کاوه معجزه انقلاب (2)

فرصت زيادي نداشتيم، بقية يگانها كارشان را تمام كرده بودند، مانده بوديم ما كه بايد سريعتر شناسايي‌مان را تمام مي‌كرديم. آن شب پنج شش تيم آماده شدند. موقع حرك ت كاوه گفت :«منم تا ديدگاه با شما مي‌آم و آمد. مي‌دانستيم چه قصدي دارد. ديدگاه را بهانه كرده بود، هميشه همينطور بود. بايستي خودش مي‌آمد از نزديك راه‌كارها را مي‌ديد، به اين قانع نمي‌شد. كه ما برايش گزارش
سه‌شنبه، 27 مرداد 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
کاوه معجزه انقلاب (2)
کاوه معجزه انقلاب (2)
کاوه معجزه انقلاب (2)

بازنويس : حميد رضا صدوقي



هدف هفت ، شهيد ناصر ظريف

فرصت زيادي نداشتيم، بقية يگانها كارشان را تمام كرده بودند، مانده بوديم ما كه بايد سريعتر شناسايي‌مان را تمام مي‌كرديم. آن شب پنج شش تيم آماده شدند. موقع حرك ت كاوه گفت :«منم تا ديدگاه با شما مي‌آم و آمد.
مي‌دانستيم چه قصدي دارد. ديدگاه را بهانه كرده بود، هميشه همينطور بود. بايستي خودش مي‌آمد از نزديك راه‌كارها را مي‌ديد، به اين قانع نمي‌شد. كه ما برايش گزارش ببريم. مي‌گفت :من شخصاً بايد بدونم شب عمليات نيروها از چه جاهايي به دشمن مي‌زنند و بايد بدونم كه شما چه جور راهكاري را انتخاب كرده‌ايد.
تيمهاي گشتي كه رد شدند، كاوه هم با ما راه افتاد. هرچه كرديم حريفش نشديم. گفتيم شايد روي منصوري را زمين نزند. يعني كمتر پيش مي‌آمد كه او چيزي بخواهد و محمود جواب رد بدهد. بين همة بچه‌هاي مسئوول برايش احترام خاصي قائل بود. معاونش بود. پا پيش گذاشت و گفت :«آقا محمود شما نيا تا هر جا كه بگي خودمان مي‌رويم، اينطوري خيالمان راحت‌تره» تا او را مطمئن كند ادامه داد : «بچه‌ها قول مي‌دن امشب كار شناسايي را تمام كنند». فايده‌اي نداشت. راهش را كشيد و رفت ما هم راه افتاديم دنبالش كمي كه رفتيم رسيديم به نقطه رهايي.
هدف هفت، ”ارتفاعات بلفت“بود كه هم دور بود و هم خيلي مهم و حياتي. محمود هم قاطي همان تيمي شد كه بايد به آن سمت مي‌رفت. دويست سيصد متر مانده به پايگاه عراقيها، ايستاديم. بچه‌هاي اطلاعات مي‌گفتند :«شبهاي قبل تا اينجا آمديم چون مي‌ترسيديم راهكار لو بره، جلوتر نرفتيم».
يكي‌شان گفت :«مهديزاده همين جا رفت روي مين، حتماً عراقيها حساس شدند».
هوا مهتابي بود و سنگرهاي دشمن كاملاً ديده مي‌شد. تا زيرپاي سنگر مينشان رفتيم همانجا پشت يك تخته سنگ نشستيم. آنقدر نزديك بوديم كه صداي حرف زدن عراقيها را به خوبي مي‌شنيديم.
يك سرفه كافي بود تا همه چيز خراب شود. تو چنين حال و احوالي، محمود گفت :«بايد جلوتر برين، بايد از ببن سنگرهاشون رد بشين و بريد آن پشت ببينيد چه خبره!»
همه تعجب كرديم. ريسك خطرناكي بود تو فاصله‌اي كه ما با دشمن داشتيم كوچكترين حركتمان را مي‌ديدند، چه برسد به اين كه بخواهيم از بين سنگرهاشون بگذريم.
با اين احوال، جاي بحث و جدل نبود. هميشه از خدا مي‌خواستيم محمود دستوري بدهد تا ما بي چون و چرا اجرا كنيم. حتي حاضر بوديم از جانمان مايه بگذاريم تازه اگر يك كم اين پا و آن پا مي‌كرديم خودش مي‌رفت.
”جواد سالارزاده“و يكي دو نفر ديگر اسلحه و تجهيزاتشان را گذاشتند و چهار دست و پا ازبين سنگرهاي مين رد شدند. همانطور كه مي‌رفتند با تمام وجود، آيه شريفه «وجعلنا...» را به نيت آنها مي‌خواندم تا چشم ديد داشت تعقيبشان كردم.
آن شب سرما بيداد مي‌كرد هرچند دقيقه يكبار به اطراف سر ك مي‌كشيدم و منتظر صداي تيراندازي بودم.
هوا كم كم رو به روشنايي گذاشت اما از جواد و بقيه خبري نشد. هيجان و تشويش آمده بود سراغم. دهانم را به گوش محمود نزديك كردم تا بگويم :«اگر بچه‌ها نيامدند چه كار كنيم» ديدم خوابيده، انگار نه انگار كه چند قدمي عراقيها هستيم. موقع درگيريها هم همينطوري بود. جلوي آن همه تير و گلوله راست مي‌ايستاد. اصلاً ترس برايش معني نداشت تو حساس‌ترين صحنه‌هاي نبرد، مرگ را به بازي مي‌گرفت همه‌اش به اطراف نگاه مي‌كردم، صدايي به گوشم رسيد، خوب كه نگاه كردم ديدم خودشان هستند وقتي به ما رسيدند خوشحالي را مي‌شد از حال و هوايشان فهميد.
جواد همينطور كه نفس نفس مي‌زد گفت :«نيروهاي دشمن مثل مور و ملخ جمع شده‌اند آن پشت». محمود كه حالا بيدار شده بود گفت :«فعلا ساكت باشين تا از اينجا دور شويم».
از همان راهي كه رفته بوديم برگشتيم. حالا هوا روشن شده بود، اما ذرات مه همه جا را گرفته بود. خيالمان راحت بود كه از ديد دشمن پنهان هستيم. وقتي به خط خودمان برمي گشتيم خوشحال بوديم كه كار چهارپنج شب شناسايي را يك شبه انجام داده‌ايم؛ اين را مديون حضور كاوه بوديم.
