گفتاری از دکتر غلامحسین ابراهیمی دینانی
از آغاز تا انجام و در همهی دورهها، پرسش و پاسخ اساس گفتوگوی بشر بوده است. اینکه پرسش مهمتر است یا پاسخ، سوالی است که همواره برای آدمی مطرح بوده است. بیشتر مردم فکر میکنند پرسش را هرکسی میتواند بپرسد و آنچه مهم است، پاسخ است. اما در حقیقت پرسش مهمتر از پاسخ است. البته پرسش را هم باید معنا کنیم. پرسش، سوال کردن در مورد یک مجهول است؛ «زندگی چیست؟»، «آغاز کجاست؟»، «انجام چه خواهد شد؟»، «روح چیست؟» و... نه پرسشهای عادی و روزمره. کسی که میتواند بر اساس این تعریف، پرسش کند، ذهن وقادی دارد.
باید بدانیم چطور بپرسیم. اگر ذهن فعال نباشد، پرسشی برای آن مطرح نمیشود. ذهن غیرفعال نمیپرسد. اگر تربیت انسان صحیح نباشد و به گونهای تریبت شده باشد که سوال کردن را فراموش میکند، همان چیزی که به او تلقین شده، بر اساس عرف و عادت تکرار میکند. آیا یک بودایی میپرسد دین بودایی حق است یا خیر؟ یک مسیحی میپرسد حضرت مسیح حق است یا خیر؟
او یک کلمه میداند، اما فهمیدن دارد، به همین دلیل در حرکت است. فرق بین فهم و فهمیدن آن است که پرسش از فهمیدن میآید نه از فهم. پرسش معمولاً در فرهنگهای دینی مطلوب نیست. قرآن کریم هم از بعضی پرسشها نهی میکند.
«لایسئل عما یفعل و هم یسئلون» [از خداوند بازخواست نمیشود اما از انسانها بازخواست خواهد شد.]، از کار خدا هیچ نپرس. از کار خدا سر در نمیآوری. خدا مسؤول نیست و نمیتوان از او سؤال کرد، اما همه مردم مسولاند و باید پاسخگوی کاری باشند که انجام میدهند.
باید مدام از خودمان بپرسیم. کلمه «چرا» کلمهی مقدسی است. اگر مدام از خودمان بپرسیم چرا کاری را انجام دادهایم، چرا فلان فکر را کردهایم، بسیار پیش میرویم. از خودمان بپرسیم و صادقانه هم پاسخ دهیم. بعضی وقتها انسان با خودش ریاکاری میکند. انسان فکر میکند ریا برای دیگران است، اما آدمی بیش از هرکس به خودش دروغ میگوید. از خودش میپرسد ولی برای آنکه خودش را راحت کند، جواب سردستی میدهد و جدی درگیر نمیشود. اگر انسان به خودش صادقانه جواب دهد، بسیاری از رفتارهایش را تغییر میدهد. بسیاری از کارها را نمیکند و بسیاری از کارها را میکند. به این اصطلاحاً مونولوگ میگویند. انسان وقتی از دیگران میپرسد گفتوگو شکل میگیرد. دیالوگ را گفتوگوی انسان با دیگران میگویند و مونولوگ را گفتوگوی انسان با خود.
اما در واقع ما مونولوگ نداریم. مونولوگ دروغ است. وقتی انسان با خودش گفتوگو میکند، در واقع خودش را مخاطب فرض کرده است و با خودش حرف میزند. آن کسی که از خودش میپرسد، از یک حیث پرسنده است و از یک حیث پاسخگو. خودش با خودش گفتوگو میکند، پس دیالوگ است. ما باید بتوانیم دیالوگ را بفهمیم و پرسش کنیم. پرسشهای اصلی نه پرسشهای روزمره.
برای پاسخ به پرسشهایی مانند «حیات چیست؟» و «مرگ چیست؟» مفاهیم روتینی در ذهنمان داریم. میگوییم مرگ یعنی پایان حیات. اما خود حیات چیست که بخواهد پایانی داشته باشد؟ خود حیات مبهم است. ابهام حیات بیشتر است یا ابهام مرگ؟ مرگ بسیار مبهم است. نمیدانیم چیست. انتها است؟ یک حادثه است؟ از اول معلوم است؟ جریان است یا رخداد؟ پاسخ آن بسیار سخت است. وقتی میتوانیم بفهمیم مرگ چیست که حیات را بفهمیم. حیات چیست؟ اگر از یک پزشک بپرسیم، میگوید یک جریان بیولوژیک است. حرکت سلولها و... مجموع اینها را میگوید حیات. حرکت سلول، حیات است؟ خود سلول زنده است؟ حرکت میکند یا مرده است؟ درون سلول باز یک جهان است. حیات چیست؟ حرکت است؟ جوهر حیات چیست؟ در ظاهر پاسخ به این سوالات فلسفی آسان است.
فلسفه یعنی پرسش و آنچه در فلسفه اهمیت دارد، پرسش است و پاسخ مهم نیست. و اگر هم پاسخ جایگاهی داشته باشد، پاسخ نهایی وجود ندارد. در فلسفه عرض میکنم، با دیانت کاری ندارم. اگر کسی گفت من در فلسفه پاسخ نهایی را پیدا کردهام و دیگر بعد از این پرسشهای فلسفی تمام شد، او را به دارالمجانین ببریم شایستهتر است. پرسش تمام نمیشود و خوب است که تمام نشود.
پرسش و پاسخ کار فلسفه است و فیلسوفانی که پرسش و پاسخ ندارند، فیلسوف نیستند. فقط اصطلاحات بلدند. ما در ظاهر فیلسوفان زیادی در دنیا داریم اما تعداد آنهایی که اهل پرسش و پاسخاند، بسیار کم است. آنانی که تنها اصطلاحات فلسفی یاد گرفتهاند و پرسش ندارند، فیلسوف نیستند. اما کسانی هستند که اصطلاحات را بلد نیستند، اما ذهن پرسشگری دارند فیلسوفند. هرچند که عوام باشند و درس نخوانده، اما ذهن پرسشگری دارند.
نقش سؤال و فهمیدن را باید بسیار جدی بگیریم، نه دانستن را. خیلیها خیلی چیزها میدانند، اما اگر سوال نداشته باشند و فهمشان در تحول نباشد و تکامل نداشته باشد مردهای هستند متحرک. البته قرآن میگوید بعضی چیزها را نپرس. بله یک جاهایی دیگر جای سؤال نیست.
فلسفه از آغاز تا به امروز همیشه مخالفان زیادی داشته است، بهخصوص در ادیان. در مسیحیت و اسلام فیلسوفان زیادی کشته شدهاند. مثل سهروردی و عینالقضات. برخی هم تکفیر و تبعید شدند، مثل ابنسینا، غزالی و ملاصدرا. و کسانی که دست به کشتار و تکفیر و تبعید فیلسوفان میزدند، کسانی بودند که به شرایط موجود راضی بودند و نمیخواستند سوالی مطرح شود. کار فیلسوف، آشفته کردن اذهان است.
اما با همه تبعید کردنها، کشتنها و بیاعتناییهای جوامع بشری در طول تاریخ اگر فلسفه در عالم نبود، معلوم نیست چه اتفاقی میافتاد. و هنوز که هنوز است این فلسفه است که عالم را میگرداند. سیاستمدارها فکر میکنند آنها هستند که دنیا را میچرخانند. خیر، این فلسفه است که دارد حکمرانی میکند. اما نامرئی است. به همین جهت فلسفه همیشه طرفدار کم داشته و مخالف تا دلتان بخواهد.
