تعليم و تربيت در سيره ي شهدا

بچه ها بياييد گردوها را برداريد

چند سالي که در اهواز زندگي مي کرديم، وقتي از خط مقدم جبهه برمي گشت و مي ديد که مشغول کار هستيم با من همراه مي شد. حتي در آشپزي به من کمک مي کرد. در تمام اموري که فکر مي کرد مي تواند به من کمک کند، از همراهي
شنبه، 11 بهمن 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
بچه ها بياييد گردوها را برداريد
بچه ها بياييد گردوها را برداريد

 

گردآوري و تدوين: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت





 

تعليم و تربيت در سيره ي شهدا

چرا برگشتي؟ شما برويد!

شهيد محمدرضا عسکري

چند سالي که در اهواز زندگي مي کرديم، وقتي از خط مقدم جبهه برمي گشت و مي ديد که مشغول کار هستيم با من همراه مي شد. حتي در آشپزي به من کمک مي کرد. در تمام اموري که فکر مي کرد مي تواند به من کمک کند، از همراهي دريغ نداشت. يادم مي آيد ماه محرم، تازه از جبهه برگشته بود. ساعت 9 يا 10 شب بود. بچه ها کوچک بودند. قصد داشتم به مصلي بروم. مدّاح مراسم آقاي صادق آهنگران بود. مي خواستم عازم شوم که او آمد. وقتي فهميد، گفت: «چرا برگشتي؟ شما برويد.» گفتم: «خواستم بروم، اما چون شما تشريف آورديد منصرف شدم، ترجيح مي دهم در خانه بمانم.» بچه ها را مراقبت کرد تا من توفيق شرکت در مراسم را از دست ندهم. (1)

شدت عمل در برابر اهانت به رزمندگان

شهيد محمدرضا عسکري

پشت ساختمان هاي سازماني لشکر در قسمت شرقي، شهرک مسکوني کارمندان اداره برق بود و جوان هاي شهرک، داخل کوچه فوتبال بازي مي کردند. معمولاً داخل کوچه جمع مي شدند و فوتبال بازي مي کردند و به علت ناآگاهي به بسيجي هايي که از آنجا عبور مي کردند، حرف هاي زشت مي زدند و نيروها را مسخره مي کردند. اين بي ادبي، براي جوان هاي آن شهرک، يک عادت بد شده بود.
بعضي از بسيجي ها اين موضوع را به مسؤولين لشکر منتقل کرده بودند، ولي متأسفانه هيچکس واکنشي انجام نداد. اين کار رزمندگان را خيلي رنج مي داد و باعث تضعيف روحيه ي آنها مي شد. مدتي از اين موضوع گذشت. تا اينکه جاويدالاثر عسکري، موضوع را متوجه شد و با فرماندهان رده بالا در ميان گذاشت. حتي به خاطر اينکه مطمئن شود يک بار داخل ماشين به انتظار نشست و ديد رزمنده اي از آنجا عبور کرد و آنان بلافاصله، حرفهاي زشت را نثارش کردند.
عسکري با يک طرح ريزي و نقشه ي خوب حدود 50 نفر بسيجي هاي رزمنده ي شجاع را آماده کرد و به آنها گفت لباس شخصي بپوشند و آنها وقتي آماده شدند، عسکري چند دستگاه «کاميون کمپرسي» آماده کرد و نمي دانستيم مي خواهد چه کار کند؟ فقط به ما گفت: «وقتي آنها را ديديد بلافاصله سوار کاميون کنيد.» ما حرکت کرديم. همه لباس شخصي داشتيم. خود عسکري هم لباس شخصي پوشيد. وقتي سر کوچه رسيديم ديديم آنها در حال بازي هستند؛ سخت مشغول بودند. ما وارد کوچه شديم. «کمپرسي ها» سر و ته کوچه را بستند. در خانه ها هم بسته شد تا کسي فرار نکند. آنان انتظار نداشتند که «بچه ها» خيلي سريع و خيلي زود ظرف مدت چند دقيقه همه را سوار کمپرسي کنند. همه را سوار «کمپرسي» کرديم. بچه هاي شهرک کاملاً متحير شده بودند. نمي دانستند چه کار کنند؟ همه را به جاده ي سوسنگرد برديم و آن جا پياده کرديم. شهيد عسکري دستور داد سرهايشان را از ته با ماشين اصلاح بتراشند و به آنها گفت اگر يک بار ديگر رزمنده ها را اذيت کنند، دفعه ي بعد، بلاي بدتري بر سرشان خواهد آمد. اين حرکت شجاعانه ي عسکري تمام رزمندگان لشکر 25 کربلا را خوشحال کرد. (2)

بچه ها، بياييد گردوها را برداريد

شهيد ابراهيم هادي

همراه ابراهيم راه مي رفتيم. عصر يک روز تابستان بود. رسيديم جلوي يک کوچه. بچه ها مشغول فوتبال بودند.
به محض عبور ما، پسر بچه اي محکم توپ را شوت کرد. توپ مستقيم به صورت ابراهيم خورد. به طوري که ابراهيم لحظه اي روي زمين نشست. صورتش سرخ سرخ شده بود.
خيلي عصباني شده بودم. به سمت بچه ها نگاه کردم. همه در حال فرار بودند تا از ما کتک نخورند. ابراهيم همين طور که نشسته بود دست کرد توي ساک خودش. پلاستيک گردو را برداشت.
داد زد: بچه ها کجا رفتيد! بياييد گردوها را برداريد!
بعد هم پلاستيک را گذاشت کنار دروازه ي فوتبال و حرکت کرديم.
توي راه با تعجب گفتم: «داداش ابراهيم اين چه کاري بود!؟»
گفت: «بنده هاي خدا ترسيده بودند. از قصد که نزدند. بعد به بحث قبلي برگشت و موضوع را عوض کرد.» (3)

من با پدرت صحبت مي کنم ترتيب ازدواجت را بدهد

شهيد ابراهيم هادي

عصر يکي از روزها بود. ابراهيم از سر کار به خانه مي آمد. وقتي وارد کوچه شد براي يک لحظه نگاهش به پسر همسايه افتاد. با دختري جوان مشغول صحبت بود. پسر، تا ابراهيم را ديد بلافاصله از دختر خداحافظي کرد و رفت. مي خواست نگاهش به نگاه ابراهيم نيفتد.
چند روز بعد دوباره اين ماجرا تکرار شد. اين بار تا مي خواست از دختر خداحافظي کند. متوجه شد که ابراهيم در حال نزديک شدن به آنهاست. دختر سريع به طرف ديگر کوچه رفت و ابراهيم در مقابل آن پسر قرار گرفت. ابراهيم مثل هميشه لبخندي بر لب داشت. قبل از اينکه دستش را از دست او جدا کند با آرامش خاصي شروع به صحبت کرد و گفت:
ببين، در کوچه و محله ي ما اين چيزها سابقه نداشت، من تو و خانواده ات را کامل مي شناسم، تو اگر واقعاً اين دختر را مي خواهي من با پدرت صحبت مي کنم که... جوان پريد تو حرف ابراهيم و گفت: «نه، تو را خدا به بابام چيزي نگو، من اشتباه کردم، غلط کردم، ببخشيد و...»
ابراهيم گفت: نه! منظورم را نفهميدي، ببين، پدرت خانه ي بزرگي دارد،‌ تو هم که تو مغازه ي او مشغول کار هستي، من امشب تو مسجد با پدرت صحبت مي کنم. ان شاء الله بتواني با اين دختر ازدواج کني، ديگر چه مي خواهي؟
جوان که سرش را پايين انداخته بود خيلي خجالت زده گفت: «بابام اگر بفهمد خيلي عصباني مي شود.»
ابراهيم جواب داد: «پدرت با من، حاجي را من مي شناسم. آدم منطقي و خوبي است.» جوان هم گفت: «نمي دانم چي بگويم، هر چي شما بگويي. بعد هم خداحافظي کرد و رفت.»
شب بعد از نماز، ابراهيم در مسجد با پدر آن جوان شروع به صحبت کرد. اول از ازدواج گفت و اينکه اگر کسي شرايط ازدواج را داشته باشد و همسر مناسبي پيدا کند، بايد ازدواج کند. در غير اين صورت اگر به حرام بيفتد بايد پيش خدا جوابگو باشد.
و حالا اين بزرگ ترها هستند که بايد جوان ها را در اين زمينه کمک کنند. حاجي حرفهاي ابراهيم را تأييد مي کرد. اما وقتي حرف از پسرش زده شد اخم هايش رفت تو هم.
ابراهيم پرسيد: «حاجي اگر پسرت بخواهد خودش را حفظ کند و تو گناه نيفتد، آن هم تو اين شرايط جامعه، کار بدي کرده؟»
حاجي بعد از چند لحظه سکوت گفت: «نه!»
فرداي آن روز مادر ابراهيم با مادر آن جوان صحبت کرد و بعد هم با مادر دختر و بعد...
يک ماه از آن قضيه گذشت، ابراهيم وقتي از بازار برمي گشت شب بود. آخر کوچه چراغاني شده بود. لبخند رضايت بر لبان ابراهيم نقش بسته بود. (4)

