داستان کوتاه
روزي گروهي از اراذل اصفهان تصميم ميگيرند يك نفر روحاني را به مجلس گناه خود آورند تا به خيالِ خودشان تفريح كنند.از قضا به مرحوم شيخ محمد بيدآبادي برميخورند.
نزد ايشان ميروند و ميگويند: ما مجلس عقدي داريم، بياييد خطبه عقد را بخوانيد.
مرحوم شيخ قبول ميكند و همراه آنان به مجلس ايشان ميرود. به محض ورود ايشان، زني سر برهنه و آرايش كرده با لباس نامناسب بيرون ميآيد و به حاج آقا خوشآمد ميگويد.
مرحوم بيدآبادي وقتي متوجه قضيه ميشود ميخواهد برگردد، ولي نميگذارند و ميگويند: به ناچار بايد امروز با ما باشي.
آن جماعت، وي را به اجبار در بالاي مجلس مينشانند، همان زن با آلات موسيقي وارد مجلس ميشود و شروع به رقص و آواز ميكند و بقيه نيز دست ميزنند.
زن، گاهي با رقص به مرحوم بيدآبادي نزديك ميشد و به ايشان نيز جسارتي ميكرد و خطاب به آن مرحوم اين شعر را ميخواند:
گر تو نميپسندي تغيير ده قضا را.
مرحوم بيدآبادي كه سر به زير افكنده بود، ناگهان سر بلند ميكند و خطاب به آنان ميفرمايد: تغيير دادم.
همين كه شيخ اين دو كلمه را ميگويد، فضاي مجلس عوض ميشود، آن جماعت به سجده ميافتند و درحاليكه از رفتار و كردار خود عذرخواهي ميكردند، بر دست و پاي اين ولي خدا بوسه ميزنند و با راهنمايي ايشان توبه ميكنند.
آن بزرگوار در اين باره فرموده بود: در يك لحظه، قلب آنان را از شيطان بهسوي خداوند بازگرداندم.
منبع مقاله :
www.irc.ir
منبع: كرامات و حكايات عاشقان خدا، نويسنده جبرائيل حاجيزاده، ناشر شهيد حسين فهميده، محل چاپ اصفهان، سال چاپ 1384، نوبت چاپ اول، جلد 1، صفحه 71 ـ 73.