اشعاری در رثای شهید کاوه (2)

اي شما فاصله هايي که رها در باديد اهل سرسبزترين فصل حضور آباديد مپسنديد در اندوه شناور باشم بگذاريد که يک جرعه قلندر باشم وقت آن است زبان سرخ کنم هو بکشم اين به هم بافته را پاي ترازو بکشم فارغ از وسوسه هاي زر و سيم اي مردم بنشينم کمي فکر کنيم اي مردم
سه‌شنبه، 27 مرداد 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
اشعاری در رثای شهید کاوه (2)
اشعاری در رثای شهید کاوه (2)
اشعاری در رثای شهید کاوه (2)




مياندار (دو)

سروده : حسین ابراهیمی
اي شما فاصله هايي که رها در باديد
اهل سرسبزترين فصل حضور آباديد
مپسنديد در اندوه شناور باشم
بگذاريد که يک جرعه قلندر باشم
وقت آن است زبان سرخ کنم هو بکشم
اين به هم بافته را پاي ترازو بکشم
فارغ از وسوسه هاي زر و سيم اي مردم
بنشينم کمي فکر کنيم اي مردم
ما چه کرديم که اين زخم به پايان نرسيد
جبهه تا خيمه گه شاه شهيدان نرسيد
ما چه کرديم که پايان نبرد آمده بود
دل نوراني خورشيد ، به درد آمده بود
ما که بوديم و چه گفتيم و چه ها مي کرديم
خون درون دل آن پير خدا مي کرديم
مردم اي مردم جمعي ز شما اين بوديد
زرپرستان در کالبد دين بوديد
مردم سايه نشين مردم بي درد شديد
تازه خرداد سپر کرده همه زرد شديد
نه مگر بهر غنيمت ز احد برگشتيد
طلحه بوديد و به تلبيسي خود برگشتيد
نه مگر داغ ريا خورده به پيشانيتان
بيمناکيد ولي از دم عريانيتان
نه مگر گمشده در سکه و نانيد امروز
ز ره طي شده افسوس کنانيد امروز
نه مگر سرخ ره کرببلا اينسان بود
باز مي گوييد اين راه به ترکستان بود
کور بينيد دگر لاف تماشا نزنيد
خويش را در صف مردان جنون جا نزنيد
نيست از ما نفسي کو هوس آسوده شود
تيغ فرسوده شود گر به زر آلوده شود
***

مياندار (سه)

