چرا گريه مي کنيد؟

چقدرمحيط بدي بود.من آنجا را نمي شناختم.اولين باربود که پابه محيط جديدي مي گذاشتم.بچه هايي را مي ديدم که دست پدريا مادرشان را گرفته بودند و لبخند برلب داشتند،ولي من اصلاً خوش حال نبودم. تا شب گذشته فکرآمدن به آنجا،خواب و خوراک راازمن گرفته بودولحظه شماري مي کردم،ولي وقتي صبح با مادرم راهي شديم،غم بزرگي بر دلم نشست.صداي بلندگو مرا به خود آورد.صدا ازما خواست به صف بايستيم.دست مادر را محکم تر گرفتم وخيلي آرام با احتياط جلو رفتم.هرچقدرمادرسعي مي
دوشنبه، 24 خرداد 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
چرا گريه مي کنيد؟
چرا گريه مي کنيد؟
چرا گريه مي کنيد؟

نويسنده:فرزانه وطن نواز




چقدرمحيط بدي بود.من آنجا را نمي شناختم.اولين باربود که پابه محيط جديدي مي گذاشتم.بچه هايي را مي ديدم که دست پدريا مادرشان را گرفته بودند و لبخند برلب داشتند،ولي من اصلاً خوش حال نبودم. تا شب گذشته فکرآمدن به آنجا،خواب و خوراک راازمن گرفته بودولحظه شماري مي کردم،ولي وقتي صبح با مادرم راهي شديم،غم بزرگي بر دلم نشست.صداي بلندگو مرا به خود آورد.صدا ازما خواست به صف بايستيم.دست مادر را محکم تر گرفتم وخيلي آرام با احتياط جلو رفتم.هرچقدرمادرسعي مي کرد.دستم را رها کند،فايده اي نداشت. بغض سنگيني راه گلويم را بسته بود ونمي توانستم حرف بزنم. سرصف ايستاديم و بعد بلندگواز بزرگ ترها خواست ازما جدا شوند.مادر مي خواست برود،ولي من نمي گذاشتم.ناگهان صداي
گريه و شيونم بلند شد.همه بچه ها با تعجب نگاهم مي کردند. کسي گريه نمي کرد. براي همين نمي دانستند علت گريه هاي من چيست. پسربچه اي هم سن و سال خودم در کنارم ايستاده بود. به محض ديدن گريه و زاري من،اوهم گريه کرد.توجه همه به ما بودومادرهايمان هرچه سعي مي کردند آراممان کنند،فايده اي نداشت. تا اينکه زني جلوآمد.اولبخند مهرباني به لب داشت ودو شاخه گل دردست. يکي ازشاخه گل ها رابه من داد وديگري را به آن پسربچه.ازما پرسيد:«پسراي گلم چرا گريه مي کنيد؟»
من با بغض گفتم:«من نمي خوام بيام مدرسه.من مدرسه رودوست ندارم.»آن زن که بعدها فهميدم ناظم ماست،خنديد و گفت:«مدرسه هم خونه دوم شماست. ماهم مثل مادراتونيم.کم کم که به اينجا عادت کنيد،ديگرنه گريه مي کنيد نه ناراحتيد».
مهرباني ناظم سبب شد دل ما آرام بگيرد. دست ما دو تا را در دست هم گذاشت و خواست با هم دوست باشيم.اين خاطره من ازاولين روزمدرسه هيچ گاه فراموش نمي شود وهميشه با دوستم سهيل،خاطره اولين روز مدرسه را که مرورمي کنيم،کلي به خودمان مي خنديم.
منبع:نشريه قاصدک،شماره 48




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
موارد بیشتر برای شما