قانونگرايي، نظم و انضباط در سيره ي شهدا
کار شخصيه!
شهيد محمّد ناصر ناصريسه بار شد که اسباب هايمان بار کاميون، چند روز کنار خيابان ماند، تا کاميون مي رسيد به مقصد، از منطقه مي فرستادند دنبال او که « سريع خودت را برسان. »
حتّي يک بار آن چادر کاميون روغني بود، باران هم حسابي آمد، تمام روغن ها را شست و برد توي اسباب و اثاث ما. تا مدّت ها روغن از وسايل خانه پاک مي کرديم. به او مي گفتند « خب دو تا سرباز بگير، بگو خالي کنند اسباب را. »
مي گفت: « کار شخصي مال شخصه. » (1)
سلسله مراتب را از ياد نمي برد
شهيد حميد باکريمجنون، روز اوّل، تا ساعت هشت و نه صبح در دست ما بود، بدون شليک تير و با آن همه اسير. امّا فرداي آن روز ... به پسرم مي گويم: « کاش فردا نمي رسيد! »
که پاتک ها را ببينيم، يا آتش را. و اين که از راه خشکي موفّق نبوديم و بايد مي رفتيم طرف نشوه. رفتيم. توپخانه داشت طلايه را مي زد.
به حميد گفتم: « توپخانه مزاحم است. بگذار از کار بيندازيمش بعد حرکت کنيم. »
گفت: « اجازه بده تماس بگيرم. »
سلسله مراتب را از ياد نمي برد. تماس گرفت. گفتند نه. گفتند مأموريت شما چيز ديگري است. گفتند تمام نيرويتان را صرف مأموريّت خودتان بکنيد. (2)
ما بايد رعايت کنيم
شهيد محمود کاوهخيال ما هم راحت شد. شايد باورتان نشود ولي ما مي خنديديم و مهمّات را بار مي زديم توي هلي کوپتر. ديگر مطمئن بوديم مي رويم که فرمانده هوانيروز آمد پيش صيّاد شيرازي، احترام گذاشت گفت سرهنگ فلاني است و گفت: « من اجازه نمي دهم هلي کوپتر از اين جا جنب بخورد. »
همه مان جا خورديم که چطور سرهنگي آمده به فرمانده ارتش مي گويد نمي خواهد اطاعت کند.
صيّاد شيرازي تبسّم کرد. خيره شد به او گفت: « باشد. ايرادي ندارد. نمي رويم. »
و آمد برايمان توضيح داد که سرهنگ درست مي گويد و ما داريم تخلّف مي کنيم و اين اصلاً خودش يکي از قوانين بين المللي است و « ما هم بايد رعايتش کنيم. »
دليل سرهنگ اين بود « مملکت به اين هلي کوپتر گرانقيمت احتياج دارد. من نمي توانم اجازه بدهم به مأموريّتي برود که درصد موفقيتش زير صفر است. » (3)
من تسليم هست!
شهيد محمود کاوههيچ کس نمي دانست کي شکار را زده.
مي گفتند از جنگل که رد مي شده اند، کاوه با يکي ديگر، شليک مي کند مي زندش. و اين کار از نظر قانون مجاز نبود. اين را دادستان سپاه مي گفت. در مجلسي که همه بودند.
محمود داشت روزنامه مي خواند.
دادستان مي گفت: « جرم جرم است. من و شما نمي شناسد. هر کس مرتکبش بشود بايد جواب پس بدهد. »
- امنيّت اين جا را مديون هميني هستيد که به او تهمت مي زنيد.
دادستان مي گفت: « مجرم بايد محاکمه بشود. حالا هر کس مي خواهد باشد باشد. » فرمانده سپاه مشهد گفت: « جريمه اش را من مي دهم. »
دادستان گفت: « بايد خودش بيايد دادگاه جواب پس بدهد. »
نزيک بود کار به جر و دعوا بکشد که محمود روزنامه اش را گذاشت کنار، بلند شد گفت: « کي گفته از من دفاع کنيد؟ اگر خلافي شده، اگر از من سر زده، بايد خودم بروم جوابش را بدهم. »
آمد جلو دادستان، خيره شد توي چشم هايش، دست هايش را آورد بالا گفت: « من تسليم هستم. بگوييد بيايند مرا ببرند. » (4)
به هيچ وجه اهل پارتي بازي نبود
شهيد علي صيّاد شيرازيزمان جنگ وقتي صيّاد فرمانده نيروي زميني بود، خانم يکي از مسئولين رده ي بالا زنگ زده بود به صيّاد که فلان کس را از کردستان بياوريد تهران، حالا اين فلان کس از فک و فاميل هاي آن مسئول رده بالا بود. صيّاد خيلي محکم گفته بود: « نه. به هيچ وجه. مگر خونش از خون بقيّه رنگين تر است؟ » صيّاد گفته بود: « تظاهر نمي کنم. من فقط اين کار را مي کنم که امام دستور بدهد. »
شايد هر کس ديگر جاي صيّاد بود، سريع اين کار را انجام مي داد، ولي صيّاد اين کار را نکرد. اصلاً هم به اين فکر نکرد که شايد باهاش دشمني کنند و برايش دردسر درست کنند.
اصلاً اهل پارتي بازي نبود. براي ديگران وقتي کاري مي کرد که اولاً غيرقانوني نباشد و دوم اين که طرف مستحق انجام دادن آن کار باشد. خود من که سال ها با صيّاد دوست بودم، هيچ وقت از او هيچ خواهشي نکردم. اخلاقش را مي دانستم که از پارتي بازي خوشش نمي آيد. (5)
هميشه به حقّ خودت قانع باش
شهيد علي صيّاد شيرازيپانزده سال بود که اسمم را براي حج نوشته بودم. اسمم درنمي آمد. به علي گفتم: « علي جان، تو مي تواني اسم من را جلوتر بياندازي، من زودتر بروم مکّه. » بالاخره تيمسار بود حرفش برو داشت.
مي گفت: « عزيزجان، اين چه حرفي است. تو هر وقت اسمت دربيايد مي روي مکّه. خدا خداست، دير و زود که نداره. من بروم حقّ يک نفر ديگر را پايمال کنم که شما را زودتر بفرستند؟ هميشه قانع باش به حقّ خودت. من اگر بروم پارتي بازي هم بکنم و تو را زودتر بفرستم، مکّه ي شما خراب مي شود. » (6)
ديدي پسرت حرفت را گوش نکرد!
شهيد علي صيّاد شيرازييک بار يک نفر مي خواست علي کاري برايش انجام دهد. از آقاجان خواسته بود که براي علي نامه بنويسد. کي؟ آن موقع که علي فرمانده نيروي زميني بود. خيلي ها مي آمدند و از ما يا آقاجان و عزيز خواهش مي کردند که واسطه بشويم بين آن ها و علي و کارشان راه بيفتد. ما بيش تر سعي مي کرديم با زبان خوش و مهربان منصرفشان کنيم، چون علي اصلاً اهل پارتي بازي نبود. اگر ناچار مي شديم و برايش نامه مي نوشتيم، اوّل يک سري کامل درباره ي خواسته ي آن فرد تحقيق مي کرد. بعد اگر خواسته اش به جا بود و بوي پارتي بازي و سوء استفاده نمي داد و غير قانوني نبود، مشکلش را حل مي کرد. اين بار هم يکي از آقاجان خواسته بود. آقاجان هم براي علي نامه نوشته بود. يک مدّت گذشت. يک روز ديديم که آن شخص آمده و شکايت علي را به آقاجان مي کند. حرف هايي زد که آقاجان از دست علي خيلي ناراحت شد. به آقاجان گفته بود: « ديدي پسرت هم حرفت را گوش نکرد. » با طعنه گفته بود وآقاجان خيلي ناراحت شده بود و فکر کرده بود علي به حرفش اعتنا نکرده.
هر وقت علي مي آمد مشهد، از قبل زنگ مي زد که من دارم مي آيم و فلان ساعت مي رسم. همه تان باشيد که ببينمتان. ما هم جمع شده بوديم توي خانه ي آقاجان و منتظر بوديم. علي موقعي که مي رسيد، اوّل مي رفت آقاجان را مي بوسيد بعد عزيز را و بعد با ما روبوسي مي کرد. اين بار هم وقتي وارد اتاق شد، اوّل رفت سمت آقاجان که ببوسدش. آقاجان نگذاشت علي صورتش را ببوسد و با عصبانيّت هلش داد. علي پرت شد و افتاد کف اتاق. همه ي ما شوکه شده بوديم و با دهان باز نگاه مي کرديم. علي که افتاد روي زمين، بلند نشد. همان طور روي زانوهاش رفت سمت آقاجان و خودش را انداخت روي پاهاي او. گفت: « آقاجان، تا من را نبخشي، از روي پاهايت بلند نمي شوم. » پاهايش را مي بوسيد و التماس مي کرد. همه ي ما گريه مي کرديم. عزيز سرِ آقاجان داد زد: « چرا اين طوري مي کني مرد، خجالت بکش. » تا عزيز داد زد، يکدفعه آقاجان تکاني خورد و شانه هاي علي را گرفت و بلندش کرد و بغلش کرد.
من تا ساعت ها از ديدن اين صحنه حالم بد بود و داشتم ديوانه مي شدم. همين حالا هر وقت يادم مي افتد، قلبم به درد مي آيد، ولي داداش علي انگار نه انگار. بعدش آمد کنار آقاجان نشست. مثل هميشه با او شروع کرد به حرف زدن. گفت: « آقاجان، شما خودتان را ناراحت نکنيد. مطمئن باشيد من حقّ کسي را ضايع نمي کنم. » برايش توضيح داد که آن شخص قصدش آن چيزي نبوده که براي آقاجان گفته. يک آدرس و شماره ي تلفن نوشت و داد دستش، گفت: « از اين بعد هر کس آمد پيش شما، شما اصلاً کاري نداشته باشيد. اين آدرس را به او بدهيد و بگوييد مستقيم بيايد پيش خودم. » به ما هم آدرس را داد و از آن به بعد همين کار را مي کرديم. (7)
پينوشتها:
1. يادگاران 13، ص 29.
2. به مجنون گفتم زنده بمان، ص 121.
3. ردّ خون روي برف، ص 58-57.
4. ردّ خون روي برف، ص 207.
5. خدا مي خواست زنده بماني، ص 108.
6. خدا مي خواست زنده بماني، صص 164-163.
7. خدا مي خواست زنده بماني، صص 184-183.
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس (30)، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول