قانونگرايي، نظم و انضباط در سيره ي شهدا

تا مي تواني اطراف من نيا!

« همسرم از تهران به لشکر 28 سنندج منتقل شده بود. من دوست نداشتم به سنندج بروم و مي دانستم اگر به شوهرم بگويم که از نامجو کمک بگيرد، او اين کار را نخواهد کرد. لذا شخصاً در وزارت دفاع خدمت نامجور سيدم. اوّل خيلي
دوشنبه، 6 بهمن 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
تا مي تواني اطراف من نيا!
تا مي تواني اطراف من نيا!

 






 

 قانونگرايي، نظم و انضباط در سيره ي شهدا

نمي توانم حق يک نفر ديگر را ضايع کنم

شهيد موسي نامجو
همسر يکي از دوستان نزديکش که با هم رفت و آمد خانوادگي داشتند در اين باره مي گويد:
« همسرم از تهران به لشکر 28 سنندج منتقل شده بود. من دوست نداشتم به سنندج بروم و مي دانستم اگر به شوهرم بگويم که از نامجو کمک بگيرد، او اين کار را نخواهد کرد. لذا شخصاً در وزارت دفاع خدمت نامجور سيدم. اوّل خيلي بعيد مي دانستم که موفّق به ديدار او بشوم، ولي خيلي راحت و با يک هماهنگي ساده به دفتر ايشان رفتم. ايشان با آن که وزير دفاع شده بود، هيچگونه تغييري در روحيّه و رفتارش ايجاد نشده بود. با ديدن اين روحيّه، با خود گفتم که ايشان حتماً خواسته ي مرا عملي خواهد کرد، لذا مسأله ي انتقال همسرم را به ايشان گفتم.
ايشان پس از آن که با دقّت به سخنان من گوش کرد، در کمال سادگي و صداقت گفت: « خواهرم! همسر شما برادر و همرزم من است، ولي من نمي توان حقّ يک نفر ديگر را به خاطر او ضايع کنم و پيش آن شخص و خداي او شرمنده بشوم. سلام مرا به همسرتان برسانيد و بگوييد که در طول انقلاب خيلي زحمت کشيده ايد و حالا وقت آن است که به لشکر 28 سنندج برويد و در آن جا خدمت بکنيد. مطمئناً حضور شما براي لشکر سنندج خيلي مفيد خواهد بود و کسي که قرار است به جاي شما به تهران منتقل شود، منتظر است. شما برويد تا ايشان به تهران بيايد. » با شنيدن جوابيه ي نامجو، هاج و واج ماندم، ولي وقتي بيشتر توضيح دادم متوجّه شدم که حق با اوست و اين درخواست من، بي مورد است.
چند روز بعد نامجو با خانواده اش به خانه ي ما آمدند تا با ما که عازم سنندج بوديم خداحافظي کنند. (1)

رعايت حق ديگران

شهيد حجت الاسلام و المسلمين عبدالله ميثمي
يک بار حاج آقا ميثمي مي خواست برود اصلاح. خيلي موهاي سر و ريشش نامرتّب شده بود. به خاطر اين که حجم زياد کارها فرصت نمي داد بروند سلماني، من رفتم و از سلماني قرارگاه برايشان وقت گرفتم تا وقتي نوبتشان شد بروند زود اصلاح کنند و برگردند که زياد وقتشان گرفته نشود. وقتي نوبت ايشان شد، من آمدم و ايشان را خبر کردم. ايشان هم بلند شد و رفت. وقتي داخل سلماني رسيد، ديد چند نفر از بچّه هاي بسيجي نشسته اند تا نوبتشان بشود. ايشان مي خواست برگردد. مي گفت: « من خجالت مي کشم که همين جوري بيايم بنشينم روي صندلي و بچّه ها در نوبت باشند. »
ولي ما اصرار کرديم و گفتيم: « آخر شما نوبت گرفته ايد و بچّه ها هم مي دانند. خودشان هم گاهي اين کار را مي کنند و نوبت مي گيرند و اين مسأله اي عادي است. »
با همه ي اينها آقاي ميثمي ناراحت بودند و فکر مي کردند، دل بچّه ها شکسته است. در راه برگشتن عينکشان افتاد و دسته اش شکست. از اين که عينکشان شکسته بود، خوشحال بودند، مي گفتند: « اين تلافي آن است که دل بچّه ها را شکستم، خداوند خواست با اين کار تلافي کند. »
خلاصه اين قدر برايش مهم بود که حقّ کسي را ضايع نکند و دل کسي را نشکند و خودش را بالاتر و برتر از ديگران نداند. خيلي خاکي و مردمي بود. (2)

چرا به او اهانت کرده ايد؟

شهيد مهدي اميني
مزدور ضد انقلاب را که به اسارت ما درآمده است، به ساختمان سپاه مي برديم. خودش را باخته و رنگ بر چهره ندارد. از حالت چشمانش به خوبي مي فهمم که هراس از مرگ در وجودش لانه کرده است. ناگهان يکي از بچّه ها با حالتي عجيب داد مي زند: « خودش است، خودش است ... » همه ي چشمها متوجّه او مي شود. به شدّت خشمگين است. به طرف اسير مي آيد؛ « جنايتکار، مزدور ... » و مي خواهد بزندش که مانع مي شويم. موضوع به اطلاع مهدي مي رسد و او سريعاً خودش را مي رساند.
- « چه کسي اين کار را کرده است؟ »
جوابش را مي دهيم. و او مي رود سراغ همان برادر.
- « چرا به يک اسير هانت کرده ايد؟ »
در برابر سؤال مهدي، ماتش مي برد. بعد از چند لحظه با لحن ناراحت جواب مي دهد: « او حزبي است آقا مهدي! »
- « او حالا اسير اسلام است. چرا به او اهانت کرده ايد؟ »
و او ناراحت مي شود.
- من توي درگيري با چشمهاي خودم ديدم که همين اسير چند نفر از بچّه هاي ما را به شهادت رساند. او مستحق مرگ است. من چطور مي توانم ساکت باشم؟
- هيچکس حق اهانت کردن به اسير را ندارد، تکليف او را دادگاه مشخص مي کند ... (3)

بايد جريمه بنويسي، من مقصّرم!

شهيد مهدي اميني
با ناراحتي لندرور را کنار مي زند و دست به دستگيره ي در مي برد که پياده شود.
- « کجا آقا مهدي! »
- بچّه ها با تعجّب نگاهش مي کنند. با ناراحتي جواب مي دهد: « من گناه کردم! »
- « چه گناهي آقا مهدي؟ »
- « حواسم نبود، از چراغ قرمز رد شدم! »
موضوع به نظر ما بي اهميّت تر از آن است که رويش فکر کنيم. همه مي گوييم: « حالا از چراغ رد شده ايم و تمام شده است، برويم آقا مهدي. » امّا مهدي سرِ رفتن ندارد. شايد از حرف ما هم عصباني شده است.
- کجا برويم؟ امام فرموده اند رعايت قوانين رانندگي واجب شرعي است. من گناه کردم.
تازه مي فهميم که مهدي چه مي گويد و کجاي کار است.
- چه کار کنيم آقا مهدي؟
بايد بروم و پليس را پيدا کنم!
- خب؟ ...
- برايش بگويم چرا مرا جريمه نکردي!
از ماشين پياده مي شود. هر چه اصرار مي کنم، فايده ندارد. من هم به دنبال او پياده مي شوم. مهدي پليس را پيدا مي کند.
- « شما براي چه اينجا ايستاده ايد؟ مگر شما ضابط قانون نظام نيستي که اينجا ايستاده اي؟ ... »
پليس را انگار برق مي گيرد. مات و مبهوت نگاه مي کند. حتم دارم که در عمرش به چنين موردي برنخورده است. خود من هم اوّلين بار است که مي بينم راننده پليس را مؤاخذه مي کند.
- « شما وظيفه داشتيد بنده را جريمه کنيد! »
کم کم پليس از بهت و حيرت بيرون مي آيد و انگار تمايلي به جريمه نوشتن ندارد. امّا مهدي رهايش نمي کند.
- تو بايد جريمه بنويسي! بنده مقصّرم. (4)

