داستان کوتاه
«ابوموسي» ـ نواده بايزيد بسطامي ـ گفت: به مكه شديم و «حسن عامره» با ما بود. به نزديك «بوالحسن خرقاني» در شديم. ما را گفت: اي ابا موسي! چند گاه است تا در مسئلهاي درماندهام. از بسيار كس پرسيدم هيچ كس مرا جوابي نداد كه دل من بدان قرار گرفتي.اباموسي گفت: بگوي. گفت: مردماني ديدم كه ايشان در موقف به صف اولين در نيامدند و در طوفگاه بر مردمان طواف نكردند و در غزاة به صف اولين در نيامدند و من ايشان را چنان پنداشتم كه از آسمان، باران به دعاي ايشان ميآيد و نباتها از زمين به دعاي ايشان ميرويد و جمله خلق بر روي زمين به دعاي ايشان ايستادند. در آنجا چه حكمت بود؟
اباموسي گفت: ايشان مردماني بودند، به همگي عمرشان يك بار خداي را ـ عزوجل ـ معصيت آورده بودند، آن بر دل ايشان جايگاه كرده بود، از اين جهت بود كه در نيامدند تا از شوميِ گناه ايشان خيري از اين خلق منقطع نشود.
منابع مقاله :
www.irc.ir
شيخ ابوالحسن خرقاني، نويسنده كريستين تورتل، ناشر نشر مركز، محل چاپ تهران، سال چاپ 1378، نوبت چاپ دوم ، جلد 1، صفحه 177.