سروده : حسین ابراهیمی
دل اگر باز کنم بوي جنون مي شنويد
باز از اين جبهه موسيقي خون مي شنويد
اي شما فاصله هايي که رها درباديد
ساکنان غزلستان جنون آباديد
مپسنديد در اندوه شناور باشم
بگذاريد که يک جرعه قلندر باشم
من از اين هيئت افسرده طرب مي طلبم
سحري گمشده درشدت شب مي طلبم
شعر تا مرتبه ي داغ شما برده مرا
اين حرير کلمات است که آزرده مرا
واژه ها را به تکلم بتکانيد امشب
شعر را يکسره آتش بکشانيد امشب
لحظه اي رگ بگشاييد و اشارت بکنيد
واژه و قافيه را يکسره غارت بکنيد
که در اين همهمه آواي شهيدان خوشتر
شعر اگر گل کند از ناي شهيدان خوشتر
روح درياست که در قالب ظرف آمده است
دل شهيديست که بي پرده به حرف آمده است
آي گردان بسيجي به جنون برگرديد
به سماعي پر خمپاره و خون برگرديد
سبب له شدن روح اساطيري چيست ؟
آسمان بودن و اينگونه زمينگيري چيست ؟
چه شد آن فرصت در خون و خطر باريدن
رگ به رگ باز شدن سرخ شدن چرخيدن
چه شد آن فرصت عرياني و گل پوشيدن
جام در جام عطش خوردن و مل نوشيدن
عشق باريدن چرا يکسره پرپر نزديد
دست افليج گناهيست که بر سر نزديد
گردباد آمده و راه از او ترسيده
شب هيولا شده و ماه از او ترسيده
گفته بوديد که از پير و جوان مي آييم مگر اين
کربلا در طلبت رقص کنان مي آييم
نيست که پايان جنون کرببلاست
پس چه شد ؟ اين همه آشفته نشيني ز کجاست ؟
مردم اين قبله تان حيرت نان مي بندد
هفت آويخته از سود و زيان مي بندد
جبهه آنجاست که تأثير دعا مفهوم است
سرخي تازه خون شهدا مفهوم است
جبهه جاييست که انبوه ملائک دارد
قاسم ابن الحسن عاشق کوچک دارد
اين همانجاست که جبرئيل ز پر مي افت
هر چه جز گوشه ي ابرو ز نظر مي افتد
تانکها با شتکي خون همگي مي مي شد
هفت اقليم به يک گام زدن طي مي شد
تيغ بود و علم و دست که ممتد مي شد
هفتمين گام سلوک از دل مين رد مي شد
تا نسيمي ز شب حمله خبر مي آورد
زخم آماده ي اعزام مجدد مي شد
چين نقش است که هر لحظه پري مي افتد
دم به دم عاشق خونين جگري مي افتد
مي رسانيم رو به شب مي کنم اي ماه تو اي ماه بزرگ
مرا باز به ارواح بزرگ ؟
عاشقاني که به کار دو جهان خنديدند
بر غم و شادي و بر سود و زيان خنديدند
عارفاني که پر از عربده ي هو بودند
عاشق خط مقدم تر از ابرو بودند
هيچ يا هو نزده سر اناالحق ديدند
عشق را آن سوي اين بحر معلق ديدند
بازيد است چنين در عطش مشربشان
مي وصل است روان از خط سبز لبشان
چفيه دوشان سفر کرده ز خاکستر تن
هيئتي رد شده از مرز اساطير شدن
گر گرفتند که تا مشهد غيرت برسند
و در آفاق تماشا به زيارت برسند
گر گرفتند که اين رسم قلندر شدن است چفيه
چفيه هاشان سند شدت پرپر شدن است و به
دفترچه ي زخم است پر از خاطره است
سمت شهدا بازترين پنجره است
چفيه يعني دل عاشق چقدر افتاده است
زخم مي بندد و هم سفره و هم سجاده است
چفيه يعني دل عاشق ز جهان هيچ نداشت
زين همه دغدغه ي سود و زيان هيچ نداشت
گر چه چنديست گرفتار زميني دل من
شب حمله است نبايد بنشيني دل من
شب قدري که ملائک همه کف مي کوبند
پنج خورشيد الوالعزم به دف مي کوبند
شب فواره زدنهاي پياپي تا سرخ
جشن رگ پاشي و ديوانگي و مي تا سرخ
شب در بستر خون سبز شدن گل کردن
عشق را هر چه که خونريز تحمل کردن
شب از دست جنون باده پياپي خوردن
تا سحر مست شدن چرخ زدن مي خوردن
شب از فرط عطش تاک به رگها بستن نعره و
فرصت رد شدن از خويش و به خم پيوستن
زخم ، تن و تير گره خورده به هم
خاک با خون اساطير گره خورده به هم
اين بهشت است که از خويش برون آمده است
به تماشاي خدايان جنون آمده است
ملکوت است که زنجير زنان مي آيد
بوي هفتاد و دو لبخند جوان مي آيد
مشهد سوخته ي نسل شهيدان دل است
عرفات تن مجروح و بيابان دل است
رونق فاصله ها چرخ زنان مي افتد
قاب قوسين کمان پشت کمان مي افتد
گلشن راز که در معبر مين مي رويد
بايزيد است که از عشق چنين مي گويد :
عشق بي سوختن و کشته شدن بي معناست
پر زدن در قفس بسته ي تن بي معناست
بگذاريد که عريان تماشا باشند
بر تن آينه ها غسل و کفن بي معناست
دشت در محضر ليلا زدگان چيزي است
کوه در چشم اويسان قرن بي معناست
عاشق آن است که در خون به غزل بنشيند
عشق اين است و جز اين هر چه سخن بي معناست
عاشق آن است که از زخم تغافل نکند
جز تبي سرخ ز پيشاني او گل نکند
عشق يعني نفسي خسته جنوي چالاک
پيکر بي سر مجنون شهيدي در خاک
سر چه ناچيزترين پيشکش تقديمي است
در حريري که پر از آينه و اسليمي است
***

مياندار (چهار)

سروده : حسین ابراهیمی
پاوه ي زخم جراحت کش سرگرداني
شاهد له شدن و سوختن و ويراني
ز پريشاني گيسوي تو صحبت سخت است
شرح عرياني بانوي نجابت سخت است
آمدند ازکمر و کوه و پر از بوي غروب
تا دلت را بفريبند به جادوي غروب
سايه ها در هوست مرکب شب زين کردند
چقدر حنجره در پاي تو کابين کردند
چقدر دشنه به نام تو پريشان چرخيد
ماه در وسعت حلقوم شهيدان چرخيد
که نه از شيعه نه از اهل تسنن بودند
که فقط در پي آئين تعفن بودند
لاشه هايي که پي زاغ و زغن مي گشتند
تشنه بودند و پي خون چمن مي گشتند
شرح اندوه تو را باد به هر سو مي زد
شعله ي روشني چشم تو سوسو مي زد
تا نسيمي به اشارت ز جماران پيچيد
در دل کوه و کمر آيه ي توفان پيچيد
مردي از سلسله ي غيرت و طغيان سر زد
ذوالفقاري به ستوه آمده عريان سر زد
سطح ادراک مکدر شد و نقشي برخاست
سرخ در معرکه پيچيد درفشي برخاست
قد کمان کرد و دل از چله کشيد آرش کوه
اقتدا کرد به هرم نفسش آتش کوه
بيقراري که دلش عطر گلاب و مي داشت
لشکري ويژه بنام شهدا در پي داشت
کيست اين مست که مي در شريانش دارد
راي پيران را در جسم جوانش دارد
کيست اين مرد که اينگونه مهيب آمده است
بيقراريست که از مشهد سيب آمده است
خاک اين خطه چو الطاف نهاني دارد
هر چه مرد است از اين خاک نشاني دارد
با توام همنفس صخره و طوفان کاوه
آي فرمانده ي گردان شهيدان کاوه
تو چه کردي که بدينگونه دچارت کردند
مملو از رايحه ي سرخ انارت کردند
سرخوش از « يا علي » ات کوه و بيابان چرخيد
کفر برخاست زمين خورد مسلمان چرخيد
گام برداشتي و قلعه ي شب ويران شد
از بهم کوفتن بال و پرت توفان شد
قله ها پشت سرت دست تکان مي دادند
و تو را با سر انگشت نشان مي دادند
تيغ هر چند که با زخم تو محرم مي شد
باز در حيرت پولاد تنت خم مي شد
تو چه کردي که چنين قافله سالار شدي
و در اين هيئت عشاق مياندار شدي
دل تو اگر چه اشداء علي الکفار است
آهوي رمزده اي در حرم دلدار است
جذبه ي زمزمه هاي شب حيدر داري
تو که در حنجره يک فوج کبوتر داري
نوحه هراه دم از غربت زهرا مي زد
ناله له شده ات شعله به صحرا مي زد
بال و پر سوخته از هرم تولا بودي
عاشق مرقد شش گوشه ي مولا بودي
از دل شعله ورت بوي سفر بر مي خاست
ز سحرخواني تو مرغ سحر بر مي خاست
آسمان در سکنات نفست گل مي ريخت
از نماز شبت آيات تغزل مي ريخت
چشمهايت که پر از حادثه توفان بود
مثل آرامش پر هيبت کوهستان بود
داسها در پي رگهاي مدامت بودند
همه آسيمه سر از هيئت نامت بودند
جز صدايت چه کسي حنجره بر توفان بست
مرهمي بر نفس زخمي کردستان بست
کسي جز تو پريشاني و طغيان را چيد
استخوان سوزي شبهاي مريوان را چيد
چشم تو خلوت اين زاويه را روشن کرد
نيمه هاي شب دهلاويه را روشن کرد
دست تو ابر طراوت به تن دشت کشيد
رنگ خون و خطر از سقز و سردشت کشيد
موجها با طپش غيرت تو رام شدند
بادها با وزش دست تو آرام شدند
تيغ در دست تو تا مرتبه ي حيدر رفت بعد از اين
ز تو از خاطره ها کاوه ي آهنگر رفت
قصه ي تو نقل پريرويان است
کاوه رازيست که درسينه ي کردستان است
کاوه زخم که مغرورترين توفان بود
چفيه اش حرمت سجاده ي کردستان بود
کوهمردي که پر از شدت فرهاد شکست
صخره زادي که برقص آمد و در ياد نشست
***

مياندار (پنج)

سروده : حسین ابراهیمی
شب که ليلاي جنون پشت سرت گل مي زد
کولي باد ز خون تو تفال مي زد
گفت اي رند قلندر تو ز شک مي گذري
مست از مرتبه هفت فلک مي گذري
آسمان قسمت عرياني بال و پر توست
زخم پايان قشنگي است که در پيکر توست
فال آن کولي عاشق به حقيقت پيوست
کاو زخم به پيران طريقت پيوست چون مصبي
حاج عمران عرفانيست ز خونت سرمست
که در آن رود به دريا پيوست
زائر زخم طواف حرمش را طي کرد
هفتمين وادي پر پيچ و خمش را طي کرد
گره از بال و پر له شده و بسته کشيد شعله دف
کفتري خسته که پر جانب گلدسته کشيد
مي زد و در پيرهنت مي رقصيد
هفت دريا به طواف بدنت مي رقصيد
تيغ محرم تر از آن بود که عريان نشوي
ماه وقتي که بجاي کفنت مي رقصيد
آسماني به تماشاي تنت مي آمد
چفيه در جاذبه ي سوختنت مي رقصيد
ذوق يک بوسه ز پيشاني تو مي باريد
مرغ باغ سجده در هروله ي رگ شدنت مي رقصيد
ملکوتي که اسير تن بود
مست از خويش برون آمدنت مي رقصيد
***
پيکر پاک تو را بال به بال آوردند شانه شهر پر
عشق را با تو از آن سوي محال آوردند
از بال ملایک شده بود
آسمان پيش تماشاي تو کوچک شده بود
جبرئيل آمد و تابوت تو بر دوش کشيد
گنبد زرد طلا سمت تو آغوش کشيد
تو چه کردي که پي ات نعره ي بلبل برخاست
و ز تابوت ترت رايحه گل برخاست
کوهها بعد تو غوغاي شکستن کردند
همچنان دخترکان ناله و شيون کردند
از افق تا به افق مرثيه شد دنبالت
آسمان قوس و قزح بست به استقبالت
به طواف بدنت گلشني از راز آمد
هودچي از گل و آيينه به پرواز آمد
***

مياندار (شش)

سروده : حسین ابراهیمی
مانده امروز فقط ياد تفنگي که شکست
کوه و مهتاب و نفسهاي پلنگي که شکست
کربلا باز شد اما نه به خون من و تو
به خدا اين نيست پايان جنون من و تو
کربلا باز شد و خون جگر بر جا ماند تب هذان
جاده ها گر چه شکستند سفر بر جا ماند
که فرو ريخت حرارت کم شد
کربلا باز شد و شوق زيارت کم شد
دست ما ماند و ترنجي که به خون آغشته است
دو سه دم باقي و سنجي که به خون آشفته است
علمي هست ولي تاب علمدارش نيست
اين چه شهريست که يوسف سر بازارش نيست
کاوه لب باز کن امروز به آهنگ دگر
غيرتي را بتکان در تب اين جنگ دگر
بگذار از دم چالاک تو دم برداريم
مست و چابک چو تو در کوه قدم برداريم
شهر آبستن نان است پر از نفرين است
مثل شبهاي کمين خورده هوا سنگين است
چه بلايي سر اين شهر زبون آورده
باد خاکستر مردان جنون را برده
خطه صخره و سنگ و کمر و کوه و کمين
جاده هايي که گره در گره اند از رد مين
تابش تيغ تو را مي طلبد حيدر صبح
چه کسي جز تو يقين داشت به پيغمبر صبح
اسب و شمشير که پوسيد به ميدان يا رب
کاخها سبز شد از خون شهيدان يا رب
لب اگر باز کند يار خراساني مست
باز هم کاوه در اين قافله رندان هست
ما نه آنيم که در حلقه ي شب بنشينيم
بر سر زخم خود انگشت به لب بنشينيم
عشق رازيست که افشا شدنش خونين است
سر متاعي است که بر شانه ي ما سنگين است
سر مهياست اگر دوست خريدار شود
بوي پيراهن اگر قافله سالار شود
فاصله دورتر از ماه و زمين چيزي نيست
ديگر اين چند قدم بر سر مين چيزي نيست
به رواق خم ابروي غزالان سوگند
به پريشاني آن طلعت پنهان سوگند
آهوانه نفسي تا دم ليلايي هست
باز مجنون پر از شدت شيدايي هست
مستي گم شده ما را به خماري مپسند
عشق را در طلبت لايق خواري مپسند
مپسند اين همه پامال شماتت باشيم
در دل شهر خود آيينه ي عبرت باشيم
عشوه کن مست به گيسوي تو مي آويزيم
هي نفس پشت نفس در قدمت مي ريزيم
هر چه ابروي تو عاشق بکشد جا دارد
چقدر يوسف چشم تو زليخا دارد
يک نفر ليلي و صد طايفه مجنون باشد
مي پسندي تو اگر سينه ي پر از خون باشد
محو گيسوي تو را بيم پريشاني نيست
ناز شق القمر تيغ تو پيشاني چيست
اي خوشا سوختن و دم نزدن دود شدن
سر تسليم بر افشاندن و «محمود» شدن
ما همانيم که همراه خوارج نشويم
تا علي هست از اين قافله خارج نشويم
منبع:سایت ساجد




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.