قانونگرايي، نظم و انضباط در سيره ي شهدا

صبحگاه به ياد ماندني

منتظر نمي شد کار به سراغش بيايد، خودش به سراغ کار مي رفت. با برنامه ريزي و نظم عمل مي کرد. به هر کاري که دست مي زدند از قبل تمام جوانبش را سنجيده بود. هيچ چيز نمي توانست برنامه هاي او را تغيير دهد. (1)
شنبه، 4 بهمن 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
صبحگاه به ياد ماندني
 صبحگاه به ياد ماندني

 






 

 

سنجيده عمل مي کرد

شهيد حجت الاسلام و المسلمين عبدالله ميثمي
منتظر نمي شد کار به سراغش بيايد، خودش به سراغ کار مي رفت. با برنامه ريزي و نظم عمل مي کرد. به هر کاري که دست مي زدند از قبل تمام جوانبش را سنجيده بود. هيچ چيز نمي توانست برنامه هاي او را تغيير دهد. (1)

صبحگاه به يادماندني

جاويدالاثر احمد متوسليّان
چند دقيقه اي که به تماشا ايستاد، انگار در ذهنش به نتايجي رسيد. برخاست، از اتاق بيرون زد و يکراست سراغ بچّه ها رفت. صداي حاج احمد، چرت همه را پراند: « برادران! همه به خط. من اين طور صبحگاه را قبول ندارم. بايد يک فکر اساسي بکنيم تا تيپ ما مراسم صبحگاه درست و حسابي داشته باشد. »
همه مثل مجسمه سرجايشان ماندند. حاج احمد را خوب مي شناختند. مي دانستند با برنامه هاي بي ثمر مخالف است و هميشه دنبال طرحهاي تازه و مؤثر مي گردد. سرتاپا گوش، منتظر ماندند. حاجي محکم و قاطع گفت: « حالا دور تا دور حياط بدويد. » تيپ يکپارچه شروع به دويدن کرد. نيم ساعت، همين طور دويدند. کم کم نق نق بچّه ها از ميان صداي قدمهايشان شنيده مي شد. « حسين قجه اي » با قد و قامت ريزش، جلوي صف مي دويد. حسابي به نفس نفس افتاده بود؛ ولي لحظه اي از رفتن نمي ماند. کُند کرد و گفت: « بچه ها مطيع باشيد. حرفهاي حاجي را گوش کنيد. به او اعتماد داشته باشيد. »
نفسش ياري نمي کرد. بچّه ها با قوّت قلب بيشتري، پا به پاي او مي دويدند. حسين را همه قبول داشتند. بالاتر از اين، همه دوستش داشتند؛ ولي حقيقتش نه به اندازه ي حاجي. بالاخره به يک تکه زمين گِل آلود، که درست سر راهشان بود، رسيدند. گِل زياد بود همه متوقّف شدند. حتي نمي توانستند فکرش را هم بکنند که در آن محدوده، مي توانند بدوند. يکدفعه حاجي جلو پريد و دست زير چانه ي قجه اي انداخت و او را به ميان آب و گِل پرت کرد. قجه اي تا آمد به خودش بجنبد، کار از کار گذشته بود. به فرمان حاجي، در آن آب و گِل خيز رفت. پشت سرش « رضا دستواره » بود. مِن مِن کرد و گفت: « حاجي! اجازه بده روي زمين خشک خيز بروم. اين خيلي افتضاح است. » حاج احمد معطلش نکرد. او را هم پرت کرد. دستواره هم پشت قجه اي، خيز رفت. حالا نوبت حاج همت رسيده بود. او يک نگاهي به بچّه ها انداخت و يک نگاهي هم به حاج احمد. بچّه ها پچ پچ کردند که: « نه بابا! حاجي حتماً حرمتش را نگه مي دارد. اين حاج همت است. با يک بسيجي معمولي يا يک سرباز فرق مي کند ... »
حاج همت به آسمان نگاهي انداخت. نفسش را بيرون داد و منتظر ايستاد. ناگهان دستهاي حاجي بالا رفت و روي شانه ي حاج همت پايين آمد و او را روي زمين خواباند. آن همه چشم، مات و مبهوت، به آنان دوخته شده بود. حاج احمد نهيب زد: « يا الله برو! » حاج همت رفت. پشت سرش يک تيپ آماده شد که شروع کند. هنوز مردّد مانده بود که حاج احمد جلوتر از همه، توي گلها شيرجه زد و سينه خيز جلو کشيد. حساب کار دست همه آمد و همگي شروع کردند. در پادگان دوکوهه، صداي تکبير يک تيپ پيچيد که دنبال فرمانده ي دلاورشان، مشغول انجام صبحگاهي به يادماندني بودند. (2)

آثار انضباط

شهيد رضا حبيب اللهي
با حضور مدبّرانه ي او، واحدهاي تحت پوشش عمليات سپاه اصفهان، سازماندهي و انضباط خاصي يافت و آثار حرکتهاي سازنده و مثبت او در کارهاي اجرايي، تا سالهاي بعد باقي ماند و نيروهايي که با او کار کردند و از يادگاران آن دوران هستند، قدرت مديريت مقتدرانه ي او را بخوبي به ياد دارند. (3)

مرتب و منظّم

شهيد رضا حبيب اللهي
مسأله ي ديگر نظم و انضباط اين مرد بود. حتي در جنگ، بر خود فرض مي دانست که گِتر کرده و بند پوتين خود را به طور منظم تا آخر ببندد. لباس نظامي او هم مرتّب و منظم بود و تيپ نظامي او يکي از مشخصه هاي وي بود. (4)

با نظم و ترتيب عمل مي کرد

شهيد حميد ايرامنش
حميد در آماده سازي نيروها در سوسنگرد نقش مهمي داشت. خيلي با نظم و ترتيب عمل مي کرد، طوري که بچه ها در موردش مي گفتند خيلي نظامي برخورد مي کند. تسلط خاصي در توجيه و هدايت نيروها داشت. براي دو گرداني که از کرمان برده بوديم، حميد نقش محوري در آموزش و آمادگي نيروها از خود نشان داد؛ و چون از صحنه ي جنگ شناخت خوبي داشت و در عمليات مبتکر بود، بچه ها از او حرف شنوي داشتند. کم نبود تجربه ي چهار يا پنج عمليات در کردستان را با خود داشتن. حرف هايش به دل مي نشست، چون تجربياتي بود که خود از سر گذرانده بود. با اين که اغلب رزمنده ها تحصيل کرده بودند و ميانشان معلم و دانشجو زياد بود- مزار شهدا گواه اين ادعاست- با اين وجود همه از حميد چريک پيروي مي کردند. (5)

تابع فرمان

شهيد داود صفري
در حال پيشروي بوديم که احساس کردم عراق به عمد منطقه را خالي کرده است. به معاون گروهان برادر « صفري » گفتم: داود جان ما ديگر برنمي گرديم، دشمن به طور عمدي خود را به عقب کشيده است. « داود » که خود متوجه مسئله شده بود گفت: « مي دانم، ولي فرماندهان امر فرموده اند که ما عمليات را ادامه دهيم و بايد تابع فرمان آنان باشيم. »
عمليات رمضان که به پايان رسيد، پيکر مطهر اسوه ي اخلاق و شهامت داود صفري ميهمان خاک مقدس جنوب شد و پس از 13 سال جسم متبرکّش بر دوش همسنگرانش تشييع شد. (6)

تجربه ي منظم بودن

شهيد سيّد محمّد ابراهيمي
در زمينه همه چيز نظم داشت، نظم در وضو گرفتن و تجديد وضو، در کارها و نامه هايش.
هنوز هم گاهي کمد ايشان را بررسي مي کنيم مي بينيم حتّي ليس جزوات آموزشي موجود در واحد آموزش سپاه قروه را هم با توجه به اين که شايد به کار نمي آمدند نگهداري مي کرده. رسيد مقداري پول که به اشخاص تحويل داده، رسيد دوربيني که دوباره پس داده و خيلي کاغذهاي ديگر را مرتب و دسته بندي نگهداشته بود.
منظور اين است که وقتي هنوز سپاه نظم منسجم خود را پيدا نکرده بود، ايشان منظم بودن را تجربه کرده بود.
از رهگذر همين نظم و انضباط، اعمال عبادي اش هم مرتّب و بدون خدشه بود. (7)

ژوليده و نامنظم نبود

شهيد سيّد محمّد ابراهيمي
در آن گيرو دار جنگ که کسي فکر منظم بودن پوشش لباس خودش نبود، ما هيچوقت مشاهده نکرديم که ايشان، مثلاً کتاني بپوشد يا پيراهنش را روي شلوار رها کند. مرتب بود، هيچوقت نديدم که ژوليده و نامنظم باشد. (8)

پي‌نوشت‌ها:

1. روح آسمان، ص 96.
2. مرواريد گمشده، صص 86-84.
3. عاشق صادق، ص 40.
4. عاشق صادق، ص 146.
5. چريک، ص 62.
6. نسيم صبح، ص 89.
7. عشق در ساعت 9:10، صص 116- 115.
8. عشق در ساعت 9:10، ص 129.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس (30)، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما