جلوه هايي از سلوک مبارزاتي شهيد عراقي(1)

ساده زيستي، تدين و وقار بي همتاي حاج هاشم اماني در تک تک واژه هايش موج مي زند. او چنان متواضعانه سخن مي گويد و از بيان تمام زحماتي که در راه انقلاب کشيده است، اجتناب مي کند که مخاطب ناآشنا با سوابق او، لحظه اي هم گمان نمي برد که او خود نيز از سرمداران اصلي مبارزات بوده است. خاطرات وي از شهيد عراقي نيز با همين ويژگي ها همراه و مشحون از نکات ظريف و تاريخي است.
دوشنبه، 19 دی 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
جلوه هايي از سلوک مبارزاتي شهيد عراقي(1)

جلوه هايي از سلوک مبارزاتي شهيد عراقي(1)
جلوه هايي از سلوک مبارزاتي شهيد عراقي(1)


 






 

گفتگو با هاشم اماني
 

درآمد
 

ساده زيستي، تدين و وقار بي همتاي حاج هاشم اماني در تک تک واژه هايش موج مي زند. او چنان متواضعانه سخن مي گويد و از بيان تمام زحماتي که در راه انقلاب کشيده است، اجتناب مي کند که مخاطب ناآشنا با سوابق او، لحظه اي هم گمان نمي برد که او خود نيز از سرمداران اصلي مبارزات بوده است. خاطرات وي از شهيد عراقي نيز با همين ويژگي ها همراه و مشحون از نکات ظريف و تاريخي است.

شروع آشنايي شما با شهيد عراقي از چه زماني بود؟
 

منزل ما در خيابان خيام، کوچه پاچنار، کوچه گذرقلي بود با فاصله يک کوچه از ايشان بود و از دوران دبستان با هم آشنا بوديم.

فعاليت اجتماعي- سياسي شما با ايشان از چه زماني شروع شد؟
 

در سال 1320 که متفقين به ايران آمدند و رضاخان از ايران رفت و محمدرضا جاي او نشست، امکان فعاليت سياسي نبود، چون آمريکا و روس و انگليس در اينجا بودند. کمپ آمريکايي ها در حدود ميدان آزادي بود و نظامي هايشان تمام اوقات در همه جا حضور داشتند. روس ها هم در يوسف آباد تمرکز داشتند. لهستاني ها هم در اثر جنگ، به ايران آمده بودند و آنها هم در حوالي يوسف آباد اسکان داشتند. متفقين در سال 1325 از ايران رفتند و آيت الله کاشاني که متفقين به اتهام همکاري با آلمان ها تبعيدشان کرده بودند، آزاد شدند و به منزلشان در پامنار برگشتند و فعاليت هايشان آغاز شد. البته تشکيلات ديگري چون اتحاديه مسلمين هم فعاليت داشتند، البته کسي که بيشترين تأثير را داشت، مرحوم نواب صفوي و فدائيان اسلام بودند که مواضع ضد حکومتي شديدي داشتند و براي ايجاد حکومتي اسلامي تلاش مي کردند.
من و آقاي عراقي هم که بچه محل بوديم و هر دو روحيات ضد استکباري و استعماري قوي داشتيم و در جلسات منزل آقاي کاشاني و جلسات فدائيان اسلام شرکت مي کرديم. آنها حوزه هايي داشتند که ما در آنها شرکت داشتيم، لذا شروع آشنايي من و شهيد عراقي از دوران مدرسه و شروع فعاليت سياسي ما هم حدود سال 25 بود.

هم مدرسه يا هم کلاس نبوديد؟
 

نه، ما با هم فاصله سني داشتيم. من با حاج آقا هادي و مهدي مخبر هم مدرسه بوديم. من متولد 1303 هستم و حدود 6 سال با شهيد عراقي تفاوت سن داشتم.

هیأت ناشرين قرآن چه کساني بودند؟
 

در محل ما دو نفر بودند به نام مش رمضان که خواربار فروشي داشت و علي آقاي پيراسته. در زمان رضاخان، مسجد رفتن و اين مسائل کمي فراموش شده بود. در زمان محمدرضا که اوضاع بهتر شد، مردم دوباره در مساجد شرکت مي کردند. با توجه به اين وضعيت، اين دو نفر، بچه هاي محل وزير گذر قلي و پاچنار را جمع کردند وهیأت ناشرين قرآن را تشکيل دادند. شهيد عراقي هم تقريباً جزو اداره کنندگان هیأت بودند و جلسات در منزل تشکيل مي شدند. خود من بيشتر در جلسات نواب صفوي و فعاليت هايي که آنها داشتند، شرکت مي کردم.

جلسات شهيد نواب صفوي در منزل شهيد عراقي هم تشکيل مي شد؟
 

جلسات حوزه اي بيست نفري در منازل تشکيل مي شدند، اما جلسات عمومي که هميشه پرجمعيت بود و بيشتر شب هاي شنبه برگزار مي شدند، نوعاً در مساجد بود.

شهيد عراقي بيشتر طرفدار آيت الله کاشاني بودند يا نواب صفوي؟
 

نواب صفوي. ايشان اعتقادات خالص اسلامي داشت و با هيچ گروهي که با اين خطر فکري هماهنگي نداشت، همکاري نمي کرد و شعار او اين بود «الاسلام يعلوا و لا يعلي عليه» و «الفتح لا هل القبله». اينها به دنبال پيروزي حکومت اسلامي بودند و در اين راه بدون هيچ مجامله اي کار مي کردند. آيت الله کاشاني چندان درپي ايجاد حکومت نبودند و بيشتر همکاري شان با اعضاي جبهه ملي از جمله دکتر بقايي، دکتر حاتمي وشادکام بود و درصدد پايه گزاري مجلسي خوب بودند، البته نه اينکه او نسبت به احکام اسلام استوار نبود بلکه اجمالاض به راهي که اعتقاد داشت، با آنها متفاوت بود.

شما در تحصني که روبه روي دربار و به نفع دکتر مصدق برپا شده بود، شرکت داشتيد؟
 

مسئله انتخابات پانزدهم بودند که جبهه ملي شرکت کرده بود و مردم اين کانديداها را کانديد خودشان مي دانستند. زمان رأي گيري در مسجد سپهسالار صندوق گذاشته بودند و وقتي که رأي گيري تمام شد، روزها به به آنجا مي آمدند و رأي خواني مي کردند. من و بعضي از دوستان گاهي شب ها به آنجا مي رفتيم که تقلبي صورت نگيرد و آراء را تغيير ندهند. يک روز آمدند و به اسم اينکه قرار است در مسجد روضة دربار خوانده شود، صندوق ها را به فرهنگستان بردند که عمارتي در نفع کانديداهاي دربار از کار درآمد و آراء جبهه ملي کم شد. دکتر مصدق هم همة مردم را دعوت کرد که جلوي دربار تحصن بکنند و بپرسند که چرا اين آرا يکباره تغيير کرد. ما هم در آن روز حضور داشتيم، هژير، وزير دربار، بيرون آمد و با دکتر مصدق صحبت کرد که ما گنجايش پذيرش اين جمعيت را نداريم و لذا عده اي انتخاب شدند که براي مذاکره بروند. هژير به دکتر مصدق مي گويد: «به وجدانم قسم که اين رأي گيري آزاد بوده و خللي در آن نيست.» دکتر مصدق مي گويد: «هژير! آيا تو وجدان داري؟» سيد حسين امامي هم گفتگوي تندي با هژير انجام مي دهد. تحصن در مقابل دربار به همان روال ادامه مي يابد، ولي هيچ تغييري در آراء ايجاد نمي شود تا آن ترور کارساز انجام مي شود و سيد حسين امامي، در شبستان مسجد سپهسالار، هژير را ترور مي کند و در نتيجه انتخابات باطل مي شود و پس از آن، انتخابات مجددي که برگزار شد و جبهه ملي و آيت الله کاشاني که البته از سال 1327 به لبنان تبعيد شده بودند و در زمان رأي گيري در ايران نبودند، به همراه حائري زاده و بقائي و... انتخاب شدند. قابل ذکر است که در روز تحصن، شهيد عراقي هم حضور فعال و جدي داشتند.

اشاره کرديد که شهيد عراقي بيشتر پيرو نواب صفوي بودند. در جريان سال 1332 ايشان تا حدي طرفدار آيت الله کاشاني بودند. تحليل شما از اين موضوع چيست؟
 

در اطراف آيت الله کاشاني بودند که در ابتدا «مجمع مسلمانان مجاهد» ناميده مي شدند، من، هم مسئول امور مالي «مجمع مسلمانان مجاهد» و هم در جمعيت فدائيانم اسلام، صندوقدار بودم.
زمان ملي شدن نفت بود و مبارزات در اين حال و هوا ادامه پيدا کرد. تا زماني که هم جبهه ملي و هم مرحوم آيت الله کاشاني در صفي واحد، مبارزه مستمري داشتند، نهضت رو به جلو حرکت مي کرد تا اينکه رزم آرا روي کار آمد. در اين برهه، مبارزان از اينکه فعاليت هايشان نيتجه نمي داد، مقداري خسته شده بودند، چون رزم آرا در جريان ملي شدن نفت گفته بود که ايراني لولهنگ هم نمي تواند بسازد، چه برسد به اينکه نفت توليد کند.
بالاخره جبهه ملي، دکتر مصدق، شهيد نواب و آيت الله کاشاني بحثي کردند و گفتند که تنها مشکلمان رزم آرا است شهيد نواب پرسيده بود بعد از اينکه رزم آرا رفت، چه بايد بکنيم؟ و قول و قرار قطعي گذاشتندبراي اجراي احکام اسلامي و پي جويي آنها و عمل کردن به مقرارت اسلامي. بعد از آن هم يک جلسه پرجمعيت در مسجد شاه آن زمان برقرار شد که سيد عبدالحسين واحدي سخنراني کرد و گفت که براي ما آمريکا، انگليس و شوروي هيچ فرقي نمي کنند و يک تهديدي هم رزم آرا را کرد و خيلي طول نکشيد که مرحوم خليل طهماسبي در 16 اسفند، رزم آرا را ترور کرد و در 29 اسفند هم صنعت نفت ملي شد.
پس از آن بودکه بين شهيد نواب و آيت الله کاشاني اختلاف ايجاد شد. قرار شد دکتر مصدق روي کار بيايد. جبهه ملي و آيت الله کاشاني بر اين امر توافق داشتند و گويا با دربار هم توافق شده بود، البته اينها نقل قول است. شاه پرسيده بود که با جمعيت فدائيان اسلام چه کنيم و در جواب او گفتند که مردم، نواب صفوي را به اعتبار آيت الله کاشاني قبول دارند و اگر آيت الله کاشاني نظري داشته باشند، مرحوم نواب تأثيري ندارد. اين شد که فدائيان اسلام معترض شدند و اعلاميه اي تهديد آميز نسبت به حکومت دادند که خليل را بايد در عرض سه روز آزاد کنيد. از همان جا اينها از هم جدا شدند و نواب صفوي به آيت الله کاشاني پيغام داد که اگر من را جزو طرفداران خودت مي داني، از امروز بدان که من چنين روشي ندارم و جزو طرفداران تو نيستم.

زماني که شهيد نواب دستگير و سپس آزاد مي شود، شهيد عراقي و ابوالقاسم رفيعي و کرباسچيان استعفا کردند و شهيد نواب اعلام کرد که اينها از فدائيان اسلام اخراج شده اند. مبناي اختلافات آنها چه بود؟
 

به خاطر دستگيري شهيد نواب جلساتي در مسجد تشکيل مي شد و دولتي هاي دکتر مصدق مي آمدند و عده اي ديگر هم همکاري مي کردند با اينها در مجالس را به هم مي ريختند. در اين زمان که شهيد نواب در زندان بود، واحدي دستگير نشده بود و بيرون بود و مقداري اعتقاد داشت که بايد با مخالفان دکتر مصدق همکاري کنند. شهيد عراقي و بعضي ديگر مي گفتند هر قدر که منافع ما به خطر بيفتد، باز هم حاضر نيستيم با مخالفان دکتر مصدق همکاري کنيم، چون اصلاً آدم هاي درستي نيستند. اهم قضيه از اين قرار بود.

اشاره کرديد به تحصن، چطور شد که در زندان متحصن شديد؟
 

برادران گفتند که برويم و در زندان متحصن شويم تا نواب آزاد شود. آقايي به نام صرافان که آدم زرنگي بود، مأمور زندان و افسر زندان هم سروان ابراهيمي بود. ملاقات ها در حياط زندان انجام مي شد. تعداد ملاقات کنندگان هم زياد و حدوداً بيست سي نفر بود. وقتي که ما وارد شديم و زمان ملاقات تمام شد. عده اي که مانده بوديم، در زندان را قفل کردند و نزديک به يک ماه زندان دست ما بود تا اينکه يک شب آمدند و زد و خورد خيلي شديدي پيش آمد و تا ساعت 2 نصف شب ادامه داشت و همه ما، جز حاج احمد شهاب را که حالش خيلي بد بود، به زندان شماره 3 قصر بردند. زندان شماره سه هنوز افتتاح نشده بود و ما را با دستبند و پايبند به اتاق هاي انفرادي و چندنفره بردند. طرفداران شهيد نواب خيلي زبل بودند و جلوي روي خود پاسبان ها قفل در و.. اينها را باز مي کردند.

نگاه شهيد عراقي بعد از استعفاء و اختلاف با شهيد نواب بعد از شهادت ايشان تغيير کرده بود؟
 

نه، به شهيد نواب نگاه مثبتي داشت و اصلاً او را مقصر نمي دانست، بلکه مرحوم واحدي را مقصر مي دانست.

در سال 34 و بعد از شهادت نواب صفوي، فدائيان اسلام به خاموشي گرائيدند. شما در اين برهه با شهيد عراقي ارتباط داشتيد؟
 

بله، ارتباط داشتم، ولي فعاليتي نمي شد کرد. کار سياسي سردمدار مي خواهد. ايشان هم قبل از اين قضايا ازدواج کرد و مشغول کار شد، ولي هر هفته يکديگر را مي ديديم. گاهي هم دربارة گذشته صحبت مي کرديم.

چه شد که در نهضت امام دوباره تشکيل گروه داديد؟
 

چون هيچ گروهي، ديگر کار خاصي نمي کرد و بعد از آن همه تلاش و خستگي، زاهدي روي کار آمد. در طول اين سال ها، مردم ديگر روحيه مبارزه نداشتند، چون در اين زمان حزب توده گسترش پيدا کرده بود و قتل دکتر فاطمي و اتفاقاتي از اين قبيل، موجب نارضايتي مردم شده بود. خاطرم هست که قبل از رفتن شاه، شعبان جعفري با جيپ در خانه دکتر مصدق زد، چون او در وزارت دفاع و مجلس اختياراتي گرفته بود؟

در سال 31؟
 

بله، روي کارآمدن قوام در 30 تير 31 بود. بعد از آن آيت الله کاشاني و عده اي آمدند در همين خيابان اکباتان و در 30 تير، سي چهل نفري کشته شدند.

بعد از کودتا مردم ديگر روحيه اي نداشتند؟
 

به هيچ وجه نداشتند و جمعيت هم نمي توانست کاري بکند. اين دوران گذشت تا فوت آقاي بروجردي و شروع نهضت امام که مردم دوباره حرکت کردند. يادم هست که مرحوم عراقي قبل از قضيه انجمن هاي ايالتي و ولايتي نزد من آمد و گفت: «کسي پيدا شده مثل آيت الله کاشاني». پرسيدم: «کيست؟» گفت: «آيت الله خميني» و جلسات موتلفه از اينجا و همراه آقايان عراقي، شفيق، عسگراولادي، مهدي استادي (برادر آيت الله استادي)و.. شروع شد.

شما در مسجد امين الدوله بوديد يا مسجد ديگري؟
 

فعاليت مشخص زيادي نداشتيم؟ چه در زمان حاج شيخ حسين زاهد، چه زمان حاج شيخ عبدالکريم حق شناس. اينها هيچ نمي گذاشتند حتي يک کلمه سياسي گفته شود. اما مرحوم حاج صادق (اخوي) که مسجد شيخ علي را خودشان تأسيس کردند، در آنجا درس مي دادند. آقاي شاهچراغي و شهيد لاجوردي و شهيد اسلامي هم پاتوقشان آنجا بود.

شما و شهيد عراقي کجا مي رفتيد؟
 

ابتدا جلساتي در شميران در خانه کسي که نامش يادم نمانده، مي رفتيم تا ببينيم براي نهضت امام خميني چه کارهايي را مي توانيم انجام دهيم. اين جلسات، صبح زود برگزار مي شدند. بعدها کم کم صحبت شد که جمعي را گرد هم بياوريم تحت نام مسلمانان آزاده که يک مقداري طول کشيد، بعد با آقاي شيخ صادق و اينها گرد هم آمديم و پايه هاي جمعيت موتلفه گذاشته شد. بعد هم که به قم رفتند و در محضر امام خميني، جمعيت هاي ديگري هم آمده بودند، از جمله آقاي بهادران، حبيب اللهي، محمد صادقي، ميرفندرسکي و.. آقاي عراقي و ده دوازده نفر ديگر مي رفتند و به امام گزارش مي دادند و دستورات لازم را مي گرفتند و به اين ترتيب هیأت موتلفه و حوزه هاي آن شکل گرفتند.

در اين حوزه ها چه بحث هايي مي شد و چند نفر بودند؟
 

معمولاً ده نفر بودند، اما اکثراً بيشتر شرکت مي کردند و گاهي بيست سي نفري مي شدند. در جلسات، بحث ها همه منوط مي شد به کسي که اداره کننده جلسات بود، ولي اکثراً از قرآن، خطبه جهاديه، گزارشات روز يا پيام هايي که آن پنج نفر روحاني مي دادند، صحبت مي شد، ولي کم کم ديدند که اينها مفاهيم فلسفي هستند و خيلي به درد مسائل روز و مبارزه نمي خورد، اين است که اينها را ترک کردند.

شهيد عراقي اداره کننده حوزه شما بود؟
 

خودش در جلسات شرکت داشت و پيام هاي امام را مي داد و البته بيشتر با عسگر اولادي ارتباط داشت و از طريق آنها به حوزه ها مطالب مي رسيد که چه کار بايد کرد. يک ماه رمضان هم ما در مسجد جامع سخنراني داشتيم و هر روز، گوينده تغيير مي کرد. همه کارها را شهيد عراقي انجام مي داد و گوينده ها را هم او مي آورد.

نحوه چاپ و پخش اعلاميه چگونه بود؟
 

من در جريان نحوه چاپ آنها نبودم. اعلاميه از قم مي آمد و ما پخش مي کرديم و اينها ادامه داشت تا جريان پانزده خرداد.

چه شد که کار بخشي از جمعيت موتلفه به فعاليت هاي مسلحانه کشيد؟
 

من و حاج آقا صادق و شهيد عراقي و برخي ديگر، اين نوع کارها يعني تشکيل جلسه و پخش اعلاميه و.. را مثمر ثمر نمي ديديم و اين تفکرات در ما و شهيد عراقي بيشتر بود، چون مي ديديم تأثيري بر دولت ندارد و با چند تروري که بعد انجام شد، ترور هژير و رزم آرا، آن وقت اثر گذاري مشخص شد و اعتقادمان بود که ضربه هايي بايد وارد مي شد. بعد از تبعيد امام هم کار خاصي انجام نشده بود. سال بعد، برنامه ريزي سالگرد پانزده خرداد منزل ما بود و تمام پلاکاردها در منزل ما تهيه شد. ساواک باخبر شده بود که عده اي از مسجد امام مي خواهند سالگرد بگيرند. کنار مسجد امام نظامي ها ايستاده بودند، ولي ما از پايين تر پلاکاردها را به دست گرفتيم و يک نفر قرآن گرفت و رفتيم تا چهارراه سيروس و بعد سرچشمه تا مسجد سپهسالار که گروه گروه که هرکدام عکس و پلاکارد داشتند، به ما ملحق شدند. در آنجا نظامي ها حمله کردند و زد و خورد زيادي شد و شهيد عراقي و سي چهل نفر ديگر دستگير شدند. فکر کنم سه چهار ماهي در زندان بود. در پانزده خرداد، بعد از دستگيري امام حرکتي شده بود، ولي براي تبعيد امام کار چنداني نشد. به ياد دارم در پانزده خرداد که شهيد عراقي روي جيپ ايستاده بود و مردم را دعوت مي کرد و مي گفت که مغازه ها را ببندند. در ميداني هم که طيب بود، رفت و از ميداني ها دعوت کرد و طيب و اطرافيانش هم کلانتري شماره شش را تخليه کردند و به هم ريختند، اما حرکت سازماندهي شده اي نبود، بلکه هرکدام متفرقه کار انجام دادند. من هم نزديک مسجد امام بودم و در آنجا خيلي درگيري بود و مردم خيلي تلاش مي کردند که اداره راديو را به دست بگيرند. اين روزها شلوغ بود و چندين نفر گلوله خوردند.

شما و شهيد عراقي صحنه گرداني هم مي کرديد؟
 

نه، حرکت خودجوش بود و مردم، خودشان به سمت راديو حرکت کردند تا نزديک ساعت دو که فعاليت مردم کم شد و نظامي ها از کم شدن جمعيت استفاده کردند. کلاً نزديک به سيزده روز، بازار تعطيل بود و مردم را مي گرفتند، از جمله سيد محمود محتشمي را گرفتند. در هرحال بعد از 15 خرداد و بعد از تبعيد امام، مردم حرکتي نکردند، غير از اينکه مثلاً در بازار حضرتي که متدينين بودند، بازار تعطيل شد که خيلي هم به آن اهميت داده نشد.

چه شد که شما در ميان گزينه ها به اعدام انقلابي حسن علي منصور رسيديد؟
 

ما تقريبا پنج نفر بوديم با شهيد عراقي و حاج صادق که دنبال راهکاري مي گشتيم. يادم هست که حاج صادق مي گفت ديگر اين صداها فايده ندارد، بايد صدا از گلوله بلند شود. بعد حاج صادق، توسط اندرزگو و عراقي با بخارائي ارتباط پيد کرد و من اسلحه تهيه کردم.

چطور تهيه مي کرديد؟
 

از طرق مختلف. شهيد عراقي در بازجويي هايشان گفت هبودند که اسلحه متعلق به نواب بوده است که براي منحرف ساختن ذهن بازجوها بود. شهيد اندرزگو به مسجد شيخ علي مي آمد و پيش حاح صادق رفته بود و از طرف خودش و بخارائي و نيک نژاد و صفار هرندي اعلام آمادگي کرده بود. او گفته بود که برويد پيش عراقي. شهيد عراقي بعد از صحبت با آنها به حاج صادق گفته بود که اينها بچه هاي خوبي هستند و آمادگي اين کار را دارند. بعد هر روز با يکي يا تعدادشان با حاج صادق مي رفت براي تمرين تيراندازي و آمادگي براي عمليات.

يعني اينها توسط شهيد عراقي گزينش شده بودند؟
 

بله چون شهيد عراقي با تجربه تر و آب ديده تر بود.

اعدام انقلابي منصور چگونه به تصويب رسيد؟
 

اختصاص به حسن علي منصور نداشت. چند نفر هدف بودند از جمله علم، نصيري و ...

چرا شهيد بهشتي، آيت الله مطهري و آيت الله ميلاني براي پاسخ به احکام شرعي انتخاب شدند؟
 

چون ارتباط با نجف وجود نداشت و شهيد بهشتي و سايرين در حدي بودند که فتوا بدهند. البته در مورد کساني چون حسن علي منصور با آن جنايت ها، براي اعدام انقلابي نيازي به فتوا نبود. من در جايي خواندم که حسن علي منصور براي آمريکايي ها از شاه هم مهم تر بود، چون کسي بود که اين همه خيانت به کشور و به اسلام کرد کسي که به پيغمبر فحش بدهد، قتلش از قبل مشخص است. اينها هم چنين بودند و اصلاً نياز به فتوا نبود.

در مورد دستگيري شهيد عراقي اطلاعي داريد؟
 

خيلي نه، ولي گويا در ساواک پرونده داشته است و سه سالي هم قبلاً محکوم شده بود و فکر مي کردند که دستگيري ايشان موثر باشد. او در 15 خرداد 43 هم دستگير شده بود.

بعد از دستگيري اولين ديدار شما با شهيد عراقي کي بود؟
 

زماني که به دادگاه رفتيم.

از دادگاه براي ما بگوييد آيا با هم صحبتي داشتيد؟
 

عرض کنم که ما در اطلاعات شهرباني – داخل سر درباغ ملي کنوني که وزارت خارجه هست- بوديم نزديک به 23 روز که در يک اتاق بوديم در طبقه اول و يک نفر از ساواک بازجويي مي کرد. شب ها ساعت يک، دو يا صبح ها آنجا هيچ گونه ارتباطي با هم نداشتيم، بعد ما را به زندان ملاقات شهرباني بردند و زندان موقت که آنجا هم منفر بوديم و حتي براي دستشويي رفتن هم بايد کسي مي آمد و اگر کسي داخل راهروها نبود ما را مي بردند. بعداً براي رفتن به دادگاه با اتوبوس ما را بردند که يکديگر را ديديم.

يعني تا قبل از اين نمي دانستيدکه دوستانتان هم دستگير شده اند رودرو نشده بوديد؟
 

نه ما خبر نداشتيم

متهمين رديف اول در اتوبوس بودند يا همه متهمين؟
 

نه تمام متهمين بودند ما 13 نفر بوديم آقاي انواري، عسگر اولادي، عراقي و..

از صحبت هاي آن روزتان به خاطر داريد؟
 

نه.. يک استوار ايزدخواست بود که خيلي خوش برخورد بود. درست است که دستبند مي زدند به ما، ولي او خوش رفتاري مي کرد با ما؛ رفتيم دادگاه براي پرونده خواني.

وکيل را خودتان انتخاب کرديد؟
 

وکيل تسخيري بود، وکيل من و آقاي عراقي و يکسري ديگر شاه قلي بود که وکيل خوبي بود، دادگاه خوبي بود و هيچ حرف بدي زده نشد. همه با نشاط و با خنده و اصلاً اين مطرح نبود که متهميم و قرار است به زندان برويم، هيچ اينها مطرح نبود. شهيد عراقي به يک سربازي مي گفت مي رفت نان و پنير و.. مي گرفت در وقت تنفس خيلي شوخي و خنده بود.. و هرکسي هم مسؤوليت کارهايش را قبول مي کرد مثلاً گفتند به حاج صادق که براي چه بخارائي اسلحه داديد، ايشان گفتند براي اينکه حسن علي منصور را به قتل برساند. حتي بعد هم دادستان آمد پيش شهيد عراقي و انواري و معذرت خواهي کرد از حرف هايي که بعضاً گفته شده بود و گفت به هرحال ما مأموريم ومعذور.

شما و شهيد عراقي و چهار نفر ديگر همگي به اعدام محكوم شديد؟
 

بله، در دادگاه اول چهار نفر محکوم به اعدام شدند و من و آقاي عراقي نبوديم، اما در دادگاه تجديد نظر که صلاحي عرب، رئيس بود، گفت که دادگاه اول خيلي به شما رو داده است و ما هر شش نفر را محکوم به اعدام کرديم.

بعد از اينکه عفو شديد، رئيس زندان شما را خواست؟
 

بله سرهنگ پريور که رئيس کل زندان ها، بود ما را خواست. روال اين بود که اگر يک نفر مي خواست اعدام شود، چند نفر ديگر را هم با او مي خواستند، بعد بقيه را مي فرستادند و او را نگه مي داشتند و به او مي گفتند. شهيد عراقي رفت و به پريور گفت که هيچ نيازي به اين کار نيست و همه مي دانند... وقتي شهيد عراقي آمد و آن چهار نفر رفتند، متوجه شدم که عفو شده ايم. من خبر نداشتم، گويا شهيد عراقي به پريور گفته بود که اين لطفتان را از ما بگيريد که ما از اين قافله عقب نمانيم.

جلوه هايي از سلوک مبارزاتي شهيد عراقي(1)

در همان زندان موقت شهرباني بوديد؟
 

بله و ما بعد خواستيم که از آنها خداحافظي کنيم که قبول کردند و به اتاقي که قرنطينه بود، رفتيم. حاج صادق گفتند که ما که راحت شديم و نجات پيدا کرديم، خدا به داد شما برسد. بعد با هم خداحافظي کرديم و فرداي آن روز ما را به زندان بردند.

با شهيد عراقي سيزده سال در زندان بوديد؟
 

يک مقداري کمتر از سيزده سال.

در اين مدت خاطره خاصي از شهيد عراقي داريد؟
 

ما را به زندان عمومي بردند که بندهاي مختلفي داشت. ما را به بند 9 بردندکه خيلي وضعيت بدي داشت، چون همه جور آدمي، اعم از قاچاق فروش و آدمکش در آنجا بود. جا براي خواب نبود. و نزديک به 300 نفر بايد در آن بند مي خوابيدند. بعضي ها سرپا بودند و شب ها براي دستشويي، تا مچ پا در لجن قرار مي گرفت و نزديک به بيست سي نفر در صف بودند. ما نزديک يک سال آنجا بوديم و بعد من را با عسگر اولادي و حيدري، به بند هفت و هشت بردند که منظم تر بود. حيدري را به بند پنج بردند. ما مقداري اعتصاب غذا و اعتراض کرديم تا ما را به بند سه بردند که زندان سياسي بود و بيشتر کمونيست ها بودند.

ظاهراً در بند 9 پذيرايي بوده!
 

بله در بند 9 آقاي عراقي، مثلا نيمه شعبان شير کاکائو و بستني داد. خيلي از اين کارها مي کرد و همه از او شنوائي داشتند.

حزب ملل اسلامي هم آنجا بودند؟
 

تازه آنها را آورده بودند و پنجاه نفري مي شدند. آنها هم ميان کمونيست هاي هفت خطي که مال سال 32 بودند، افتاده بودند. يک عده از آنها را اعدام کردند و بقيه حبس ابدي بودند. وقتي که ما رفتيم اينها12 سال بود که در زندان بودند. اينها هم بچه هاي حزب اسلامي دبيرستاني وکم سن و سال بودند و کسي نبود که اينها را اداره کند. آقاي عراقي خدا خيرش بدهد، خيلي اينها را اداره کرد. غذا و اتاق ها و مثلا ملاقات هايشان با کمونيست ها يکي بودکه با خانواده هاي بي حجاب و وضع هاي ناجوري مي آمدند. با تلاش عراقي ملاقات مسلمان ها جدا شد.

در مورد غذا چه کارهايي کرد؟
 

زماني که آقاي بازرگان و طالقاني در بند 4 زنداني بودند و ما هم با شهيد عراقي و اينها به آنجا منتقل شديم، غذاي بدي داشت وکشمکش شد و آخر منتهي به اين شد که شهيد عراقي براي نظارت بر پخت و پز غذا در زندان رفت و بعضي وقت ها مواد غذائي را مي آوردند. و خود زنداني ها پاک مي کردند و روي هم رفته، وضع بهتر شد. آنجا حادثه اي برايش پيش آمد. مي گفتند که نامه اي را براي بيرون نوشته و توسط شخصي فرستاده که دم در گرفته بودند و محرري آمده و سر او داد و بيداد راه انداخته بود و گويا شهيد عراقي هم جواب سختي به او داده بود. در زندان شماره سه هم، گروه بيژن جزني براي فرار اقدام کرده و با چوب و طناب، نردبام درست کرده بودند که از پشت بام فرار کنند و سربازها آنها را ديده و گرفته بودند. آن موقع، حکيم الهي رئيس زندان بود و آمدند همه وسائل زنداني ها از قبيل کتاب را گرفتند. حتي درها را برداشتند، چون در داشت و مأمور هم وارد اتاق نمي شد، بنابراين درها را برداشتند و بازجوئي و اين مسائل آغاز شد.

