داستان کوتاه
يكي از وارستگان به نام «ابوقلابه» ميگويد: همسايهاي داشتم كه مدتي بود از دنيا رفته و تنها يك پسر ناصالح از او باقي مانده بود. شبي در عالم خواب ديدم كه به قبرستان رفتهام و قبرها شكافته شده و مردگان از قبرها بيرون آمدهاند. در پيش روي هركدام، طَبَقي از نور قرار داشت كه آنها به خاطر آن طبق نور، شادمان بودند. در آن ميان، ناگهان چشمم به همسايهام افتاد. ديدم پيش روي او طبق نور نيست. علت را پرسيدم، گفت:«اين مردگان هر يك فرزندي صالح و دوستان و آشناياني صالح دارند كه براي مردگانشان صدقه ميدهند يا دعاي خير ميكنند، ولي من يك پسر دارم و او نيز ناصالح است و در فكر من نيست. ازاينرو، من از طبق نور محروم شدهام و از اين مردگان كه همسايه من هستند هم خجالت ميكشم.»
ابوقلابه ميگويد: هنگامي كه از خواب بيدار شدم، نزد پسر همسايه رفتم و خوابم را براي او تعريف كردم. آن پسر، تحت تأثير قرار گرفت و نزد من توبه كرد و از آن پس به عبادت خدا مشغول گرديد، به ياد پدر صدقه داد و براي او طلب آمرزش كرد.
پس از مدتي، باز همان خواب را ديدم كه مردگان از قبرها بيرون آمدهاند و در پيش روي هركدام، طبقي نور قرار دارد. اين بار همسايهام را نيز ديدم كه در پيش رويش طبقي از نور قرار دارد و از همه طبقها روشنتر بود. به من رو كرد و گفت: اي ابوقلابه! خدا به تو جزاي خير عنايت كند كه پسرم را هدايت كردي و مرا از آتش و خجالت همسايگان نجات دادي.
منابع مقاله :
www.irc.ir
عالم برزخ در چند قدمي ما، نويسنده محمد محمدي اشتهاردي، ناشر نبوي، محل چاپ قم، سال چاپ 1385، نوبت چاپ سيزدهم، صفحه 214.