شهيد عراقي در قامت يک پدر(2)
گفتگو با امير عراقي
پدر شما از آغاز نهضت امام حدود 13، 14 سال در زندان بودند. با توجه به اينکه معروف است که روحيه عاطفي و لطيفي هم داشته اند، ارتباط ايشان با فرزندانشان، در لحظات اندکي که فرصت همنشيني شما و ايشان ميسر مي شد، چگونه بود؟
گفت من ديدم رنگ حاج آقا عراقي پريد و عصباني شد و ازغندي را بلند کرد و از داخل اتاق آورد بيرون، برد لب نرده ها تا از طبقه دوم پرتش کند پايين. بين زمين و هوا که ازغندي را نگه داشته بود، همين که آورد او را پرت کند، رو کرد به من و گفت: آقاي انواري! حکمش را صادر کن!» آقاي انواري مي گفت: «ديدم عراقي به قدري عصباني است که واقعا الان او را پرت مي کند، گفتم شما او را بگذار پائين تا من با شما صحبت کنم، بعد هر کاري مي خواهي بکن.» مي گفت: «فرياد زد که همين الان حکمش را صادر کن!» تصورش را بکنيد که کسي با آن روحيه لطيف و عاطفي، به مرجع تقليدش توهين کنند و او به اين شکل عکس العمل نشان بدهد و در اوج خشم و عصبانيت هم حواسش باشد که هر نوع عملي از جانب او نياز به حکم شرعي يک عالم ديني دارد و او نمي تواند سرخود کاري بکند. به هر حال آقاي انواري حاج آقا را قانع مي کند که ازغندي را رها کند. حاج آقا هم او را وسط اتاق پرت مي کند و ازغندي هم بلند مي شود و مي رود. مي خواهم بگويم انسان اين تضاد را در روحيه آدم ها کمتر مي بيند. حاج آقا نه به دليل اينکه پدر من بود، ولي در مقابل دشمنان خدا، بسيار شديد عمل مي کرد. اما حاج آقا عموما عاطفي برخورد مي کرد و چند تا خصلت خوب داشت. يکي اينکه بذله گو بود و سعي مي کرد محيط اطرافش را شاد نگه دارد. لطيفه مي گفت و مي خنداند. بسيار مهربان بود. اخلاقش طوري بود که من وقتي مي خواستم به ملاقات بروم، با عشق بود، تکليف نبود. منتظر بودم که پنجشنبه بشود و بروم ديدن حاج آقا، چون در همان فرصت کم هم يک چيزهائي را ياد مي گرفتم و نصيحت هائي مي کرد که يادمان مي ماند. دوران هم دوران بدي بود. الان هم يک جورهائي بد شده و آدم جوان ها را که مي بيند بي بندوبار شده اند، ولي آن موقع خيلي بدتر بود، يعني محيط براي جوان باز بود. حالا تصورش را بکنيد که جواني، پدر هم بالاي سرش نيست. اگر آن روحيه حاج آقا و آن احساس مسئوليت و تعهدي که از اطرف مادر به ما القا شده بود، نبود، شايد داستان ديگري براي ما پيش مي آمد، چون خيلي دوران عجيب و غريبي بود. واقعا باز بود و جوان هر کاري دلش مي خواست، مي توانست بکند. امروز شايد ارشادي باشد، نيروي انتظامي اي باشد و يک جور واهمه هاي اين شکلي داشته باشي، ولي آن دوران همه چيز آزاد بود. حاج آقا هم چند نفر را مامور کرده بود که بيايند مثلا درس شيمي به من بدهند و در ميان مباحث شيمي، مسائل سياسي و امثال اينها را هم بگويند.
تذکرات ايشان را به ياد داريد؟
درباره مناسك و عبادات چطور؟
اين نکته اي را هم که مي خواهم بگويم، حاج آقا هيچ وقت بروز نداد، ولي من از رفتارش، به خصوص در اواخر عمر و يک ماهي که در پاريس بودم، دستگيرم شد. حاج آقا وقتي از زندان آزاد شد، من امريکا بودم. آمدم اينجا و بعد برگشتم امريکا و حاج آقا که رفت پاريس، من هم از امريکا رفتم آنجا. حاج آقا به نظر من شناخت عميقي از آدم ها پيدا کرده بود و مثلا همين که شما را مي ديد و به شما نگاه مي کرد، مي دانست که مي شود به شما اعتماد کرد يا نمي شود. آدم هاي مختلفي خاطرات گوناگوني را در اين مورد براي من تعريف کرده اند و خود من هم به اين نکته رسيده ام. مي شد آدمي که چندين و چند سال او را مي شناختيم، مي آمد و قرار بود کاري به او محول شود و حاج آقا مي گفت باشد، بعدا! اما کسي را که حتي يک بار هم نديده بوديم، مي آمد و حاج آقا به او اعتماد مي کرد و کار مهمي را به دستش مي سپرد. شناخت عميق و عجيبي نسبت به آدم ها داشت و اين ربطي به آشنائي و دوستي و فاميلي نداشت. معمولا با يک نگاه مي توانست تشخيص بدهد که طرف چه جور آدمي است و مي شود به او اعتماد کرد يا نکرد.
به نظرم حاج آقا جمع اضداد بود، يعني هم عاطفي بود، هم قاطع، ولي از همه مهم تر خلوص حاج آقا بود و به نظر من همه اين موفقيت ها نتيجه خلوص و شجاعتش بود. ترس اصلا برايش معنا و مفهوم نداشت. رفتار و گفتارش خالصانه بود. با همه عادي و بدون تکلف رفتار مي کرد، حتي با امام. در پاريس گاهي حاج احمدآقا و مرحوم اشرافي وقتي مي خواستند مطلبي را با امام مطرح کنند، حاج آقا بدون رودربايستي و راحت مطلب را با ايشان در ميان مي گذاشت. با همه آدم ها راحت بود. اگر چيزي را احساس مي کرد که بايد انجام بدهد، حتي با امام هم راحت مطرح مي کرد.
شهيد عراقي در زندان، نگران درآمد و معاش خانواده نبود؟
مگر شما ديگر خانه پدربزرگتان نبوديد؟
دوستان قديم حاج آقا هم با شما ارتباط داشتند؟
آيا شما براي ادامه تحصيل در امريکا با حاج آقا هم مشورت کرديد؟
ارتباط شما با پدرتان چگونه برقرار بود؟
مضمون نامه ها چه بود؟
و هم بيان بسيار خوبي...
انشا و خط و بيان خوب قطعاً زمينه هاي تحصيلي و فرهنگي خوبي مي خواهد...
از پاريس رفتن شهيد عراقي و خودتان خاطراتي را نقل کنيد.
شب رسيديم و رفتيم منزل احمد سلامتيان که آپارتماني در پاريس داشت. آخر شب آقاي سنجري و مرحوم مانيان آمدند آنجا. فرداي آن رفتيم به خانه 24 معروف در پاريس. آقاي محتشمي و حاج احمد مُهري پسر نماينده امام در کويت است و مدتي هم در بنياد مستضعفان بود. ديديم جمعيتي آنجا ايستاده اند و منتظرند. به ما گفتند بايد بايستيد که فولکس بيايد و اگر جا داشت، شما را ببرد نوفل لوشاتو. در همين حيص و بيص بوديم که فهميديم راننده فولکس، محمد هاشمي، برادر آقاي هاشمي است که در صدا و سيما بود. گفتيم خودي است. يک فولکس واگن استيشن داشت. توي امريکا به او مي گفتيم محمد پدر و خلاصه يک جوري، بزرگ انجمن اسلامي هاي آنجا بود. به او گفتيم ديشب آمده ايم و حوصله ماندن در اينجا را هم نداريم. خلاصه ما را سوار کرد و رفتيم نوفل لوشاتو. من جلو نشسته بودم.
وارد خانه که شديم، ديديم هيچ کس نيست و فقط حاج آقا توي حياط ايستاده. رفتيم و روبوسي و حال و احوال. ارتباط من و حاج آقا غير از پدر فرزندي، رفاقتي هم بود و يک جور صميميت خاصي با هم داشتيم. هم سن ما رفته بود بالا و هم نوع برخورد حاج آقا به من اين اجازه را مي داد که راحت با او حرف بزنم. پرسيدم: «حاج آقا! تنهائي اينجا چه کار مي کنيد؟» گفت: «کسي نبود، دارم نگهباني مي دهم.» امام داشتند توي اتاق نماز مي خواندند و حاج آقا نگهباني مي داد. آن موقع هنوز گارد و پليس نوفل لوشاتو نيامده بود. گفتم: «الحمدالله بچه هاي امريکا رسيدند کمک». آنجا فهميدم که بچه هاي انجمن اسلامي اروپا اصلا دنبال کارهاي تدارکاتي نيستند و فقط در کار تکثير و ضبط و پخش نوار هستند. ما که از امريکا آمديم، کارهاي اجرايي را به عهده گرفتيم. علي رضا هم رفت توي تيم بچه هاي اروپا، ولي من و مسعود بيشتر کارهاي تدارکاتي را مي کرديم و کمک حاج آقا بوديم. مثلا صبح که نان مي خواستند، مي رفتيم مي گرفتيم و کارهاي اجرائي و حفاظت را مي کرديم.
ما که آمديم، حاج آقا يک کمي آسوده تر شد. يادم هست حاج آقا هر روز ظهر تخم مرغ پخته مي داد. بعضي از خبرنگارها مي آمدند و مي پرسيدند تخم مرغ، مقدس است که شما هر روز ظهر براي ناهار تخم مرغ مي دهيد؟ بعضي ها هم سربه سر حاج آقا مي گذاشتند و مي گفتند: «از بس به ما تخم مرغ داديد، تا سر کوچه که مي رويم همه خروس هاي نوفل لوشاتو دنبالمان راه مي افتند!» کاري هم نمي شد کرد، چون روزها نمي دانستي چند نفر مي آيند و امکان تهيه غذا هم براي همه نبود. حاج آقا قابلمه را پر از تخم مرغ مي کرد و مي گذاشت بجوشد و ما هم صبح مي رفتيم باگت فرانسوي مي خريديم و مي آورديم و حاج آقا هم نصف نان و يک تخم مرغ به دست خلق الله مي داد. بعدها تخم مرغ گاهي تبديل به عدسي و آبگوشت مي شد، ولي شب ها چون تعدادمان کم بود و خودي ها بودند، عدس پلو بار مي گذاشت. آقاي کفاش زاده هم که بعدها در دفتر امام با حاج احمدآقا بود، به حاج آقا کمک مي کرد، يعني در آشپزخانه بود و حاج آقا مي گفت که فلان چيز را درست کند.
مديريت آنجا کلاً با حاج آقا بود. از وقتي ما آمديم تقريباً کنترل آنجا دست ما بود. نمي دانم فردا يا پس فرداي آن روز بود که دانشجوهاي رشته انرژي اتمي از آلمان به ديدن امام آمدند و آنجا بود که امام در سخنراني خود گفتند: «من پهلواناني را مي بينم که حالا موهايشان سفيد شده است.» باورتان نمي شود! همين که امام اين حرف را زدند، همه کساني که حاج آقا را مي شناختند، خود به خود صورتشان برگشت طرف حاج مهدي. من اين طرف جمعيت ايستاده بودم و حاج آقا آن طرف، يک لحظه نگاه کردم و ديدم تا امام اين حرف را زدند، همه صورت ها برگشت به طرف حاج آقا و قطره اشکي هم از گوشه چشم حاج آقا چکيد. من هرگز گريه حاج آقا را نديده بودم، ولي آنجا احساس کردم که اشک ريخت.
از رابطه شهيد عراقي و امام خاطراتي را نقل کنيد.
همين که حرف از دهان ايشان بيرون مي آيد، حاج مهدي دستشان را مي گيرد و مي برد که روي تخت استراحت کنند. يعني در پرواز انقلاب هم که قاعدتا بايد نخبگان و برگزيدگان انقلاب باشند، باز هم آدم هاي افراطي داشتيم که چنين پيشنهادي برايشان مسئله بوده. قضاياي داخل هواپيما را دقيقا از آقاي عسگراولادي بپرسيد. محمد هاشمي مي گفت وقتي هواپيما کوچک شد، ديديم 150 نفر را بيشتر نمي توانيم ببريم، ليست را برديم نزد امام. امام اسم چهار نفر را بردند و گفتند بقيه به من مربوط نيست. اولين اسم حاج مهدي بود، بعد حاج احمد، بعد گمانم آقاي عسگراولادي و بعد هم محمدهاشمي. يعني اين احساس را امام داشتند که حاج مهدي بايد هميشه بغل دستشان باشد. خدا رحمتش کند حاج آقا يک بار از کيهان آمد و گفت امروز يک عکس ديدم که خيلي خوشم آمد، چون من هستم و امام. به همين دليل مي گويم ارتباط امام و حاج مهدي، مراد و مريد شاگرد و معلم نبود، ولي عاشق و معشوق مي تواند باشد و اين ارتباط است که «ذوب در ولايت» را ايجاد مي کند.
آقاي عسگراولادي مي گفت در جريان فتواي سال 54 که در زندان بر سر مجاهدين بين آقايان اختلاف پيش آمد، من به آنها گفتم: «نگران حاج مهدي نباشيد. دم او به دم امام که بخورد، کار تمام است.» من نمي دانم بالاخره کي دم حاج مهدي به دم امام خورد، اما حاج مهدي همان بود که سال 42 بود، يعني واقعا به خاطر امام نه کاسبي يادش ماند، نه زن، نه بچه، هيچ چيز. همه چيزش در راه امام بود و بس. حاج احمد بهار مي گويد در مدرسه علوي، در آن اوضاع و احوال، روزي که آقاي موسوي اردبيلي رفت در تلويزيون و شروع کرد به صحبت، من ديدم حاج مهدي نشست و تکيه داد به ديوار و نفس راحتي کشيد و گفت: «آخيش!!». انگار که اين آخيش، آخيش آسودگي بعد از پنجاه سال مبارزه بود. او با همين حرکت، تمام رضايت خودش را از آمدن حکومت اسلامي و حاکميت قرآن نشان داد. انگار مي خواست بگويد آن همه زحمت و تلاش نتيجه داده. واقعا هم همين طور است. انسان وقتي دنبال چيزي هست و سال ها انواع سختي و درد و رنج را برايش مي کشد، وقتي به هدف مي رسد، کيفي دارد که به قول حاج احمد در همان «آخيش» حاج آقا معلوم بوده.
آيا در پاريس که بوديد به واسطه شهيد عراقي نزد امام رفتيد؟
يکي از ارزنده ترين اسنادي که از شهيد عراقي مانده، خاطراتي است که ايشان در نوفل لوشاتو تعريف کرده اند. از اين اتفاق چيزي به ياد داريد.
شب دوم حاج آقا خودش از سال 1320 شروع کرد و با همان لحني که توي ذهنش مي آمد، تعريف مي کرد. من دو سه شب بودم و بعد رفتم امريکا. بعد از شهادت حاج آقا ما آمديم و اين نوارها را گير آورديم. بعد پولي دادم به بچه هائي که در کتابخانه ملي و مجلس بودند که منابع حرف هائي را که حاج آقا زده پيدا کنند. مشغول اين کار شديم که کتاب قطوري شد. سعي کردم جاهائي را که حاج آقا يک کمي عاميانه صحبت کرده بود، حک و اصلاح کنم. ناگهان ديدم کتاب چاپ شده و بيرون آمده. معلوم شد عده اي از بچه هائي که آنجا حضور داشتند، عين مصاحبه ها را پياده و چاپ کرده اند، در حالي که ما داشتيم کلي منبع و مأخذ جمع مي کرديم که حرف ها مستند باشند. وقتي اين طور شد، همه مطالب را دادم به آقاي بادامچيان که نگاهي بکنند که همان جا مانده. کلي هم هزينه کردم که بچه ها در کتابخانه مجلس و کتابخانه ملي بگردند و اسناد را در بياورند. حاج آقا رک همه چيز را تعريف کرده بود و خيلي خوب بود که اسنادشان هم باشد. البته حاج آقا رعايت مسائل امنيتي را هم مي کرد، چون هنوز انقلاب پيروز نشده بود.
در اسناد آمده که شهيد عراقي به آمريکا آمده بودند...
کنسولگري ايران در سانفرانسيسکو بود و من مي خواستم از لس آنجلس به آنجا بروم. معمولا سعي مي کردم طوري نماز بخوانم که در ملاء عام نباشد. در اين سفر يک کمي دير حرکت کردم و نزديک غروب شد و من نماز ظهر و عصر را نخوانده بودم. ديدم تا بخواهم به مقصد برسم، يک ساعت ديگر در راه هستم و نماز قضا مي شود. پيش خودم گفتم: «اينها صدهزار جور کثافتکاري مي کنند و خجالت نمي کشند، حالا ما دو رکعت نماز مي خواهيم براي خداي خودمان بخوانيم، بايد خجالت بکشيم؟ تا آن روز در ملاء عام نماز نخوانده بودم. خلاصه رفتم و وضو گرفتم و روي چمن ايستادم و نمازم را خواندم و کسي هم چپ چپ نگاهم نکرد. اين تفکرات الکي خودمان بود که فکر مي کرديم تماشا مي کنند. اين دو رکعت نماز تنها نمازي بود که براي رضاي خدا خواندم. معلوم مي شد باقي همه روي عادت بوده. شب رسيدم سانفرانسيسکو. فردا صبح کاري را که در کنسولگري داشتم انجام دادم و برگشتم به طرف لس آنجلس، هفت هشت ساعتي رانندگي کردم و رسيدم خانه و ديدم روي پيغام گير دختر عمه هايم پيغام گذاشته اند که بلند شو بيا. ديدم بنزين هم ندارم. خلاصه با اصرار از آنها خبر را بيرون کشيدم و معلوم شد که آن شب حاج آقا از زندان آزاد شده. خيلي خوشحال شدم و زنگ زدم تهران و با حاج آقا صحبت کردم، ولي يکي دو سال بعد، اتفاقي که براي حاج آقا افتاد، دقيقا مثل خوابي بود که من ديده بودم. در خواب مي دانستم که نفر دومي هم هست، ولي نمي دانستم که حسام است.
چگونه از خبر شهادت ايشان باخبر شديد؟
سال ها از شهادت حاج مهدي عراقي گذشته. احساس شما درباره شهادت ايشان چيست؟
جالب اينجاست که حاج مهدي ايستاده مرد، يعني از در ماشين آمد بيرون و تير خورد به گلويش. بعد از ترور آقاي هاشمي، عده اي آمدند پيش حاج آقا براي محافظت. گفت: «من در اطرافم سد گوشتي نمي خواهم. تازه چه کسي گفته که جان من عزيزتر از جان شماهاست؟ همه اينها يک طرف، اگر قرار باشد روزي من تير بخورم، همه شماها هم که باشيد، تير به من مي خورد، ولي به شماها نمي خورد. پس بلند شويد برويد، چون نه جا دارم شما را نگه دارم، نه دوست دارم اطرافم را شلوغ کنند. من دوست دارم با مردم باشم.» اعتقاد داشت که قسمت هر چه باشد، همان است، براي اينکه خطراتي از سر او گذشته بود که تصورش را هم نمي شد کرد. دو کيلومتر داخل معدن زغال سنگ مي رفت و واهمه اي نداشت.
در خاتمه از ارتباط شهيد بهشتي و شهيد عراقي هم يادي بکنيد بد نيست.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 36