بعد از سرهنگ زماني آمد که گويا خيلي بدتر بوده.
 

بله، او بعد از حکيم الهي آمد و همه جور سختگيري به زنداني ها مي کردند.

چند نفر را هم اعدام کردند...
 

بله هفت نفر بودند: پنج نفر از گروه جزني و دو نفر هم از منافقين بودند و حکمتي را نيز که کمونيست بود، بردند کميته. يک بار پايش را قطع کردند و يک بار ديگر هم بردندش و گويا همان جا مرده بود. از مؤتلفه هم که چهار نفر را به برازجان فرستادند.
p class="p2">قضيه نقل فتوا که پيش آمد بعضي از علما حکم نجس بودن مارکسيست ها را دادند. موضع شهيد عراقي چه بود؟
ايشان با فتوا همراهي مي کرد. علما چهار حالت را براي اينها مشخص کرده بودند که اگر مثلا کسي هنوز به اعتقاداتش باشد کافر و نجس است و غيره که آقاي منتظري و انواري و اينها اين فتوا را داده بودند و بعد از مواضع جديد ايدئولوژيک و تغيير ايدئولوژي مجاهدين پيش آمد. تقي شهرام را که فرار داده و گفته بودند شکست ما به دليل اعتقاد ديني مان بوده. کتابشان هم در زندان رسيد و ما هم خوانديم. عراقي اصلاً با اصل فتوا مشکلي نداشت، بله بعضي از اينها را قابل هدايت مي دانست. کلاً عراقي آدم عاطفي اي بود.

شما محکوم به حبس بوديد. چه شدکه رژيم شما را آزاد کرد؟
 

مي گفتند که ما همه را شناسايي کرده ايم. کساني که براي حکومت اخلال ايجاد کرده اند يا مي خواهند بکنند و مي گفتند که ديگر هر عملي عليه رژيم منتفي است و ما را صدا کردند و گفتند که وسائلتان را جمع کنيد.

موقع آزادي، هيچ تعهدي از شما نگرفتند؟
 

نه، هيچ.

شما را يک ماه زودتر از شهيد عراقي آزاد کردند؟
 

بله، من و يک گروه حدوداً بيست نفري بوديم که در 19 آذر آزاد شديم. بقيه شصت نفري مي شدند. عراقي و عسگر اولادي و انواري و حيدري و... را در 14 بهمن آزاد کردند.

در سال 55- 56 فعاليت سياسي مي کرديد؟
 

ارتباط داشتيم، ولي فعاليت هاي سياسي کم شده بود، تا زماني که رشيدي مطلق مقاله اي نوشت. واقعاً نمي دانم قضيه چه بود. انگار خودشان دوباره آتشي روشن کرده باشند، شايد شاه مي خواسته تير آخر را بزند و پرونده بسته شود.

در راه پيمايي محرم سال 57 بوديد؟
 

بله بودم، ولي در جريان برنامه ريزي آن نبودم.

بعد از انقلاب با ايشان ارتباط داشتيد يا مسئوليت ها فاصله انداخت؟
 

بله، ارتباط داشتيم. من که مسئوليتي نداشتم. در خيابان ايران بوديم و او هم مي آمد مدرسه علوي.

در پايان اگر سخني باقي مانده است بفرماييد.
 

سخن آخر اين است که شهيد عراقي واقعاً خيلي حق به گردن ملت مسلمان دارد. او تمام عمرش، از همان جواني و بلکه نوجواني، همه چيز را رها و با رژيم مبارزه کرد. هر وقت او را مي ديديد، به شکلي در حال خدمت به ديگران بود و همه زندگي اش را وقف خدمت به اسلام کرد، در حالي که بسياري از ما اين طور نبوديم، ولي انسان مي بيند که براي شناساندن اين انسان هاي شريف و مخلص به نسل جوان، آن طور که بايد تلاش نمي شود و اين مايه تأسف است. خداوند ايشان را با نيکان و صالحان محشور بگرداند.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 36



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.