فلسفه و آينده ي ايران

من به دلايل مختلف اين عنوان « فلسفه و آينده ي ايران » را انتخاب کرده ام؛ مي دانم که آينده روشن ترين و درعين حال مبهم ترين مفهوم است اما من به مفهوم آينده کاري ندارم زيرا زمان مفهوم نيست بلکه يک راز است و هر وقت و هر
سه‌شنبه، 18 فروردين 1394
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
فلسفه و آينده ي ايران
 فلسفه و آينده ي ايران

 






 
به کوشش: مهندس حميد هاشمي و اکبر عباس زاده

سخنران: رضا داوري اردکاني (1)

من به دلايل مختلف اين عنوان « فلسفه و آينده ي ايران » را انتخاب کرده ام؛ مي دانم که آينده روشن ترين و درعين حال مبهم ترين مفهوم است اما من به مفهوم آينده کاري ندارم زيرا زمان مفهوم نيست بلکه يک راز است و هر وقت و هر جا که به عنوان مسأله مطرح شده، به جايي رسيده است که متفکران اذعان کرده اندکه ديگر نمي توانند پيش بروند اما آنچه معلوم است اينکه آينده با تفکر در نظر مي آيد پس اينکه چرا عنوان را فلسفه و آينده گذاشته ام مهم ترين دليلش اين است که آينده بي فلسفه و يا به عبارت عام تر، بي تفکر به دست نمي آيد.
ارسطو نکته اي دارد که اين نکته را فارابي تفصيل داده است اما شايد در ترجمه هايي که ما از ارسطو داريم اين تطبيق به آساني ميسر نباشد؛ فارابي فضايل ارسطو را به چهار دسته تقسيم کرده است که عبارتند از: فضائل نظري، فضائل اخلاقي و فضائل عملي. اين چهار فضيلت با هم متناسبند و اولين آنها فضيلت نظري است و بعد از فضائل نظري به فضائل فکري مي رسيم. با اين فضائل است که مي توانيم بدانيم کي، کجا و چگونه تصميم بگيريم و چه بکنيم. بعد به فضائل اخلاقي مي رسيم که به قول ارسطو غايت فضائل است. من نمي خواهم در مسائل فلسفه وارد شوم. منظورم چيز ديگري است نه بيان ديدگاه هاي ارسطو و فارابي اما اينکه تا تفکر و علم « نظر » نباشد، عمل و برنامه ريزي و طراحي بدرستي صورت نمي گيرد و کارها دستخوش آشوب مي شود، سخن درستي است. ما الآن قوانين، مقررات و برنامه ريزي داريم. کاش مي توانستيم اينها را بررسي کنيم تا ببينيم با چه عباراتي و با چه دقتي نوشته شده و چه ضبط و ربطي دارند؟
سي سال پيش در انتخابات فرانسه هنوز ژان پل سارتر قدري از شهرت بعد از جنگش را حفظ کرده بود. سارتر فيلسوفي بود که به اوج شهرت رسيد و بعد در اواخر عمرش قدري از اين شهرت کم شد. در آن انتخابات که رقابت بين فرانسوا ميتران و ژيسکاردستن بود همه منتظر بودندکه ژان پل سارتر حرفي بزند و موضعي بگيرد. سارتر در آن زمان چپ بود و جناح چپ متحد شده بودند که به فرانسوا ميتران رأي بدهند. روز قبل از انتخابات يک روزنامه فرانسوي با حروف درشت از قول سارتر نوشت که: من به بي قانوني رأي مي دهم. اين سخن در نظر بسياري کسان عجيب مي آمد. مگر مي توان بدون قانون زندگي کرد ولي اقتضاي اگزيستانسياليسم هم همين بود يعني ژان پل سارتر از موضع خود درست گفته بود اما جامعه قانون مي خواهد. اينکه جامعه کنوني جهان با قانون و با اگزيستانسياليسم چه نسبت دارد مسأله مهمي است که نمي توان در اين مجال به آن پرداخت. من هم اکنون به اگزيستانسياليسم ژان پل سارتر کاري ندارم و نمي خواهم در باره آن چيزي بگويم اما گاهي به ياد گفته فيلسوف اگزيستانسياليست مي افتم و اين فکر بسرم مي زند که چه مي شد اگر يک روز صبح بلند مي شديم و مي گفتند همه قوانين و مقررات و بخشنامه ها ملغي شده است؟ راستي در آن صورت چه مي کرديم؟ ما اکنون با اين مقررات اداري و مالي در شرايطي هستيم که اگر مدير و مسئول سازماني باشيم. يا نبايد هيچ کاري بکنيم يا بايد تخلف کنيم؛ همه دنبال آن هستيم که قانون را دور بزنيم اما نمي پرسيم و اعتراض نمي کنيم که اين قانون و مقرراتي است که به جاي اينکه راهنماي عمل باشد مانع و بند متصديان امور و مجريان قانون است. شايد حتي متوجه عيب و نقص هم نمي شويم. البته زبان حقوق، زبان خاصي است که درحد خودش زبان روشني است اما وقتي زبان روشن حقوق و قانون به زبان پيچيده و پريشان مبدل مي شود چه بسا که مضمون هم دچار آفت شده باشد. قانون دستور عمل است و دستور عمل تحقق عقل عملي است. هر جا قانون خوب وجود داشته باشد و مردم به آن عمل کنند عقل حاکم است و اگر در جايي فهم قانون ضعيف باشد و مردم در رعايت آن اهمال کنند بايد انديشناک وضع خود و آينده خود باشند.
فکر آينده با فکر تاريخي به وجود آمده است يعني آينده بيني و آينده نگري با تجدد مناسبت دارد نه اينکه تقسيم زمان به گذشته، حال و آينده با تجدد به وجود آمده باشد، نه اينطور نيست، در فکر متفکران همه دوره ها آينده هم بوده است. اصلاً تفکر، آينده است؛ تفکر، زمان است. به نظر من وقت، چهار معنا دارد: يکي وقتي است که پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) فرمود: من وقتي با خدا دارم. اين وقت، وقت زاينده و بنيانگذار و زماني است که آينده در آن ظهور و بسط پيدا مي کند. ديگري تفصيل آن چيزي است که در اين وقت اخذ مي شود. اين وقت، وقت نشاط و توسعه است. اين وقت را مي توان وقت تمدن ها خواند.
وقت به معني اول وقت پيامبران و فيلسوفان و شاعران است. وقت که باشد، آينده پديد مي آيد. آينده در حال، يعني در وقت متفکران پديد مي آيد. سپس اين آينده در علم نظري و نشاط اخلاقي مردمان ظاهر مي شود و به بهره دهي مي رسد. رونقي که غرب در آخر قرن نوزدهم و اوايل قرن بيستم داشت با قرن هفدهم و هجدهم قابل قياس نيست. علم و تکنولوژي اخير غرب را هم مي نمي توان با تکنولوژي قرن هفدهم و هجدهم قياس کرد اما اين وقت نشاط در دنباله وقت تفکر بود. يک صورت ديگر وقت داريم که وقت تکرار است يعني زمانه اي که روزها از پي هم تکرار مي شوند و ما فقط شاهد گردش شب و روزيم. وقت ديگر، وقت انحطاط است که در آن مردمان وقت را به پر مدعايي و لفاظي مي گذرانند. اين زمان، زمان بدي است. زمان دوزخ است و خدا نکند که هيچ قومي در اين زمان گرفتار شود. من نمي خواهم بپرسم که ما در کدام يک از اين زمانها به سر مي بريم و نمي توانيم بپرسيم اما به هر حال ناگزيريم که به فکر آينده باشيم. مي دانيم که اگر به طور جدي به آينده فکر کنيم احساس درد مي کنيم. به آينده فکر کردن مشکل است، اين جهان در روزهايي که ما در آن به سر مي بريم چه آينده اي مي تواند داشته باشد؟ يکي با نظر ظاهربين به حوادث قبل نگاه مي کند و اظهار يأس مي کند. يکي ديگر خوش بينانه و ساده لوحانه به علم و تکنولوژي نگاه مي کند و مي گويد همه مسائل حل مي شود. به نظر او قدرت موجود در علم و تکنولوژي همه اين مسائل را حل مي کند. من جرأت هيچ کدام از اين دو موضع گيري را ندارم و مخصوصاً نمي توانم با جرأت خوش بينان نسبت به آينده جهان اظهار نظر کنم.
رنه شار، شاعر فرانسوي، در حدود پنجاه سال پيش گفته بود که ما بر سر نيروگاه هاي اتمي خانه ساخته ايم. معني سخن شاعر اين است که اگر به اين وضع نينديشيم آينده جهان به خطر مي افتد. وقتي افق پيش روي ما تاريک باشد زمان و آينده هم نيست. با وجود اين نمي توان از زندگي و زمان استعفا کرد زيرا لااقل از نظر سياسي و اجتماعي برنامه ريزي يک امر ناگريز شده است. برنامه ريزي براي رسيدن به کجا؟ براي رسيدن به آينده؟ آينده ما کجاست؟ آيا فکر نمي کنيم آين آينده در جاي ديگري در گذشته متحقق شده است؟ اکنون به طور صريح مي پرسيم: آيا آينده اي که ما به آن مايليم گذشته غرب نيست؟ درست است که مدرنيته غربي تکرار نمي شود اما مدرنيزاسيون نوعي تحقق تجدد است. ما که نمي توانيم راه مدرنيزاسيون را رها کنيم؛ راه مدرنيزاسيون راهي است که خواهي نخواهي به مدرنيته ربط دارد. آيا آينده رشد تمدني ما، گذشته غرب است؟ اگر چنين باشد به نظر مي رسد که آشوبي در تاريخ به وجود آمده است و نوعي ناهمزماني در تاريخ معاصر وجود دارد؟ البته در تاريخ هميشه يک ناهمزماني وجود داشته است ولي اين ناهمزماني، ناهمزماني ديگري است؛ اين ناهمزماني در يک ارگانيسم و در يک زمان تقويمي و نجومي است. عوالم گذشته زمانهاي متفاوت داشته و سعدي که فرمود: « بني آدم اعضاي يکديگرند »، حکمت گفت اما جهان کنوني جهاني يگانه است و اين ناهمزماني تاريخي، آشوبي در عالم کنوني به وجود آورده است. اين آشوب را چگونه بايد دريافت و درمان کرد؟ در غرب، در آغاز رنسانس طراحي هايي شده بود اما اينها برنامه ريزي نبود بلکه تصور صورت خيالي جهان متجدد بود يعني طراحي هاي خيالي و رؤيايي ( ناکجا آباد سهروردي را به کار نمي برم زيرا ناکجا آباد با او توپي قدري متفاوت است؛ نا کجا آباد، مدينه فضيلت و مدينه ارتقاي انساني بود نه مدينه رفاه و توسعه که در دوره جديد طراحي شد ) بود. اين طراحي ها در فکر قرن هجدهم با انديشه پيشرفت و آزادي کم و بيش متحقق شد و تاريخ تجدد ادامه پيدا کرد تا به زمان برنامه ريزي ( زمان برنامه ريزي زمان جهان توسعه نيافته است ) رسيد. غرب با برنامه ريزي ساخته نشده است. درست است که نگاه رنسانس متوجه به آينده بود اما نگاه به آينده نگاهي بود که از درون فکر و عمل اروپايي را هماهنگ مي کرد و راه مي برد. وقتي يک عالم قوام مي يابد در درون آن معمولاً نيرويي هست که نظرها را يک جهت مي کند و دست ها را هماهنگ مي سازد. اين نيرو با تدبير و فکر محاسبه بدست نمي آيد. جامعه اي که وقت به معناي اول، يعني وقت تفکر دارد از اين نيروي دروني نيز بهره مند است و دستهايش با هم و با سرش هماهنگي دارد. اين نيروي هماهنگ کننده و جهت دهنده نسبتي با تفکر و فلسفه دارد پس فلسفه الفاظ و عباراتي نيست که آن را ياد بگيرند و تکرار کنند. فلسفه اي که به لفظ صرف تبديل مي شود تفکر نيست. اصلاً هيچ نيست مگر مايه ملال. چه بسا کساني که از فلسفه هيچ نفهميده باشند و هزار جمله و عبارت فلسفي را تکرار کنند. فلسفه اينها به هيچ کار نمي آيد. مقصود من از فلسفه صرف لفظي آن چيزي نيست که در کتابهاي فلاسفه آمده است. آن الفاظ و کلمات معني و جاني دارند که جانهاي مردمان را متوجه آينده مي کنند و بر اثر اين توجه يا بي توجهي است که امور زندگي آدميان هماهنگ مي شود يا از هم مي پاشد. هم اکنون در اينجا و آن جا جامعه هايي هست که اجزايشان از هم گسيخته است و هر چند در ظاهر صاحب فکر و درکند و در مسائل اظهار نظر مي کنند، دست ها فکرها و نيت هاي خوبشان با هم هماهنگ نيست. مي پندارند که چون شغل من فلسفه است تدريس فلسفه را مشکل گشاي همه چيز و حلال مسائل مي دانم و مي گويند اگر فلسفه بخوانيم راه آينده باز مي شود. من اين را نمي گويم و مخصوصاً متوجهم که فلسفه اي داريم که تکرار الفاظ است که اگر اين تکرار الفاظ به قصد آموختن باشد ( زيرا بايد زمينه اي فراهم باشد ) غنيمت است اما اگر به آن اکتفا شود، فايده اي ندارد و گاهي به جاي اينکه فايده داشته باشد مايه زيان مي شود. مسأله را به صورت ديگري مطرح کنيم: آينده داشتن، يعني مسأله داشتن، يعني اينکه کجا بوديم؟ اکنون در کجا هستيم؟ و به کجا مي رويم؟ و به کجا مي توانيم برويم؟ در تمام طول تاريخ فلسفه به صراحت يا با اشاره و در دوران اخير به صراحت فلسفه را به شرايط امکان علم و عمل تعريف کرده اند. اين تعريف مهم است. تفکري که امروز مورد نظر ما است دامنه اش چندان وسيع است که مسأله و بحث عمده اش تعيين شرايط امکان علم و عمل است.
اگر آينده مي خواهيم، اگر به فکر آينده هستيم بايد از اوهام و از آنچه که اسمش را گاهي به غلط ايده آل مي گذاريم صرف نظر کنيم و مطلوبي را بجوييم که رسيدن به آن در توانايي ما باشد. شرط چنين طلبي اين است که بدانيم چه مي توانيم بکنيم و چه راهي پيش پاي ما است؟ چنانکه گفته شد فعلاً به اين پرسش نمي پردازيم که آيا آينده ما گذشته غرب است يا نه اما اگر فکر مي کنيم که راه طي شده غرب را مي پيماييم بدانيم اين گذشته تکرار نمي شود. گذشته غرب هيچ جا تکرار نمي شود. نبايد تاريخ مدرنيته را با تاريخ مدرنيزاسيون اشتباه کرد؛ مدرنيته يک تاريخ است و مدرنيزاسيون تاريخ ديگري است. در قياس اين دو هم شباهت ها و هم اختلاف ها را بايد ديد. حتي اگر همه اقوام و ملل جهان ناچار باشند که راه توسعه و بسط طرح غربي جهان را طي کنند بدانند که اين راه ديگر باز نيست. راه تاريخ، راه بسته است. اين راه را رهرو باز مي کند. آينده يعني گشايش راه. ممکن است کسي بگويد راه و افق آينده بسته و پوشيده است و درست هم بگويد اما بسته بودن و پوشيده بودن راه و افق به معني امتناع تفکر نيست و نمي توان و نبايد گفت که چون زمستان است و سقف آسمان کوتاه پس به آنچه هست تن در بايد داد. چه مانعي دارد که بگوييم سقف آسمان کوتاه است اما نگاهمان را از آنجا بر نداريم و اميدمان را بر نگيريم تا شايد نور هدايتي پيدا شود. آن وقت مي توان اين راه را گشود ولي به هر حال راه را بايد رهرو بگشايد. بدون تفکر و تأمل و بدون مشارکت با ديگران اين راه را نمي توان پيمود واگر کسي يا کساني خيال مي کنند که بدون فراهم شدن مقدمات در راهند در واقع به گرد خويش مي چرخند. ما بايد بينديشيم که چه آينده اي مي خواهيم. اگر نظم علمي - تکنيكي مي خواهيم ناگزير بايد شرايط توسعه علم و تکنيک را - البته از سر فکر و با تفکر - فراهم کنيم. اگر فکر و طراحي مبتني بر تفکر و نه طراحي تقليدي ( چون اکنون در عصر کامپيوتر طراحي از هر کاري آسانتر است ) باشد مي توان اميد داشت که راهي گشوده و پيموده شود. به عبارت ديگر اگر برنامه ريزي ها پشتوانه فکري داشته باشد با اميدواري نسبت به آينده مي توانيم گام برداريم. پشتوانه معاصر تاريخي و تفکر اسلامي نيز مي تواند به ما اعتماد به نفس لازم ( و نه غرور و خود بيني ) بدهد که راه را مطمئن تر بپيمائيم.

پي‌نوشت‌ها:

1. دکتراي فلسفه و رئيس فرهنگستان علوم ايران.

منبع مقاله : هاشمي، حميد، و عباس زاده، اکبر، (1383)، ايران در قرن 21، تهران: انتشارات دانشگاه تهران، چاپ اول.



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط