيب كنيم.
براي تلاش علمي مجدانه و فراگير و عمل آميخته به استقامت و آخرت گرايي، تبيين الگوي اخلاقي و عملي از حيات جاودانه شهيد عباس بابايي، به اذن و مدد الهي، همان نردبان مستحكم و پل عريضي است كه ام القري اسلام و بلكه محبان اهل البيت(علیهم السلام) را مهياي صعود به آسمان ولايت و گذر از دره ي نيستي به جاودان شهر افسران حسين(علیه السلام) خواهد كرد. چرا كه اين افسر متقي و شجاع از بحران، بهران و نهران ساختن را به شايستگي هر چه تمامتر به تاريخ دفاع مقدس هديه كرد.
شهيد از تولد تا جاودانگي
در سال 1348، در حالي كه در رشته ي پزشكي پذيرفته شده بود، داوطلب تحصيل در دانشكده خلباني نيروي هوايي شد. پس از گذراندن دوره ي آموزشي مقدماتي خلباني، براي تكميل دوره، به كشور آمريكا اعزام شد. در اين مدت، دوره ي آموزشي خلباني هواپيمايي شكاري را با موفقيت به پايان رساند. پس از بازگشت به ايران، در سال 1351 با درجه ي ستوان دومي در پايگاه هوايي دزفول مشغول به خدمت شد.
همزمان با ورود هواپيماهاي پيشرفته «F-14» به نيروي هوايي، شهيد بابايي در دهم آبان ماه 1355، براي پرواز با اين هواپيما انتخاب شد و به پايگاه هوايي اصفهان انتقال يافت. شهيد بابايي در هفتم مردادماه 1360 از درجه ي سرواني به سرهنگ دومي ارتقا پيدا كرد و به فرماندهي پايگاه هشتم اصفهان برگزيده شد. او در نهم آذر ماه 1362، ضمن ترفيع به درجه ي سرهنگ تمامي، به سمت معاونت عمليات فرماندهي نيروي هوايي منصوب شد و به ستاد فرماندهي در تهران عزيمت كرد. سرانجام در تاريخ هشتم ارديبهشت ماه 1366 به درجه ي سرتيپي مفتخر شد. در پانزدهم مردادماه همان سال در حالي كه به درخواستها و خواهش هاي پي در پي دوستان و نزديكانش مبني بر شركت در مراسم حج آن سال پاسخ رد داده بود، برابر با روز عيد قربان در حين عمليات برون مرزي به شهادت رسيد.
شهيد، سرلشگر خلبان، عباس بابايي به هنگام شهادت 37 سال داشت. از او يك فرزند دختر به نام سلما و دو فرزند پسر به نامهاي حسين و محمد به يادگار مانده است. حاجي واقعي او بود كه از اقامه ي نماز اول وقت در اتاق فرمانده پايگاه ريس تا تراشيدن موهاي سر تا زمان شهادت تمام عيوب ظاهري و باطني را از خود دور كرد و خود را به قرب خدا نزديك ساخت تا مزد 37 سال فروزش و سه طلاقه نگه داشتن دنيا را به صورت جاوداني دريافت كند. آيا اينك زمان استحاله ي شمعهاي كم فروغ با اقمار تابنده ي اين خورشيد فروزان دفاع مقدس، يا همان اسوه ي شيفتگي خدمت و خضر خدمت رساني، فرا نرسيده است؟! چنين به نظر مي رسد هرچه زودتر باورمان بشود كه طريق وحيد جاودانگي همان طريق شهيد بابايي است، به تأمين سعادت دو جهان نزديكتر شده ايم!
اصول كلي حاكم بر رفتار شهيد بابايي
1. اصل احساس دين و بدهكاري نسبت به انقلاب اسلامي: [پدر و مادر عزيزم! ما خيلي به اين انقلاب بدهكاريم.1]
2. اصل بي اعتنايي به زخارف دنيا: [يك شب، همراه عباس به قصد ديدار با آيت ا... صدوقي از اصفهان به يزد مي رفتيم؛ زمان خداحافظي كه فرا رسيد حاج آقا سوئيچ سواري پيكان را در مقابل عباس گذاشتند و گفتند اين هم مال شماست؛ گرچه در مقايسه با زحمات شما در طول جنگ ناقابل است. عباس گفت: «حاج آقا! ما اگر كاري هم كرده ايم وظيفه ي ما بوده، در ثاني من احتياج به ماشين ندارم.» آن زمان، عباس يك ماشين دوج قراضه داشت كه هر روز در تعميرگاه بود. حاج آقا گفتند: «شنيده ام كه خلبانان پايگاه ماشين گرفته اند ولي شما نگرفته ايد. حالا من مي خواهم اين ماشين را به شما بدهم.»
