شهید بابایی در لابلای خاطرات خانواده اش (1)
رفوزه (مرحوم حاج اسماعيل بابايي ؛ پدرشهید)
ـ پسرم پشت اين ميز بنشين و مشق هايت را بنويس.
سپس جهت تحويل دارو به انبار رفتم و پس از دريافت و بسته بندي، آنها را براي جدا كردن و نوشتن شماره به اتاق كارم آوردم. روي ميز به دنبال مداد مي گشتم. ديدم عباس با مداد من مشغول نوشتن مشق است. پرسيدم:
ـ عباس! مداد خودت كجاست؟
گفت:ـ در خانه جا گذاشتم.
به او گفتم:
ـ پسرم! اين مداد از اموال اداري است و با آن بايد فقط كارهاي مربوط به اداره را انجام داد. اگر مشقهايت را با آن بنويسي ، ممكن است در آخر سال رفوزه شوي.
او چيزي نگفت. چند دقيقه بعد ديدم بي درنگ مشق خود را خط زد و مداد را به من برگرداند.
فخر فروشي ( راوی : مادر شهيد)
او مي گفت: «اول براي همه برادرها و خواهرانم لباس بخريد و چنانچه مبلغي باقي ماند براي من هم چيزي بخريد.» به همين خاطر هميشه هنگام خريد اولويت را به خواهران و برادرانش مي داد. او هر وقت مي ديد ما مي خواهيم براي او لباس نو تهيه كنيم، مي گفت: «همين لباسي كه به تن دارم بسيار خوب است.» و وقتي كه لباسهايش چرك مي شد، بي آنكه كسي بداند، خودش مي شست و به تن ميكرد. عباس هيچ گاه كفش مناسبي نمي پوشيد و بيشتر وقتها پوتين به پا مي كرد. عقيده داشت كه پوتين محكم است و ديرتر از كفشهاي ديگر پاره مي شود و آنقدر آن را مي پوشيد تا كفنما مي شد.
به خاطر مي آورم روزي نام او را در ليست دانش آموزان بي بضاعت نوشته بودند. دايي عباس، كه ناظم همان مدرسه بود، از اين مسأله خيلي ناراحت شد و به منزل ما آمد. از ما خواست تا به ظاهر و لباس عباس بيشتر رسيدگي كنيم تا آبروي خانواده حفظ شود. من از سخنان برادرم متأثر شدم. كمد لباسهاي عباس را به او نشان دادم و گفتم:
ـ نگاه كن. ببين ما برايش همه چيز خريده ايم؛ اما خودش از آنها استفاده نمي كند. وقتي هم از او ميپرسم كه چرا لباس نو نمي پوشي؟ مي گويد: «در مدرسه شاگرداني هستند كه وضع مالي خوبي ندارند. من نمي خواهم با پوشيدن اين لباسها به آنان فخر فروشي كنم.»
نظافت مدرسه (راوی : اقدس بابايي؛ خواهرشهید)
با اين حال هر بار به كم كاري خود اعتراف و در برابر پرخاش مدير سكوت اختيار مي كرد. ما از اين موضوع كه نكند مدير به خاطر ناتواني همسرم سرايدار ديگري استخدام كند و ما را از تنها، اتاق شش متري، كه تمام دارايي و اثاثيههايمان در آن خلاصه ميشد اخراج كند، سخت نگران بوديم؛ تا اينكه يك روز صبح، هنگام بيدار شدن از خواب ، حياط مدرسه و كلاسها را نظافت شده و منبع ها را پر از آب ديدم.
تعجب كردم، بي درنگ قضيه را از همسرم جويا شدم. او نيز اظهار بي اطلاعي كرد. باورم نمي شد. با خود گفتم، شايد همسرم از غفلت من استفاده كرده و صبح زود از خواب بيدار شده و پس از انجام نظافت خوابيده است. حالا هم مي خواهد من از كار او آگاه نشوم. از طرف ديگر مطمئن بودم كه او با آن كمردرد توانايي انجام چنين كاري را ندارد. به هر حال تلاش كردم تا او را وادار به اعتراف كنم؛ اما واقعيت اين بود كه او نظافت را انجام نداده بود. شوهرم از من خواست تا موضوع را به دقت پيگيري كنم و خود نيز، با آنكه به شدت از كمردرد رنج مي برد، تماشاگر اوضاع بود. آن روز هر چه بيشتر انديشيديم كمتر به نتيجه مثبت رسيديم؛ به همين خاطر تا دير وقت مراقب اوضاع بوديم تا راز اين مسأله را بيابيم.
اما آن روز صبح، چون تا پاسي از شب را بيدار مانده بوديم، خوابمان برد و پس از برخاستن از خواب دوباره مدرسه را نظافت شده يافتيم، مدرسه، نما و چهره ديگري به خود گرفته بود. همه چيز خوب و حساب شده بود؛ به همين خاطر مدير از شوهرم ابراز رضايت مي كرد. غافل از اينكه ما از همه چيز بي خبر بوديم. به هر حال بر آن شديم كه تا هر طور شده از ماجرا سر در آوريم و تمام طول روز در اين فكر بوديم كه فردا صبح چگونه به هنگام نظافت، آن شخص ناشناس را غافلگير كنيم.
روز بعد، وقتي كه هوا گرگ و ميش بود، در حالي كه چشمانمان از انتظار و بي خوابي مي سوخت، ناگهان با شگفتي ديديم كه يكي از شاگردان مدرسه از ديوار بالا آمد. به درون حياط پريد و پس از برداشتن جاروب و خاك انداز مشغول نظافت حياط شد. جلوتر رفتم. خيلي آشنا به نظر مي رسيد. لباس ساده و پاكيزه اي به تن داشت و خيلي با وقار مي نمود. وقتي متوجه حضور من شد، خجالت كشيد. سرش را به زير انداخت و سلام كرد. سلامش را پاسخ دادم و اسمش را پرسيدم؛ گفت:
ـ عباس بابايي.
در حالي كه بغض گلويم را بسته بود و گريه امانم نمي داد، ضمن تشكر از كاري كه كرده بود، از او خواستم تا ديگر اين كار را تكرار نكند؛ چون ممكن است پدر و مادرش از اين كار آگاه شوند و از اينكه فرزندشان به جاي درس خواندن به نظافت مدرسه مي پردازد، او را سرزنش كنند. عباس در حالي كه چشمان معصومش را به زمين دوخته بود، پاسخ داد:ـ من كه به شما كمك ميكنم، خدا هم در خواندن درسهايم به من كمك خواهد كرد.
لبخندي حاكي از حجب و آرامش بر گونههايش نشسته بود. چشمانش را به چشمان من دوخت و ادامه داد:
ـ اگر شما به پدر و مادرم نگوييد، آنها از كجا خواهند فهميد؟
ما ديگر حرفي براي گفتن نداشتيم و آن روز هم مثل روزهاي ديگر گذشت.»
چون تو چشم او را كور كردهاي (خواهر شهيد بابايي )
روزها گذشت و عباس بزرگتر شد؛ تا سرانجام پا به مدرسه گذاشت و در حالي كه به گفته همكلاسي ها و معلمانش، در دوران تحصيل يكي از شاگردان خوب و باهوش كلاس بود، به بازيهاي فوتبال و واليبال علاقه فراواني داشت و بيشتر در كوچه با دوستانش بازي مي كرد.
به خاطر مي آورم، زماني كه عباس در كلاس سوم ابتدايي بود. روزي همراه با دوستانش در كوچه سرگرم «الك دولك» بازي بود و من هم در حال عبور از كوچه به بازي آنها نگاه مي كردم. بايد بگويم شكل اين بازي بدين ترتيب است كه چوب كوتاهي را در روي زمين مي گذراند و با چوب بلندتري آن را به هوا پرتاب مي كنند و ساير بازيكنان بايد آن چوب را در هوا بگيرند.
وقتي كه يكي از بچه ها چوب را زد، ناگهان چوب به چشم من خورد و چشمم ورم كرد و كبود شد. در حالي كه من از درد به خود مي پيچيدم، مرا به بيمارستان بردند. شنيدم، عباس كه از اين مسأله به شدت متأثر شده بود و از طرفي بي تابي مرا مي ديد، جلو در بيمارستان گريبان دوستش را، كه چوب به چشم من زده بود گرفته و با فرياد گفته است:
ـ اگر خواهرم كور شده باشد، تو بايد او را بگيري، چون تو چشم او را كور كردهاي.
البته پس از معاينه پزشكان، معلوم شد كه بحمدالله چشمم صدمه اي نديده است.
به دنبال ما مي دويد و از ما پوزش مي خواست.
تلويزيون رنگي (خواهر شهيد : خانم اقدس بابايي )
شهيد بابايي از اين که خانمش بدون اجازه او تلويزيون را قبول کرده ناراحت مي شود . چون بچه ها منتظر بودند تا پدر از راه برسد و اجازه باز کردن کارتن تلويزيون رنگي را بدهد ، شهيد بابايي با شگرد خاصي ، سر بچه ها را گرم مي کند و در اوج بازي و خوشحالي ،از آنها مي پرسد :
بچه ها بابا را بيشتر دوست داريد يا تلويزيون رنگي را ؟
بچه ها دسته جمعي مي گويند :
بابا را .
سپس شهيد بابايي به آنها مي گويد :
فرزندانم ! در اين شرايط ، خانواده هايي هستند که پدرانشان را از دست داده اند و تلويزيون هم ندارند . چون خداوند به شما نعمت پدر را داده ، پس بهتر است اين تلويزيون را به بچه هايي بدهيم که پدر ندارند.
شکار مشتری (راوی : جواد بابايي ؛ برادر شهید)
سرانجام با علاقه و پشتكاري كه داشت اين حرفه را بخوبي فرا گرفت.
روزي متوجه شدم كه در حد قابل توجهي از تعداد مشتريانمان كاسته شده است. علت را از عباس جويا شدم. او چيزي نگفت. روزها گذشت و من همچنان در جست و جوي پاسخ بودم؛ تا اينكه يك روز ديدم عباس پنهاني وسايل تزريقات را برداشت؛ دوچرخهاش را سوار شد و از خانه بيرون رفت. كنجكاو شدم و او را تعقيب كردم. كوچه به كوچه به دنبال رفتم؛ تا سرانجام دوچرخهاش را، چند كوچه آن طرف تر، در جلو يك خانه پيدا كردم. خانه محقّر و كوچكي بود صاحبش را مي شناختم. مردي فقير با چند سر عايله در آن خانه زندگي مي كرد.
چند دقيقه اي جلو در خانه منتظر ماندم. در باز شد و عباس بيرون آمد. او از اين كه مرا در آنجا مي ديد سخت شگفت زده شده بود. پرسيدم:
ـ اينجا چه مي كني؟!
در حالي كه سرش را به علامت شرمندگي پايين انداخته بود، گفت:
ـ رفته بودم آمپول بزنم.
لبخندي زدم و گفتم:ـ پس معلوم شد كه در طول اين مدت تو مشتري هاي مرا شكار مي كردي!
عباس مظلومانه گفت:ـ داداشي! من آمپول مي زنم، اما پول نمي گيرم.
در اين گيرودار بود كه مردِ بيمار مستمند از خانه بيرون آمد و به تصور اينكه عباس شاگرد من است و من قصدِ تنبيه او را دارم، در حالي كه اشك در چشمانش حلقه بسته بود. روي به من كرد و گفت:ـ آقا! او را ببخشيد؛ اين بچه راست مي گويد. از او بگذريد.
با ديدن اين صحنه از آن همه گذشت و فداكاري عباس، كه آن را در وجود خود نمي ديدم، شرمنده شدم. عباس در گوشه اي ايستاده و مظلومانه سرش را پايين انداخته بود. دست در گردنش انداختن و او را بوسيدم. سپس هر دو به طرف خانه حركت كرديم.
مرد زندگي است (راوی : خانم زهرا بابايي ؛ خواهر شهید)
در روزهاي اول زندگي، از نظر مالي وضعيت مناسبي نداشتيم؛ به همين خاطر زندگي در شهر قزوين برايمان مشكل بود و ناگزير به يكي از روستاهاي اطراف قزوين مهاجرت كرديم. عباس از اينكه مي ديد پس از ازدواج، من به روستايي دوردست رفته ام و از جمع خانواده دور افتادهام، احساس گناه مي كرد؛ از اين رو با توجه به اينكه دانش آموز بود و درآمدي هم نداشت. در بعد از ظهرها و روزهاي تعطيل كارگري مي كرد و با مزدي كه عايدش مي شد هر هفته سوغات و وسايل زندگي مي خريد و براي من مي آورد.
اين كار عباس ادامه داشت تا سرانجام پس از دو سال دوباره به قزوين برگشتيم. در آن روزها، تحصيلات عباس هم به پايان رسيده و به استخدام نيروي هوايي درآمده بود، از آن پس او ، هر ماه، درصدي از حقوقش را با اصرار به من مي داد؛ تا سرانجام به لطف خدا زندگي مان سامان گرفت و عباس از اينكه زندگي ما را خوب مي ديد، هميشه خدا را شكر مي كرد.
عظمت و قدرت خداوند (راوی : خانم اقدس بابايي)
ـ نگاه كنيد! خداوند چقدر زيبا و ديدني دانه هاي انگور را در كنار هم قرار داده است! بوته انگوري كه در زمستان خشك به نظر مي رسد در فصل بهار چهرهاي سبز و شاداب به خود مي گيرد و ميوه آن به اين زيبايي رنگ آميزي مي شود. اينجاست كه بايد به عظمت و قدرت خداوند بي همتا پي برد.
اين عادت عباس بود كه هنگام خوردن انواع ميوه ها آنها را به دقت نگاه مي كرد و براي اين كارش توجيه زيبايي داشت. او مي گفت:
ـ ببينيد؛ ميوه ها انواع گوناگوني دارند؛ ترش، شيرين، تلخ و هر يك خاصيت هايي براي انسان دارند كه هنوز بشر از درك همه آنها ناتوان است. پس ما بايد بر روي نعمتهاي الهي به طور عميق فكر كنيم و از آنها سطحي نگذريم.
لحظه اي غرور (راوی : خانم اقدس بابايي)
به خاطر دارم، يك سال كه عباس جوان رشيدي بود، به او نقش يكي از اميران عرب داده شد. مراسم تعزيه در يكي از ميدانهاي شهرستان قزوين برگزار مي شد. همه بازيگران آماده اجراي تعزيه بودند. طبل و شيپور نواخته شد. جمعيت انبوهي براي تماشاي تعزيه در اطراف ميدان نشسته بودند. زماني كوتاه از شروع تعزيه نگذشته بود كه نوبت به عباس رسيد. او در حالي كه به جهت ضرورت نقشش لباس فاخري به تن كرده بود، «كلاهخود» ي بر سر داشت و سوار بر اسب بود، به صحنه وارد شد. پس از اينكه به دور ميدان گشتي زد و فرياد «هَلْ مِنْ مُبارِزْ» برآورد، ناگهان از اسب فرود آمد، لگام اسب را به دست گرفت و در حالي كه پياده به دور ميدان حركت مي كرد، به خواندن تعزيه ادامه داد. تماشاگران از حركت عباس شگفت زده شده بودند. شخصي كه در نقش حريف عباس بازي مي كرد و بر اسب سوار بود. با اشاره از پدرم پرسيد كه قضيه از چه قرار است. مرحوم پدرم كه تعزيه گردان بود، فوري خود را به عباس رساند و به آرامي چيزي به او گفت. بعدها شنيدم كه پدرم از او مي پرسد چرا از اسب پياده شده و مراسم تعزيه را از شتاب و حركت انداخته است. عباس در پاسخ مي گويد:
ـ براي لحظه اي غرور مرا گرفت و نمي توانستم تعزيه بخوانم. اين نقش را از من بگير و به كس ديگري بده. پدر مي گويد:
ـ ولي تو نقش بازي نمي كني.
اما او نمي پذيرد. از آن پس عباس به اصرار خودش، هميشه ايفاگر نقش هايي بود كه از همه آسيب پذيرتر بودند. او به هنگام اجراي تعزيه، با پاي برهنه و بدون جوراب در صحنه حاضر مي شد و زار زار ميگريست و اين حركت او تماشاچيان را به شدت تحت تأثير قرار مي داد.
پيرمرد (راوی : شعبان حكمت ؛ دايي و پدر خانم شهيد بابايي)
در حالي كه نسيم سردي مي وزيد به چند كيلومتري روستاي مورد نظر رسيديم. پيرمردي با پاي پياده به سمت روستا در حال حركت بود. عباس از من خواست تا بايستم. لحظه اي با خود فكر كردم تا شايد حادثهاي رخ داده؛ از اين رو خيلي فوري توقّف كردم. عباس پياده شد و گفت:
ـ دايي جان! اين پيرمرد خسته شده. شما او را سوار كنيد. من خودم پياده مي آيم.
چون جاده سربالايي بود و موتور هم بيش از دو نفر ظرفيت داشت، امكان سوار شدن عباس نبود. اتومبيل هم در آن جاده رفت و آمد نمي كرد و من مانده بودم كه عباس را چگونه تنها در جاده رها كنم. به عباس گفتم:
ـ آهسته به دنبال ما بيا! من پيرمرد را به مقصد مي رسانم و بر مي گردم.
پيرمرد را سوار بر موتور كردم و در حالي كه نگران عباس بودم، به سرعت برگشتم تا او را بياورم؛ ولي او براي اينكه به من زحمت بازگشت ندهد، آنقدر دويده بود كه به نزديكي هاي روستا رسيده بود.
فلاكس چاي (راوی : خانم اقدس بابايي)
مدتها گذشت و عباس پس از پايان تحصيلات متوسطه در كنكور دانشكده پزشكي و آزمون ورودي دانشكده خلباني به طور همزمان پذيرفته شد؛ ولي چون علاقه اي به پزشكي نداشت و به خاطر اشتياقِ فراواني كه به استخدام در نيروي هوايي داشت به دانشكده خلباني رفت. پس از گذرانيدن دوره هاي مقدماتي به منظور ادامه تحصيل عازم آمريكا شد و پس از پايان دوره خلباني هواپيماهاي شكاري به ايران بازگشت و ما به شكرانه بازگشت او از آمريكا، گوسفندي قرباني كرديم. يكي دو روز بعد به هنگام تقسيم گوشت ميان افراد بي بضاعت، در حال عبور از كنار آن داروخانه بوديم كه ناگهان عباس اتومبيل را متوقف كرد و گفت:
ـ چند لحظه در ماشين بمانيد؛ من سري به داروخانه مي زنم و فوري بر مي گردم.
عباس رفت و بعد از زماني تقريباً طولاني برگشت. از او پرسيدم:
ـ چه كار داشتي؟ چرا اين قدر دير آمدي؟ آخر گوشت ها بو گرفت.
ابتدا سرش را به زير انداخت و چيزي نگفت و وقتي پافشاري مرا ديد گفت:
ـ حدود هفت، هشت سال پيش در اين داروخانه كار مي كردم. روزي صاحب اين داروخانه به من حرف ركيكي و چون من در آن موقع بچّه بودم و نمي توانستم از خودم دفاع كنم. به تلافي آن حرفِ زشت، فلاكس چاي او را شكستم. حالا امروز رفتم تا جبران خسارت كنم و پولش را بپردازم.
داداشي! من به تو بدهكارم (راوی : جواد بابايي)
به ياد دارم وقتي عباس هفت ويا هشت ساله بود، روزي بر اثر موضوعي كه خوب در خاطرم نيست بين من و او مشاجره لفظي درگرفت. من عباس را به كاري كه انجام نداده بود متهّم كردم. او كه از حرف من به شدت ناراحت شده بود، اصرار داشت كه او آن كار را انجام نداده و البته معلوم شد كه حق با عباس بوده است؛ ولي من به گفته او اعتنا نمي كردم و همچنان تكرار مي كردم كه او مرتكب آن كار شده است. عباس كه از سماجت من به خشم آمده بود. ناگاه فرياد زد:
ـ نه. من اين كار را انجام نداده ام.
آنگاه، در حالي كه بغض گلويش را گرفته بود به طرف من آمد و چون اندام قوي تري نسبت به من داشت، مرا بر زمين انداخت و در نتيجه دندان من شكست. آن روز عباس وقتي از شكسته شدن دندان من باخبر شد، به شدت متأثر شد و معذرت خواست. بعدها او هر وقت در مقابل من مي نشست و چشم به صورتم مي دوخت، گويا به ياد آن حادثه مي افتاد و زير لب با خود چيزي مي گفت.
از چهرهاش پيدا بود كه هنوز بابت آن واقعه احساس شرمندگي مي كند. سالها گذشت؛ تا اينكه در اين اواخر خداوند لطف كرد و من خانه اي خريدم و يك طبقه آن را اجاره دادم و بعدها معلوم شد مستأجري كه به خانه ما آمده، خانواده اي بي بند و بار و موجب آزار و اذيت همسايهها بود.
يك روز عباس به منزل ما آمد و از من خواست تا به مستأجر تذكّر بدهم، شايد رفتارشان را اصلاح كنند؛ ولي من هر چند بار كه يادآوري كردم نتيجه اي نگرفتم. سرانجام عباس از من خواست تا عذر آنها را بخواهم. من گفتم مبلغي از مستأجر به وديعه گرفته ايم و در حال حاضر بازپس دادن آن برايم مشكل است. عباس گفت كه نگران نباشد من برايتان پول تهيه مي كنم.
دو روز بعد مبلغ مورد نياز را به من داد و سفارش كرد تا به آنها سخت نگيرم و فرصت كافي بدهم تا منزل را تخليه كنند. من هم آن مبلغ را به مستأجر دادم و سرانجام او نيز منزل را ترك كرد.
از اين رويداد يك سال گذشت. روزي من آن مقدار پول را كه به عباس به من داده بود تهيه كردم تا به او باز پس دهم؛ ولي او از گرفتن پول امتناع كرد و من هر چه اصرار كردم او پول را نگرفت. سرانجام وقتي كه پافشاري مرا ديد رو به من كرد و با لحني شرمگين گفت:
ـ داداشي! من به تو بدهكارم.
بعدها دانستم كه اين مبلغ ديه همان دنداني است كه او در دوران كودكي از من شكسته است.
آباجي هنوز روزه هستم (راوی : اقدس بابايي)
به ياد دارم روزي از روزهاي ماه مبارك رمضان بود و طبق معمول عباس صبح قبل از رفتن به محل كار به خانه ما آمد. چهرهاش را غم و اندوه پوشانده بود و ناراحت به نظر مي رسيد. وقتي دليل آن را جويا شدم. با افسردگي گفت:
ـ نمي دانم چه كار كنم؟ به من دستور داده اند كه امروز را روزه نگيرم.
با شگفتي پرسيدم:
ـ براي چه؟
عباس ادامه داد:
ـ يكي از ژنرال هاي آمريكايي به پايگاه آمده و قرار گذاشته است تا امروز ناهار را در باشگاه و با خلبانان بخورد؛ به همين خاطر فرمانده پايگاه به خلبانان دستور داده تا امروز را روزه نگيرند.
او را دلداري دادم و گفتم:
ـ عباس جان! خدا بزرگ است. شايد تا ظهر تصميمشان عوض شد.
او در حالي كه افسرده و غمگين خانه را ترك مي كرد، رو به من كرد و گفت:
ـ خدا كند همانطور كه تو مي گويي بشود.
ساعت سه بعدازظهر بود كه عباس به منزل ما آمد. او خيلي خوشحال به نظر مي رسيد. با ديدن من گفت:
ـ آباجي هنوز روزه هستم.
من شگفت زده از او خواستم تا قضيه را برايم تعريف كند. عباس كمي به فكر فرو رفت و در حالي كه از پنجره به دور دست مي نگريست، آهي كشيد و گفت:
ـ آباجي! ژنرالي كه قرار بود ناهار را با خلبانان بخورد، قبل از ظهر، به هنگام پرواز با كايت در سدّ دز سقوط كرد و كشته شد.
ادامه دارد .....
منبع: http://www.sajed.ir
/خ