حال چند نمونه از ملاقات ها را به عنوان تبرّک و تيمن ذکر مي کنيم؛ شايد بتواند براي بعضي از انسان هاي شايسته راه حلي باشد تا گم شده خويش را پيدا کنند و به آرمان ديرينه خود برسند و به زيارت امام زمان خويش نائل آيند.
همه هست آرزويم که ببينم از تو رويي * * * چه زيان رسد که من هم برسم به آرزويي
به کسي جمال خود را ننموده اي ببينم * * * همه جا به هر زباني ز تو هست گفت و گويي
همه موقع تفرج به چمن روند و صحرا * * * تو قدم به چشم ما نه بنشين کنار جويي
چه شود که از ترحم دمي اي سحاب رحمت * * * من خشک لب هم آخر زتو تَر کنم گلويي
به ره تو بس که نالم، زِ غم تو بس که مويم * * * شده ام ز ناله نايي شده ام زِ مويه مويي (2)
ديدار پرفيض محمد بن عيسي بحريني (رحمه الله)
علامه شيخ محمد باقر مجلسي (رحمه الله) گفته است: عده اي از افراد مورد اطمينان و موثق خبر دادند: آن گاه که بلاد بحرين در تصرف خارجيان بود، آنان جهت سلطه خويش و حفظ منافع و تأليف قلوب مردم بحرين، شخصي از اهل سنت را حاکم بحرين نمودند. او نيز براي خويش وزير و جانشيني از نواصب (3) انتخاب کرد؛ کسي که در دشمني با شيعه و پيشوايان اهل بيت عصمت و طهارت (عليهم السلام) سابقه داشت و سعي مي کرد هر روز چالشي ايجاد کند و آرامش را از جامعه تشيع بحرين بگيرد. وزير روزي به نزد حاکم رفت و در جمع هيئت حاکمه و والي، اناري را ارائه کرد که بر روي پوست انار جملات ذيل به صورت طبيعي حک گرديده بود:« لا إله إلّا الله، محمد رسول الله، ابوبکر و عمر و عثمان و عليّ خلفاء رسول الله »
اين کار همه را به تأمل وادار کرد. ديدند کاملاً طبيعي است و به هيچ وجه مصنوعي نيست. از اين رو حاکم گفت: اين بهترين دليل براي ابطال و نابودي رافضه است. سپس رو به وزير و ديگر حاضران مجلس کرد و نظرخواهي نمود. وزير پاسخ داد: أصلحک الله إنّ هولاء جماعة متعصبون...؛ خداوند با دست تو امور را اصلاح گرداند. اهل بحرين به ويژه شيعيان، عده اي متعصب هستند که دليل و برهان را نمي پذيرند. سزاوار است بزرگان ايشان را احضار کني و اين آيت بزرگ را به آنان نشان دهي. اگر قبول کردند و از مذهب خود دست کشيدند براي تو ثواب و اجر آخرت زيادي خواهد بود و چنان چه سرباز زدند و به لجاجت پرداختند، يکي از اين سه راه نسبت به آنان انجام شود:
1. با التماس و درخواست متواضعانه حاکي از ذلّت و خواري، جزيه (ماليات خاص و فوق العاده) پرداخت کنند.
2. جوابي درست ارائه نمايند؛ گرچه پاسخي نخواهند داشت.
3. مردان آنان به قتل رسند و زنان و فرزندانشان اسير شوند و اموال آنان به عنوان غنيمت تقسيم شود.
حاکم در پي پيشنهاد وزير، عوامل اجرايي خود را به دنبال دانشمندان و بزرگان شيعه فرستاد و همه را حاضر کرد. انار را به ايشان نشان داد و گفت: چنان چه جواب کافي ارائه نکنيد مردان شما را مي کشم و زنان و فرزندانتان را اسير مي کنم و اموال شما را مصادره خواهم نمود و يا همانند غير مسلماناني که در نواحي زندگي مي کنند جزيه دهيد. بزرگان شيعه چون معماي فوق را ديدند متحيّر و مضطرب گشتند. چهره ها زرد شد و بدن ها به لرزه درآمد. به يک ديگر نگريستند و سپس گفتند: اي امير! سه روز به ما مهلت ده؛ شايد جوابي بياوريم که شما را قانع کند و خشنود گرديد. چنان چه موفق نشديم آن چه را خواستي انجام ده.
حاکم و والي بحرين سه روز مهلت داد. آنان با ترس و وحشت از نزد هيئت حاکم خارج گرديدند و در مجلسي جمع شدند تا راه حلي پيدا کنند. بعد از مشاوره زياد تصميم بر اين شد که از افراد صالح و برجسته، ده نفر را انتخاب کنند که چنين کردند و سپس از ميان آنان سه نفر انتخاب گرديد که يک نفر شب اول و ديگري شب دوم و آخرين نفر هم شب سوم را به صحرا رود و خدا را عبادت کند و با صاحب الأمر ارتباط برقرار نمايد و از او استمداد جويد و راه چاره بينديشد.
به همين ترتيب، شب اول يکي از آنان از شهر خارج شد. تمام شب را به تضرّع و عبادت پرداخت و حضرت مهدي (عجل الله تعالي فرجه الشريف) را خواند، لکن خبري نشد. بامداد با دست خالي به ميان جمع برگشت. شب دوم ديگري همانند نفر اول شب زنده داري کرد. تضرع و التماس نمود و هر چه استغاثه انجام داد خبري نشد. بامداد آن روز برگشت ولکن ترس و اضطراب شيعيان شدّت بيشتري پيدا کرد. شب سوم آخرين نفر، مردي پرهيزکار و دانشمند به نام محمد بن عيسي بحريني با سرو پاي برهنه روانه صحرا شد. به دعا و تضرّع پرداخت و با استغاثه به ساحت مقدس امام زمان (عليه السلام) حلّ مشکل را درخواست نمود. ظلمت و تاريکي همه جا را فرا گرفته بود.اواخر شب بود. در آن تاريکي صدايي شنيد که مردي مي گفت:
محمد بن عيسي بحريني! چرا چنين هستي؟! در اين بيابان چه مي کني؟
پاسخ داد: اي مرد! مرا رها کن. مشکل بزرگي دارم که جز به امام خود نخواهم گفت، زيرا غير از او کسي قدرت بر حل اين مشکل را نخواهد داشت.
آن مرد گفت: اي محمد بن عيسي! من صاحب الأمر هستم. حاجت خود را بگو.
محمد بن عيسي گفت: اگر تو صاحب الأمري، قصه ام را مي داني و احتياج به بازگو کردن نيست.
آن حضرت فرمود: نَعَم، خَرَجتَ لما دَهَمَکُم مِن أَمرِ الرّمانَةِ وَ ما کُتِبَ عَلَيها وَ ما أوعَدَکُم الأمِيرِ بِهِ؛ بلي، براي نوشته ي انار که امر را بر شما دشوار نموده و براي آن چه را که والي شما را به آن تهديد نموده است بيرون آمدي.
محمد بن عيسي بحريني چون اين را شنيد به سويش دويد و عرض کرد: مي داني چه بلايي بر سر ما آمده است. تو پيشوا، امام و پناهگاه ما هستي و حلّ مشکل ما در دست توست.
حضرت فرمود: اي محمد بن عيسي! در خانه ي وزير – لعنة الله عليه – درخت انار هست، وقتي درخت انار به بار نشست، او از گِل قالبي ساخت که داراي دو قسمت بود. در ميان هر قسمت، مقداري از کلمات را به صورت برجسته درآورد و روي انار کوچک بست. هر قدر انار بزرگ شد، اثر نوشته بر روي آن باقي ماند و جلوه بيشتري پيدا کرد که شما مشاهده کرديد. حال، بامداد که نزد حاکم رفتي به او بگو من جواب را با خود آورده ام ولکن فقط و فقط در خانه وزير خواهم گفت. زماني که وارد خانه وزير شدي، در سمت راست خود اتاقي خواهي ديد. به حاکم بگو جواب را جز در آن اتاق نخواهم داد. در آن زمان وزير مي خواهد از وارد شدن جلوگيري کند و ممانعت نمايد، لکن شما اصرار بورز و نگذار تنها وارد اتاق شود. سعي کن اول تو داخل شوي. در آن جا طاقچه اي خواهي ديد که کيسه سفيدي رويش گذاشته شده است. کيسه را باز کن، قالب گِلي را به دست گير. آن انار را در حضور حاکم در داخل قالب گِلي بگذار تا حيله و مکر وزير روشن گردد.
اي محمد بن عيسي! علامت ديگر: به حاکم بگو چنان چه انار را بشکنيد، غير از دود و خاکستر چيزي در آن مشاهده نخواهيد کرد. به وزير بگو چنان چه مي خواهي صدق اين سخن روشن شود وزير در حضور مردم انار را بشکند وقتي اين کار را کرد، خاکستر و دود بر صورت و ريش وزير خواهد نشست.
محمد بن عيسي بحريني (رحمه الله) آن گاه که سخنان امام زمان (عجل الله تعالي فرجه الشريف) را شنيد شادمان و خرسند گرديد و در مقابل حضرت تعظيم کرد و به سوي شيعيان برگشت.
بامداد، آن چند نفر نزد حاکم رفتند و محمد بن عيسي آن چه را امام زمان (عليه السلام) فرموده بود انجام داد که معجزات وليّ الله الاعظم (عجل الله تعالي فرجه الشريف) بر همگان روشن و توطئه وزير ناصبي بر ضدّ تشيع آشکار گرديد و معلوم شد آنان مي خواستند تشيع را نابود سازند، ولي اراده الهي بقاي نام بقية الله الاعظم (عجل الله تعالي فرجه الشريف) بود. چون توطئه ي سياسي و اعتقادي بر ضد شيعه برملا گرديد، حاکم و والي بحرين به محمد بن عيسي رو کرد و پرسيد: اين مطالب را چه کسي به شما خبر داد؟!
محمد بن عيسي گفت: امام زمان و پيشواي وقت و حجّت خدا بر ما.
پرسيد: امام شما چه کسي است؟
محمد بن عيسي (رحمه الله) امامان معصوم دوازده گانه را اسم برد که آخرين نفر حضرت بقية الله، صاحب الأمر (عجل الله تعالي فرجه الشريف) است که با عزّت و عظمت از او ياد نمود.
حاکم گفت: دستت را دراز کن تا با تو بيعت کنم. سپس گفت: گواهي مي دهم که نيست خدايي جز خداوند يگانه و شهادت مي دهم که محمد (صلي الله عليه و آله و سلم) بنده و پيام آور الهي است و گواهي مي دهم که خليفه و جانشين بلافصل آن حضرت، اميرمؤمنان، علي بن ابي طالب (عليه السلام) است. بعد هم بر يک يک امامان معصوم اقرار نمود و ايمان آورد. سپس دستور قتل وزير را صادر کرد و از اهل بحرين به ويژه شيعيان عذرخواهي نمود.
داستان فوق در نزد مردم بحرين مشهور است و مزار محمد بن عيسي بحريني، زيارت گاه خاص و عام مي باشد. (4)
اميراسحاق استرآبادي (رحمه الله)
شيخ محمد تقي مجلسي (رحمه الله) گفته است: در زمان ما مردي شايسته، عارف و عابد به نام امير اسحاق استرآبادي بود. او چهل سفر با پاي پياده توفيق زيارت بيت الله الحرام را پيدا کرده و به « طَيُّ الأرض » مشهور شده بود. من مي خواستم او را ببينم تا اين که او به اصفهان آمد. به ديدن او رفتم. از او پرسيدم: چرا شما به « طَيُّ الأرض » مشهور گشته ايد؟ آيا زمين زير پاي شما حرکت مي کند؟ سبب چيست؟!اميراسحاق استرآبادي با آرامشي خاص پاسخ داد:
يک سال با جمعي از حجاج بيت الله الحرام قصد تشرف داشتيم. با آنان به طرف مکه مکرمه حرکت کرديم. در مسير مکّه به جايي رسيديم که هفت (5) يا نُه منزل تا مکه مکرمه فاصله داشت. بر حسب اتفاق، من از کاروان عقب ماندم و راه را گم کردم، مضطرب و سرگردان در ميان بيابان ها تلاش زيادي کردم ولکن راه به جايي نيافتم تا آن که مأيوس شدم و مرگ را در چند قدمي خود ملاحظه نمودم. در آن هنگام زبان به استغاثه گشودم و فرياد زدم: « يا صالحُ يا أبا صالحٍ أَرشِدونا إلي الطريقِ يَرحَمَکُمُ اللهُ... » ؛ اي صالح! اي ابا صالح! خدا تو را رحمت کند، مرا درياب و راه را به من نشان ده. ناگاه از دامنه صحرا سواره اي ظاهر شد و نزد من آمد. جواني خوش رو و گندم گون و داراي لباس نظيف همانند بزرگان عرب بود. او ظرف آبي در دست داشت. چون او را ديدم سلام کردم. بلافاصله پاسخ داد: سؤال کرد: تشنه اي؟ عرض کردم: آري.
ظرف آب را به دستم داد. به قدر نياز نوشيدم. سپس فرمود: مي خواهي تو را به قافله ات برسانم؟ عرض کردم: آري. مرا پشت سر خود سوار کرد و به سوي مکه حرکت کرد. چون آرامش پيدا کردم و از نگراني و پريشاني آسوده شدم، طبق عادت روزانه خويش به خواندن « حرز يماني » مشغول شدم. در بعضي از قسمت ها، آن جوان تذکر مي داد تا آن را صحيح بخوانم و مي فرمود آن گونه که مي خواني درست نيست، صحيحش چنين است.
مدت کوتاهي گذشت و به من فرمود: نگاه کن کجا هستي؟ آيا اين سرزمين را مي شناسي؟ مقداري تأمل کردم. خودم را در سرزمين « أبطح » يافتم که قسمت هاي خروجي مکّه بود. فرمود: پياده شو. من پياده شدم و به اطراف خويش نگاه مي کردم، وقتي به پشت سر برگشتم از ديدگانم غائب شد. اين جا بود که فهميدم او مولايم، حضرت صاحب الزمان (عجل الله تعالي فرجه الشريف) بوده است، ولي او را نشناخته بودم. بسيار تأسف خوردم، ولي فايده اي نبخشيد.
بعد از هفت روز، دوستان قافله رسيدند و مرا در مکّه ديدند، در حالي که از زندگي ام نااميد شده بودند. بدين سبب چون از اين اعجاز مطلع شدند، مرا « طَيُّ الأرض » ناميدند.
علامه محمد باقر مجلسي (رحمه الله) نوشته است: پدرم فرمود: من « حرز يماني » را نزد وي خواندم و تصحيح نمودم که او به من اجازه خواندن و بهره مندي داد. (6)
از جنون اين عالم بيگانه را گم کرده ام * آسمان سيرم، زمين خانه را گم کرده ام
چون سليمانم که از کف داده ام تاج و نگين * تا زمستي شيشه و پيمانه را گم کرده ام
از من بي عاقبت آغاز هستي را مپرس * کز گرانخوابي سر افسانه را گم کرده ام
طفل مي گريد چو راه خانه را گُم مي کند * چون نگريم من که صاحب خانه را گُم کرده ام
به که در دنبال دل باشم به هر جا مي رود * من که صائب کعبه و بتخانه را گم کرده ام (7)
تشرف حاج سيد احمد رشتي (رحمه الله)
حاج سيد احمد بن سيد هاشم بن سيد حسن موسوي رشتي [تاجر رشتي که به شايستگي و صداقت و حسن سلوک و تدين معروف بود] گفته است: در سال 1280 هـ.ق به قصد حج بيت الله الحرام از رشت به سوي تبريز حرکت کردم و در تبريز در منزل حاج صفر علي [تاجر تبريزي] جهت ادامه سفر اقامت گزيدم و در جست و جوي کاروان حج بودم. چون قافله اي پيدا نکردم به همراه حاج جبّار سدهي اصفهاني براي « طرابُوزَن » [يکي از شهرهاي ترکيه] با کرايه حيواني به راه افتادم و عازم آن شهر شدم.در کشور ترکيه به فاصله بين دو شهر، حاج جبار سدهي گفت: مسير و منزلي که فردا در پيش داريم مقداري وحشتناک است. سعي کنيد از قافله عقب نمانيد، چون ما با کمي فاصله [دو تا سه ساعت] راه را طي مي کرديم. حدود نيم فرسخ از منزل خود دور شديم که وضعيت هوا دگرگون شد. زياديِ بارش برف، کاري کرد که هر کس در فکر نجات خود شد و سريع تر به راه ادامه داد و من هر قدر تلاش کردم نتوانستم به آنان برسم و عقب ماندم. به ناچار از اسب پياده شدم و با اضطراب و ناراحتي، تنها در کناري ايستادم؛ به ويژه آن که شش صد تومان مخارج راه داشتم که ترس هجوم راهزنان، امنيت را از من گرفت. با خود گفتم امشب را مي مانم فردا به منزل قبلي بر مي گردم و با چند نفر راه را ادامه خواهم داد و به قافله مي رسم. در حال اضطراب و تأمل، ناگاه باغي را در نزديکي ديدم که در آن، باغبان بيلي در دست دارد و مشغول زدودن برف ها از شاخه و برگ درختان است. به من نزديک شد و پرسيد: تو کيستي؟ و در تاريکي شب چه مي کني؟!
پاسخ دادم: رفقايم رفته اند. من تنها مانده و راه را گم کرده ام.
فرمود: نافله شب بخوان تا راه را پيدا کني.
مشغول نافله شب شدم، بعد از اتمام تهجد (نماز شب) دوباره آمد و گفت: نرفتي؟! عرض کردم: سوگند به خدا راه را نمي دانم و مي ترسم در ادامه آن بيشتر گرفتار شوم. فرمود: زيارت جامعه را بخوان تا راه را پيدا کني.
من زيارت جامعه را حفظ نبودم و الان هم حفظ نيستم، با اين که مکرر توفيق زيارت عتبات مقدسه را داشتم از جا برخاستم، عزم خواندن نمودم که به خودي خود تا به آخر تلاوت کردم.
براي بار سوم ظاهر شد، رو به من کرد و فرمود: هنوز نرفتي؟!
بي اختيار گريه ام گرفت. عرض کردم همين جا هستم، راه را نمي دانم. فرمود: زيارت عاشورا بخوان.
من زيارت عاشورا را هم چون جامعه بلد نبودم و الان هم حفظ نيستم. برخاستم، شروع کردم و همه زيارت عاشورا را به همراه سلام ها و لعن ها را قرائت کردم. سپس دعاي علقمه را ادامه دادم. چون تمام شد، باز آن باغبان ظاهر شد و به من رو کرد و فرمود: نرفتي؟! گفتم: نه، تا صبح اين جا خواهم ماند. فرمود: الان تو را به قافله ات خواهم رساند. رفت، فاصله اي نشد، در حالي که بيل خود را در دست داشت بر الاغي سوار شد و به نزد من آمد و گفت: پشت سر من بر الاغم سوار شو. من هم سوار شدم و اسب خودم را کشيدم، لکن آن حيوان حرکت نمي کرد. افسار اسب من را گرفت که با يک اشاره آن حيوان را حرکت داد.
او بيل را به دوش چپ گرفت و افسار اسب را به دست راست و به راه ادامه داد. در حين راه رفتن دست خود را بر روي زانوي من گذاشت و فرمود: شما چرا « نافله » نمي خوانيد؟! نافله، نافله، نافله. باز فرمود: چرا « عاشورا » نمي خوانيد؟! عاشورا، عاشورا، عاشورا. بعد فرمود: شما چرا « جامعه » را نمي خوانيد؟! جامعه، جامعه، جامعه.
در آن هنگام مسير راه را دائره وار ادامه داد. ناگاه برگشت، رو به من کرد و فرمود: اين ها رفقاي شما هستند که در کنار آبي فرود آمده اند و مشغول وضو براي نماز صبح هستند!.
من از الاغ پياده شدم تا سوار بر مرکب خود شوم ولکن نتوانستم. آن جناب پياده شد. سر اسب من را به جانب دوستان بازگرداند و مرا سوار کرد و رو به طرف آنان حرکت کردم. به ناگاه به اين فکر افتادم اين شخص چه کسي بود که با من به زبان فارسي سخن گفت و حال آن که در آن حدوده جز ترک زبان کسي وجود نداشت! و غالباً در منطقه « ارزنة الروم » مسيحي هستند، او چگونه با اين سرعت من را به دوستانم رساند؟! اين ها همه پرسش هايي بود که با تعجب از خود نمودم. چون به پشت سر برگشتم، هر چه نگاه کردم از ايشان اثري نديدم و او را نيافتم. بعد از اين جريان به رفقاي خود که در چند صد قدمي بودند ملحق شدم. (8)
تشرف حاج علي بغدادي (رحمه الله)
علامه نوري که خود حاج علي بغدادي را از نزديک ديده و حکايت را از وي شنيده بود چنين نقل کرده است:در ماه رجب سال گذشته که مشغول رساله ي « جنة المأوي » بودم در ايام مبعث عازم نجف اشرف شدم و سپس به کاظمين شرفين رفتم و دو امام همام را زيارت کردم. بعد خدمت جناب فاضل بزرگ، آقا سيد حسين کاظميني که در بغداد ساکن بود رسيدم و از ايشان خواستم تا جناب حاج علي بغدادي را دعوت کند تا ملاقاتش را با حضرت بقية الله الاعظم (عجل الله تعالي فرجه الشريف) نقل نمايد. ايشان پذيرفت و او را دعوت نمود. او گفت:
هشتاد تومان سهم امام (عليه السلام) بدهکار بودم. از آن رو به نجف اشرف رفتم و بيست تومان از آن را به شيخ مرتضي – اعلي الله مقامه – دادم و بيست تومان ديگر را به شيخ محمد حسن مجتهد کاظميني و بيست تومان به شيخ محمد حسن شروقي پرداخت نمودم. بيست تومان باقي مانده را قصد داشتم وقتي به بغداد برگشتم به شيخ « محمد حسن کاظميني آل يس » بدهم و دوست داشتم در اداي آن شتاب نمايم.
روز پنج شنبه اي بود که به زيارت « موسي بن جعفر و امام محمد تقي (عليهما السلام) » نائل شدم و جناب شيخ محمد حسن کاظميني آل يس را نيز ملاقات کردم. از آن بيست تومان مقداري را دادم و گفتم بقيه را بعد از فروش اجناس به تدريج خواهم داد. بعد از ظهر آن روز به قصد بغداد حرکت کردم تا حقوق کارگران پارچه بافي را پرداخت کنم. وقتي يک سومِ راه را رفتم. سيد بزرگواري را ديدم که از طرف بغداد به سوي من مي آمد. چون نزديک شد دستش را براي مصافحه و معانقه گشود و جمله « أهلاً و سهلاً » بر زبان جاري کرد و مرا در آغوش گرفت و من هم او را در بغل گرفتم. او داراي عمامه اي سبز روشن و خالي بر رخسار بود. به من رو کرد و گفت: حاج علي خير است؟ کجا مي روي؟
گفتم: کاظمين را زيارت کردم و به بغداد مي روم. فرمود، امشب، شب جمعه است، برگرد گفتم: برايم ممکن نيست. گفت: « مي تواني برگرد تا شهادت دهم تو از مواليان جدّم، أمير المؤمنين (عليه السلام) و دوستان ما هستي و شيخ هم شهادت مي دهد، زيرا خداوند متعال دستور داده که شاهد بگيريد. » (9)
گفتم: تو چه مي داني و چگونه گواهي خواهي داد؟
فرمود: کسي که حق او را به او مي رسانند، چگونه آن کس را نمي شناسد؟ »
گفتم: چه حقي؟
فرمود: آن چه را که به وکلاي من دادي!
گفتم: وکلاي شما کيستند؟
فرمود: شيخ محمد حسن.
گفتم: او وکيل شما است؟
فرمود: وکيل من است.
در آن هنگام به ذهنم خطور کرد اين سيد کيست که مرا به اسم صدا زد و من او را نشناختم. با خود گفتم شايد او مرا مي شناسد و من او را فراموش کرده ام. او شايد از سهم سادات چيزي مي خواهد که دوست دارم از سهم امام (عليه السلام) چيزي به او برسانم. از اين رو عرض کردم: اي سيد من! از حقوق شما چيزي پيش من بودکه به شيخ محمد حسن مراجعه کردم و بايد با اجازه او به ديگران بدهم.
او تبسمي کرد و فرمود: بله، برخي از حقوق ما را به وکلاي ما در نجف رساندي.
گفتم، آن چه را داده ام قبول است؟ فرمود: بلي.
با خود گفتم، اين سيد کيست که علماي اعلام را وکيل خود مي داند؟! تعجب کردم و با خود فکر کردم، علما وکيل در گرفتن سهم سادات هستند.
سپس به من فرمود: برگرد و جدّم را زيارت کن.
من برگشتم. او دست چپ مرا در دست راست خويش گرفته بود که قدم زنان به کاظمين رفتيم. چون حرکت کردم در سمت راست، نهر آبي جاري بود و درختان مرکبات همانند ليمو، نارنج، انار و انگور (همه ميوه دار) بر سر ما سايه افکنده بودند.
پرسيدم: اين نهر و درختان چيست؟
فرمود: هر کس از مواليان و دوستان که جد ما را زيارت کند؛ اين ها با او خواهد بود.
عرض کردم: سؤالي دارم؛ مرحوم شيخ عبدالرزاق، مدرس بود؛ روزي پيش او رفتم. گفت هر کس در تمامي عمر خود روزها روزه و شب ها عبادت کند و چهل حج و عمره به جا آورد و در ميان صفا و مروه بميرد و از دوستان و مواليان حضرت اميرمؤمنان نباشد براي او فائده اي ندارد!
فرمود: آري. والله براي او چيزي نخواهد بود.
سپس از احوال يکي از خويشاوندان خود سؤال کردم: آيا او از مواليان حضرت علي (عليه السلام) است؟ گفت: آري. او و هر کس متعلق به توست. سپس گفتم: سيدنا! سؤال ديگر. گفت: بپرس.
گفتم: قراء تعزيه مي گويند: سليمان أعمش از شخصي پرسيد که زيارت سيد الشهداء (عليه السلام) چگونه است. او در پاسخ سليمان گفت که: بدعت است. آن شخص در عالم رؤيا ديد هودجي در ميان آسمان و زمين است. پرسيد: چه کسي در آن مي باشد؟ گفتند: فاطمه زهرا (عليها السلام) و خديجه کبري (عليها السلام).
گفت: کجا مي روند؟ پاسخ داد: چون شب جمعه است به زيارت امام حسين (عليه السلام) مي روند و ديد رقعه هايي را از هودج مي ريزند و بر آن نوشته شده است:
« أمان من النار لزوّار الحسين (في ليلة الجمعة، أمان من النار ليوم القيامة ». آيا اين حديث صحيح است؟
فرمود: بلي. راست است و مطلب تمام است.
گفتم: سيدنا! صحيح است کسي که در شب جمعه امام حسين (عليه السلام) را زيارت کند براي او أمان خواهد بود؟
فرمود: سوگند به خدا آري. سپس اشک از چشمان مبارکش جاري شد و گريست.
سپس پرسيدم: در سال 1269 به زيارت حضرت رضا (عليه السلام) رفتم و در قريه « درود » (10) عربي از عرب هاي شروقيه که از باديه نشينان شرقي نجف اشرفند ملاقات کردم و او را ضيافت نمودم. از او پرسيدم ولايت حضرت رضا (عليه السلام) چگونه است؟ گفت: بهشت است. تا امروز پانزده روز است که از مال مولايم علي بن موسي الرضا مي خورم. نکيرين چه حقي دارند که نزد من بيايند و حال اين که گوشت و خون من از آن رشد کرده است؟! آيا صحيح است علي بن موسي الرضا (عليه السلام) مي آيد و او را از نکير و منکر رهايي مي بخشد؟
فرمود: آري. والله جدم ضامن است.
پرسيدم: زيارت من از حضرت رضا (عليه السلام) قبول است؟
فرمود: ان شاء الله پذيرفته است.
سؤال ديگر: زيارت رفيق و شريک را هم، حاجي محمد حسين بزاز باشي پذيرفته است؟
فرمود: زيارت عبد صالح قبول است.
سؤال ديگر: فلاني اهل بغداد (11) که همراه ما بود زيارتش قبول است؟
پاسخي نداد. عرض کردم: سؤالم شنيده نشد، باز پاسخ نداد.
رسيدم به جاده اي پهن که دو طرفش را باغ فرا گرفته بود ودر مقابل بغداد قرار داشت که بخشي از آن راه، متعلق به برخي از ايتام سادات بود که دستگاه حاکم به زور تصرّف کرده و به جاده اضافه نموده بود و اهل تقوا از آن گذر نمي نمودند، لکن ديدم او عبور مي کند! گفتم: تصرف در اين زمين ها درست است؟
فرمود: اين مکان مربوط به جدّ ما، اميرمؤمنان (عليه السلام) و ذريّه او و اولاد ماست. تصرف براي مواليان، جايز و حلال است.
در نزديکي آن جا باغي مربوط به « حاج ميرزا هادي » از متمولين ايراني بود که در بغداد سکونت داشت.
گفتم: زمين او مربوط به موسي بن جعفر (عليه السلام) است يا نه؟
فرمود: چه کار داري؟ از جواب اعراض کرد. سپس به جوي آبي رسيديم که از شط دجله جدا شده و بساتين را آبياري مي کرد که دو راه مي شد:1. راه سلطاني 2. راه سادات
آن جناب خواست از راه سادات برود، گفتم: از راه سلطاني برويم. فرمود: نه، از همين راه خودمان مي رويم. چند قدمي فاصله نشد که خود را در صحن مقدس موسي بن جعفر (عليه السلام) در کنار کفش داري ديديم و هيچ کوچه و بازاري را نديديم. سپس از باب المراد جهت شرقي وارد ايوان مبارک شديم که وي در رواق مطهر نايستاد و اذن دخول نخواند و داخل شد و در درب حرم ايستاد و گفت زيارت کن.
عرض کردم: سواد ندارم.
او براي من زيارت را چنين آغاز کرد: أدخلُ يا الله السلام عليک يا رسول الله، السلام عليک يا أميرالمؤمنين... به تمام امامان معصوم سلام کرد تا به امام عسکري (عليه السلام) رسيد، فرمود: السلام عليک يا أبا محمّد الحسن العسکري.
آن گاه فرمود: امام زمان (عليه السلام) خودرا مي شناسي؟ عرض کردم: چه طور نمي شناسم؟! فرمود: به او سلام کن. گفتم: السلام عليک يا حجة الله يا صاحب الزمان يابن الحسن... آقا تبسّمي کرد و فرمود: عليک السلام و رحمة الله و برکاته.
سپس داخل حرم شديم و خود را به ضريح مقدس چسبانديم و ضرح را بوسه زديم. او فرمود:
زيارت بخوان، عرض کردم: سواد ندارم، فرمود: من برايت زيارت بخوانم؟ عرض کردم: بلي. فرمود: کدام زيارت؟ گفتم هر کدام افضل است. او فرمود: زيارت أمين الله.
سپس چنين زيارت خواند:
السلامُ عَليکما يا أَمينَيِ اللهِ في أَرضِهِ و حُجَّتَيهِ عَلي عِبادِه، أَشهُدُ أَنَّکُما جاهَدتُما في اللهِ حَقَّ جهادِه، وَ عَمِلتُما بِکتابه، وَاتَّبَعتُما سُنَنَ نَبيِّه (صلي الله عليه و آله و سلم) حتي دَعاکُما اللهُ إلي جوارِه... تا آخر زيارت....
در آن وقت شمع ها روشن شد و ديدم حرم روشني ديگري نيز دارد که همانند آفتاب مي درخشد، من آن چنان غافل بودم که به اين همه نشانه ها بي توجه بودم. وقتي زيارت تمام شد، فرمود: آيا مايلي جدم حسين (عليه السلام) را زيارت کني؟ عرض کردم، شب جمعه است، زيارت مي کنم. آقا زيارت وارث خواندند. در آن هنگام اذان مغرب گفته شد. او فرمود: به جماعت ملحق شود و نماز بخوان.
ما با هم به مسجدي که پشت سر قبر مقدس است رفتيم. نماز جماعت منعقد شده بود. ايشان در طرف راست نماز خود را انجام داد و من در صف اول ايستادم و به نماز مشغول شدم.
چون نماز تمام شد او را نديدم. با عجله از مسجد بيرون آمدم و در ميان حرم هر چه تلاش کردم و گشتم او را نديدم. البته قصد داشتم او را پيدا کنم و چند قراني به او بدهم و شب او را نگه دارم که مهمان من باشد. ناگاه از خواب غفلت بيدار شدم و با خود گفتم: اين سيد چه کسي بود که همه معجزات و کرامات که انجام داد، من امر او را اطاعت کردم؟ از وسط راه برگشتم و حال آن که در حال عادي نبودم. او اسم مرا مي دانست و حال آن که او را نديده بودم. جريان شهادت و گواهي او، اطلاع از امور باطني من و درختان پرثمر، آب جاري در غير فصل، جواب سلام به امام عصر به هنگام سلام دادن، و... .
به کفش داري آمدم، سراغش را گرفتم. گفتند: بيرون رفت. هر چه گشتم او را پيدا نکردم.
به منزل ميزبانم رفتم و شب را صبح کردم. بامداد خدمت حاج شيخ محمد حسن، رفتم و جريان را نقل کردم. او دست بر دهان گذاشت به نشان آن که قصه را به کسي نقل نکن و سپس براي موفقيّت من دعا کرد.
من داستان تشرف خود را به احدي نمي گفتم تا آن که يک ماه گذشت. يک روز در حرم کاظمين سيد جليلي را ديدم که به من گفت: چه ديده اي؟! گفتم: چيزي نديدم. دوباره پرسيد: انکار کردم، او از نظرم غائب شد و ديگر او را نديدم. (12)
برخورد و ملاقات دوم سبب شد حاج علي بغدادي قصه خويش را براي ديگران نقل کند و اين نعمت بزرگ را بازگو نمايد و ادعايي هم در پي نداشت.
تشرّف آية الله حاج سيد محسن امين جبل عاملي (رحمه الله)
علامه و رجالي بزرگ شيعه، مرحوم آية الله سيد محسن امين در زمان حاکميت « شريف علي »، (13) پدر « شريف حسين »، آخرين پادشاه حجاز که از سادات حسني و زيدي بود، جهت زيارت بيت الله الحرام وارد سرزمين حجاز شد. او عمره و حج خويش را به جا آورد و سراسر مناسکش ياد و ذکر و ديدار معشوق بود. وي گفته است: براساس روايات موجود يقين داشتم حضرت صاحب الامر در موسم حضور پيدا مي کند و مناسک حج به جا مي آورد و برخي را زيارت خاص او نصيب مي گردد. من هم چنين درخواستي را از خالق متعال نموده بودم، ولي ايّام و مواقف کريمه و زمان هاي زيباي ميهماني ضيوف الرحمان به پايان رسيد و من توفيق ديدار محور عالم امکان را پيدا نکردم. در پايان موسم انديشيدم که چه کنم. آيا به لبنان برگردم و سال آينده مجدّداً در مراسم حج شرکت نمايم و به لقاي او برسم و يا اين که در مکه مکرمه رحل اقامت گزينم و از خداوند ديدار آن حجت حق را طلب نمايم؟در نهايت با توجه به دوري راه و سختي مسافرت در آن ايام و فيض عظماي جوار کعبه، قصد اقامت نمودم و تا مراسم سال بعد در شهر مکّه ماندم و با اميدي فراوان در موسم شرکت نمودم و با اين که در سال دوم جست و جو و استغاثه زيادي داشتم و در هر کوي، سراغش را مي گرفتم، ولي توفيقي نصيبم نگرديد. همسايگي بيت الله الحرام بر من شيرين آمد و يقين داشتم براي رسيدن به محبوب عالم امکان و واسطه فيض خداوند بايد ايستادگي کنم و دوري خويشان و اقربا را تحمل نمايم که ديدارش نصيبم شود. بر همين اساس چهار سال گذشت. در اين مدت رابطه اي را با پادشاه حجاز برقرار کردم که گاه گاه بدون هيچ مانعي به اقامت گاه او مي رفتم و امور شيعيان لبنان و مسائل ديگر را با وي در ميان مي گذاشتم که رابطه دوستي من با « شريف علي »، سلطان حجاز بسيار خوب شده بود.
سال پنجم فرا رسيد. موسم حج شد و من با اميدي نو در عرفات، مشعر الحرام، مني و طواف و سعي و... شرکت نمودم. اعمال به پايان رسيد، ولي من به آرزوي خود نرسيدم. روزي پرده کعبه را گرفتم و با دلي شکسته گريه ي فراوان کردم. گفتم چهار سال تمام ماندم. شب ها و روزها [در زمان موسم و غير موسم] در فراق حجّتت ناليدم. مراسم ضيافت امسالت هم به پايان رسيد. چرا نااميدم کردي؟ چرا ديدار حجّتت را نصيب اين سيد و خدمتگزار به دين و شيفته امام زمان (عليه السلام) نمي کني؟ من چه بايد بکنم و چه راهي را طي کنم؟
پس از راز و نياز از مسجد الحرام خارج شدم و از کوه هاي مکه بالا رفتم. وقتي به قلّه کوه رسيدم، دشت سرسبز و پرطراوتي را در طرف ديگر يافتم. شگفت زده شدم. با خود گفتم در اطراف مکه اين همه سبزه زار و درختان متنوع و سر به فلک کشيده، يعني چه؟! چرا تا به حال به اين مکان نيامده ام؟! راه را ادامه دادم. خيمه اي را در وسط آن چمن زار زيبا ديدم. از روي تعجب نزديک شدم. جمعي را در آن مکان ديدم که شخصيت بزرگواري براي آنان سخن مي گفت. سيماي ملکوتي او جاذبه ي خاصي داشت. چون نزديک تر شدم جمعيت زيادي را مستمع سخنان او ديدم. در گوشه اي ايستادم و بهره ي فراواني بردم. او مي فرمود:
از کرامت و بزرگواري مادرمان، فاطمه (عليها السلام) اين است که ذريه و اولاد او با ايمان از دنيا مي روند و به هنگام سکرات موت ايمان واقعي و ولايت به آنان تلقين مي گردد و هيچ يک از آنان بدون مذهب حقّه از دنيا نخواهند رفت.
به ناگاه توجهي دوباره به درختان بلند و سبزه زار زيباي اطراف کردم. تصميم گرفتم برگردم و وقتي برگشتم، از خيمه و آن جمعيت و آن سرو کائنات خبري نديدم و بالاتر آن که، آن منطقه سرسبز هم چون ديگر اطراف مکّه، وادي لم يزرع گرديد. آن گاه خود را در دامنه ي کوه ها و بيابان سوزان حجاز يافتم.
با اندوه فراوان راه رفته را برگشتم. وارد شهر مکه شدم. وضعيت شهر و مردم به گونه اي ديگر بود. همگي محزون و غم زده بودند. گفتم: چه خبر شده است؟ گفتند: سلطان « شريف علي » در حال احتضار است. به سرعت خود را به منزل « شريف علي » رساندم. مأموران مرا راه دادند. چون داخل شدم وي را در حال احتضار يافتم. قضات و علماي چهار مذهب اهل سنّت (حنبلي، شافعي، مالکي و حنفي) حضور داشتند، هر چه او را تلقين مي دادند بر زبان « شريف علي » جاري نمي گشت که فرزندش سخت متأثر بود و من هم در کنار بستر او نشسته بودم. به ناگاه شخص بزرگواري را که در ميان منطقه پرطراوت و سرسبز و خيمه پرشکوه و جمعيت خاص ديده بودم وارد شد و بالاي سر « شريف علي » قرار گرفت. فرمود: « شريف عليّ! قُل أشهد أن لا إله إلا الله ».
در آن لحظه « شريف علي » با چهره اي گشاده شهادت به وحدانيت خداوند داد.
سپس فرمود: « شريف عليّ! قُل أشهد أنّ محمداً رسول الله. »
شريف با کمال آرامش به نبوت پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) اعتراف و اقرار نمود.
باز فرمود: « شريف عليّ! قُل أشهد أنّ عليّاً وليّ الله و خليفة رسول الله ».
اين بار شريف به امامت و وصايت امام علي بن ابي طالب (عليه السلام) اقرار کرد.
سپس آن شخصيت بزرگوار از شريف خواست تا شهادات زير را تکرار کند: « قُل أشهد أنّ الحسن حجّة الله و قُل أشهد أنّ الحسين الشهيد بکربلا حجّة الله... » ادامه داد تا به امام حسن عسکري (عليه السلام) رسيد که در تمام آن ها شريف مطالب فوق را تکرار نمود. تا به اين جمله رسيد « قُل أشهد أنّک حجّة بن الحسن حجّة الله ». شريف علي هم آن را تکرار کرد و من هم غرق تماشاي اين عاقبت به خيري و عنايات آن شخصيت بزرگ الهي گشتم که او از جاي خود برخاست و شريف علي (رحمه الله) از دنيا رفت... من هم که عاشق و سرگردان آن وجود دل آرا بودم از اقامتگاه « شريف علي » بيرون رفتم و هر چه جست و جو کردم، او را نيافتم. از نگه بانان سراغ او را گرفتم که گفتند کسي در اين جا وارد و خارج نگرديده است. به داخل اقامت گاه برگشتم. علماي اهل سنت دور هم جمع بودند و مي گفتند که شريف علي در آخرين لحظات هزيان مي گفت.
به خوبي يافتم و يقين کردم که تلقين دهنده، امام عصر – عجّل الله فرجه الشريف – بوده است و من در آن روزِ به ياد ماندني، دو مرتبه به ديدار امام زمانم نائل گشتم ولکن او را نشناختم. (14)
پينوشتها:
1. بحارالانوار، ج 83، ص 61 و مفاتيح الجنان، با کمي اختلاف در عبارات.
2. رضواني.
3. نواصب، مفرد آن ناصب، به معناي دشمني کردن است. از آن جهت که برخي دشمني هاي اين گروه با اهل بيت عصمت (عليهم السلام)، علامت و نشانه براي آنان گرديده بود، ناصبي خوانده شدند.
4. بحارالانوار؛ ج 52، ص 17 تا 180.
5. منزل همان مرحله است که در زمان هاي سابق مسافران پياده روي مي کردند و در روز به صورت عادي هشت ساعت راه مي رفتند که اين مقدار را يک منزل مي ناميدند. هر منزل حدود 48 کيلومتر است که با اين محاسبه، مسافت و فاصله تا شهر مکّه چنين مي شود:
[احتمال اول] 336 = 7 × 48
[احتمال دوم] 432 = 9 × 48
6. بحارالانوار، ج 52، ص 175 و علامه ميرزا حسين نوري، نجم الثاقب، حکايت 29 [که در ابتدا او را أمير الحق استرآبادي ناميده است]. وي نوشته است من قصه فوق را به خط پدر مجلسي، جناب آخوند ملامحمد تقي مجلسي ديدم که در پشت دعاي معروف به « حرز يماني » نوشته بود و مبسوط تر از اين مرقوم شده بود.
7. صائب تبريزي، غزليات، غزل شماره ي 99.
8. علي اکبر نهاوندي، برکات ولي عصر – عليه السلام – [حکايات عبقري الحسان في أحوال مولانا صاحب الزمان (عليه السلام)]، ص 338 حکايت 189؛ علامه ميرزا حسين نوري، نجم الثاقب، ص 601، حکايت 70 و مفاتيح الجنان، بعد از زيارت جامعه.
9. اين مطلب اشاره اي بود به آن چه من در دل نيت کرده بودم که وقتي جناب شيخ را ديدم از او تقاضا کنم که چيزي بنويسد و در آن شهادت دهد که من از دوستان و مواليان اهل بيتم و آن را در کفن خود قرار دهم.
10. نزديک شهر نيشابور.
11. او با چند نفر ديگر از متمولين بغداد همراه بود که در مسير، سراغ لهو و لعب و... مي رفتند و مادرش را نيز کشته بود.
12. نجم الثاقب، ص 484 – 495، حکايت سي و يکم و مفاتيح الجنان، ص 484 و برکات حضرت ولي عصر (عبقري الحسان)، حکايت 107، ص 206.
13. شريف علي، پدر حسين بن علي، شريف مکه که در سال 1334 هـ.ق حاکم مکه بود.
14. مير مهر، جلوه هاي محبت يار، ص 413 – 416 به نقل از کرامات الصالحين، ص 91 و عنايات حضرت مهدي (عليه السلام)، ص 21.
زماني، احمد؛ (1393)، انديشه انتظار (شناخت امام عصر(عج) و چگونگي حکومت جهاني صالحان)، قم: بوستان کتاب، چاپ پنجم