آمادگي جسماني و روحيه ي پهلواني در ميان شهدا

قوي مي شويم براي خدمت به اسلام

مراسم صبحگاهي که تمام شد، بچّه ها به آسايشگاه برگشتند تا حاضر شدن صبحانه، نيم ساعتي مانده بود. سيّد دست در گردن محسن انداخت:
سه‌شنبه، 23 دی 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
قوي مي شويم براي خدمت به اسلام
 قوي مي شويم براي خدمت به اسلام

 

نويسنده: موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت




 

 آمادگي جسماني و روحيه ي پهلواني در ميان شهدا

آقا قبول، من باختم!

شهيد سيّد نورالله يزداني

مراسم صبحگاهي که تمام شد، بچّه ها به آسايشگاه برگشتند تا حاضر شدن صبحانه، نيم ساعتي مانده بود. سيّد دست در گردن محسن انداخت:
- با کشتي موافقي؟
بچّه ها کنار کشيدند و وسط اتاق را براي آنها باز کردند. دست به شانه هاي هم زدند و کشتي شروع شد. دستان سيّد، قوي و بزرگ بودند، اما محسن جوانتر و پرانرژي بود. سيّد دستانش را دور کمر محسن قفل کرد. محسن با يک حرکت ، خودش را عقب کشيد. بچّه ها با دقّت به حرکات دست و پاي آنها نگاه مي کردند. سيّد با دستان قوي خود، سرشانه هاي محسن را فشار مي داد. محسن مقاومت مي کرد. يک لحظه دستان محسن زير پاي سيد قفل شد. دلش ريخت. پا ضعيف و لاغر بود...
خواست پاي لاغر سيّد را بکشد و او را به زمين بزند. نتوانست. چشمانش خيس شد. آرام پاي ضعيف را رها کرد. سيّد متوجه شد. خود را روي زمين انداخت و به پشت روي زمين خوابيد.
- آقا، قبول، من باختم. برنده کشتي محسن است. (1)

قوي مي شويم براي خدمت به اسلام، نه ابراز وجود

شهيد علي دريغ

با هم به کلاس رزمي مي رفتيم و کونگ فو کار مي کرديم. روزي با دوچرخه ي علي به کلاس رفتيم. در بين راه به او گفتم: « علي! ما ديگر قوي شديم. علي گفت: هر قدر بيشتر ياد مي گيريم بايد خويشتن دارتر شويم، خودمان را قوي کنيم براي خدمت به اسلام نه اين که ابراز وجود کنيم. »
در ادامه مي گويد: « در باشگاه ورزشي وقتي که استاد وارد مي شد مانند سربازان به حالت خبردار مي ايستاديم و احترام مي گذاشتيم. روزي به علي گفتم: « ما هم خوب به اين احترام مي گذاريم! » در جواب گفت: « مهم اين است که دل انسان در برابر چه کسي ابراز تواضع کند. اگر ما به استاد تعظيم مي کنيم براي اين است که از او چيزي ياد مي گيريم. » (2)

ورزش آدم را قوي مي کند

شهيد محمد باقر صادق جوادي

بسيجي ها در يک ستون مي دوند و صداي پا کوبيدن شان به زمين، در همه جا پيچيده بود. حسابي داريم کيف مي کنيم. ستون که آقا باقر جلودارش است، قدم به قدم نزديک مي شود. از جا بلند مي شويم. آقا باقر، با ديدن ما، ناگهان مي ايستد و ابرو درهم مي کشد.
- چرا از صف خارج شديد؟
فيلسوف لبخند مي زند. من جوري نگاه مي کنم که « بابا، ماييم، حواست کجاست آقا باقر! » ولي فرمان او که با صداي محکم است، خيالاتم را به هم مي ريزد.
- دو نفر کلاغ پر، دو نفر سينه خيز... به شمار سه آماده شويد. هر چهارنفرمان، به هم نگاه مي کنيم. اسماعيل و حسين دست هايشان را پشت سر قلّاب مي کنند و آماده ي کلاغ پر مي شوند. تکليف من و فيلسوف هم معلوم است.
- برو دلاور، برو رزمنده. فکر کن تو جبهه ي دشمن گير کردي. برو ماشاءالله.
مي دويم و بازهم مي دويم. امّا انگار زمين پادگان پاياني ندارد. آقا باقر هم دست بردار نيست. فقط وقتي مي بيند دراز به دراز روي زمين افتاديم، رضايت مي دهد.
- ورزش، آدم را قوي مي کند. (3)

مي خواست تمرين را ادامه دهيم

شهيد محمود اميرخاني

جلسه خصوصي بود و فقط بچّه هاي اصلي انجمن شرکت داشتند. درآن جلسه گفتم:
- حالا که مکلّف به رفتن نيستيم، نبايد بيکار بمانيم و دست روي دست بگذاريم. به خصوص که موضوع انقلاب، موضوعي است داخلي و در اصل به ما مربوط است. من از تظاهرات آخري درس بزرگي گرفتم. اکثر ماها از نظر قدرت بدني و استقامت و چابکي ضعيف هستيم. فردا روزي که وارد ايران شويم، در صورت درگيري با پليس و نيروهاي امنيتي رژيم، آن هم درگيري سبک، بعيد مي دانم بتوانيم سالم از درگيري بيرون بياييم. کافي است يک باتوم بخوريم، فاتحه مان خوانده است. پيشنهاد مي کنم هر چه زودتر شروع کنيم به بدن سازي و فراگيري مهارت هاي رزمي.
با پيشنهادم موافقت کردند. حدود پانزده نفر بوديم. از فردا شروع کرديم. صبح خيلي زود بلند مي شديم. وضو مي گرفتيم و نيم ساعتي قرآن مي خوانديم تا وقت اذان صبح. بعد از اذان، نماز جماعت مي خوانديم و سپس شروع به نرمش و ورزش مي کرديم.
برخلاف انتظارم، بچّه ها تحمّل مي کردند و پا پس نمي گذاشتند. براي بالا بردن استقامت بدني، به سينه و شکم، ضربه و مشت مي زديم. يک روز محمود را دو سه نفري آن قدر مشت و لگد زدند که دلم سوخت و نگران شدم. تمرين را قطع کردم و به اصرار از او خواستم پيراهنش را دربياورد. وقتي بدن لختش را ديدم، دلم ريش شد. همه جاي بدنش پر از لکه هاي بزرگ و کوچک کبود و خونمردگي بود. گفتم:
- براي امروز کافي است.
قبول نکرد و خواست اجازه ي ادامه ي تمرين بدهم.
دو سه هفته تمرين سنگين و مداوم نتيجه ي خوبي داشت. (4)

در حال مجروحيت، ورزش مي کرد و کشتي مي گرفت!

شهيد نورالله يزداني

با آن که از همه مسن تر بود و بر اثر مجروحيت در عمليات، عصب پايش قطع شده بود پا به پاي نيروها ورزش صبح گاهي انجام مي داد.
مراسم صبح گاه که تمام مي شد چند دقيقه کشتي مي گرفت. بعدازظهرها هم با دايره زدن، بچّه ها را تشويق به گرفتن کشتي چوخه مي کرد و خودش بين آنها داوري مي کرد.
بسيجي ها که مي ديدند فرمانده شان هميشه در ميان آنها حضور دارد و با وجود مجروحيتي که دارد همه جا پيش قدم است و هر کجا کاري هست اول خودش براي انجام آن مي رود، با جان و دل به وظايفشان عمل مي کردند و مطيع بي چون و چراي او بودند. (5)

اول نماز بعد بازي!

شهيد نورالله کاظميان

زمين خاکي محل، مثل همه ي جمعه هاي ديگر پر بود از بچّه هايي که عاشق فوتبال بودند. اما اين جمعه فرق داشت. از بقيه ي جمعه هاي فوتبالي مهم تر بود. چون ما و رقيب هميشگي مان به فينال رسيده بوديم. همه مشتاقانه منتظر شروع بازي بودند و بچّه ها سعي مي کردند آماده ي مبارزه ي حيثيتي باشند. چيزي به شروع بازي نمانده بود که متوجّه شدم نورالله غيبش زد. از بچّه ها سراغش را گرفتم. مي گفتند تا همين چند دقيقه پيش کنار زمين بوده. صداي اذان از بلندگوي مسجد محل پخش مي شد. يکباره حدس زدم او کجا باشد. ديگر حوصله ي همه سر رفته بود.
بناچار گفتم بازي را شروع کنند تا من نورالله را پيدا کنم و بياورم. حدسم درست بود، در گوشه اي از محوطه، تکه اي کارتن زيرش انداخته بود و مشغول نماز بود. بار اوّلش نبود. برايش فرقي نمي کرد که کجا باشيم يا چه مسابقه اي را در پيش داشته باشيم، صداي اذان را که مي شنيد، بايد نمازش را مي خواند. اوايل بچّه ها به او اعتراض مي کردند. اما اين اواخر وقتي به نماز مي ايستاد همه از جمله خود من، با نگاه او را تحسين مي کردند. (6)

کفشهايش را داد به او که بتواند بازي کند!

شهيد ناصر کاظمي

تا چند دقيقه ي ديگر مسابقه شروع مي شد و « ناصر » بي خبر رفته بود. حتّي سراغ دستشويي هم رفت. آنجا هم نبود. يعني، کجا رفته است؟ عقلش به جايي قد نداد. نااميد به طرف زمين بازي برگشت. فکر کرد که به جاي او چه کسي را انتخاب کند.
غُر زدن بازيکنان تيم حريف شروع شده بود. چاره اي نبود. بايد بازي را شروع مي کردند؛ به بچّه هاي ذخيره ي تيم نگاه کرد. حميد، با آن کفش درب و داغانش نمي توانست درست و حسابي راه برود، چه برسد به دويدن! فکر کرد « توي اين بازي حسّاس که نمي شود حميد را وارد زمين کرد. تازه، بازي قبلي را هم به اين تيم باختيم. اگر اين بار هم ببازيم... .»
با ناراحتي وسط زمين رفت و از بچّه هاي تيم حريف چند دقيقه اي مهلت خواست. کاپيتانشان که دست به کمر گذاشته بود گفت: « والله، شما هم ما را مسخره کرده ايد. نکند ترسيده ايد؟ »
برگشت به طرف بچّه هاي تيم خودشان. از عصبانيّت دندانهايش قفل شده بود. يک دفعه ديد « ناصر » نشسته روي زمين و با حميد در حالِ صحبت کردن است. خودش را با عجله رساند بالاي سر او: « مرد حسابي، تا حالا کجا بودي؟ يک ساعت است همه را معطّل خودت کرده اي! اگر آماده نيستي، بگو ديگر، اين چه مسخره بازي است . »
چشمش افتاد به دو تا کفي کفش که در دستانش بود. نتوانست ادامه بدهد. « ناصر » داشت توي کفشهاي خودش کفي مي گذاشت. حميد هم کفشهايش را درآورده بود و گذاشته بود مقابل ناصر. گيج شد: « داري چه کار مي کني؟ »
« هيچي! همين الان آماده مي شويم. تو به آنها بگو آماده شوند. » بعد چشمکي به حميد زد و از جايش بلند شد و به طرف محمد رفت. دست انداخت روي شانه ي او و آرام طوري که حميد نشنود، گفت: « ببين، محمد جان! توي اين چند مسابقه ي آخر حميد اصلاً بازي نکرده. خودت که مي داني کفشهايش تعريفي ندارد. به زور راضي اش کردم کفشهاي مرا بپوشد و بازي کند. امّا کفشهاي من به پايش بزرگند. رفتم دو تا کفي خريدم تا کفشها اندازه ي پايش شود. حالا هم اجازه بده جاي من حميد بازي کند. »
نمي دانست در جوابش چه بگويد. بدون « ناصر » تيم شان ضعيف بود و باختن در مقابل تيم حريف حتمي.
- « يعني چه؟ تو نمي خواهي بازي کني؟ »
- « يک نيمه حميد بازي کند، نيمه ي دوم من جاي او بازي مي کنم. »
محمّد کمي مکث کرد. درمانده بود که چه کار کند. دستي به صورتش کشيد و گفت: « باشد... باشد. هر چه تو مي گويي. من يکي از بچه ها را مي گذارم ذخيره تا حميد به جاي او بازي کند. ولي تو هم حتماً بايد بازي کني. »
با خوشحالي صورت محمد را بوسيد و دويد به طرف حميد. محمد هم رفت تا به تيم حريف بگويد که آماده اند.
بعد از بازي، بچه هاي تيم از خوشحالي به سر و کول هم مي پريدند. با سه گل، باخت دفعه ي پيش را تلافي کرده بودند. محمد در ميان بچه ها چشم چرخاند، اما ناصر را نديد. او و حميد نود دقيقه توي زمين بازي کرده بودند و حالا در گوشه اي افتاده بودند تا نفسي تازه کنند. حدسش درست بود. آن دو در گوشه اي از زمين خنده کنان، دراز کشيده بودند و داشتند حرف مي زدند. رفت به طرفشان، وقتي رسيد بالاي سر ناصر کفشهاي درب و داغان حميد را ديد. ناصر با ديدن او بلند شد و نشست. خم شد تا صورت ناصر را ببوسيد. ناگهان چشمش به پاهاي خوني او افتاد. زبانش بند آمد. « ناصر » لبخند زنان نگاهش مي کرد. او نود دقيقه با کفشهايي که به پايش کوچک بودند، بازي کرده بود. (7)

پي‌نوشت‌ها:

1- پرواز از صخره هاي کردستان، صص 23-22.
2- بوي بهشت، ص 26.
3- آخرين خاکريز نيلوفر، ص 44.
4- بخواب برادرم، بخواب، صص 47- 46.
5- لحظه هاي بي عبور، ص 112.
6- داخل زمين، پشت خط، صص 10-9.
7- فوتبال و جنگ، صص 16-13.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت،(1390)، آمادگي جسماني، روحيه پهلواني؛ سيره ي شهداي دفاع مقدس (28)، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط