شهید بابایی در لابلای خاطرات خانواده اش (2)
لطفاً مرا نبوسيد ( راوی : صديقه حكمت)
در دوران بارداري، به خاطر مأموريتهاي پروازي، عباس خيلي كم در كنارم بود، ولي براي به دنيا آمدن فرزندمان بيشتر از من بي تابي مي كرد. زماني كه مرا براي وضع حمل به بيمارستان قزوين بردند، عباس در پايگاه هوايي دزفول بود. به تلفن به او اطلاع داد شده كه من در بيمارستان بستري شده ام. وقتي عباس خود را به قزوين رسانيد، فرزندمان به دنيا آمده بود و مرا به منزل انتقال داده بودند.
آن روز عباس سراسيمه وارد منزل شد و با ديدن من و سلما، گويي از شادي مي خواست پر در بياورد. دستهايش را به سمت آسمان بلند كرد و گفت:
ـ خدايا شكرت. از تو ممنونم كه آرزويم را برآورده ساختي.
سپس كنار من نشست و گفت:
ـ در اتاق عمليات نشسته بودم. يكي از بچّه ها خبر داد كه تلفن مرا مي خواهد. گوشي را برداشتم. صداي داداشي بود كه مي گفت: عباس خانمت در بيمارستان در حال وضع حمل است. به دفتر كارگزيني رفتم. مرخصي گرفتم و حركت كردم. در راه به هر شهري كه مي رسيدم، بي درنگ به دنبال تلفن مي گشتم تا از حال تو جويا شوم. آخرين بار كه تماس گرفتم. دايي گفت كه فرزندت دختر است. خيلي خوشحال شدم. وقتي به قزوين رسيدم مستقيم به بيمارستان رفتم. ديدم از شما خبري نيست. مسئول بخش گفت صبح مرخص شده ايد و در سلامت كامل هستيد. از شدّت شادي به هر يك از پرستاران و مستخدمان كه بر مي خوردم انعامي مي دادم. شايد بعضي از آنها نمي دانستند كه دليل اين كار چيست.
او وقتي تعريف مي كرد چشمهايش از شادي برق مي زد. حرفش را كه تمام كرد برخاست و دو ركعت نماز شكر به جا آورد. چند دقيقه بعد يك ورق كاغذ برداشت و روي آن چيزي نوشت و بالاي گهواره نوزاد گذاشت. پرسيدم:
ـ چه كار مي كني؟
كاغذ را به طرف من گرفت. روي كاغذ با خط درشت نوشته بود:
« لطفاً مرا نبوسيد.»
خنديدم و گفتم:
اين چه كاري است كه مي كني؟
در پاسخ گفت:
ـ مي داني خانم! صورت بچه به گُل مي ماند. اگر او را ببوسند اذيت مي شود. من خودم دلم برايش پر ميزند. اما دلم نمي آيد تا صورت او را ببوسم.
در حدود سال 1355، كه يك سال از زندگي مشترك من و عباس مي گذشت، روزي از طرف يكي از دوستان عباس به ميهماني دعوت شديم.
در روز مقرر، من و عباس با دختر چهل روزهامان به ميهماني رفتيم. پس از ورود دريافتيم كه مجلس، ميهماني معمولي نيست، بلكه جشني است كه به مناسبت سالگرد ازدواج ميزبان ترتيب داده شده است؛ ولي با شناختي كه از روحيه عباس داشته اند به دروغ به او گفته بودند كه يك ميهماني ساده و معمولي است.
وضع زنندهاي در مجلس حاكم بود. يك لحظه عباس را ديدم كه صورتش سرخ شده و از شدّت خشم تاب و تحمل را از دست داده است. چند دقيقه اي با همان وضع گذشت. آنگاه عباس از ميزبان عذرخواهي كرد و از خانه بيرون آمديم.
عباس در آن تاريكي شب به تندي به طرف خانه مي رفت. وقتي وارد خانه شديم بغضش تركيد و پيوسته خودش را سرزنش مي كرد كه چرا در آن مجلس شركت كرده است. سپس لحظه اي آرام گرفت و به فكر فرو رفت . بعد از جا برخاست. وضو گرفت و شروع به خواندن قرآن كرد.
آن شب او مي گريست و قرآن مي خواند. شايد مي خواست تا با تلاوت قرآن غبار كدورتي را كه به خاطر شركت در آن ميهماني بر روح و جانش نشسته بود بزدايد.
خمس مال را داده ايد؟
خمس مال ( راوی : اقدس بابايي)
ـ خمس مالتان را داده ايد يا نه؟
و مي گفت:
ـ گرچه من مي دانم به شما خمس تعلّق نمي گيرد؛ چرا كه يك فرش داريد و آن هم مورد استفاده است. برنج و روغن هم از مصرف سالتان كم مي آيد؛ ولي با تمام اين وجود بايد از يك روحاني آگاه بخواهيد تا خمس مالتان را حساب كند. ممكن است هيچ چيز هم به شما تعلق نگيرد؛ ولي اين وظيفه همه ماست.
او مي گفت:
ـ چنانچه خمس مالتان را نپردازيد مالتان پاك نيست و از نظر شرع هم اشكال دارد و از اين گذشته مالتان بركت ندارد.
فخر فروشي ( راوی : زهرا بابايي)
ـ ممكن است زنان يا دختراني باشند كه اين طلاها را در دست تو ببينند و توان خريد آن را نداشته باشند؛ آنگاه طلاهاي تو آنان را به حسرت وا مي دارد و در نتيجه تو مرتكب گناه بزرگي مي شوي. اين كار يعني فخر فروشي.
مي گفت:
ـ در جامعه ما فقير زياد است؛ مگر حضرت زينب (سلام الله علیها) النگو به دست مي كردند و يا … .
حقيقت اين است كه روحيه زنانه و علاقه اي كه به طلا داشتم باعث شده بود نتوانم از آنها دل بكنم؛ تا اينكه يك روز بيمار بودم و النگوها در دستم بود. عباس به عيادتم آمده بود. عباس را كه ديدم، دستم را در زير بالش پنهان كردم تا النگوها را نبيند. او گفت:
ـ چرا بالش را از زير سرت برداشته اي و روي دستت گذاشته اي؟
چيزي نگفتم و فقط لبخندي زدم. او بالش را برداشت و ناگهان متوجه النگوهاي من شد و نگاه معني داري به من كرد. از اين كه به سفارش او توجهي نكرده بودم، خجالت كشيدم.
بعد از شهادت عباس به ياد گفته هاي او در آن روزها افتادم و تمام طلاهايم را به رزمندگان اسلام هديه كردم.
ارزش وقت ( راوی : اقدس بابايي)
در يكي از همين روزها، عباس به منزل ما آمد. گفتم:
ـ عباس! به موقع آمدي. بيا يك كاسه از اين آش نذري بخور.
در حالي كه قصد داشتم تا او را به اتاقي خلوت راهنمايي كنم، او عذر خواست و گفت كه بايد برود. كاسهاي آش برايش آماده كردم. چند قاشق از آن خورد. وقتي هياهوي خانم ها را در خانه شنيد، قرآن كوچكي را كه هميشه با خود همراه داشت از جيبش بيرون آورد و آيه اي از آن را به من نشان داد و گفت:
ـ اين آيه را برايشان بخوان و معني كن تا آن را بفهمد و وقتي از اينجا خارج مي شوند چيزي از قرآن ياد گرفته باشند و اينگونه با حرف زدن هاي بيخود وقت خود را بيهوده تلف نكرده باشند.
خدايا دستت را روي سرم بگذار ( راوی : اقدس بابايي)
به ياد دارم از سن هشت سالگي روزه اش را به طور كامل مي گرفت. او به قدري نسبت به ماه رمضان مقيّد و حساس بود كه مسافرتها و مأموريتهايش را به گونه اي تنظيم مي كرد تا كوچكترين لطمه اي به روزهاش وارد نشود. او هميشه نمازش را در اول وقت مي خواند و ما را نيز به نماز اول وقت تشويق ميكرد.
فراموش نمي كنم، آخرين بار كه به خانه ما آمد، سخنانش دلنشين تر از روزهاي قبل بود. از گفته هاي او در آن روز يكي اين بود كه:
ـ وقتي اذان صبح مي شود، پس از اينكه وضو گرفتي، به طرف قبله بايست و بگو اي خدا! اين دستت را بروي سر من بگذار و تا صبح فردا بر ندار.
به شوخي دليل اين كار را از او پرسيدم. او در پاسخ چنين گفت:
ـ اگر دست خدا روي سرمان باشد، شيطان هرگز نمي تواند ما را فريب دهد.
از آن روز تا به حال اين گفته عباس بي اختيار در گوش من تكرار مي شود.
درس شجاعت، ايثار ( راوی : كريمي شوهر خاله شهيد بابايي)
ـ اين امام زاده كور مي كند؛ اما شفا نمي دهد.
او چون اصرار مرا مي ديد، قول داد تا مسأله را با عباس در ميان بگذارد؛ از اين رو به همراه مرحوم حاج اسماعيل بابايي به پايگاه هوايي اصفهان رفتيم. وقتي رسيديم عباس در خانه نبود. همسر ايشان ضمن استقبال از ما با تلفن ورود ما را به اطلاع شهيد بابايي رساند. تا آمدن ايشان همچنان مضطرب بودم و با خود مي انديشيدم كه به تقاضاي من عمل مي كند يا خير؟ همانطور كه از پنجره به بيرون چشم دوخته بودم، ناگاه ديدم كه عباس از اتومبيل پياده شد. درجه سرهنگي را از شانهاش برداشت و درون جيبش گذاشت. سپس وارد ساختمان شد و دقايقي بعد به داخل اتاق آمد. ما را در آغوش گرفت و خوش آمد گفت و خيلي گرم احوالپرسي كرد. شام را كه خورديم به گونه اي سر صحبت را باز كردم و مسأله فرزندم را به او در ميان گذاشتم و خواسته ام را به او گفتم. چهره عباس كه تا آن لحظه بشّاش بود، با گفتن اين سخن برافروخته شد و چيزي نگفت؛ اما پيدا بود كه خيلي ناراحت شده است. همه بستگاني كه در آنجا بودند، چشم به عباس دوختند تا پاسخ او را بشنوند؛ ولي او همچنان ساكت بود و گويا به نقطه اي بر روي گلهاي فرش چشم دوخته بود.
بار ديگر خواسته ام را تكرار كردم؛ ولي او باز هم چيزي نگفت. وقتي براي بار سوم تقاضايم را گفتم، او در حالي كه سرش را به زير انداخته بود گفت:
ـ حاجي آقا! اگر حجّت مي خواهد بيايد، بيايد و آموزشي را در اصفهان بماند، ولي فيلش ياد هندوستان نكند و پس از پايان آموزشي برود جبهه!!
با شنيدن كلمه «جبهه» انگار آب سردي بر بدنم ريخته شد. گفتم:
ـ عباس جان! ما اين راه دور و دراز را آمده ايم اينجا تا تو كاري كني كه او به جبهه نرود و …
هنوز سخنم به پايان نرسيده بود كه ديدم عباس در حالي كه سرش را به علامت تأسف تكان مي داد و خشمگين به نظر مي آمد گفت:
ـ اين كار از دست من ساخته نيست. من نمي توانم به عنوان فرمانده پايگاه بچه هاي مردم را به جبهه اعزام كنم و بستگانم را نزد خودم نگه دارم.
ديگر چيزي نگفتم و فرداي آن شب به قزوين آمديم. فرزندم پس از گذراندن دوره آموزشي به جبهه اعزام شد و سرانجام خدمت سربازي را با موفقيّت به پايان رساند و پس از پايان دوره سربازي، يك روز نزد عباس رفت و از اينكه هيچ تبعيضي بين خويشاوندان و افراد ناشناس نگذاشته و مانع اعزام او به جبهه نشده بود از او تشكر كرد. او هميشه مي گفت كه من از اين حركت عباس درس شجاعت، ايثار و جوانمردي آموختم و آن را تا پايان عمر از ياد نخواهم برد.
تأثیر کلام (راوی : صديقه حكمت)
ـ مادر! خانمي با شما كار دارد.
به طرف در رفتم. زني را ديدم كه در زير بارش باران، سر تا پا خيس شده بود. از چهرهاش پيدا بود كه خيلي گريه كرده، مرا كه ديد، سلام كرد و گفت:
ـ ببخشيد. جناب سرهنگ تشريف دارند؟
به او گفتم:
ـ هنوز نيامدهاند؛ ولي گويا تا چند دقيقه ديگر مي آيند.
سپس از او خواستم تا به داخل بيايد. ابتدا تعارف كرد و گفت كه در بيرون خانه منتظر مي ماند. سرانجام با اصرار من به داخل آمد. در گوشه اي از اتاق نشست. چادرش خيس شده بود؛ به همين خاطر براي او چادري آوردم. نگاهم به صورت او افتاد. زير چشمش كبود بود. از او پرسيدم:
ـ چه اتفاقي افتاده؟
زن مثل اينكه منتظر چنين سؤالي باشد، روي به من كرد و با صداي بغض آلود و لرزاني گفت:
ـ شوهرم زده.
آنگاه بغضش تركيد و با صداي بلند شروع به گريه كرد. در همين لحظه زنگ در به صدا درآمد. بچهها در را باز كردند. عباس در حالي كه آب از سر و صورتش مي ريخت «يا الله» گويان وارد شد و سلام كرد. زن كه عباس را ديد از جا برخاست. عباس پس از سلام و احوالپرسي به اتاقش رفت تا لباسهاي خيس شدهاش را عوض كند. رفتم و ماجراي آن زن ميهمان را به او گفتم. او زير لب به چيزي گفت و وارد اتاق شد. رو به زن كرد و گفت:
ـ چه اتفاقي افتاده خواهر؟
زن گريه كنان گفت:
ـ جناب سرهنگ! زندگيم در حال از هم پاشيدن است.
عباس گفت:
ـ چرا؟
زن در حالي كه اشكهايش را با گوشه چادرش پاك مي كرد، گفت:
چند وقت است كه شوهرم لج كرده و بي جهت بهانه مي گيرد. اذيت مي كند و من تا به حال همه كارهاي او را تحمل كرده ام و چيزي نگفته ام؛ تا اينكه امروز ديگر صبرم تمام شد و رودرروي او ايستادم او عصباني شد و به شدّت مرا كتك زد. بعد هم از خانه بيرونم كرد. من هم سرگردان بودم. در اين هواي سرد نمي دانستم چه كنم و به كجا بروم. آمدم اينجا. آقا شما را به خدا نگذاريد مرا از بچّه هايم جدا كند.
بعد هم گريه امانش نداد. عباس به گوشه اي از اتاق خيره مانده بود. صحبتهاي زن كه تمام شد. دستي بر سر كشيد و گفت:
ـ ناراحت نباش خواهرم. ان شاء الله مشكل شما حل مي شود. بعد از شام مي رويم منزل شما قول ميدهم كه انشاء الله مسأله حل شود.
البته اين اولين بار نبود كه براي رفع مشكلات خانوادگي و غير آن به منزل ما پناه مي آوردند؛ بلكه به خاطر اعتبار و وجهه اي كه عباس در ميان مردم داشت، همه مي دانستند كه چنانچه او در هر مسأله اي پا درمياني كند، مشكل حل خواهد شد.
آن شب عباس برخاست و رفت تا نماز بخواند. شام را خورديم و سپس به منزل آن زن رفتيم.
عباس زنگ در به صدا درآورد. لحظاتي بعد در باز شد. شوهرِ زن با ديدن من و عباس كه همراه همسرش بوديم، شگفت زده شد. عباس سلام كرد و گفت:
ـ به ما تعارف نمي كني؟
مرد با دستپاچگي گفت:
ـ سلام، خواهش مي كنم بفرماييد.
سپس وارد منزل شديم. او با تعارف ما را به اتاق پذيرايي راهنمايي كرد. پس از تعارفات، عباس از آن زن و شوهر خواست تا حرفهايشان را بزنند. هر كدام دلايلي براي خود آوردند و هر دو آنها خود را بي گناه ميدانستند. عباس به دقّت به سخنان آن زن و مرد گوش مي كرد. وقتي كه حرف هاي آن دو به پايان رسيد، قدري در مورد مسايل داخلي خانواده و ارزشهاي معنوي زناشويي صحبت كرد. آنچنان با آرامش سخن مي گفت كه به روشني پيدا بود كلام او در آن دو تأثير گذاشته است. بعد هم در مورد رابطه پدر و مادر و تأثير آن در تربيت فرزندان صحبت كرد.
صحبت ها كه تمام شد، پس از پذيرائي مختصري ما به خانه آمديم.
چند روز بعد؛ آن زن و مرد را ديديم كه هر كدام دست فرزندشان را گرفته و به جايي مي رفتند. عباس دستي بر سر كشيد. لبخندي زد و زير لب گفت:
ـ خدايا! تو را شكر.
نماز (راوی : صديقه حكمت)
ـ شما در خانه حضور داريد و بچه ها اين طور خانه را به هم مي ريزند؟!
او با مظلوميّت تمام از من عذرخواهي كرد؛ ولي من با شناختي كه از عباس داشتم دريافتم كه شكايتم بيمورد بوده است؛ چون عباس در آن موقع آنچنان غرق در نماز بوده، كه از همه اتفاقاتي كه در اطرافش مي گذشته بي اطلاع بوده است.
مكّة من اين مرز و بوم است (راوی : صدیقه حكمت)
خدا به همراهتان.
من و اطرافيان، كه از آشنايان و خلبانان بودند، شگفت زده شديم. به او نگاه كردم و گفتم:
ـ مگر تو با ما نمي آيي؟
سرش را پايين انداخت و زير لب آرام گفت:
ـ الله اكبر.
من كه از حركت او گيچ شده بودم گفتم:
ـ چه مي خواهي بگويي؟ چه شده عباس؟
ولي او بي اعتنا به گفته من گفت:
ـ خيلي شلوغه … خيلي شلوغه.
من كه به خاطر آشنايي با اخلاق او تا حدي به منظور او پي برده بودم با ناراحتي گفتم:
ـ عباس! نكند كه تصميم داري با ما نيايي؟
او گفت:
ـ من نمي توانم با شما بيايم. كشتي ها بايد سالم از تنگه بگذرند.
من حيران و سرگردان شده بودم. ديگران هم مثل من با شگفتي به چهره او خيره بودند. از ميان جمع، سرهنگ اردستاني كه شاهد گفت و گوي ما بود گفت:
ـ عباس جان! همه برنامه ها جور شده. ساك تو در داخل هواپيماست و از اينها گذشته. در مورد خليج فارس هم نبايد نگران باشي. بچّه ها بالاي سر كشتي ها هستند.
سپس رو به من كرد و گفت:
ـ شما برويد خانم. من هم سعي مي كنم تا با آخرين پرواز خودم را به شما برسانم.
من كه مي دانستم عباس از تصميم خود منصرف نخواهد شد، به او گفتم:
ـ قول مي دهي؟
او دستي بر سرش كشيد و در حالي كه لبخندي بر لب داشت گفت:
ـ مي بيني كه ساكم را هم پيش شما گرو گذاشته ام. قول مي دهم كه بيايم. حالا راضي شدي؟
آنگاه روي به سرهنگ اردستاني كرد و گفت:
ـ آقا مصطفي! همسرم را به شما و خانمت و هر سه را به خدا مي سپارم.
آنگاه آقاي صرّاف از او خواست تا همراه ما بيايد؛ ولي عباس كه گويا مي خواست حرف آخر را بزند تا ديگر كسي به او اصرار نكند، رو به همه كرد و گفت:
ـ مكّة من اين مرز و بوم است. مكّة من آبهاي گرم خليج فارس و كشتي هايي است كه بايد سالم از آن عبور كنند. تا امنيت برقرار نباشد ، من مشكل مي توانم خودم را راضي كنم.
من كه بغض، توانِ سخن گفتم را گرفته بود و به سختي مي توانستم حرف بزنم، با او خداحافظي كردم و به آرامي از پله هاي هواپيما بالا آمدم. بعد از من همه با عباس خداحافظي كردند و به داخل هواپيما آمديم. از پنجره هواپيما مي ديدم كه عباس نگاهش را به ما دوخته و زير لب چيزي مي گويد. اشك از چشمانش سرازير بود و در چهره من مي نگريست. بعدها، وقتي كه از سفر حج بازگشتيم، شنيدم كه عباس در طي آن مدّت طرحي را به اجرا درآورد كه با طرح او چهل فروند كشتي غول پيكر تجارتي از تنگه خورموسي به سلامت عبور كردند.
منبع: http://www.sajed.ir
/خ