خوشبختانه در کشور ما، بعد از انقلاب علاقه به فلسفه بیشتر شد. قبل از انقلاب اصلا فلسفه مطرح نبود. در حال حاضر کتابهای فلسفی ترجمه و چاپ میشود. فلسفه خوانده میشود و جریانی پیدا شده است.
این در حالی است که در کشورهای عربی که هزار و 400 سال از اسلام میگذرد، یک فیلسوف مانند علامه طباطبایی نمیبینید. کتابهای فلسفی، فقه و حتی همه نویسندگان روایات اهل سنت که به «صحاح سته» معروف هستند، همه ایرانی بودهاند. ایرانیان اهل فلسفهاند و خوشبختانه چراغ فلسفه در ایران همواره روشن بوده و روزبهروز هم دارد روشنتر میشود. هرچند در برخی اعصار رو به ضعف نهاده اما هیچگاه خاموش نشده است. ایران همیشه مرکز تفکر بوده و حتی اسنادی در دست است که یونانیان حکمت را از ایران آموختند و شواهدی وجود دارد که افلاطون، بسیاری از اندیشههایش را از ایرانیان اخذ کرده است.
فلسفه انسانساز است. سرّ زندگی را بیان میکند. کسانی که دغدغه فلسفی ندارند، مسالهای برای آنها طرح نیست. اگر از او بپرسی زندگی چیست، میگوید من چکار دارم، من دارم زندگی میکنم. زندگی را باید فهمید یا باید زندگی کرد؟ اما کسی که دغدغه دارد، چکار کند. همه عالم را هم به او بدهی میگوید من میخواهم بیش از این را بفهمم. نباید فراموش کنیم که سؤال بسیار مهم است، جواب بسیار مهم است، فکر کردن بسیار مهم است.
منبع مقاله : فرهنگ امروز
از آغاز تا انجام و در همهی دورهها، پرسش و پاسخ اساس گفتوگوی بشر بوده است. اینکه پرسش مهمتر است یا پاسخ، سوالی است که همواره برای آدمی مطرح بوده است. بیشتر مردم فکر میکنند پرسش را هرکسی میتواند بپرسد و آنچه مهم است، پاسخ است. اما در حقیقت پرسش مهمتر از پاسخ است. البته پرسش را هم باید معنا کنیم. پرسش، سوال کردن در مورد یک مجهول است؛ «زندگی چیست؟»، «آغاز کجاست؟»، «انجام چه خواهد شد؟»، «روح چیست؟» و... نه پرسشهای عادی و روزمره. کسی که میتواند بر اساس این تعریف، پرسش کند، ذهن وقادی دارد.
باید بدانیم چطور بپرسیم. اگر ذهن فعال نباشد، پرسشی برای آن مطرح نمیشود. ذهن غیرفعال نمیپرسد. اگر تربیت انسان صحیح نباشد و به گونهای تریبت شده باشد که سوال کردن را فراموش میکند، همان چیزی که به او تلقین شده، بر اساس عرف و عادت تکرار میکند. آیا یک بودایی میپرسد دین بودایی حق است یا خیر؟ یک مسیحی میپرسد حضرت مسیح حق است یا خیر؟
فهم و فهمیدن
برای پرسشگری، ذهن باید فعال باشد. اما باید میان فهم و فهمیدن تفاوت قائل شویم. همهی ما یک فهمهایی داریم. همان که همه میدانیم، فهمهای ما است. اما فهم کافی نیست، فهمیدن است که اهمیت دارد. کسی که یک کلمه میداند ولی فهمیدن دارد، نسبت به علامه روزگار که همه علوم را میداند، اما فهمیدن ندارد، برتری دارد.او یک کلمه میداند، اما فهمیدن دارد، به همین دلیل در حرکت است. فرق بین فهم و فهمیدن آن است که پرسش از فهمیدن میآید نه از فهم. پرسش معمولاً در فرهنگهای دینی مطلوب نیست. قرآن کریم هم از بعضی پرسشها نهی میکند.
