داستان کوتاه
دو برادر بودند كه يكي از دنيا بريده بود و ديگري با دنيا بود.
برادر زاهد به كوهستان رفت و به غاري پناه برد و برادر ديگر دكان طلاسازي ساخت و به طلاها پناه برد. اتفاقاً برادرِ زاهد، از اينكه برادرش در بين اهل دنيا و در ميان آن همه طلا گرفتار بود، افسرده خاطر بود و دلش ميخواست كه برادرش به كوهستان بيايد و با ذكر حق مشغول شود.
همين آرزو باعث شد روزي كه قافلهاي رو به شهر ميرفت، توسط همشهريانش هديه بيدار كنندهاي براي برادرش بفرستد و آن چيزي نبود، مگر غربالي پر از آب، كنايه از اينكه اگر به كوهستان بيايي، ميتواني آبرويي در پيشگاه خدا كسب كني تا جايي كه حتي آب را در غربال نگه داري!
قافله به شهر آمد و هديه برادر را به طلا فروش دادند. طلا فروش هم چهار قطعه نخ به غربال بست و آن را در دكان، بالاي سر خودش، آويزان كرد.
از قضا روزي زاهد به عنوان صله رحم به شهر آمد و سري به برادر طلا فروش زد. طلا فروش از آنجا كه ميخواست زاهد را به حقيقت آشنا سازد. به او گفت اي برادر تو به جاي من بايست تا من پي كاري بروم و زود برگردم. زاهد گفت: من از كار تو اطلاعي ندارم. طلا فروش گفت: تو بايست و هر كس آمد بگو طلا فروش نيست.
زاهد به ناچار به جاي برادر ايستاد و برادر رفت. زني وارد دكان شد و سؤالاتي كرد. زاهد گفت: طلا فروش نيست. اما زن رها نميكرد و ميگفت ببينيد مشابه اين حلقه و النگو را داريد يا نه؟ زاهد كه سرش زير بود، سر را بالا آورد تا ببيند كه مورد بحث چيست. ناگهان چشمش به دست چاق و سفيد زن افتاد و دستش تكان خورد. فوراً آب غربال به رويش ريخت كه از آن پس ميگويند: «آبرويش ريخت.»
پس بدان، مهم در بين مردم بودن و آبرو داشتن و دين نگهداشتن است. فرار كردن به كوه پناه بردن، كار مهمي نيست. اوليا در بين مردم بودند و پاك زيستند.
منبع مقاله :
كليد گنج سعادت ، نويسنده سيد ابوالقاسم هاشمي ارسنجاني ، ناشر نداي دوست ، محل چاپ قم ، سال چاپ 1379، نوبت چاپ اول .
www.irc.ir
دو برادر بودند كه يكي از دنيا بريده بود و ديگري با دنيا بود.
برادر زاهد به كوهستان رفت و به غاري پناه برد و برادر ديگر دكان طلاسازي ساخت و به طلاها پناه برد. اتفاقاً برادرِ زاهد، از اينكه برادرش در بين اهل دنيا و در ميان آن همه طلا گرفتار بود، افسرده خاطر بود و دلش ميخواست كه برادرش به كوهستان بيايد و با ذكر حق مشغول شود.
همين آرزو باعث شد روزي كه قافلهاي رو به شهر ميرفت، توسط همشهريانش هديه بيدار كنندهاي براي برادرش بفرستد و آن چيزي نبود، مگر غربالي پر از آب، كنايه از اينكه اگر به كوهستان بيايي، ميتواني آبرويي در پيشگاه خدا كسب كني تا جايي كه حتي آب را در غربال نگه داري!
قافله به شهر آمد و هديه برادر را به طلا فروش دادند. طلا فروش هم چهار قطعه نخ به غربال بست و آن را در دكان، بالاي سر خودش، آويزان كرد.
از قضا روزي زاهد به عنوان صله رحم به شهر آمد و سري به برادر طلا فروش زد. طلا فروش از آنجا كه ميخواست زاهد را به حقيقت آشنا سازد. به او گفت اي برادر تو به جاي من بايست تا من پي كاري بروم و زود برگردم. زاهد گفت: من از كار تو اطلاعي ندارم. طلا فروش گفت: تو بايست و هر كس آمد بگو طلا فروش نيست.
زاهد به ناچار به جاي برادر ايستاد و برادر رفت. زني وارد دكان شد و سؤالاتي كرد. زاهد گفت: طلا فروش نيست. اما زن رها نميكرد و ميگفت ببينيد مشابه اين حلقه و النگو را داريد يا نه؟ زاهد كه سرش زير بود، سر را بالا آورد تا ببيند كه مورد بحث چيست. ناگهان چشمش به دست چاق و سفيد زن افتاد و دستش تكان خورد. فوراً آب غربال به رويش ريخت كه از آن پس ميگويند: «آبرويش ريخت.»
پس بدان، مهم در بين مردم بودن و آبرو داشتن و دين نگهداشتن است. فرار كردن به كوه پناه بردن، كار مهمي نيست. اوليا در بين مردم بودند و پاك زيستند.
پيامها:
زهد و پرهيزكاري واقعي با گوشهنشيني و ترك اجتماع، حاصل نميشود.منبع مقاله :
كليد گنج سعادت ، نويسنده سيد ابوالقاسم هاشمي ارسنجاني ، ناشر نداي دوست ، محل چاپ قم ، سال چاپ 1379، نوبت چاپ اول .
www.irc.ir
/ج