عباس گفت: «نمي خواهم دست شما را رد كنم؛ ولي شما لطف بفرماييد و اين ماشين را به پايگاه هديه كنيد آن وقت ما هم سوار آن خواهيم شد.» حاج آقا فرمودند: «آقاي بابايي! پايگاه خودش سهميه ماشين دارد. اين ماشين براي شماست.» عباس در حالي كه سر به زير انداخته بود، گفت: «مرا ببخشيد، اگر ماشين را به پايگاه هديه كنيد من بيشتر خوشحال مي شوم.» حاج آقا گفتند: «حالا كه شما اصرار داريد، من اين ماشين را به پايگاه هديه مي كنم.2»
3. اصل ترغيب و تحريم: [تعدادي از خلبانان شكاري از پايگاههاي مختلف براي اجراي عمليات به پايگاه اميديه آمده بودند. قرار بود آنها با ماشين به دزفول بروند. من، جناب سرهنگ ستاري و شهيد بابايي مي بايست با جت فالكون به تهران مي رفتيم. عباس مشغول صحبت با خلبانان شكاري بود. گفتم: «پس چرا نمي آيي؟ چيزي به غروب نمانده و فردا هم بايد در مجلس باشي!» گفت: «شما برويد، من امشب با اين خلبانان به دزفول مي روم و از آنجا با ماشين، خودم را به تهران مي رسانم.» به او اصرار كردم كه بيا برويم و ممكن است صبح نتواني به مجلس برسي،او در پاسخ گفت: «اگر من با اين خلبانان بروم در روحيه ي آنها تاثير مثبت مي گذارد و فردا بهتر مي توانند بجنگند. من به خاطر تقويت روحيه ي آنها سختي اين چهارده ساعت راه را تحمل مي كنم.1»]
4. اصل تبديل تهديد به فرصت: [... گفتم: «سخت نگران تو بودم، خداي نكرده اگر حادثه اي رخ مي داد من چگونه جواب فرزندانت را مي دادم.» گفت: «مي بيني كه طوري نشده. در ضمن تا به حال اين همه بچه بي پدر شده اند تو جواب آنها را چه داده اي؟ آيا فرزندان من با ديگران تفاوت مي كنند.» سپس در حالي كه گويا از نتيجه ي عمليات خود خشنود به نظر مي رسيد ادامه داد: «هرگز فراموش نكن كه فرمانده بايد در رأس كارها باشد تاوقتي كه خودش در سنگر نباشد نمي تواند مسائل را درك كند. آن وقت سر آن فرمانده را كلاه مي گذارند.2»]
5. اصل اغتنام فرصت: [... شرايط جوي در پايگاه بسيار بد بود و ديد كافي براي پرواز هواپيما وجود نداشت. بابايي به مسئولان فني هواپيما دستور داد تا در اسرع وقت يك فروند «F_5» با حداكثر مهمات آماده كنند. همه ي دوستاني كه در آنجا حضور داشتند در تكاپو بودند تا نگذارند تيمسار بابايي پرواز كند. چند تن از خلبانان آماده شدند كه به جاي ايشان اين مأموريت را انجام دهند. اما بابايي اين اجازه را نمي داد. تمام فكر بابايي اين بود كه بچه ها در خطرند و اگر بموقع نرسد همه قتل عام مي شوند. لحظه اي بعد در برابر چشمان ملتمس ما، هواپيما دل از زمين كند و در آسمان اوج گرفت. هر كس زير لب دعايي براي سلامتي او زمزمه مي كرد. پس از بيست دقيقه هواپيما به نرمي بر سطح باند پرواز نشست. همه خوشحال بودند. پس از اين ماجرا با خبر شديم كه همان پرواز سرنوشت ساز بابايي، باعث شد تا حلقه ي محاصره ي دشمن در هم بشكند و هزاران رزمنده نجات پيدا كنند.1]
6. اصل صبر: [شهيد بابايي با ظاهر هميشگي اش، يعني لباس سـاده ي بسـيجي و سر تراشيده در داخل قرارگاه نشسته بود و قرآن مي خواند. آن دو سرهنگ بي آنكه بدانند آن بسيجي، سرهنگ بابايي است، در حال گفت وگو با هم بودند، يكي از آن دو گفت: «شما بابايي را مي شناسيد؟» آن ديگري پاسخ داد: «نه؛ ولي شنيده ام از همين فرمانده هاست كه درجه ي تشويقي گرفته اند.
اول سروان بوده، دو درجه به او داده اند شده فرمانده ي پايگاه اصفهان، دوباره يك درجه گرفته و الان شده معاونت عمليات.» سرهنگ اولي گفت: «خوب ديگر! اگر به او درجه ندهند مي خواهي به من و تو بدهند. بعد از بيست و هفت سال خدمت تازه شده ايم »سرهنگ دو« آقايان ده سال نيست كه آمده اند و سرهنگ تمام هستند.» بابايي با شنيدن صحبتهاي اين دو سرهنگ، قرآن را بست و به بيرون قرارگاه رفت. ديدم در پشت يكي از خاكريزها در جلو قرارگاه دو زانو نشسته است و دارد دعا مي كند.
دانستم كه براي هدايت اين دو سرهنگ دعا مي كند. برگشتم به داخل قرارگاه، برگشتم و به آن دو سرهنگ گفتم: «آن كسي كه پشت سرش بد مي گفتيد همان بسيجي بود كه در آن گوشه نشسته بود و قرآن مي خواند.» وقتي مطمئن شدند كه من راست گفته ام با شتاب نزد او رفتند و صميمانه عذرخواهي كردند و بابايي با مهرباني و چهره اي خندان با آنها صحبت كرد. گويا اصلا هيچ حرفي از آن دو نشنيده است.1]
7. اصل كارگشايي: [حضرت علي(علیه السلام) فرمودند: حوايج مردم كامل نمي شود مگر به سه چيز: كوچك شمردن آن تا خود بزرگ گردد، مكتوم داشتن آن تا خود آشكار گردد و تعجيل در آن تا گوارا گردد.2 يكي از روزهاي گرم تابستان كه به همراه عباس از پروازي بسيار مهم و موفق برمي گشتيم، در حالي كه هر دو خسته بوديم عباس گفت: «من بايد براي ديدن كسي به آن طرف پايگاه بروم.» گفتم: «عباس جان! تو الآن خسته اي. بيشتر از چهل و هشت ساعت است كه نخوابيده اي، بگذار براي بعد.» گفت: «نه خسته نيستم. پيرمرد كارگري است كه برايش گرفتاري شديدي پيش آمده. من بايد زودتر از اينها براي ديدن او مي رفتم.» بناچار من هم به دنبال او راه افتادم. به محل كار پيرمرد كه رسيديم از او خبري نبود. گفتم: «تو همين جا باش. من گشتي مي زنم. شايد او را پيدا كنم.»
من به دنبال او رفتم وقتي به همراه پيرمرد برگشتم، عباس از فرط خستگي به خواب عميقي فرو رفته بود. پيرمرد گفت: «معلوم است كه خيلي خسته است. بگذار كمي بخوابد.» ناگهان عباس از خواب پريد و گفت: «چرا بيدارم نكردي؟ مگر براي خوابيدن به اينجا آمده ام. پيرمرد كجاست.»
گفتم: «همين نزديكيهاست. وقتي ديد تو خوابي بيدارت نكرد.» سپس برخاست و نزد پيرمرد رفت به كنار او كه رسيد با او دست داد. بيل را از دستش گرفت. او سخنان پيرمرد را به دقت گوش مي كرد و با همه ي توان، بيل را به زمين فرو مي برد و خاكها را زير و رو مي كرد. من ساكت و آرام در جاي خود ايستاده بودم و مات و مبهوت به اين منظره ي زيبا نگاه مي كردم.
درس هايي از زندگي شهيد بابايي
حضرت علي(علیه السلام) مي فرمايند: « من ترك الشهوات كان حُرّا» يعني: كسي كه شهوات را ترك گفت، حر و آزاده مي باشد.
چه كسي و چه هنگامي مي تواند شهوات را ترك كند؟ هر كس هر موقع كه براي رسيدن به يكي از دو خوبي ـ پيروزي يا شهادت ـ2 همان گونه كه از ناحيه ي مقدسه ي خداوند تبارك و تعالي امر شده است، استقامت مي ورزد.
يكبار تورق كتاب ماندني «پرواز تا بي نهايت»، هر صاحب نظري را حداقل به مواردي كه راقم در ترسيم گردش نوراني ايام زندگي شهيد بابايي دريافته است، رهنمون مي سازد. همان طور كه ملاحظه مي شود سه عكس انتخاب شده از آن كتاب در كانون صفحه ي اول خلوص، خدمت رساني و خصال شهيد را بوضوح ترسيم مي كند. اين تصاوير مسير جاودانگي او را در يك چرخه ي مثبت و روياننده به سمت بيرون از »ديانت« و» احساس دين« شروع نموده و با »شناخت تكليف« و »تفسير مفيد بودن« و »شيفتگي« خدمت امتداد مي دهد. مفاهيمي كه پس از « فتح قله ي ايستادگي و ايثار» با « زمينه سازي حريت از نفس اماره» و «معماري تضايف» آن مسير را تعريض مي كند.
معناهايي متعال كه در نهايت، اين «محك نوراني» را با« تعين شيعه علي بودن» فراسوي همه كساني قرار مي دهد، كه از كم فروغي و سكون و به سمت چپ پيوستار نهضت خدمت رساني كشيده شدن، خيري نديده اند. افرادي كه مي خواهند اين شهيد را براي همانند سازي، دعوت عملي به صرفه جويي، كادرسازي، استرس زدايي، كتمان اصل نيت و حقيقت عمل، خرج پرتاب ديگران شدن از حصيض به اوج، ايثار و خدمت رساني، مقتدا و يا به تعبير آخرين يافته دانش مديريت «الگوي برترين گزيني» benchmark خود قرار دهند.
بدون ترديد تدريس و تبليغ درس هاي زندگي اين شهيد، سبب تحبيب، تثقيف و تصعيد شيفتگان خدمت و همچنين تخفيف، تفسيق و تشقيق عملكرد تشنگان قدرت خواهد شد. در اين راستا بديهي است كه غش داران از ترس سيه رويي به نفع شيفتگان خدمت به حاشيه رانده خواهند شد. منظور از تضايف كه معادل انگليسي آن Synergy است، به هم افزودن توان هاست كه مصداق بسيار ناقص و نارسايي از كريمه ي 65 از سوره ي انفاق است كه مي فرمايد:
« اي رسول مؤمنان را بر جنگ ترغيب كن كه اگر بيست نفر از شما صبور و پايدار باشيد بر دويست نفر از دشمنان غالب خواهيد شد.»
به ديگر سخن، مقصود نگارنده اين است كه؛ در چرخه ي ترسيم شده معماري تضايف عصاره ي مراحل پيش از آن و زمينه ساز محك نوراني و تعين شيعه علي بودن است. در همين راستا چندين حكايت از اين رادمرد بزرگ و خورشيد نهضت خدمت رساني براي تجسيم و تجسم كارايي و اثربخشي به صورت فشرده و خلاصه از كتاب مورد بحث ارايه مي شود. عناوين توسط راقم سطور انتخاب شده است :
1. هميشه به خدمت: [شهيد بابايي ما را كه ديد برخاست و گفت: «چه شده؟» گفتم: «اين جوان گرفتاري دارد.» گفت: «من در خدمتم.» سرباز از ديدن شهيد بابايي شگفت زده شده بود زيرا او فرمانده پايگاه را با يك پيراهن و شلوار ساده و سري تراشيده مي ديد. ...
شهيد بابايي در همان شب دستور داد كه يكي از اتاقهاي مهمانسرا را در اختيار همسر و فرزندان آن سرباز گذاشتند و براي آنها جيره ي غذا در نظر گرفتند. فرداي آن روز به دستور شهيد بابايي موكتي را به مهمانسرا بردم و به آنها دادم. وقتي سرباز را ديدم، گفتم: «جوان! هنوز هم گيجي؟» گفت: «پدر! هم گيجم و هم خوشحال، هم مي خواهم گريه كنم و هم مي خواهم بخندم در تمام عمرم آدمي مثل او نديده ام. صص 79ـ80.]
2. اقدام مشفقانه ي مخفي: [همسرم به خاطر ناتواني در نظافت در مدرسه چند بار در حضور شاگردان مورد سرزنش مدير قرار گرفت. ... ناگهان با شگفتي ديديم كه يكي از شاگردان مدرسه از ديوار بالا آمد و به درون حياط پريد و پس از برداشتن جارو و خاك انداز مشغول نظافت حياط شد... وقتي متوجه حضور من شد خجالت كشيد... اسمش را پرسيدم، گفت: «عباس بابايي.» از او خواستم ديگر اين كار را تكرار نكند؛ چون ممكن است پدر و مادرش از اين كار آگاه شوند و از اينكه فرزندشان به جاي درس خواندن به نظافت مدرسه مي پردازد، او را سرزنش كنند. عباس پاسخ داد: «من كه به شما كمك مي كنم خدا هم در خواندن درسهايم به من كمك خواهد كرد؛ اگر شما به پدر و مادرم نگوييد، آنها از كجا خواهند فهميد؟ (صص 21ـ20)]
3. كاهش آلام فقرا: [... عباس، كه سه سال از من كوچكتر بود، هميشه به من مي گفت: »داداشي آمپول زدن را يادم بده« سرانجام با علاقه و پشتكاري كه داشت اين حرفه را بخوبي فرا گرفت. روزي متوجه شدم كه در حد قابل توجهي از تعداد مشتريانمان كاسته شده است... يك روز ديدم عباس پنهاني وسايل تزريقات را برداشت، او را تعقيب كردم... چند دقيقه جلو در خانه منتظر ماندم... در باز شد و عباس بيرون آمد. لبخندي زدم و گفتم: «پس معلوم شد كه در طول اين مدت تو مشتريهاي مرا شكار مي كردي!» عباس مظلومانه گفت: «داداشي! من آمپول مي زنم اما پول نمي گيرم.» در اين گير و دار بود كه مرد بيمار مستمندي از خانه بيرون آمد و به تصور اينكه عباس شاگرد من است و من قصد تنبيه او رادارم، در حالي كه اشك در چشمانش حلقه بسته بود گفت: «آقا! او را ببخشيد؛ اين بچه راست مي گويد، از او بگذريد.» (صص 27ـ26)]
4. دعوت عملي از كودكي: [عباس آن زمان در كلاس پنجم ابتدايي درس مي خواند... گروهي از كارگران را ديديم كه در حال كندن كانال بودند. عباس از پيرمردي كه بسختي كلنگ مي زد، پرسيد: پدر جان! بايد چند متر بكني.» پيرمرد با ناتواني گفت سه متر به گودي يك متر.» عباس كتابهايش را به پيرمرد داد و شروع به كندن زمين كرد. من كه با ديدن اين صحنه سخت تحت تأثير قرار گرفته بود، بيلي را كه روي زمين افتاده بود، برداشتم و در خاكبرداري به عباس كمك كردم. (ص25).]
5. كتمان خدمتها حتي از همسر: [... همراه شهيد بابايي به منزل رفتيم. خانم ايشان از او تقاضاي پول كرد. او گفت: «فعلا ندارم.» همسر شهيد گفت: «تو كه تازه حقوق گرفته اي. نمي دانم خرج و مخارجت چيست كه هميشه بي پولي.» عباس چيزي نگفت. همسر عباس روي به من كرد و گفت: «مي بينيد؟ هر وقت از او تقاضاي پول مي كنيم، ندارد.» عباس گفت: «حالا ناراحت نباش، خانم، خدا بزرگ است فعلا كار مهمي دارم.» شهيد بابايي پس از گفت و گو با دكتر كنار تخت آمد و دستي به پيشاني باباحسن كشيد و بي آنكه او متوجه شود، پنهاني يك بسته اسكناس درآورد و گذاشت زير بالش او. من ديدم ولي وانمود نكردم كه ديده ام. با ديدن اين صحنه دريافتم كه چرا به همسرش گفت پول ندارد. (صص 89-88)]
6. گوش شنوا، دل بينا : [... او گفت: «من پرونده ات را خواندم. آخر برادر من! اينجا پادگان است و بنده و شما هم سربازيم. شما هيچ مي دانيد ارتش يعني چه؟ يعني، نظم؛ يعني، مرتب بودن؛ شما براي چه اين همه غيبت كرده ايد؟» گفتم: «جناب سرهنگ! نمي دانم دردم را به چه كسي بگويم؟» گفت: «راحت باش، جانم! من تو را خواسته ام تا دردت را بشنوم. هر مشكلي داري بگو.» در حالي كه گريه مانع سخن گفتنم مي شد، گفتم: «جناب سرهنگ! دردهاي من زياد است. پدرم كارگر ساده و فقيري بود. من در كارها به او كمك مي كردم تا خرج مادر و دو خواهرم را تامين كند؛ در همين گير و دار نفهميدم و ازدواج كردم... مدتي گذشت تا اينكه پدرم بر اثر بيماري از دنيا رفت. من ماندم با مادرم، دو خواهر و همسر و فرزندانم.» مرا كه گريه امانم را برده بود، در آغوش گرفت و گفت: «طاقت داشته باش. مرد بايد استوار و با صلابت باشد... اين برگه را به فرمانده ات بده. من بعدا با او صحبت مي كنم. در ضمن خانواده ات را هم به مهمانسرا مي آوري تا همان جا زندگي كنند. از فردا هم در بوفه ي قرارگاه مشغول به كار مي شوي» سپس دست در جيب كرد و مقداري پول به طرف من گرفت و گفت: «اين هم پيش شما باشد. هر وقت سر و سامان گرفتي به من برمي گرداني.» (صص 92-91)]
7. استحاله ي نوراني: [... گفت: «جناب سرهنگ، آمده ام كه معذرت خواهي كنم.» گفت: «براي چه؟» گفتم: «با وجود اينكه ديروز من مشروب خورده بودم و شما با آن وضع مرا ديديد چيزي نگفتيد. من بابت اين موضوع ناراحت هستم و نمي دانم در برابر شما چه بگويم.» بابايي حرف مرا قطع كرد و گفت: «عزيز، نمي خواهم راجع به كاري كه كرده اي حرفي بزني... تو هر كاري كرده اي پيش خداي خودت مسئول هستي. من كي هستم تا از عملت پيش من اظهار شرمساري كني؟ اگر حقيقتاً از كرده ي خود پشيماني با خداوند عهد كن كه از اين پس عملت را اصلاح كني.» وقتي او حرف مي زد چنان بي تكلف و دلنشين سخن مي گفت كه خود را در برابرش موري هم به حساب نمي آوردم. چند لحظه در سكوت گذشت. احساس مي كردم با همه غرور و ناداني و لجاجتم در حال له شدن هستم. او، گويي حال مرا درك كرده بود، سرش را بلند كرد و در حالي كه دستش را به طرف من دراز مي كرد گفت: «خداحافظت برادر، ان شاءا... موفق خواهي شد.» از آنجا كه خارج شدم، احساس كردم از نو متولد شده ام. با خود عهد كردم كه ديگر لب به شراب نزنم و به واجبات ديني عمل كنم... حالا هر سال براي تجديد ميثاق به زيارت مرقدش مي روم و به او مي گويم تا زنده ام سعادت و آرامش خود و خانواده ام را مديون تو مي دانم.» (صص 98-97)]
8. مراقبت نفس: [... گفتم: «ماشين پيكان است و جاي آن هم تنگ ولي اگر بيوك بود راحت تر بوديم و زودتر هم مي رسيديم.» شهيد بابايي، گفت: «برادر جان، من هم مي دانم كه بيوك از پيكان و كباب بره از نان خشك بهتر است، ولي فكر مي كنم وقتي پيكان سوار مي شويم براي كسي كه كنار خيابان ايستاده است و از سرما مي لرزد بهانه مي آوريم كه جا نداريم و عجله داريم. حال اگر بيوك سوار شويم بتدريج خواهيم گفت اين بابا بو مي دهد و اصلاً نبايد سوارش كرد.» سپس آهي كشيد و گفت: «ان شاءا... اگر ما هم روزي به آن درجه از تقوا برسيم كه اگر بنز هم سوار شديم هواي نفس ما را نگيرد، آن وقت مطمئن باشيد سوار بنز هم خواهيم شد. (ص128)]
9. اداره ي پايگاه با هيچ: [... ساكنين منازل سازماني نسبت به آلودگي منابع آب معترض بودند... تامين مبلغ پايين تري استعلام جهت لايروبي كه حدود سيصد هزار تومان بود به خاطر محدوديتهاي مالي در اوايل جنگ چند ماه طول مي كشيد؛ به همين خاطر، شهيد بابايي خود شخصا وارد عمل شدند و براي تشويق سربازان به عنوان اولين نفر به داخل يكي از منبعها رفتند… سربازان از اينكه فرمانده ي پايگاه بدون هيچ تكلفي در تمام مدت نظافت در كنار آنها بوده و بهترين ميوه ها و غذاها را هم براي آنها فراهم كرده است، خوشحال و راضي به نظر مي رسيدند. دو روز بعد منبعها نظافت شدند. شهيد بابايي براي قدرداني از سربازان به هر يك از آنها مبلغي پول پرداخت كردند و آنان را چند روز به مرخصي تشويقي فرستادند. (ص 82 ـ 81)
10. تبليغ معارف ديني: [... مدت زماني كه عباس در ريس ـ آمريكا ـ حضور داشت با علاقه ي فراواني دوست يابي مي كرد. او آنها را با معارف اسلامي آشنا مي كرد و مي كوشيد تا در غربت غرب از انحراف شان جلوگيري كند. (ص38)]
11. ارزيابي استعداد تحول در مخاطب: [... عباس همين قدر كه شخصي را شايسته ي هدايت مي يافت، مي كوشيد تا شخصيت او را دگرگون سازد. (ص39)]
12. تعظيم عملي مسئوليت: [... اگر كارگر ساده بودم، مسئوليتم در نزد خداوند كمتر بود اما حالا كه فرمانده پايگاه هستم، هر كجا حادثه اي رخ دهد فكر مي كنم شايد كوتاهي من باعث به وجود آمدن آن بوده است؛ به همين خاطر است كه آرزو مي كنم، اي كاش به جاي آن كارگر ساده بودم. (ص76)]
13. ياور درماندگان: [... به خاطر دارم مدتي پيش از شهادتش در حال عبور از خيابان سعدي قزوين بودم كه ناگهان عباس را ديدم. او معلولي را كه از هر دو پا عاجز بود و توان حركت نداشت بر دوش گرفته بود و براي اينكه شناخته نشود پارچه اي نازك بر سر كشيده بود. اما من او را شناختم و با اين گمان كه خداي ناكرده براي بستگانش حادثه اي رخ داده است پيش رفتم سلام كردم و با شگفتي پرسيدم: «چه اتفاقي افتاده، عباس؟ به كجا مي روي.» او كه با ديدن من غافلگير شده بود اندكي ايستاد و گفت: «پيرمرد را براي استحمام به گرمابه مي برم او كسي را ندارد و مدتي است كه به حمام نرفته است.» (ص186)]
14. عرشي گمنام: [... در مراسم چهلم شهادت تيمسار بابايي مردي با كلاه نمدي و شلواري گشاد كه معلوم بود از اهالي روستاهاي اصفهان است سر مزار عباس خاك بر سر مي ريخت و بشدت مي گريست. گريه اش دل هر بيننده اي را سخت به درد مي آورد. پرسيدم: «پدر جان! اين شهيد با شما چه نسبتي دارد.» گفت: «او همه ي زندگي ما بود. ما هرچه داريم از او داريم. من اهل ده زيار هستم. اهالي روستاي ما قبل از اينكه شهيد بابايي به آنجا بيايد از هر نظر در تنگنا بودند. ما نمي دانستيم او چه كاره است؛ چون هميشه با لباس بسيجي مي آمد. او براي ما حمام ساخت. مدرسه ساخت. حتي غسالخانه براي ما ساخت. همه ي اهالي او را دوست داشتند. هر وقت پيدايش مي شد همه با شادي مي گفتند اوس عباس اومد. او ياور بيچاره ها بود تا اينكه مدتي گذشت و پيدايش نشد. گويا رفته بود تهران. روزي آمدم اصفهان و عكسهايش را روي ديوار ديدم؛ مثل ديوانه ها هر كه را مي ديدم مي گفتم او دوست من بود. گفتند پدر جان تو مي داني او چه كاره بود؟ او تيمسار بابايي فرمانده عمليات نيروي هوايي بود. گفتم ولي او هميشه مي آمد و براي ما كارگري مي كرد. دلم از اينكه او ناشناس مي آمد و ناشناس مي رفت، آتش گرفته بود. (ص266)]
15. اسطوره ي صبر و تواضع: [... وقتي بيرون آمدم ديدم بسيجي ها او را به كار گرفته اند و در حال حمل برانكارد به داخل هواپيماست؛ به افسر خلبان گفتم ايشان تيمسار بابايي هستند كمتر از او كار بكشيد. آن خلبان با شنيدن اين جمله شگفت زده شد و ضمن عذرخواهي از او خواست تا به داخل هواپيما برود. من و تيمسار بابايي وارد هواپيما شديم و به پيشنهاد او در كنار در نشستيم. خلبان با خواهش و تمنا از بابايي تقاضا كرد تا به داخل كابين مخصوص خلبان برود. شهيد بابايي بناچار به قسمت بالاي كابين هواپيما رفت و خلبان براي انجام كاري هواپيما را ترك كرد.
پس از چند دقيقه، درجه دار مسئول داخل هواپيما وارد كابين شد، با مشاهده ي شهيد بابايي كه با لباس بسيجي در كابين خلبانان نشسته بود چهره اش را در هم كشيد و با صداي بلند گفت: «چه كسي به تو گفته اينجا بيايي؟ پاشو برو پايين.» شهيد بابايي بدون اينكه چيزي بگويد، در حالي كه سر به زير داشت پايين آمد و در كنار من نشست. خلبان به همراه گروه پروازي از در جلوي هواپيما وارد شد و به محض ديدن تيمسار كه در قسمت پايين نشسته بود با اصرار، دوباره شهيد بابايي را به قسمت بالا برد. وقتي هواپيما آماده ي پرواز شد، آن درجه دار پس از بستن در هواپيما وارد كابين خلبان شد و با ديدن عباس بر سر او فرياد كشيد: «باز هم كه تو بالا رفتي! مگر نگفتم كه جاي تو اينجا نيست؟ بيا برو پايين. اگر يك بار ديگر بيايي اينجا مي زنم توي گوش ات.» هواپيما در حال حركت در داخل باند بود و خلبانان گوشي بگوش داشتند و چيزي نمي شنيدند. شهيد بابايي براي بار دوم از كابين پايين آمد. چند دقيقه ي بعد خلبان از طريق گوشي به درجه دار گفت: «از تيمسار پذيرايي كن.» آن درجه دار پرسيد: «كدام تيمسار؟»
خلبان در حالي كه برمي گشت تا پشت سر خود را ببيند گفت: «تيمسار بابايي كه در عقب كابين نشسته بودند، كجا رفتند.» درجه دار با شگفتي پرسيد: «ايشان تيمسار بابايي بودند؟» سپس ادامه داد: «قربان! من كه بدبخت شدم. بنده ي خدا را دوباره پايين كشانده ام.» درجه دار به طرف ما آمد و به حالت خبردار در مقابل شهيد بابايي ايستاد. صورتش را جلو برد و گفت. «تيمسار بزن تو گوشم، جون مادرت منو بزن من اشتباه كردم.» شهيد بابايي گفت: «برادر! من كي هستم تا شما را بزنم.» درجه دار گفت: «تيمسار به خدا گفته بودند كه مرام شما مرام حضرت علي(علیه السلام) است ولي نه اين قدر؟ وا… اگر حضرت علي(علیه السلام) هم بود با اين كار من به حرف مي آمد.» تيمسار مرتب مي گفت: «استغفرا… اين چه حرفي است كه شما مي زنيد.» درجه دار آمد و در كنار ما نشست. او تا تهران پيوسته مي گفت تيمسار من را ببخش به علي مريدت شدم. (صص 172ـ170).]
نتايج
1. احساس دين نسبت به انقلاب در افزايش كميت و كيفيت خدمات شهيد بي تأثير نبوده است،
2. اين شهيد، از بارزترين و موفق ترين مصاديق عمل به توصيه ي امام صادق(علیه السلام) كونوا دعاه الناس بغير السنتكم1 است و همواره با عمل خويش مردم را به اسلام و آداب آن فراخوانده است،
3. اين شهيد، از مصاديق بارز أشدآء علي الكفار رحمآء بينهم2 در پيوستار وسيع آن است،
4. پيشگامي شهيد در تقبل خطرات در تشجيع و همگامي ساير خلبانها تأثير داشته است،
5. احساس بدهكاري شهيد نسبت به انقلاب، او را شيفته خدمت رساني كرده بود،
6. بي اعتنايي او به زخارف دنيا، زمينه ي صعود به قله ي سادگي و ايثار را برايش فراهم آورده بود،
7. صبر و گذشت او را به كيمياگر جانها تبديل كرده بود،
8. رعايت اصل كتمان مقام و مسئوليت توسط او فاصله ها و تكلفها را از ميان برده بود،
9. او با رعايت اصل ترغيب و تكريم هميشه روحيه خلبانها را در سطح بالايي نگه مي داشت،
10. پرهيز هوشمندانه و خاموش ايشان از مواهب سازماني تعريف شده ي شغل خلباني در كاهش توقعات ساير خلبانها و تحمل كمبودها نقش بارزي داشته است،
11. رعايت اصل كتمان و بلكه مخفي سازي كارهاي خير ضمن حفظ حيثيت كمك گيرندگان، خلوص شهيد را بيشتر مي كرد،
12. احساس دين نسبت به انقلاب از او يك سمبل انجام كارهاي بزرگ با هزينه هاي ناچيز ساخته بود.
در يك جمله مي توان اين طور نتيجه گرفت؛ هر كس با هر حدي از تعهد و تخصص در صورتي كه خود را از انقلاب طلبكار نداند، مي تواند با تأسي به رفتارهاي شهيد بابايي با انجام كارهاي داوطلبانه، ضمن اداي دين و جبران مافات، حلاوت خدمت رساني كه يك نياز اساسي تمام انسانهاي عالم است، را نصيب خود و خانواده اش كند؛ چرا كه همه ي انسان ها صرف نظر از رنگ و نژاد بر اصالت و ارزش خدمت به همنوع صحه مي گذارند.
منبع: پژوهشگاه علوم و معارف دفاع مقدس
/خ