«لایسئل عما یفعل و هم یسئلون» [از خداوند بازخواست نمیشود اما از انسانها بازخواست خواهد شد.]، از کار خدا هیچ نپرس. از کار خدا سر در نمیآوری. خدا مسؤول نیست و نمیتوان از او سؤال کرد، اما همه مردم مسولاند و باید پاسخگوی کاری باشند که انجام میدهند.
باید مدام از خودمان بپرسیم. کلمه «چرا» کلمهی مقدسی است. اگر مدام از خودمان بپرسیم چرا کاری را انجام دادهایم، چرا فلان فکر را کردهایم، بسیار پیش میرویم. از خودمان بپرسیم و صادقانه هم پاسخ دهیم. بعضی وقتها انسان با خودش ریاکاری میکند. انسان فکر میکند ریا برای دیگران است، اما آدمی بیش از هرکس به خودش دروغ میگوید. از خودش میپرسد ولی برای آنکه خودش را راحت کند، جواب سردستی میدهد و جدی درگیر نمیشود. اگر انسان به خودش صادقانه جواب دهد، بسیاری از رفتارهایش را تغییر میدهد. بسیاری از کارها را نمیکند و بسیاری از کارها را میکند. به این اصطلاحاً مونولوگ میگویند. انسان وقتی از دیگران میپرسد گفتوگو شکل میگیرد. دیالوگ را گفتوگوی انسان با دیگران میگویند و مونولوگ را گفتوگوی انسان با خود.
اما در واقع ما مونولوگ نداریم. مونولوگ دروغ است. وقتی انسان با خودش گفتوگو میکند، در واقع خودش را مخاطب فرض کرده است و با خودش حرف میزند. آن کسی که از خودش میپرسد، از یک حیث پرسنده است و از یک حیث پاسخگو. خودش با خودش گفتوگو میکند، پس دیالوگ است. ما باید بتوانیم دیالوگ را بفهمیم و پرسش کنیم. پرسشهای اصلی نه پرسشهای روزمره.
برای پاسخ به پرسشهایی مانند «حیات چیست؟» و «مرگ چیست؟» مفاهیم روتینی در ذهنمان داریم. میگوییم مرگ یعنی پایان حیات. اما خود حیات چیست که بخواهد پایانی داشته باشد؟ خود حیات مبهم است. ابهام حیات بیشتر است یا ابهام مرگ؟ مرگ بسیار مبهم است. نمیدانیم چیست. انتها است؟ یک حادثه است؟ از اول معلوم است؟ جریان است یا رخداد؟ پاسخ آن بسیار سخت است. وقتی میتوانیم بفهمیم مرگ چیست که حیات را بفهمیم. حیات چیست؟ اگر از یک پزشک بپرسیم، میگوید یک جریان بیولوژیک است. حرکت سلولها و... مجموع اینها را میگوید حیات. حرکت سلول، حیات است؟ خود سلول زنده است؟ حرکت میکند یا مرده است؟ درون سلول باز یک جهان است. حیات چیست؟ حرکت است؟ جوهر حیات چیست؟ در ظاهر پاسخ به این سوالات فلسفی آسان است.
فلسفه یعنی پرسش و آنچه در فلسفه اهمیت دارد، پرسش است و پاسخ مهم نیست. و اگر هم پاسخ جایگاهی داشته باشد، پاسخ نهایی وجود ندارد. در فلسفه عرض میکنم، با دیانت کاری ندارم. اگر کسی گفت من در فلسفه پاسخ نهایی را پیدا کردهام و دیگر بعد از این پرسشهای فلسفی تمام شد، او را به دارالمجانین ببریم شایستهتر است. پرسش تمام نمیشود و خوب است که تمام نشود.
پرسش و پاسخ کار فلسفه است و فیلسوفانی که پرسش و پاسخ ندارند، فیلسوف نیستند. فقط اصطلاحات بلدند. ما در ظاهر فیلسوفان زیادی در دنیا داریم اما تعداد آنهایی که اهل پرسش و پاسخاند، بسیار کم است. آنانی که تنها اصطلاحات فلسفی یاد گرفتهاند و پرسش ندارند، فیلسوف نیستند. اما کسانی هستند که اصطلاحات را بلد نیستند، اما ذهن پرسشگری دارند فیلسوفند. هرچند که عوام باشند و درس نخوانده، اما ذهن پرسشگری دارند.
نقش سؤال و فهمیدن را باید بسیار جدی بگیریم، نه دانستن را. خیلیها خیلی چیزها میدانند، اما اگر سوال نداشته باشند و فهمشان در تحول نباشد و تکامل نداشته باشد مردهای هستند متحرک. البته قرآن میگوید بعضی چیزها را نپرس. بله یک جاهایی دیگر جای سؤال نیست.
فلسفه از آغاز تا به امروز همیشه مخالفان زیادی داشته است، بهخصوص در ادیان. در مسیحیت و اسلام فیلسوفان زیادی کشته شدهاند. مثل سهروردی و عینالقضات. برخی هم تکفیر و تبعید شدند، مثل ابنسینا، غزالی و ملاصدرا. و کسانی که دست به کشتار و تکفیر و تبعید فیلسوفان میزدند، کسانی بودند که به شرایط موجود راضی بودند و نمیخواستند سوالی مطرح شود. کار فیلسوف، آشفته کردن اذهان است.
اما با همه تبعید کردنها، کشتنها و بیاعتناییهای جوامع بشری در طول تاریخ اگر فلسفه در عالم نبود، معلوم نیست چه اتفاقی میافتاد. و هنوز که هنوز است این فلسفه است که عالم را میگرداند. سیاستمدارها فکر میکنند آنها هستند که دنیا را میچرخانند. خیر، این فلسفه است که دارد حکمرانی میکند. اما نامرئی است. به همین جهت فلسفه همیشه طرفدار کم داشته و مخالف تا دلتان بخواهد.
خوشبختانه در کشور ما، بعد از انقلاب علاقه به فلسفه بیشتر شد. قبل از انقلاب اصلا فلسفه مطرح نبود. در حال حاضر کتابهای فلسفی ترجمه و چاپ میشود. فلسفه خوانده میشود و جریانی پیدا شده است.
این در حالی است که در کشورهای عربی که هزار و 400 سال از اسلام میگذرد، یک فیلسوف مانند علامه طباطبایی نمیبینید. کتابهای فلسفی، فقه و حتی همه نویسندگان روایات اهل سنت که به «صحاح سته» معروف هستند، همه ایرانی بودهاند. ایرانیان اهل فلسفهاند و خوشبختانه چراغ فلسفه در ایران همواره روشن بوده و روزبهروز هم دارد روشنتر میشود. هرچند در برخی اعصار رو به ضعف نهاده اما هیچگاه خاموش نشده است. ایران همیشه مرکز تفکر بوده و حتی اسنادی در دست است که یونانیان حکمت را از ایران آموختند و شواهدی وجود دارد که افلاطون، بسیاری از اندیشههایش را از ایرانیان اخذ کرده است.
فلسفه انسانساز است. سرّ زندگی را بیان میکند. کسانی که دغدغه فلسفی ندارند، مسالهای برای آنها طرح نیست. اگر از او بپرسی زندگی چیست، میگوید من چکار دارم، من دارم زندگی میکنم. زندگی را باید فهمید یا باید زندگی کرد؟ اما کسی که دغدغه دارد، چکار کند. همه عالم را هم به او بدهی میگوید من میخواهم بیش از این را بفهمم. نباید فراموش کنیم که سؤال بسیار مهم است، جواب بسیار مهم است، فکر کردن بسیار مهم است.
منبع مقاله : فرهنگ امروز
/ج