برادر كاوه فرمانده محترم تيپ قهرمان شهدا
خدا قوت كه بازوهاي رزمندگانتان قوت ديگري به اسلام پر عظمت بخشيده است.
محكم باشيد و با قدرت و تدبير بدون احساس خستگي دشمن فرسوده شكست خورده را به ذلت بنشانيد و آواي عظيم اسلام را با عظمت‌تر سازيد.
برادر عزيز دشمن پيشاروي شما ديگر نيرويي ندارد. 2 گردان به اصطلاح كماندو كه تنها دليل نامگذاريشان فقط لباس ويژه است را در پيش رو داريد. به پيش برويد و از اين فرصت الهي استفاده لازم را برده عجز كفار را با قدرت بنمايش بگذاريد.
شما عنايت پروردگار را ديشب «عمليات والفجر2» خوب لمس كرديد ماه شب پانزدهم آنچنان با ابر مأمور از جانب خدا پوشانيده مي‌شود كه هرگز توسط هيچ ذهن عليلي قابل در ك نيست و اين الطاف همچنان ادامه دارد استفاده لازم را بايد ببريم.
بشتابيد كه نصر الهي در انتظار است...
پيچ آخر ، غلامعلي اسدي
جادة پيرانشهرـ سردشت، مين خورهاي زيادي داشت. اين مين خورها هرچه به جنگل آلوانان نزديكتر مي‌شدبم، بيشتر مي‌شد ضد انقلاب‌ كه از اول عمليات، حسابي تلفات داده بود، حكايت مار زخم خورده را داشت. از هر فرصتي استفاده مي‌كرد و به نيروهاي ما كمين مي‌زد تا شايد با اين وسيله بتواند مانع پيشروي تند و سريع تيپ ويژه شهدا بشود.
آن روز قبل از جنگل آلوانان يك گروه از نيروها افتاده بودند تو مين با ما فاصله زيادي نداشتند. صداي تيراندازي به خوبي شنيده مي‌شد كاوه به گنجي زاده گفت :«بريم ببينم چه خبره!»
بروجردي هم آنجا بود. دنبال ما را افتاد. كاوه اصرار كرد حالا كه ما هستيم، لازم نيست شما بياييد. اما با ما آمد. گنجي زاده نشست پشت جيپ و با يك فرمان دور زد. ما سه چهار نفر هم كه بي سيم‌چي آنها بوديم، نشستيم عقب. لحظه‌اي كه راه افتاديم، حتي يك نفرمان اسلحه نداشت.
محل دقيقشان را نمي‌دانستيم فقط مي‌دانستيم كه تو جاده هستند. جاده را از همان مسير رفتيم تا رسيديم بهشان. هرچه نزديكتر مي‌شديم، سروصداي درگيري هم بيشتر مي‌شد. فقط مي‌دانم يك پيچ تند و تيز را رد كرديم به ما تيراندازي شد. تيراندازي آنقدر شديد بود كه يقين كردم هيچ كداممان جان سالم به در نمي‌بريم.
از ماشين جيپ و آنتن‌هاي بي سيم كاملاً پيدا بود كه اين ماشين فرماندهي است و آنهايي كه جلو نشسته‌اند بدون شك همه‌شان فرمانده هستند.
گنجي زاده شش دانگ حواسش به رانندگي بود. شش هفت تا ماشين آمبولانس و تويوتا و آيفا، پشت سرهم ايستاده بودند نزديكترين ماشين به ما آيفا بود كه با سرعت پشتش مخفي شديم، هنوز از ماشين پياده نشده بوديم كه يكي از بي سيم‌چي‌ها مجروح شد. چندتا تير هم به بي سيم جيپ كه برد بيشتري داشت خورد و عملاً ارتباطمان با بچه هايي كه تو هنگ آباد بودند قطع شد.
حضور فرمانده تو دل خطر، بچه‌ها را دلگرم مي‌كرد و هم نگران. دلگرم به خاطر حضور آنها، نگران به خاطر اينكه خداي نا كرده آسيبي بهشان برسد. وضع بغرنجي بود. بچه‌ها اين طرف جاده سنگر گرفته بودند و آنها آن طرف از لابلاي درختان و صخره‌ها تيراندازي مي‌كردند و چه دقيق هم مي‌زدند بي انصافها!
همه تلاششان اين بود كه نگذارند يك قدم به جنگل آلوانان نزديك بشويم. چرا كه از ابتداي عمليات حسابي ضربه خورده بودند و حالا مي‌خواستند عقده‌هايشان را خالي كنند. كاوه سريع اوضاع را بررسي كرد و برگشت به بروجردي گفت :«حاجي يك راه به نظرم مي‌رسد كه اگر اجازه بدين همون را انجام بديم».
بروجردي پرسيد چه راهي؟
كاوه گفت :«اين كه من برم دوشيكا را بيارم».
حسابي تعجب كردم دوشيكا آن طرف جاده بود و تقريباً دو كيلومتر با ما فاصله داشت. بروجردي و گنجي زاده نگاهي به هم كردند. بروجردي گفت :
ـ اين كار عملي نيست. در جا تكون بخوريم، مي‌زنندمان!
كاوه گفت :من فكرش را كردم ان شاء الله عملي مي‌شه.
بند پوتين‌هايش را محكم بست. بروجردي گفت :تو چطور مي‌خواي از جلوي اين همه آدم... كه كاوه مجال نداد و با گفتن ذ كر مقدس ”يا علي“ مثل فنر از جا جهيد. هر چه بروجردي داد زد كه محمود نرو، نرو! محمود انگار نشنيد. تو مين چند روز قبل، ضربه‌اي به سرم خورده بود. من فكر مي‌كردم دارم خواب مي‌بينم. كاوه با سرعت شگفت آوري روي جاده مي‌دويد. حالا از همه طرف مثل باران به سمتش گلوله مي‌باريد تيرها به جاده مي‌خوردند و گرد و خاك زيادي به پا مي‌كردند ولي تعجب بود كه يك تير هم به كوه نمي‌خورد. جز لطف و عنايت حق تعالي نمي‌شد درباره‌اش تعبير ديگري كرد هر آن منتظر بوديم تيري به كاوه بخورد و او را نقش بر زمين كند گويا دشمن تمام سلاحهايش را بكار انداخته بود تا نگذارند او قِصِر در رود.
يادم نمي‌آيد كه من بروجردي را بدون آرامش و خونسردي ديده باشم. يك چهره دوست داشتني و لبخندي هميشگي بر روي لب. اين خصوصيات او زبانزد همه بود. اما اين بار حال و هوايش كاملاً برعكس شده بود آثار نگراني در چهره‌اش مشهود بود و اين نگراني تا لحظه‌اي كه كاوه پيچ آخر رسيد، ادامه داشت.
حتي يك لحظه نگاهش را از او نگرفت. كاوه كه از تيررسشان دور شد، نفس راحتي كشيديم كه او حداقل از اين مهلكه جان سالم به در برده است. مي‌بايست صبر مي‌كرديم تا كاوه با دوشيكا از راه برسد در واقع چاره ديگري هم جز صبر نداشتيم. چند نفر از نيروهاي دشمن آنقدر به ما نزديك شده بودند كه حتي صداي نفسشان را هم مي‌شنيديم تحرك ضد انقلاب كم شده بود. انگار ديگر كار را تمام شده مي‌دانستند و مي‌خواستند به راحتي اسيرمان كنند. تو همين وضعيت سروكلّه ماشين دوشيكا پيدا شد. دوشيكاچي يكريز تيراندازي مي‌كرد و مي‌آمد جلو. باورمان نمي‌شد! طولي نكشيد كه وضع ضدانقلاب به هم ريخت هر كدامشان دنبال راهي براي فرار بودند. ماشبن كه نزديكم رسيد، ديديم كاوه كنار دست دوشيكاچي ايستاده! دائماً با اشاره دست مي‌گفت؛ كجا را بزند آتش دوشيكا پوشش خوبي بود تا بتوانيم سري راست كنيم. از آن هم بيشتر رفتيم. دوسه نفر از بچه‌ها از فرصت استفاده كردند و پريدند آن طرف جاده. آنها سه نفر را در حال فرار دستگير كردند دوشيكاچي توي ستون هم جان گرفت. پريد پشت دوشيكا و كاوه هم شروع كرد به تيراندازي شديد و حساب شده. وقتي به خودم آمدم، ديدم همه داشتند تيراندازي مي‌كردند بدون معطلي افتاديم دنبالشان و اگر هوا تاريك نمي‌شد، تا هر جا كه فرار مي‌كردند مثل سايه تعقيبشان مي‌كرديم. بعد از تاريك شدن هوا كاوه دستور داد كه برگرديم مي‌دانستيم تعقيب در تاريكي ممكن است به ضرر خودمان تمام شود. رعب و وحشتي كه بعد از اين ضد كمين تو دل دشمن افتاد باعث شد كه ديگر جرأت نكنند برايمان كمين بگذارند؛ آن هم جاده اصلي.
سرلشگر پاسدار رحيم صفوي
شهيد كاوه تجسم عيني آيه شريفه‌اي است كه در وصف ياران پيامبر اسلام(ص) مي‌فرمايد :
«والذين معه الشداء علي الكفار رحماءُ بينهم» او در مقابل كفار، كومله، دموكراتها رحم نمي‌كرد و آنها را با خشم و غضب خود و آتش تفنگ و رگبار گلوله‌ها به سزاي جنايتكاري‌هايشان مي‌رساند، او كسي بود كه محورهايي را كه مي‌گفتند غير قابل باز شدن است مثل محور پيرانشهر به سردشت را با ايماني قوي و دلي مطمئن فتح مي‌كرد.
مه غليظ ، سيد حسن اميري هاشمي
اواخر ادريبهشت 65 و نيمه ماه مبارك رمضان بود. ساعت حدود يك بعد از ظهر بود كه آماده باش زدند.
فرمانده گردانمان مي‌گفت عراقيها تك زده‌اند و دوباره ارتفاع 2519 را گرفته‌اند. او مي گفت : بدجوري دارن پيشروي مي‌كنن بايد سريع جلوشون رو سد كنيم و بعد هم ارتفاعات را آزادش كنيم.
از آنجائي كه لشكر ويژه شهدا يك لشكر هميشه آماده بود نيم ساعت بيشتر طول نكشيد كه همه با تجهيزات كامل سوار ماشينها شديم و به سرعت از پناهگاه زديم بيرون.
بچه‌ها حال و هواي خاصي داشتند هم دلشان براي يك عمليات درست و حسابي تنگ شده بود و هم اين كه روزه بودند.
آن روز تا خود پيرانشهر دعا خوانديم و ذكر گفتيم، بيرون از پيرانشهر جاده زير آتش شديد دشمن بود گلوله‌هاي توپ و خمپاره پشت سرهم مي‌آمدند تا آن جا كه امكان داشت با ماشين رفتيم كار بسيار حساس شده بود. عراقيها هم توانشان را گذاشته بودند تا غير از ارتفاع 2519، ارتفاعات حساس منطقه ”حاج عمران“ را هم پس بگيرند كاوه آن حوالي را مثل كف دست مي‌شناخت به محض اينكه رسيديم فرمانده گردان‌ها را توجيه كرد. قرار شد هر گردان از سمتي وارد عمل شود. گردان امام علي(ع) از سمت راست، گردان حضرت رسول(ص) از سمت چپ و گردان ما هم كه گردان امام حسين(ع) بود از روبرو.
خوش وقتي بچه‌ها اين بود كه كاوه هم با گردان ما مي‌آمد سريع دست بكار شديم عراقيها تپه 2519 را رد كرده بودند و ريخته بودند تو جاده‌اي كه منتهي به ارتفاعات” كدو“مي‌شد. همبنطور كه مي‌رفتيم جلو ناچار بوديم از روي جنازه‌يشان بگذريم پاتك عراقي ها هميشه يك جور بود و شيوه و روش خاص خودش را داشت وقتي مي‌آمدند با همه هست و نيستشان حمله مي‌كردند. زمين و زمان را به گلوله و خمپاره مي‌بستند وقتي از لحاظ خودشان مطمئن مي‌شدند كه همه چيز را درو كرده‌اند تازه نيروهاي پياده‌شان وارد عمل مي‌شدند آن وقت تازه نوبت بچه‌هاي ما مي‌رسيد كه دمار از روزگارشان در مي‌آوردند و آنها را يكي پس از ديگري شكار مي‌كردند آن روز هم تا ما را ديدند پا گذاشتند به فرار در ضمن تلفات گرفتن از آنها تا روي قله ” كدو“ زديمشان عقب كاوه اصرار داشت كه بايد هرچه سريعتر خود قله 2519 را بگيريم اين بينش او از تدبير بالايش در امور نظامي نشأت مي‌گرفت اگر دشمن مجال مي‌يافت مواضعش را مستحكم كند آن وقت خو و خصلت ددمنش‌اش را به سر حد خودش مي‌رساند و وجب به وجب پيرانشهر را به گلوله مي‌بست. هوا رو به تاريكي مي‌رفت و چاره‌اي جز اين نبود كه شب را در يكي از پايگاه‌ها بمانيم و مانديم نزديك صبح زديم به خط دشمن چشم همه بچه‌ها به همين گردان بود كه اگر راه را باز مي‌كرد و موفق مي‌شد از دژ مستحكم عراقيها بگذرد همه چيز تمام بود.
تازه آن وقت مي‌توانستيم عمليات را ادامه دهيم وظيفه حساسي بر گردن ما واگذار شده بود، تا حدي كه كاوه پا به پايمان مي‌آمد. در حين حركت يكي از بچه‌ها از ته ستون آمد و گفت :«عراقي‌ها از تو شيار سمت راست دارن ميان بالا». كاوه تيز شد سمت صداهايي كه مي‌آمد كه يكهو يك نفر ديگر داد زد :«عراقي ها عراقي ها اينجا تو كانال هستن».
به محض شنيدن اين خبر عقب گرد كرديم و همان جا موضع گرفتيم از كانال تا سر ارتفاع راهي نبود، باي خيز مي‌توانستند خودشان را آن بالا برسانند نقشه آنها حساب شده بود آن قسمت را انتخاب كرده بودند كه در صورت موفقيت با كمك نيروهاي ديگرشان و استفاده از موقعيت آنها، ما را توي محاصره بياندازند.
حالا آنقدر نزديك بودند كه براحتي مي‌ديديمشان درگيري از فاصله ده بيست متري شروع شد آن هم تن به تن. كار به جايي رسيده بود كه براي هم نارنجك پرت مي‌كرديم چند دفعه با چشمهاي خودم ديدم كه كاوه نارنجك هايي را كه عراقيها مي‌انداختند برمي‌داشت و به سمت خودشان پرتاب مي‌كرد اين كار خطرناك شجاعت و شهامت زيادي مي‌خواست كه قطعاً از هر كسي بر‌نمي‌آمد همان اول كار از كانال ريختيمشان بيرون حالا آنها تو دامنه قرار گرفته بودند و ما بهشان كاملاً مسلط بوديم عراقي‌ها فكرش را نمي‌كردند با چنين ضرب شستي روبرو شوند پا به فرار گذاشتند گاهي ما هم به عنوان يك تا كتيك و هم براي صرفه جويي در مهمات تيراندازي را به حداقل ممكن مي‌رسانديم همين باعث مي‌شد كه آنها فكر كنند ما عقب نشيني كرده‌ايم وقتي دوباره مي‌آمدند همان بلايي را سرشان مي‌آورديم كه دفعه قبل ولي باز هم از روي نمي‌رفتند. انگار فرمانده‌هاشان به آنها اجبار كرده بودند تا به هر قيمتي وارد كانال شوند كه در اين صورت يك نفر از ما جان سالم بدر نمي برد اگر تدابير خوب و به موقع كاوه نبود همان اول كار قيچي مي‌شديم. با روشن شدن هوا مهمات ما نيز رو به اتمام مي‌رفت بايد با همان مقدار كم مقاومت مي‌كرديم تا نيروي كمكي برسند البته اگر مشكل مهمات نداشتيم نيروي كمكي هم كه نمي‌رسيد ارتفاع را حفظ مي‌كرديم فقط همين مسأله بود كه زجرمان مي‌داد جالب اينجا بود كه در آن شرايط بحراني، كاوه با كمال آرامش و اطمينان دلداري‌مان مي‌داد و مي‌گفت :نگران نباشين اگه مهماتمان تموم شد، اين طرفها سنگ زياده. براي در امان ماندن از تركشهاي نارنجك پخش شده بوديم تو كانال كاوه بي خيال تركشها، اين طرف و آن طرف مي‌دويد و دستورات لازم را مي داد گاهي هم آنقدر تيراندازي زياد مي‌شد كه صداي كاوه مابين آنها گم مي‌شد به طور حتم بودن كاوه تو آن شرايط وانفسا و حساس باعث شده بود كسي روحيه‌اش را از دست ندهد. اگر پا به پاي بچه‌ها نبود قطعاً خيلي‌هايمان كم مي‌آورديم.
يكهو انفجار يك نارنجك در پشت كانال نگرانم كرد. همان جايي كه كاوه بود. يادم هست كه با تمام وجود فرياد زدم يا حسين و بعد با سرعت خودم را به محل انفجار رساندم. يك نفر سروصورتش غرق خون بود وقتي ديدم كاوه است كم مانده بود سكته كنم. خيز برداشتم و خودم را بهش رساندم همانطور كه خون از سرش مي‌آمد گفت : مقاومت كنين، مقاومت كنين.
فوراً امدادگر گردان خودش را رساند و سر محمود را پانسمان كرد. برگشتم سرجايم اما دلم پيش كاوه بود اين تنها حال و هواي من نبود، همه بچه‌ها نگران كاوه بودند آنقدر سلامتي او برايشان مهم بود كه گويي يادشان رفته بود كه عراقيها همانطور يكريز دارند تير مي‌زنند و نارجك پرتاب مي‌كنند كاوه ده بيست دقيقه روي پاي خودش بود اصلاً حاضر نمي‌شد بچه‌ها او را عقب ببرند اما هر لحظه وضعش بدتر مي‌شد تا اينكه حالت ضعف بهش دست داد. فشار عراقي‌ها هرلحظه زيادتر مي‌شد هرچه ازشان مي‌كشتيم باز بيشتر مي‌شدند بچه‌ها هنوز مقاومت مي‌كردند مي‌بايستي ماموريتمان را انجام مي‌داديم در آن شرايط حفظ جان كاوه از همه مهمتر بود با بچه ها زير بغلش را گرفتيم و برديم عقب با رفتن كاوه همه كارها افتاد روي دوش فرمانده گردان كه بايد سروته كار را جمع مي‌كرد. كاوه با وجودي كه تركش توي سرش بود به زردي مي‌زد باز سعي مي‌كرد بخندد. يادم هست تا جايي كه مي‌برديمش سفارش مي‌كرد كانال را حفظ كنيم و اجازه ندهيم دشمن پيشروي كند.
همانطور كه كاوه را عقب مي‌برديم مه غليظي سطح منطقه را گرفت طوري كه ديگر چهارپنج متري‌مان را هم نمي‌ديديم اين مه تا حدود زيادي به نفع ما شد و مانع از آن شد كه عراقي‌ها ما را ببينند. وجود مه در آن فصل از سال بي سابقه بود. كافي بود ما را خوب مي‌ديدند آنقدر با گلوله مي‌زدند كه حتي يك نفرمان زنده نماند آن روز محمود را تا جايي كه آمبولانس مي‌توانست به منطقه نزديك شود برديمش. اصلاً دلم نمي‌آمد يك لحظه نگاهم را از او بردارم. شايد اگر برادرم را روي برانكارد مي‌بردند چنان حس و حالي نداشتم هر وقت او را مي‌ديدم بودم ايستاده بود حتي مقابل باران گلوله‌هاي دشمن.
با مجروح شدن كاوه ادامه عمليات براي بازپس گرفتن 2519 متوقف شد و ما به ناچار بر روي ارتفاعات «كدو» پدافند كرديم.
تو منطقه بوديم كه برگشت. سرش را تراشيده بود و جاي زخم ده دوازده تا تر كش كوچك و بزرگ به راحتي در آن ديده مي‌شد. شايد در آن شرايط هيچ چيز مثل ديدن او نمي‌توانست به بچه‌ها نيرو و انرژي دهد. دوباره همه به وجد آمدند. گويي با آمدنش جان تازه‌اي گرفته بودند. همه مي‌دانستند كه دكترها او را از كارهاي عملياتي منع كرده‌اند اما او گوشش به اين حرفها نبود.

سرتيپ خلبان محمد باقر قاليباف

من قبل از اينكه اين شهادت را به خانواده شهيد كاوه و مردم خراسان تبريك و تسليت بگويم بايد به مظلومين كردستان تسليت عرض كنم زيرا حضورشهيد كاوه در كردستان از يك طرف سايه‌اي بر سر مظلومين آن ديار بود و از طرف ديگر مظهر خشم و شجاعت و شهامت بود، و خواب راحت را از چشمان ضد انقلاب ربوده بود. پس از فرمان امام امت مبني بر اينكه هركس مي‌تواند اسلحه بدست گيرد به جبهه برود شهيد كاوه به كردستان رفت و هيچگاه به خانه برنگشت مگر با برانكارد و در حال مجروحيت ...
آنهايي كه از نزديك با شهيد كاوه آشنا بودند مي‌دانند كه او از چه تحرك بالايي برخوردار بود آرامش و آسودگي را حتي براي يك لحظه هم دوست نداشت اصلاً نمي‌خواست در جايي واقع شود كه راحت زندگي كند هميشه دوست داشت در راه اسلام و در راه انقلاب در خطرنا كترين جاهايي باشد كه انقلاب به وجودش نياز دارد.
يادم مي‌آيد در همين پادگان سردادورـ من آنروزها بسيجي بودم موقعي كه مي‌آمدم تا به عنوان مربي به ما آموزش بدهد مي‌ديديم كه با بقيه مربيها تفاوت دارد. اصلاً راه رفتن اين شهيد حاكي از اين بود كه ديگر اين نمي‌تواند در جاي خود بايستد و راحت باشد. در راه رفتنش هم از يك تحرك خاص برخودار بود ضد انقلابي كه وارد خا ك ايران مي‌شد همين قدر كه احساس مي‌كرد سپاه كاوه و خود كاوه در اين منطقه حضور دارند بدون اينكه درگيري ايجاد كند سريع منطقه را ترك مي‌كرد و مي‌رفت. در اين اواخر كه مي‌نشستيم و با او صحبت مي‌كرديم، مي‌گفتيم در كردستان چه خبر، مي‌گفت :ما هركجا كه مي‌رويم رد پايي از آنها نيست به گردانهاي جندا... و بقيه نيروهايي كه در كردستان بودند مي‌گفت : شماها برويد درگيري با ضد انقلاب را شروع كنيد، آن هم بصورتي كه ندانند ما (تيپ ويژه شهدا) با شما هستيم وقتي كه درگيري شروع شد، برويد كنار تا ما يك دست و پنجه‌اي با اينها نرم كنيم.
اينها حتي تاب و تحمل مقاومت در مقابل سپاه كاوه را نداشتند.
از خصلتهاي خوب ديگر كه در شهيد كاوه بود شجاعت اين شهيد عزيز بود در بين فرماندهان سپاه اسلام در شجاعت، نمونه بود. هر جا مي‌خواست به قلب دشمن بزند، اول خودش اسلحه بدست مي‌گرفت مي‌افتاد جلو بقيه را دنبال خودش مي‌برد...
من يادم هست عصري بود، در باختران جلسه بود. خبررسيد كه احتمالاً عراقيها امشب به حاج عمران حمله كنند. تا اين را گفتند ناخداگاه همه چشمشان خيره شد به سمت كاوه يعني همه منتظر بودند ببينند كاو چه مي‌كند. معتقد بودند كه مشكل آنجا بايد بدست كاوه حل بشود. خودش هم اين را مي‌دانست. همان لحظه بلند شد رفت و گردانهايش را آماده كرد.
آن شب عراقيها به حاج عمران حمله كردند. اما صبح روز بعد كه كاوه وارد عمل شد بعد از يك جنگ تن به تن، عراقيها را فراري داد تعداد زيادي از آنها را كشت و ارتفاعات را هم پس گرفت.

آخرين ديدار ، طاهره كاوه ـ خواهر شهيد

در تك "حاج عمران"، ده دوازده تا تركش ريز و درشت به سرش اصابت كرده بود تو بيمارستان امام حسين(ع) مشهد بستري‌اش كرده بودند. بعضي از تركشها جاهاي حساسي خورده بودند، طوري كه دكترها نتوانسته بودند آنها را در بياورند. نظر همه شان يكي بود، مي‌گفتند :«امكان عملش در ايران نيست، ما اينجا ابزار كم داريم!» محمود هرگز راضي نمي‌شد در آن شرايط جنگ، براي مداوا برود خارج يادم هست پدرم از دكترها پرسيد :«يعني هيچ راه علاجي نداره؟» گفتند :«فقط تا مي‌تواند بايد استراحت كند». چنين چيزي حتي در همان روزهاي بستري او ميسر نمي‌شد مردم كه از مجروحيتش باخبر شده بودند هر روز گروه گروه با دسته گل و هدايايي ديگر به ملاقاتش مي‌آمدند. جالب اينجا بود كه هر كدامشان دوست داشتند محمود را ببوسند و درخواست مي‌كردند تا برايشان صحبت كند.
اين آمد و شدها ما را كه صحيح و سالم بوديم خسته مي‌كرد تا چه برسد به محمود اما عجيب بودكه او خم به ابرو نمي‌آورد! هربار كه عده‌اي وارد اتاقش مي‌شدند، او با خونسردي تمام باهاشان برخورد مي‌كرد و باز همان حكايت قبل تكرار مي‌شد. به جرأت مي‌توانم بگويم كه بيمارستان امام حسين(ع) كه در آن زمان غريب بود و ناشناس، چنان رونقي پيدا كرد و محل تجمع زن و مرد و پير و جوان شد كه واقعاً جاي تعجب داشت.
محمود با همان مجروحيت بالايش و با آن محدودييتهايي كه دكترها برايش تجويز كرده بودند، هميشه با آرامش و با آن لبخند زيبا، همه ملاقاتيها را به گرمي مي‌پذيرفت.
آن وقتها خانه ما نزديك بيمارستان بود و من بيشتر وقتم را آنجا مي‌گذراندم. با تمام وجود خودم را وقف خدمت به كاو كرده بودم و از لحاظ غذايي تا حدي كه دكترها اجازه داده بودند بهش مي‌ر‌سيدم. صبحها برايش شير محلي با معجوني از زرده تخم مرغ و خرما وچيزهاي گرم مي‌بردم. هربار او با شرمندگي مي‌گفت :«ما رو خجالت نده خواهر، من راضي به اين زحمتها نيستم». و حسابي قدرداني مي‌ كرد.
توي يكي از همين روزها كه برايش غذا مي‌بردم، گفت :«طاهره كمتر بيا بيمارستان».
گفتم :چرا؟
گفت :بالاخره اينجا نامحرم هست خوبيت نداره».
البته اين حرفش دليل ديگري هم داشت. وقتي من مي‌رفتم آنجا، بچه‌هايي كه به ملاقاتش مي‌آمدند راحت نبودند.
براي ما هميشه بهترين فرصت ديدار او، همين طور وقتها بود كه او مجبور مي‌شد براي چند روز يكجا بماند. با ناراحتي گفتم :«ما كه جز روي تخت بيمارستان هيچوقت نتونستيم تو رو درست و حسابي ببينيم، فرصت همين رو هم مي‌خواي از ما بگيري؟!»
دليل ديگر اين درخواستش كه دوست نداشت ماها خيلي اطرافش باشيم اين بود كه كمتر بهش وابسته شويم. با تمام اين حرفها من دست بردار نبودم! با اينكه روزها كمتر مي‌رفتم، اما عوضش شبها جبران مي‌كردم.
يك شب كه طاقت نياوردم تو خانه باشم و او روي تخت بيمارستان زجر بكشد، تصميم گرفتم بروم بيمارستان! تا ببينم چه حالي دارد بهانه‌اي جور كردم تا اگر بپرسد اينجا چكار مي‌كني و چرا آمدي، حرفي براي گفتن داشته باشم رفتم بيمارستان تو سالن كه رسيدم،آقاي يوسفي، پرستارمحمود گفت : «آقاي كاوه خيلي درد داشتند، به خودشان مي‌پيچيدند بهشان آمپول مسكني زديم، الان هم خوابيدن، اگر نرويد تو بهتره».
خورد توي ذوقم ولي دلم نمي‌آمد دست خالي برگردم، به آقاي يوسفي گفتم :«پس بي زحمت شما كمي ‌لاي در را باز بذارين تا از همين جا نگاهش كنم». يك چراغ خواب تو اتاقش روشن بود كه نور كمي ‌بيرون مي‌داد تو روشنائي‌اش مي‌شد محمود را ديد رو به قبله دراز كشيده بود. كمي كه دقت كردم به نظرم رسيد كه دارد با كسي حرف مي‌زند ولي دور و برش خلوت بود. دقت كردم ببينم چه مي‌گويد، متوجه نشدم. با كنجكاوي برخاستم و رفتم جلوتر همينطور كه از لاي در نگاهش مي‌كردم فهميدم كه دارد نماز مي‌خواند. انگار آهسته گريه هم مي‌كرد. چنان به حالش غبطه خوردم كه قابل وصف نيست. نمي‌دانم چه مدت گذشت وقتي به خودم آمدم كه ديدم محمود سرش را بلند كرده و دارد مرا نگاه مي‌كند! پرسيد :«اينجا چكار مي‌كني طاهره؟با كي اومدي؟»
اولش جا خوردم، ولي وقتي ديدم كار از كار گذشته، رفتم تو اتاق گفتم :«دلم برات تنگ شده بود، آمدم احوالت را بپرسم».
انگار كمي حالش گرفته شده بود كه مزاحم خلوتش شده‌ام.
لبخندي زد و گفت :«برو خانه، حالم خوب است».
از همين چند لحظه، آرامش عجيبي پيدا كردم. از اثر روحيه معنوي او، آنقدر همين چند لحظه حال و هواي خوشي به من دست داد كه خوب بخاطر دارم آن شب مسير بيمارستان تا خانه بي اختيار گريه مي‌كردم.
چند روز در بيمارستان امام حسين (ع) بستري بود. همان روزها پدرم و همرزمانش داشتند زمينه را فراهم مي‌كردند كه او را براي معالجه ببرند به يكي از كشورهاي غربي، اما نمي‌دانم چرا هي امروز و فردا مي‌كردند.
يك روز تو خانه نشسته بودم، ديدم در مي‌زنند، در را كه باز كردم بر جا خشكم زد! انتظار ديدن هر كسي را داشتم غير از محمود آن هم با سر تراشيده و پانسمان كرده! گودي چشمانش، نحيفي و لاغري‌اش را بيشتر به چشم مي‌آورد. بي اختيار گريه‌ام گرفت. باصداي گريه آلودم گفتم :«تو با اين سر و وضعت چطور آمدي! بايد چند روز ديگه تو بيمارستان مي‌ماندي و استراحت مي‌كردي».
گفت :«دنيا جاي استراحت نيست، بايد بروم لشگر، كار زمين مانده زياد دارم».
پيدا بود براي رفتن عجله دارد. گفت :«حقيقتش خواهر، تو اين چند روز من رو حسابي مديون كردي».
گفتم :«براي چي؟»
گفت :«بالاخره اين همه اومدي و رفتي و زحمت كشيدي».
باز گريه‌ام گرفت و گفتم شما بيشتر از اين حرفها به گردن ما حق داري، گفت :«به هر حال وظيفه من اين بود كه بيام ازت تشكر كنم». آمده بود تا تشكر كند. سر صحبت كه باز شد، فهميدم تصميمش براي رفتن جدي است او زير بار اعزام به خارج و معالجه در آنجا نرفته بود. گفتم :«دادش فكر مي‌كني كار درستي مي‌كني؟» گفت :«انسان در هر شرايطي بايد ببينه وظيفه‌اش چي هست». گفتم :«تو اصلاً به فكر خودت نيستي، با اين تركشها توي سرت، داري به خودت ظلم مي‌كني!»
گفت :«من بايد به وظيفه‌ام عمل كنم، ان شاءا... بقيه چيزها رو خدا خودش درست مي‌كنه!» پرسيدم : «خب حالا چرا نمي‌خواي بري خارج؟» گفت :«اولاً اعزام به خارج، خرج روي دست دولت مي‌گذاره و من هيچ وقت حاضر نيستم براي جمهوري اسلامي خرج بتراشم، در ثاني گفتم كه بايد ديد وظيفه چيه!».
باز هم نتوانستم جلوي گريه‌ام را بگيرم. وقتي گريه‌ام را ديد، گفت :«نمي‌خواد اينقدر ناراحت باشي، اين تركشها چاره داره يك آهن ربا مي‌گذاريم روش، خودش مياد بيرون». اين را كه گفت، آقاي خرمي و يكي دو نفر ديگر كه همراهش بودند خنديدند و من تازه به خودم آمدم كه دارد شوخي مي‌كند بعد هم با ظرافت، موضوع صحبت را عوض كرد ولي من نمي‌دانم چرا بي تابي‌ام بيشتر مي‌شد و كمتر نه!
آن روز وقت خداحافظي هم حال غريبي داشتم! نمي‌دانم چرا دلم نمي‌خواست از او جدا شوم.
محمود با همان وضع و اوضاع رفت منطقه و آن ديدار آخرين ديدار ما بود.

شخصيت والا ، سرتيپ پاسدار مصطفي ايزدي

يكي از نشانه‌هاي بالندگي و سرافرازي يك مكتب، انسانهايي است كه آن مكتب آنها را تربيت مي‌كند و در واقع اگر يك ايدئولوژي بخواهد اين ادعا را به ثبوت برساند كه قابليت اداره جامعه و قابيليت انسان‌سازي را دارد به آن افرادي كه در مكتب تربيت شده‌اند اشاره مي‌كند كما اينكه ما در صدر اسلام به بزرگاني مثل ابوذر، سلمان و مالك اشتر اشاره مي‌كنيم و اخلاق و سكنات آن بزرگواران را نشأت گرفته از اسلام عزيز در صدر اسلام مي‌دانيم.
در دوران انقلاب بزرگمرداني مانند سردار پاكباز اسلام و انسان وارسته و يكي از شجاع ترين فرمانده‌هان جبهه‌هاي كردستان و دفاع مقدس شهيد محمود كاوه را داريم كه اين انسان شريف و بزرگوار چنان سكنات، رفتار، روحيات و اخلاقي داشت كه به حق تبلور اسلام ناب محمدي (ص) بودند. او انساني بود كه اين زندگي دنيايي را زندگي نمي‌دانست بلكه دنيا را گذرگاهي براي جهان پس از مرگ و مرگ را حياتي ابدي مي‌دانستند و من خودم با تمام وجود اين احساس را نسبت به ايشان داشتم كه اين مرگ بود كه ازشهيد كاوه فرار مي‌كرد و حقاً كوچكترين ملاحظه‌اي براي اينكه چند روزي بيشتر در اين دنياي خا كي باشد، نداشت و اين ما بوديم كه مرتب به ايشان سفارش مي‌كرديم، مواظب خودت باش!
من معتقدم اگر ما مي‌خواهيم فرماندهان خوبي را تربيت كنيم، اگر ما مي‌خواهيم مديران خوبي را در نيروهاي مسلح تربيت بكنيم واقعاً بايد بياييم روي زندگي و عملكرد شهيد بزرگوار محمود كاوه كار بكنيم و اين خصوصيات و اين تدابير و اين مديريت و اخلاقياتي كه ايشان داشتند به عنوان يك الگوي فرمانده موفق تبيين بكنيم چون ايشان جميع خصوصيات را داشتند همانطور كه مقام معظم رهبري مي‌فرمايند ايشان واقعاً اهل خودسازي بودند، اهل نماز شب بودند، اهل تهجد بودند آن قرآني كه با صداي خوش مي‌خواندند اصلاً يك نفوذي به قلب انسان مي‌كرد. طنين خاصي داشت كه بيانگر اين بود كه گوينده‌ي اين آيات خودش عامل به اين آيات است.
ايشان مظهر يك انساني بود كه تلاش و مجاهدتش براي رضايت حق تعالي بود، واقعاً كاري براي خودنمايي انجام نمي‌داد او مصداق «ان صلاتي و نسكي و محياي و مماتي لله رب العالمين» بود، در حركتهايي كه انجام مي‌داد و در اقداماتي كه انجام مي‌داد عاشقانه اهداف انقلاب را دنبال مي‌كرد. از جهت اخلاقي يك وضعيت ممتاز داشت و از لحاظ انگيزشي اعمالي كه انجام مي داد واقعاً بر اساس مكتب و احساس تكاليف بود كه انجام مي داد و در روحيات اخلاقي حقيقتاً فرد شجاعي بود. من به كرات ديده بودم و همزمان تعريف كرده بودند كه هميشه در نوك حمله قرار مي گرفت. بارها مي‌شد كه همرزمانش با اصرار و التماس او را به خطوط عقبتر منتقل بكنند و از جهت تدبير اقداماتي كه ايشان در عملياتهاي مختلف انجام دادند واقعاً نمونه است. هر يك از عملياتهايي كه ايشان انجام مي دادند در واقع نمونه است. هر يك از عملياتهايي كه ايشان انجام مي‌دادند در آن تدبير خاصي است و شديداً به امر غافلگيري توجه داشتند به رعايت ملاحظات تا كتيكي تكنيكي توجه داشتند و واقعاً اگر ما عمليات را به تيپ ويژه شهدا محول مي‌كرديم به پيروزي آن اطمينان داشتيم و اين يك وضعيت ممتازي را نشان مي‌دهد از جهت دقت در كار و رعايت مسايل آموزشي او يك فرد نمونه است.
ما در مجموع ايشان را يكي از فرماندهان جامع سپاه پاسداران انقلاب اسلامي مي‌دانيم كه كمتر شناخته شده است.
با اينكه در ابتداي ورود فرد ناشناخته‌اي بود ولي به دليل قابليتهايي كه داشت سلسله مراتب فرماندهي را به سرعت طي كرد و به عنوان فرمانده عمليات منطقه سقز منصوب شد.
ما در منطقه كردستان كه در مر كزيت استان در آن موقع قرار داشتيم، وقتي كه به مناطق مختلف توجه مي‌كرديم سقز از جاهاي سخت كاري ما بود و يكي از مناطق مهم ضد انقلاب بود. واقعاً به حضور اين عزيزان و آن تدابيري كه داشتند احساس اطمينان مي‌كرديم آنها عملياتهاي مختلف را در اطراف سقز به انجام رساندند مثل ارتفاعات استاد مصطفي و امثالهم و مناطقي كه منتهي مي‌شد به مناطق شرقي شهرستان سقز ارتفاعاتي كه مشرف مي‌شد به منطقه رودخانه زرينه رود و همچنين عملياتهايي كه در منطقه سوته و بسطام و مرز عراق انجام دادند و بسيار مؤثر بود پا كسازي سد بو كان بود كه باز اين عزيزان و سازمان رزم سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در منطقه سقز كه به عنوان يك تيپ استقراري مطرح بود نقش بسيار مؤثري را داشت و عملياتهايي كه در ساير نقاط استان كردستان و آذربايجان غربي انجام دادند باعث باز شدن محورهاي مهمي مثل محور بو كان به مهاباد صائين دژ به تكاب و محور تكاب به صائين دژ گرديد ه واقعاً نقش كارسازي داشت.
اما در سير خدمت سردار شهيد اسلام سرلشگر محمود كاوه بايد به اين فراز ارزشمند از زندگي ايشان كه با تأسيس تيپ ويژه شهدا آغاز مي‌شود اشاره كنيم تيپ ويژه شهد را شهيد محمد بروجردي كه فرمانده همه شهدا در منطقه هست و همه افتخار شاگردي ايشان را داشتند تأسيس شد.
اين تيپ از كادر بسيار ارزنده‌اي برخوردار بود و هسته اين تيپ از عمليات پيروزمند بانه به سردشت ايجاد گرديد. اين يگان توانست با صلابت و قدرت و فرماندهي كه شهيد ناصر كاظمي، شهيد كاوه و محوريتي كه شهيد بزرگوار بروجردي داشت آزاد بكنند و بعد به تدريج اين سازمان يك صلابت و قدرتي پيدا كرد كه در تمام عملياتهايي كه ما وضعيتي دشواري را داشتيم اعم از داخلي و خارجي اين يگان حضور بسيار كارسازي داشت.
مراحلي را كه شهيد بزرگوار محمود كاوه در اين تيپ گذراند، مسئول عمليات اين تيپ بود كه در سازمان رزم سپاه مسئول عمليات نقش بسيار مهمي را داشت و عمليات مهم و سرنوشت ساز پيرانشهر به سردشت كه بايد بگويم كه در مجموعه عملياتهايي كه در منطقه شمال غرب در داخل كشور انجام شده بود بر عليه مراكز ضد انقلاب انجام شد، اين عمليات از ويژگي خاصي برخوردار بود و حتي به نظر من مهمترين عمليات رزمندگان اسلام در آن مقطع تاريخي همين عمليات بود كه منجر به شكستن كمر ضد انقلاب شد. كليه مراكز استقرار ضد انقلاب مراكز راديويي آنها و تشكيلات ضد انقلاب در آن عمليات منهدم شد و نه تنها جاده پوشيده از جنگل و پيچ در پيچ آن منطقه آزاد گرديد بلكه كل منطقه غربي مهاباد و سقز و همچنين ارتفاعات مرزي منطقه آلواتان، ارتفاعات جاسوسان و كلاً مناطق غربي آذربايجان غربي بصورت قابل توجهي پا كسازي گرديد كه در اين عملياتها شهداي بزرگوار تقديم اسلام گرديد، مانند شهيد بزرگوار و فرمانده بي بديل رزمندگان اسلام، شهيد ناصر كاظمي و فرمانده عزيز گنجي زاده.
من يادم هست كه يك زماني به ما خبردادند كه ايشان مجروح شده، ما هم خيلي به او علاقه داشتيم و هم ايشان را فرد مؤثري مي‌دانستيم برادرها را بسيج كرديم كه هركس خون، «o منفي» دارد بيايد در بيمارستان حاضر شود و ايشان را آوردند در حالتي كه واقعاً رو به موت بود و نفسهاي آخر را مي‌كشيد كه به لطف خدا حيات دوباره‌اي پيدا كرد و بلافاصله پس از اينكه يك مقدار توانست خودش را روي پا نگهدارد با اينكه از ضعف رنج مي‌برد و نمي‌توانست درست روي پاي خودش بايستد مجدداً به جمع رزمندگان تيپ ويژه شهدا پيوست و فرماندهي شهيد كاوه نقش بسيار تعيين كننده‌اي داشت و در عملياتهاي برون مرزي هم اين تيپ يك يگان ممتاز و موفقي بود.
من اميدوارم دوستان و همرزمان ايشان تلاش بكنند كه اين شخصيت والا را بهتر بشناسانند و يك انگيزه‌اي بشود و يك وسيله‌اي بشود يك مقتدايي بشود براي ساير افراد كه وارد نيروهاي مسلح مي‌شوند و انشاءا... همانطور كه ما چنين انسانهاي مخلص و صادقي را در جمع سپاهيان و پاسداران انقلاب اسلامي ديده‌ايم كه الان مي‌گويم اينها الگوي مكتب اسلام هستند.
ادامه دارد .....
منبع:سایت ساجد




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما