داستان کوتاه
همسر شهيد عبدالحسين برونسي ميگويد:هنگاميكه بچهی دومم به دنيا آمد، پدرش كه دير وقت به منزل آمد، بچه را بغل كرد و يكدفعه زير گريه زد و مثل باران ابر بهاري اشك ميريخت.
گفتم: چرا گريه ميكني؟ جواب نداد.
گفتم: خانم قابله ميخواست اسمش را فاطمه بگذارد.
با صداي غمآلودي گفت: من هم ميخواستم همين كار را بكنم.
هروقت بچه را بغل ميگرفت، دور از چشم ما گريه ميكرد.
پس چون ميدانستم كه عشق زيادي به حضرت زهرا (سلام الله عليها) دارد، با خودم ميگفتم كه حتماً ياد حضرت ميافتد و گريه ميكند.
منبع مقاله :
www.irc.ir
منبع: خاكهاي نرم كوشك، نويسنده سعيد عاكف، ناشر چاپ ابرار، محل چاپ مشهد، سال چاپ 1386، نوبت چاپ سيزدهم، صفحه 29.