چرا خلاف مي روي؟

شهيد داور يُسري
روزي ايشان را از شهر به سپاه مي آوردم و چون خيلي عجله داشت خواستم قسمتي از مسافت را بر خلاف مقرّرات راهنمايي طي کنم تا زودتر به مقصد برسيم. بهانه کردم که دست راست خيابان خاکي و دست انداز است و نمي خواهم ماشين آسيب ببيند. فوراً مرا متوقّف کرد و گفت پس چرا خلاف مي رويد؟ گفتم: « برادر! اوّلاً خيابان خلوت است و ثانياً از اين قسمت زودتر مي رسيم و دست انداز را رد مي کنيم. بيت المال نيز حفظ مي شود. » ايشان ناراحت شدند و گفتند: ما حق نداريم حتّي به قيمت استهلاک کامل ماشين، خلاف قانون رفتار کنيم. خلاصه از مسير رفته مرا برگردانيد و وادارم کرد تا از مسير اصلي به راه خود ادامه دهم. من از عمل خويش شرمنده شده و در دل خود به خاطر چنين روحيه اش آفرين گفتم. (5)

تا مي تواني اطراف من نيا!

شهيد محمود کاوه
کم کم بچّه ها پي بردند که من برادر خانم کاوه هستم. از آن روز به بعد، ابراز مهرباني شان نسبت به من بيشتر شد. آنها چون کاوه را دوست داشتند، به من هم بيش از پيش، علاقه نشان مي دادند. از آن طرف، چون تعلّق خاطر خاصّي به محمود پيدا کرده بود، هر وقت بيکار مي شدم، به مقر فرماندهي مي رفتم و احوال محمود را مي پرسيدم. خيلي دوست داشتم که او کاري را به من محوّل کند تا انجام دهم. امّا هر بار، با کمال تعجّب مي ديدم که محمود خيلي عادي و سرد با من برخورد مي کند و به اصطلاح تحويلم نمي گيرد برايم سؤال ايجاد شده بود که چرا با بسيجي ها گرم مي گيرد و با من نه؟ آن قدر عشق و علاقه ام به او زياد بود که اصلاً به خودم اجازه نمي دادم سوء ظني نسبت به او پيدا کنم. اين برخوردها را هم به حساب کار و گرفتاري اش مي گذاشتم. روزي گوشه ي پادگان داشت تنها قدم مي زد. با کلّي شک و ترديد جلو رفتم و سلام و احوالپرسي کردم. شک و ترديدم به اين خاطر بود که شايد باز هم مرا تحويل نگيرد و سرد برخورد کند. ولي برعکس روزهاي قبل، خيلي گرم گرفت، احوال مادر و اخوي ها را پريد و از بچّه هاي واحد اطلاعات سراغ گرفت. از اين برخورد گرم و گيرا، هم خوشحال شده بودم و هم متعجّب. با هم قدم زنان تا نزديک ساختمان فرماندهي آمديم. بين صحبتها، جمله اي به من گفت که دليل برخورد دوگانه ي روزهاي قبل و امروزش را فهميدم: « حسن! تا مي تواني اطراف من نيا و خيلي چيزها را از من نخواه. »
سپس، آهي از ته دل کشيد و ادامه داد: « از اينها گذشته، وقتي تو مي آيي پيش من، مي ترسم نتوانم از پس آن مسؤوليتي که خدا و اهل بيت ( عليهم السّلام ) از من خواستند، بر بيايم و در نهايت، خداي نکرده بين تو و بقيه، تبعيض قائل بشوم و آن کاري را که نبايد، بکنم. » (6)

گروهانِ نمونه

شهيد مسعود شعربافچي
در گردان امير، گروهان عبدالله نمونه بود. از نظر نظم و انضباط بين ديگر گروهان ها، هميشه درجه ي اول بود. آن هم به خاطر فرمانده ي منضبط اش بود. بچه ها هم از فرمانده شان ياد گرفته بودند. تمام سنگرها تميز و مرتب بود. (7)

قانون خودش مي داند

شهيد حسن انفرادي
حسن و بچّه هاي اطلاعات مأموريت داشتند ماشينهاي مشکوک را تفتيش کنند، آنها يک منافق را دستگير کرده بودند و او به ماشينهايي که مي شناخت اشاره مي کرد. بچّه ها هم آن را متوقّف کرده بودند تا بازرسي کنند. ژيان نارنجي رنگي نزديک شد. بچّه ها ماشين را متوقّف و شروع به بازرسي کردند. داخل ژيان مرد و زن جواني به همراه يک بچّه ي نوزاد بودند. حسن و بچّه ها حسابي ماشين را تفتيش کردند، امّا چيزي يافت نشد. در حين بازرسي زن جوان مرتّب دعا مي کرد و مي گفت: « خدا حفظتان کند، شما سربازان امام زمان هستيد. » بچّه ها که ديگر نااميد شده بودند قصد داشتند به آنها اجازه ي عبور دهند، امّا حسن در آخرين لحظات گفت: « بياييد قنداق بچّه را باز کنيد. » ناگهان زن جوان شروع به پرخاشگري کرد، به حسن و پدر و مادرم ناسزا مي گفت. آنقدر فحّاشي کرد که صبرم تمام شد، امّا حسن آرام و صبور مي گفت: « خواهر ما را ببخشيد. » قنداق بچّه را باز کردند، چند عدد نارنجک، تي. ان. تي، و اعلاميّه پيدا شد. فحّاشي زن هنوز ادامه داشت. خواستم عکس العمل نشان دهم، حسن گفت: « برادر جان ما اجازه نداريم، قانون خودش مي داند. » آنها را توقيف کردند. زن همچنان فحش مي داد و حسن همانطور آرام و صبور بود. (8)

قانون، قانون است

شهيد احمد عوض کننده قراقي
با حاج احمد سوار ماشين شديم. او رانندگي مي کرد. آرام و صبور و خونسرد. يک تسبيح در دستش بود و آرام ذکر مي گفت من عجله داشتم و او عجيب آرام بود.
گفتم: « حاجي. يک کم تندتر برو. جاده که خلوت است. »
گفت: « رانندگي در اين جا بيش از 80 کيلومتر ممنوع است. »
- حاجي! يعني چي؟ ما در حال جنگ هستيم. جاده هم که شلوغ نيست.
- يعني چي، يعني چي؟! مقرّرات، مقرّرات است. قانون رانندگي به من اجازه نمي دهد که بالاتر از 80 کيلومتر سرعت بروم.
- حاجي لااقل برو روي سرعت 85.
نمي دانم چرا آن حرف را زدم. مي خواستم حرف خودم را به کرسي بنشانم. نمي دانم. حاجي نگاهي به من انداخت. مثل هميشه آرام و صبور لبخندي زد و گفت:
- مي دانم که زودتر مي خواهي به خانواده ات برسي. مي دانم که دلتنگ بچّه هايت هستي. امّا اين 5 کيلومتر اضافه، ارزش آن را ندارد که قانون را زير پا بگذاريم ... حوصله کن. قانون قانون است. (9)

همه در مقابل قانون يکسانند

شهيد احمد نجّاريان کرماني
همراه تعدادي از بسيجي ها کوچه را قرق کرده و ماشينها را بازرسي مي کرديم. سردي هوا تا مغز استخوانمان نفوذ مي کرد، امّا دستور، دستور حاج احمد آقا و لازم الاجرا بود.
ساعتي گذشت. با صداي ترمز کشداري به خود آمدم. به راننده اشاره کردم تا شيشه ي ماشين را پايين بکشد. انگار توقّع چنين برخوردي را نداشت. سرش را از شيشه ي ماشين درآورد.
ابروهايش را در هم کشيد و فرياد زد: « يعني چه؟ ... اين چه بساط است؟ ... يک مشت بسيجي توي کوچه ريختند ... » با نگاهش مرا ورانداز کرد: « يعني تو مرا نمي شناسي! من رئيس کلانتري همين ناحيه هستم. »
- « خوب آقا جان باش! ما هم وظيفه اي داريم. اجازه بدهيد! ماشين را بازرسي کنيم ... وقت ما و خودتان را هم تلف نکنيد. »
بچّه هاي بسيجي، يکي يکي جلو آمدند. هر کدام چيزي مي گفتند. چند لحظه بعد سر و صداها بالا گرفت. اصرار و التماسهاي من و بچّه هاي ديگر بي فايده بود. سر و صداها به گوش حاج آقا رسيد. از مسجد بيرون آمد. گفت: « برادر چي شده است؟ »
- اين آقاي محترم اجازه نمي دهد ماشينشان را بازرسي کنم. مي گويد رئيس کلانتري همين ناحيه است.
حاج احمد نگاهش را به سوي راننده چرخاند: « برادر عزيز! شما که رئيس هستيد بايد بهتر قانون را رعايت کنيد، چون همه در مقابل قانون يکسانند. » (10)

پي‌نوشت‌ها:

1. مدرسه ي عشق، صص 59-58.
2. يک پله بالاتر، صص 60-59.
3. بر ستيغ صبح، صص 151-150.
4. بر ستيغ صبح، صص 156-155.
5. اين سبز سرخ، صص 85-84.
6. حماسه ي کاوه، صص 157-156.
7. ستارگان درخشان (7)، ص 42.
8. کاش با تو بودم، صص 157-156.
9. او آمد، صص 12-11.
10. معجزه ي باران، ص 78.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس (30)، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
موارد بیشتر برای شما
نجوای ماندگار و زیبا سید ابراهیم رئیسی با شهید سلیمانی...
play_arrow
نجوای ماندگار و زیبا سید ابراهیم رئیسی با شهید سلیمانی...
فوری؛ عملیات هوایی جستجوی بالگرد حامل رئیسی متوقف شد! توضیحات سختگوی اورژانس روی آنتن زنده
play_arrow
فوری؛ عملیات هوایی جستجوی بالگرد حامل رئیسی متوقف شد! توضیحات سختگوی اورژانس روی آنتن زنده
گزارش کامل سقوط بالگرد حامل رئیس‌جمهور
گزارش کامل سقوط بالگرد حامل رئیس‌جمهور
استقرار آمبولانس‌ها و شرایط جوی منطقه
play_arrow
استقرار آمبولانس‌ها و شرایط جوی منطقه
توضیحات رئیس جمعیت هلال احمر در خصوص جستجوها برای بالگرد حامل رئیس جمهور
play_arrow
توضیحات رئیس جمعیت هلال احمر در خصوص جستجوها برای بالگرد حامل رئیس جمهور
تصویر جدید از رئیسی پس از دیدار با علی‌اف در نقطه مرزی ایران و جمهوری آذربایجان در سد قیزقلعه
play_arrow
تصویر جدید از رئیسی پس از دیدار با علی‌اف در نقطه مرزی ایران و جمهوری آذربایجان در سد قیزقلعه
تصاویر جدیدی از تیم‌های جستجوی بالگرد رئیسی
play_arrow
تصاویر جدیدی از تیم‌های جستجوی بالگرد رئیسی
برگزاری مراسم دعای توسل در حرم امام رضا (ع) برای سلامتی رئیسی
play_arrow
برگزاری مراسم دعای توسل در حرم امام رضا (ع) برای سلامتی رئیسی
اطلاعات تازه از منطقه سانحه بالگرد رئیسی: آخرین مکان GPS بالگرد کجا فعال بوده؟
play_arrow
اطلاعات تازه از منطقه سانحه بالگرد رئیسی: آخرین مکان GPS بالگرد کجا فعال بوده؟
تصاویری از رئیسی یک ساعت قبل از فرود سخت در یک منطقه کوهستانی به دلیل مه
play_arrow
تصاویری از رئیسی یک ساعت قبل از فرود سخت در یک منطقه کوهستانی به دلیل مه
چه کسانی در بالگرد حامل رئیس جمهور بوده‌اند؟
play_arrow
چه کسانی در بالگرد حامل رئیس جمهور بوده‌اند؟
توضیحات وزیر کشور درباره بالگرد حامل رئیس‌جمهور
play_arrow
توضیحات وزیر کشور درباره بالگرد حامل رئیس‌جمهور
تصاویر عملیات جستجوی سانحه بالگرد رئیس جمهور
play_arrow
تصاویر عملیات جستجوی سانحه بالگرد رئیس جمهور
وقوع سانحه برای بالگرد حامل رئیس‌جمهور در منطقه جلفا
play_arrow
وقوع سانحه برای بالگرد حامل رئیس‌جمهور در منطقه جلفا
لحظه به آب انداختن یک فروند لنج باری ۵۰ سال پیش در قشم
play_arrow
لحظه به آب انداختن یک فروند لنج باری ۵۰ سال پیش در قشم