چيزي مثل برخورد خوب روي آدم ها تأثير ندارد؟

شهيد ابراهيم هادي

چند ماه از پيروزي انقلاب گذشت. يکي از دوستان به من گفت: فردا با ابراهيم برويد سازمان تربيت بدني، آقاي داودي (رئيس سازمان) با شما کار دارند!
فردا صبح آدرس گرفتيم و رفتيم سازمان. آقاي داودي که معلم دوران دبيرستان ابراهيم بود خيلي ما را تحويل گرفت. بعد به همراه چند نفر ديگر وارد سالن شديم. ايشان براي ما صحبت کرد و گفت: شما که افرادي ورزشکار و انقلابي هستيد، بياييد در سازمان و مسؤوليت قبول کنيد و...
ايشان به من و ابراهيم گفت: «مسؤوليت بازرسي سازمان را براي شما گذاشته ايم.» ما هم پس از کمي صحبت قبول کرديم. از فرداي آن روز، کار ما شروع شد. هر جا که به مشکل برمي خورديم با آقاي داودي هماهنگ مي کرديم.
فراموش نمي کنم. صبح يک روز، ابراهيم وارد دفتر بازرسي شد و سؤال کرد: «چي کار مي کني؟» گفتم: «هيچي، دارم حکم انفصال از خدمت مي زنم.» پرسيد: «براي کي؟!»
گفتم: «گزارش رسيده رئيس يکي از فدراسيون ها با قيافه خيلي زننده به محل کار مي آيد. برخوردهاي خيلي نامناسب با کارمندها خصوصاً خانم ها دارد. حتي گفته اند مواضعي مخالف حرکت انقلاب دارد. تازه همسرش هم بي حجابه!»
داشتم گزارش را مي نوشتم. گفتم: «حتماً يک رونوشت براي شوراي انقلاب مي فرستيم.» ابراهيم پرسيد: «مي توانم گزارش را ببينم؟»
گفتم: «بيا اين گزارش، اين حکم انفصال از خدمت!»
گزارش را با دقت نگاه کرد. بعد پرسيد: «خودت با اين آقا صحبت کردي؟»
گفتم: «نه، لازم نيست. همه مي دانند چه جور آدمي است!»
جواب داد: «نشد ديگر، مگر نشنيدي: فقط انسان دروغگو، هر چه که مي شنود تأييد مي کند!»
گفتم: «آخر بچه هاي همان فدراسيون خبر دادند...» پريد تو حرفم و گفت: «آدرس منزل اين آقا را داري؟» گفتم: «بله هست.»
ابراهيم ادامه داد: «بيا امروز عصر برويم در خانه اش، ببينم اين آقا کيه، حرفش چيه!» من هم بعد چند لحظه سکوت گفتم: «باشه.»
عصر بعد از اتمام کار آدرس را برداشتم و با موتور رفتيم.
آدرس او بالاتر از پل سيد خندان بود. داخل کوچه ها، دنبال منزلش مي گشتيم. که آن آقا از راه رسيد. از روي عکسي که به گزارش چسبيده بود او را شناختم.
اتومبيل بنز جلوي خانه اي ايستاد. خانمي که تقريباً بي حجاب بود پياده شد و در را باز کرد. بعد همان شخص با ماشين وارد شد.
گفتم: «ديدي آقا ابراهيم! ديدي اين بابا مشکل دارد.»
گفت: «بايد صحبت کنيم. بعد قضاوت کن.» موتور را بردم جلوي خانه و گذاشتم روي جک. ابراهيم زنگ خانه را زد. آقا که هنوز توي حياط بود آمد جلوي در.
مردي درشت هيکل بود. با ريش و سبيل تراشيده. با ديدن چهره ي ما، در آن محله، خيلي تعجب کرده بود. نگاهي به ما کرد و گفت: «بفرمائيد؟‍!»
با خودم گفتم: اگر من جاي ابراهيم بودم حسابي حالش را مي گرفتم. اما ابراهيم با آرامش هميشگي در حالي که لبخند مي زد سلام کرد و گفت: «ابراهيم هادي هستم و چند تا سؤال داشتم. براي همين مزاحم شما شدم.»
آن آقا گفت: «اسم شما خيلي آشناست! همين چند روزه شنيدم، فکر کنم تو سازمان بود. بازرسي سازمان، درسته؟!»
ابراهيم خنديد و گفت: «بله.»
بنده ي خدا خيلي دست پاچه شده بود. مرتب اصرار مي کرد «بفرمائيد داخل.» ابراهيم گفت: «خيلي ممنون، فقط چند دقيقه با شما کار داريم و مرخص مي شويم.»
ابراهيم شروع به صحبت کرد. حدود يک ساعت مشغول بود. اما گذشت زمان را اصلاً حس نمي کرديم. از همه چيز برايش گفت. از هر موردي برايش مثال زد. مي گفت: «ببين دوست عزيز، همسر شما براي خود شماست. نه براي نمايش دادن جلوي ديگران! مي داني چه قدر از جوانان مردم با ديدن همسر بي حجاب شما به گناه مي افتند!
يا اينکه، وقتي شما مسؤول کارمندها در اداره هستي نبايد حرف هاي زشت يا شوخي هاي نامربوط، آن هم با کارمند زن داشته باشيد! شما قبلاً توي رشته ي خودت قهرمان بودي، اما قهرمان واقعي کسي است که جلوي کار غلط را بگيرد.»
بعد هم از انقلاب گفت. از خون شهدا، از امام، از دشمنان مملکت. آن آقا هم اين حرفها را تأييد مي کرد. ابراهيم در پايان صحبت ها گفت: «ببين عزيز من، اين حکم انفصال از خدمت شماست.» آقاي رئيس يکدفعه جا خورد. آب دهانش را قورت داد. با تعجب به ما نگاه کرد.
ابراهيم لبخندي زد و نامه را پاره کرد. بعد گفت: «دوست عزيز به حرفهاي من فکر کن.» بعد خداحافظي کرديم. سوار موتور شديم و راه افتاديم.
از سر خيابان که رد شديم نگاهي به عقب انداختيم. آن آقا هنوز داخل خانه نرفته و به ما نگاه مي کرد.
گفتم: «آقا ابراهيم، خيلي قشنگ حرف زدي. روي من هم تأثير داشت.» خنديد و گفت: «اي بابا ما چي کاره ايم. فقط خدا، همه ي اينها را خدا به زبانم انداخت. ان شاء الله که تأثير داشته باشد.»
بعد ادامه داد: «مطمئن باش چيزي مثل برخورد خوب روي آدم ها تأثير ندارد. مگر نخوانده اي، خدا در قرآن به پيامبرش مي فرمايد: «اگر اخلاقت تند (و خشن) بود، همه از اطرافت مي رفتند. پس لااقل بايد اين رفتار پيامبر را ياد بگيريم.»
يکي دو ماه بعد، از همان فدراسيون گزارش جديد رسيد: جناب رئيس بسيار تغيير کرده. اخلاق و رفتارش در اداره خيلي عوض شده. حتي خانم اين آقا با حجاب به محل کار مراجعه مي کند.
ابراهيم را ديدم. گزارش را به دستش دادم. منتظر عکس العمل او بودم. بعد از خواندن گزارش گفت: «خدا را شکر، بعد هم بحث را عوض کرد.» (5)

پي‌نوشت‌ها:

1. پرواز در قلاويزان، ص 36.
2. پرواز در قلاويزان، صص 70-69.
3. سلام بر ابراهيم، صص 41-40.
4. سلام بر ابراهيم، صص 49-48.
5. سلام بر ابراهيم، صص 63-60.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس (29) تعليم و تربيت، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول.



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما