تعليم و تربيت در سيره ي شهدا

ايجاد رابطه ي عاطفي و قلبي

شهيد ميرزايي عادت نداشت خيلي تذکر اخلاقي بدهد ولي با شيوه ي خاصّ خودش بچه ها را ترغيب به کارهاي عبادي مي کرد. تابستان بود. رفته بوديم ميدان مين خنثي کنيم.
سه‌شنبه، 7 بهمن 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
ايجاد رابطه ي عاطفي و قلبي
ايجاد رابطه ي عاطفي و قلبي

 

گردآوري و تدوين: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت





 

تعليم و تربيت در سيره ي شهدا

با شيوه ي خاص، ترغيب به کارهاي عبادي مي کرد

شهيد مهدي ميرزايي

شهيد ميرزايي عادت نداشت خيلي تذکر اخلاقي بدهد ولي با شيوه ي خاصّ خودش بچه ها را ترغيب به کارهاي عبادي مي کرد. تابستان بود. رفته بوديم ميدان مين خنثي کنيم.
ميرزايي گفت: «هوا گرم است يک شنايي هم در کارون بکنيد.»
بعد گفت: «خُب امروز جمعه است. شما که داريد شنا مي کنيد غسل جمعه را فراموش نکنيد.»
به اين ترتيب بچه ها را ترغيب به مستحبات مي کرد بدون اينکه خيلي حرف و حديث بگويد. (1)

اول به مجروح غريب سربزنيد بعد به من

شهيد مهدي ميرزايي

مهدي مجروح شده بود و در بيمارستان بستري بود. در اتاق او مجروح ديگري بود که اهل يکي از شهرستانها و در مشهد غريب بود. معمولاً هم ملاقاتي نداشت. هر وقت کسي به ملاقات مهدي مي رفت و چيزي مي برد به او گوشزد مي کرد که اينجا زياد نمانيد که آن بنده ي خدا ناراحت نشود. هرچه هم که مي آوريد اول به آن مجروح شهرستاني تعارف کنيد چون او غريب است. بعد هم که مهدي مرخص شد آن مجروح را هم به همراه خود به خانه آورد و چند روز در منزل ما بود و آخر سر او را تا شهرستان محل سکونتش همراهي کرد! (2)

قربون صدقه ي مادرش مي رفت

شهيد ولي الله چراغچي

برادرم زبان گرمي داشت. خصوصاً مواقعي که با مادرم صحبت مي کرد. همه ي هدفش اين بود که دل مادرم را شاد کند. از راه که مي رسيد مي گفت: «مادرجان! الهي قربونت، برايت بميرم مامان جان! چه کار داري بگو برايت انجام بدهم. نوکرت اينجا حاضره. مخلص هرچي مادر خوبه.» (3)

مثل يک پدر با بچه ها رفتار مي کرد

شهيد ولي الله چراغچي

با اينکه فرزند سوم خانواده بود، اما يک احساس بزرگي و سرپرستي نسبت به همه ي افراد خانواده داشت. به درس بچه ها خيلي توجه داشت. بچه ها هم از او حساب مي بردند. حتي برادر و خواهر بزرگترش. بارها شده بود که از آنها بازخاست مي کرد و اشتباهاتشان را تذکر مي داد. جالب بود که همه خود را ملزم مي ديدند به او جواب بدهند. مثل يک پدر يا برادر بزرگ براي بچه هايي که تکاليفشان را خوب انجام مي دادند، هديه مي گرفت و تشويقشان مي کرد و اگر کسي هم تکاليفش را خوب انجام نمي داد، با اَخم و کم اعتنايي تنبيهشان مي کرد. (4)

با خوش خلقي تذکر مي داد

شهيد ولي الله چراغچي

طي اين چند ساعت، چندين مسجد رفته بوديم و حالا حسابي خسته و کوفته شده بوديم. اما آقا ولي اين جور مواقع تازه شوخي اش گل مي کرد و سر به سر بقيه مي گذاشت. بيش از همه به من وَر مي رفت، آخر جثه ي من خيلي ريزتر از او بود. از همان دور صدا مي زد: «اَکو! برويم کشتي.» (کُردها به اکبر اکو مي گويند و او هم به تقليد از کُردها اَکو مي گفت) با هم گلاويز مي شديم. سعي مي کرد مرا زمين نزند. کُشتي با من براي او يک تنوع بود. وقتي خوب گرم مي شديم، مي گفت: «اَکو جان! خيلي داغ نکن، تند نرو، مواظب باش.» من متوجه منظورش مي شدم. حرفهاي او کنايه به بحثهاي سياسي بود که آن روزها بازارش داغ داغ بود. بحث در مورد بني صدر و... که من نوعاً مواضع تندي داشتم و او با اين کُشتي سياسي اش در مواقع حساس تندروي مرا با خُلقي خوش تذکر مي داد. او در عين اينکه واقعاً ولايتي بود، گرايش هاي فکري ديگران را به خوبي تحمل مي کرد و با همه مهربان بود. (5)

ايجاد رابطه ي عاطفي و قلبي

شهيد ولي الله چراغچي

نيروهاي بسيج در اولين برخورد با او احساس مي کردند مدتها است او را مي شناسند و با او دوست هستند. نحوه ي اداره ي امورش براساس ايجاد رابطه ي عاطفي و قلبي بود. او مصداق بارز اين کلام اميرالمؤمنين علي (عليه السلام) بود:
« مؤمنان، حزن و اندوهشان در دل و ظاهرشان شاد و با نشاط است. »
همين رابطه باعث شده بود نيروهايي که تعهد خدمتي شان در جنگ محدود به يک دوره ي کوتاه بود، مدت زيادي در جبهه بمانند. براي ماندن بعضي افراد که مي توانستند نقش مؤثرتري در جنگ داشته باشند، التماس مي کرد تا آنها را در جبهه ي اسلام نگه دارد. (6)

شما راحت بخوابيد من نگهباني مي دهم

شهيد حسن علي مرداني

بعد از شهادتش يکي از همرزمانش به خانه ي ما آمده بود، مي گفت: برادر حسن هميشه آخرين فردي بود که استراحت مي کرد، همه ي ما را مي گذاشت بخوابيم و خودش از تمام چادرها سرکشي مي کرد. مي گفت: شما راحت بخوابيد من نگهباني مي دهم، و نيمه شب وقتي همه ي ما در خواب ناز بوديم او کفشهاي بچه هاي را واکس مي زد و سر جايش مي گذاشت و آن وقت مي خوابيد. (7)

مانع از تنبيه ديگران مي شود

شهيد محمدرضا نظافت يزدي

در اوائل ورود به سپاه به تربت جام اعزام شد، چند سالي آنجا مسؤول بسيج بود. در يکي از اعزام هاي سراسري به جبهه، فردي که ظاهراً ناراحتي روحي داشته و نمي توانسته به منطقه برود از اين که محمدرضا کاغذ درخواست او را امضاء نکرده بود خيلي عصباني مي شود و زماني که او براي صحبت و سخنراني به جايگاه مي رود خود را به جايگاه رسانده و سيلي محکمي در گوش محمدرضا مي خواباند، اطرافيان مي خواستند توبيخش کنند، اما محمدرضا مانع مي شود. او را پايين مي آورد و با او آرام و منطقي حرف مي زند به طوري که آن فرد متنبه شده و عذرخواهي مي کند. (8)

با صحبت او، تغيير رفتار داد

شهيد گُل محمد غزنوي

در همسايگي ما خانواده اي زندگي مي کردند، پسر جواني داشتند که در موقع راه رفتن هميشه پاشنه کفشش را مي خواباند و بلوزي با آسينهاي بسيار کوتاه مي پوشيد. يک روز مادر اين پسر به خانه ي ما آمد و گفت: «خدا خير بدهد شوهرت را.» پرسيدم: «براي چي؟ مگر چي شده؟» گفت: «پسرم ديروز به خانه آمد و به من گفت: مادر يک بلوز آستين بلند بده تا بپوشم.» گفتم: «چطور شده که به راه آمدي؟» جواب داد: «آقاي غزنوي در اين باره با من صحبتي کرد، خيلي خجالت کشيدم.» (9)

مرا مجاب کرد با آن وضعيت ظاهر نشوم

شهيد حسن انفرادي

تازه با هم آشنا شده بوديم، من جوان بودم و غرق در خامي هاي جواني، اما او بسيار متين بود، همان طور که در خيابان راه مي رفتيم او را ديدم جلو آمد، پس از سلام و احوالپرسي نگاهش متوجه يقه ام شد که چند دکمه اش را باز گذاشته بودم، مکثي کرد و گفت: «مي آيي کمي با هم راه برويم و صحبت کنيم.» قبول کردم و راه افتاديم، صداي گرم او و حرفهايش در جانم نشست او به راحتي مرا مجاب کرد تا ديگر با آن هيئت در خيابان ظاهر نشوم و من اين خاطره را امروز براي پسرانم نقل مي کنم. (10)

آذوقه را با احترام به دست بسيجي بدهيد

شهيد حسن انفرادي

در اوايل ورودم به گردان يدالله فرمانده گروهان بودم، برادر حسن هميشه به ما سفارش مي کرد با نهايت احترام با بسيجي ها برخورد کنيم. بايد مقداري کمپوت و کنسرو را بين بچه ها پخش مي کرديم، به خاطر عجله ي زيادي که تدارکات داشت با ماشين در حال حرکت به هر سنگر که مي رسيد، بسته اي را به داخل سنگر مي انداخت، برادر حسن اين صحنه را ديده بود يک مرتبه ديدم با ناراحتي جلو آمد در حالي که صورتش عصبانيتش را نشان مي داد، گفت: «اين چه وضعي است، چرا اين سهميه آذوقه را با احترام به دست بسيجي نمي دهيد، چرا پرت کرديد داخل سنگر؟» خواستم توجيه کنم گفتم: آخر ما عجله داشتيم، ادامه داد: «اگر مي خواهيد به بسيجي چيزي بدهيد بايد برويد داخل سنگر يکي يکي بدهيد دستش و بگوييد بفرماييد. ديگر نبينم اين طور رفتار کنيد.» آن روز تنها وقتي بود که برادر حسن را عصباني ديدم. (11)

پي‌نوشت‌ها:

1. گناه و گلوله، ص 57.
2. گناه و گلوله، ص 79.
3. قهر چزابه، ص 26.
4. قهر چزابه، ص 27.
5. قهر چزابه، ص 37.
6. قهر چزابه، ص 53.
7. کاش با تو بودم، ص 25.
8. کاش با تو بودم، ص 42.
9. کاش با تو بودم، ص 77.
10. کاش با تو بودم، ص 149.
11. کاش با تو بودم، صص 156-155.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس (29) تعليم و تربيت، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول.



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.