بحران سده ي چهاردهم

در آفريقاي شمالي، نه « حمله » به معناي خاص كلمه در كار بوده و نه آفريقاي شمالي به دست اعراب « فتح » شده است. ولي اين امر مانع از آن نيست كه اين منطقه، تمدن و فرهنگ عرب را نپذيرفته باشد. هم چنين اگر گفتيم كه تضادي ميان بدوي
جمعه، 11 ارديبهشت 1394
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
بحران سده ي چهاردهم
بحران سده ي چهاردهم

 

نويسنده: ايو لاكوست
مترجم: دكتر مهدي مظفري



 

در آفريقاي شمالي، نه « حمله » به معناي خاص كلمه در كار بوده و نه آفريقاي شمالي به دست اعراب « فتح » شده است. ولي اين امر مانع از آن نيست كه اين منطقه، تمدن و فرهنگ عرب را نپذيرفته باشد. هم چنين اگر گفتيم كه تضادي ميان بدوي و حضري وجود نداشته است در عوض نبايد از ياد برد كه آفريقاي شمالي در دوره اي از تاريخ، دچار مشكلات و گرفتاري هاي خطيري بوده است. بنا به عقيده كساني كه از نظريه حمله عرب طرفداري مي كنند و مي پندارند كه بدويان نقش مضري در تحول آفريقاي شمالي ايفاء كرده اند، قرن يازدهم لاجرم حدفاصل دو دوره خوش بختي و تيره بختي است (1). شك نيست كه افريقيه در قرن چهاردهم هم چنان كه ابن خلدون يادآور شده است در حال طي مرحله دشواري بود ولي‌ ( علت دشواري را سلطه عرب دانستن خطاست ) زيرا در قرن سيزدهم، در عصر سلاطين بنوحفص، افريقيه با وجود سلطه عرب، دوره هاي طويل رفاه و بهروزي داشته است. در ساير نواحي مغرب نيز، وضعيت مشابهي حكمفرما بوده است. اگر به عقب تر برگرديم مشاهده مي كنيم كه دوره انحطاط مغرب حتي به قرن يازدهم هم منتهي نمي شود. به عكس در اين قرن، مرابطون ( كه باديه نشين بوده اند ) ‌امپراطوري نيرومندي تأسيس كردند. در قرن بعد، امپراطوري موحدون قبايل عرب را به مراكش فراخواند ( 1152 ) و در اين عهد، تمدن مغرب به بالاترين درجه رفعت خويش رسيد.
حال اگر به رغم واقعيات غيرقابل انكار، بعضي از مورخان مصرند كه بحران مغرب را به قرن يازدهم ربط دهند دليل آن واضح است. در اين قرن بنو هلال به افريقيه وارد شده اند و چون به نظر اين دسته از مورخان، قبايل عرب فاتحان ويران كننده اي بوده اند بنابراين هر طور شده بايد گفته شود كه بحران عمومي الزاماً از تاريخ ورود اينان شروع شده است.
درواقع، مشكلات عيني افريقيه در قرن يازدهم از دوران هاي پيش از ورود بنوهلال سرچشمه گرفته است. بخشي از مشكلات مذكور نتيجه دگرگوني در روابط تجارت طلا و جنگ ميان مرابطون و پادشاهي ساحل طلا در سودان بوده است. مرابطون وقتي به فتح سجلماس توفيق يافتند درصدد برآمدند مسير جاده طلا را كه تا آن زمان از مغرب مركزي و افريقيه عبور مي كرد تغيير دهند و آن را از مراكش بگذرانند. از اين زمان به بعد، طالع امپراطوري بنومرين و درجه قدرت و اعتبار آن رو به رفعت و فزايندگي گذاشت، در حالي كه سلسله بنوحمدان در افريقيه به زوال و نيستي مي گراييد. (2)
در قرن چهاردهم است كه بحران حالت عمومي و همه جانبه پيدا مي كند، اقتدار سلاطين روز به روز سست تر و ضعيف تر مي شود؛ كوشش هايي كه در راه به وجود آوردن مركزيت مقتدر به كار برده اند به هنگام مرگشان، بر باد مي رود.
مدعيان از هر سو سر بر مي دارند و توطئه ها و تحريكات درباري رونق و رواج پيدا مي كند. حكام از اطاعت سر مي كشند و خودمختار مي شوند. مناطقي كه تحت نظارت مستقيم دربار هستند، به سود ساير مناطق محدود مي شوند و بدين جهت، اخذ ماليات دشوارتر و خطرناك تر مي شود.
به همان نسبت كه كوره جنگ و ستيز سلاطين افروخته تر مي شود و مدعيان جديدي گردن مي افرازند قدرت و هيبت قبايل كه صاحب عده و نفرات مجهز و مسلحند افزايش پيدا مي كند. شيوخ قبايل از فرصت استفاده مي كنند و اقطاعات بيشتر وسيع تري مي ستانند. واگذاري اقطاعات كه ممر عايدي خزانه عمومي است، قدرت مركزي را ناتوان تر و ضعيف مي كند و ديگر نمي تواند در مقابل توقعات شيوخ قبايل تاب مقاومت داشته باشد. با توجه به مجموعه مقتضيات آن عصر، چنين گمان مي رود كه در قرن چهاردهم، كليه سلسله هاي آفريقاي شمالي پايگاه و تكيه گاه خود را از دست داده اند. ابن خلدون راجع به عصر مورد بحث چنين آورده است كه طاعون سال 1348 در زماني بروز كرد كه دوران زوال امپراطوري ها فرا رسيده و آفتاب عمرشان به لب بام نزديك شده بود » (3).
قدرت سلطان در ممالك آفريقاي شمالي با نهادهاي اجتماعي خاص خود كه نتيجه « دموكراسي نظامي » بود، ‌بر پايه منافع و عوايدي استوار شده بود كه از تجارت ميان سودان، خاور و اروپا بدست مي آمد. ولي در قرن چهاردهم مغرب به تدريج نظارت جاده هاي طلا را از دست مي دهد بطوري كه ديگر نمي تواند بين سودان و مصر نقش واسطه داشته باشد. از ميانه قرن سيزدهم، مماليك قاهره مي كوشيدند قلمرو خود را تا دره علياي نيل كه در تصرف حكومت هاي مسيحي بود، گسترش دهند. بالاخره در سال 1316 با فرو ريختن دولت مسيحي نوبي به دست سپاهيان مصري، جاده جنوب گشوده شد. من بعد، قبايل عرب دره عليا كه شاخه اي از قبايل مغرب بودند مي توانستند به صحاري پهناوري كه از شرق تا غرب، از كناره هاي نيل تا سواحل اقيانوس اطلس گسترده شده اند، دست يابند. بدين ترتيب مراكز بزرگ تجاري شرق براي ايجاد رابطه با مراكز طلاخيز سودان، نيازي به گذشتن از مغرب نداشت. ارتباط مستقيم و بلاواسطه بود.
در حاشيه جنوبي صحرا، انحراف مسير جاده طلا موجب بي رونقي و كساد كار حكومت هاي غرب سودان مي شود. اين حكومت تا آن زمان صاحب ثروت و اهميت بود. ولي بعداً در نتيجه انحراف جاده طلا به رخوت گراييد ( في المثل امپراطوري مالي در قرن چهاردهم دچار آشوب ها و اغتشاشات خطيري گرديد ). در عوض، حكومت هاي ناحيه مركزي سودان نظير امپراطوري سونگهاي و برنو كه تا آن موقع بي نام و نشان بودند، با سرعت شگفتي جهش و گسترش يافتند. براي ايقان به اهميت روزافزون دستگاه خلافت قاهره، شايسته يادآوري است كه من بعد، سلاطين نواحي مختلف سودان در رجعت از سفر حج به خدمت خليفه قاهره، بار مي يابند و از دست او خلعت مي گيرند. به موازات فزايندگي قدرت و اعتبار قاهره، سجلماسه كه مظهر رونق مغرب و مركز تراكم و داد و ستد طلا و كالا است، كم كم از مسير جاده طلا دور مي افتد و لاجرم راه نشيب را در پيش مي گيرد (4).

اين شهر كه بندر عمده صحرا محسوب مي شد و تصاحبش همواره موجب قدرت سلسله هاي متوالي مراكش مي گرديد، از قرن چهاردهم به بعد از دايره نفوذ و حوزه قلمرو سلاطين فاس خارج مي شود. اين امر از يك سو، ضعف قدرت سلاطين مذكور را نشان مي دهد و از سوي ديگر حاكي از آنست كه سجلماسه مركزيت و اهميت پيشين را از دست داده و به خود رها شده است. در ناحيه غربي صحرا، قبايلي كه تا قبل از انحراف جاده طلا، در حمل و نقل طلا و كالا شركت داشتند و در مقابل گرفتن حق السهمي از دست درازي به كاروان ها خودداري مي كردند؛ پس از تقليل ميزان داد و ستد و طبعاً كاهش ميزان درآمدشان، به غارت و چپاول آغاز كردند. به نظر ژ. مارسه « چپاول و غارت گري بيش تر كار قبايل كوچك بود تا قبايل بزرگ و نيرومند ». ناامني راه نيز بالنفسه براي تغيير جاده، مزيد بر علت شد و قدرت طلا در مغرب نتايج زيانبخشي براي اروپاي غربي به بار آورد. گفتيم كه تجار مسيحي كالاهاي خويش را به آفريقاي شمالي مي آوردند و با طلا معاوضه مي كردند. حال چون مغرب « خارج از جريان » واقع شده است، تجار مسيحي مستقيماً از طريق اقيانوس اطلس به مناطق طلاخيز مي روند.

قابل توجه است كه ژنواها (5) در سال 1323 به جزيره مادر (6) و آسور (7) مي رسند و در اواخر قرن چهاردهم است كه پرتغالي ها آرام آرام به سوي سواحل آفريقا متوجه مي شوند و بخشي از تجارت طلا را در خليج گينه متمركز مي سازند.
بنابراين علت عمده بروز مشكلات دولت هاي مغرب را در قرن چهاردهم بايد در كاهش ميزان مبادلات ميان آفريقاي شمالي و سودان جست. چون سلاطين مغرب بي رونقي كار خويش را بچشم ديدند، درصدد برآمدند تا به ضرب شمشير و از راه لشگركشي جبران خسارت كنند و آب از جوي رفته را به جوي باز آرند. اين كارها هرچند نتايج فوري رضايت بخشي داشت، اما در طول زمان به خرابي ملك و ويراني كشور مي انجاميد. ابن خلدون ضمن فصول متعددي، شيوه هاي مختلف مورد عمل را با دقت خاصي تشريح كرده است؛ من جمله در اين فصل تحت عنوان :« سلطان كه به سوداگري بپردازد به منافع اتباع خود لطمه مي زند و خزينه دولت را ورشكست مي كند (8) ». نوع روابط سلطان با تجار در دوره زوال و انحطاط و در دوره رونق و اعتلا يكي نيست. در زمان كسادي، سلطان كالاها را مصادره يا غصب مي كند و يا به انحصار جويي مي پردازد و حال آن كه در روزگار ترقي و نعمت، نوعي تعاون و همكاري ميان او و بازرگانان برقرار است.
چون سلطان از منبع اصلي عوايدش كه از معاملات تجاري تأمين مي شد محروم مي ماند، از پرداخت وجوه لازم به امرا و حكام عاجز مي گرديد. در اين جاست كه اجباراً، سلطان در ازاي مواجب ايشان، حق اخذ باج و خراج را در سرزمين هاي معين و يا غالباً بر قبايل مشخصي به آنان و امي گذاشت و نظام اقطاعي به وجود مي آمد.
در حالي كه در هنگام رونق بازار تجارت نظام اقطاعي به ندرت وجود پيدا مي كند. ژ. مارسه (9) خاطرنشان مي سازد كه اولين اقطاعات در نيمه اول قرن دوازدهم داده شده و سپس در قرن چهاردهم رو به فزوني و كثرت نهاده است. نتيجه مستقيم واگذاري اقطاعات محدود شدن امكانات عمل سلطان و افزايش قدرت شيوخ قبايل است. اينان هم استقلال بيشتري پيدا مي كنند و هم مبالغي را كه حقاً مي بايست از حكومت مركزي بگيرند از قبايل زيردست- منتهي چند برابر- مي ستانند. و حتي اگر سلطان بخواهد مجدداً به نظام پيشين بازگردد و مواجب امرا و حكام را مستقيماً بپردازد- اينان قد علم مي كنند و براي نگاهداري اقطاعات مكتسبه، مقاومت شديدي از خود نشان مي دهند. ابن خلدون شخصاً شاهد دو طغيان از نوع اخير بوده است. با چند سال اختلاف، سلطان ابوالحسن و پسرش ابوعنان از خاندان بنومرين بر آن شدند كه اقطاعات را از دست شيوخ قبايل بگيرند و مواجب ايشان را مستقيماً تأديه كنند.
ولي اين قبيل اقدامات كه به منظور كنترل مستقيم ملوك الطوايف انجام مي گرفت نتيجه معكوس بخشيد و بي اطاعتي ها و حتي سركشي هاي بسيار اتفاق افتاد كه همه آن ها به ضعف و فروريختگي قدرت سلطان منتهي شد.
به هنگام مرگ سلطان و منازعاتي كه بر سر مسأله جانشيني حادث مي شد، رؤساي قبايل فرصت را غنيمت مي شمردند و دامنه اقطاعات خويش را گسترده تر مي كردند.
بعضي اوقات حتي در حيات سلطان، وقتي مدعياني چند سر بر مي داشتند، هركدام از آنان حمايت گروهي از قبايل و يا پشتيباني يكي از دول همسايه را پشت سر داشت. از اين رو حكام محلي براي برافراشتن پرچم خودكامگي، هميشه منتظر مرگ سلطان نمي نشستند، بلكه هر زمان فرصتي دست مي داد بدين كار روي مي آوردند.
به حكم ضرورت، منازعات مكرر و مداوم پاي قبايل مسلح را به ميان مي كشيد و به قدرت و نفوذ رؤساي آنان مي افزود. سلاطين كه قسمت عمده منبع عايداتي خويش را از ناحيه ماليات از دست داده بودند اجباراً به اخذ ماليات غيرمرسوم و اجباري مي پرداختند. اقطاع داران بلافاصله از كار سلطان پيروي مي كردند و از مردم باج و خراج اضافي مي ستاندند. اما شانه مردم بيش از اين نمي توانست سنگيني اين همه ماليات و باج را تحمل كند و از اين جهت، دهات، و زراعات رها مي شد و مردم زندگاني شباني پيشه مي كردند. زيرا با چنين كاري بهتر مي توانستند از چنگ باج گيران و قدرتمندان فرار كنند. بيهوده نيست دشت هايي كه به رؤساي قبايل و حكام خراج گير واگذار شده بود كم كم از جمعيت تهي مي شد و اهالي به كوه هاي اطراف پناه مي بردند تا از لگد استوران در امان بمانند. از اين رو مي بينيم مناطقي كه مستقيماً تحت اداره حكومت مركزي قرار داشتند، با وجود آن از جهت نوع خاك و طبيعت، زرخيز و براي كشاورزي مستعدتر بودند، فقيرتر و پريشان حال تر باقي مانده اند. در حالي كه نواحي صعب العبور و خاك هاي نامرغوبي كه از يورش باج گيران و پرداخت خراج هاي هنگفت بيشتر در امان مانده بودند آبادتر و مرفه ترند.
ابن خلدون با دقتي كه ويژه اوست نتايج حاصله از سياست اخذ باج و خراج را كه يكي از مشخصات دولت هاي رو به زوال است، تشريح كرده است.
« بايد دانست كه تجاوز به اموال مردم آنان را از بدست آوردن و بارور كردن ثروت نوميد مي سازد، در چنين شرايطي سرانجام هستي شان را به غارت مي برند و آنچه را به دست مي آورند از ايشان مي ربايند و هرگاه مردم از بدست آوردن و توليد ثروت نوميد شوند از كوشش و تلاش در راه آن دست برمي دارند ... بازارهاي اجتماع و آباداني بي رونق و كاسد و به ورشكستگي و افلاس گرفتار مي شوند و مردم در جست و جوي روزي از آن سرزمين رخت برمي بندند... در نتيجه جمعيت آن ناحيه تقليل مي يابد و شهرهاي آن از سكنه خالي مي شود. و پريشاني و نابساماني آن ديار به دولت و سلطان هم سرايت مي كند زيرا دولت براي اجتماع به منزله صورت است كه وقتي ماده آن تباهي پذيرد صورت هم تباه مي شود » (10).
و از سخت ترين ستمگري ها و بزرگ ترين آن ها از لحاظ فساد اجتماع اينست كه مردم را به ناحق به كار اجباري وادار كنند و بيمزد آنان را به مزدوري گمارند ...
و ستمگري ديگري كه از ستم ياد كرده بزرگ تر است و اجتماع و دولت را سريع تر به سراشيب سقوط و تباهي نزديك مي سازد، اينست كه از تسلط بر مردم سوءاستفاده و محصولات و كالاهاي ايشان را به ارزان ترين بها از آنان بخرند سپس همان كالاها را به گران ترين قيمت به آنان تحميل كنند و بايد دانست كه موجب همه اين مفاسد نياز دولت و سلطان به ازدياد ثروت است.
زيرا دولت به مرحله ناز و نعمت و تجمل خواهي مي رسد و در نتيجه مخارج فرمانروايان آن فزوني مي يابد و رقم بزرگي را تشكيل مي دهد كه به هيچ رو با ميزان درآمد دولت بر وفق قوانين معمولي برابري نمي كند و ناچار مي شوند براي توسعه دادن خراج به عناوين و اسامي گوناگون باجهاي تازه از مردم بگيرند تا از اين راه درآمد و هزينه دولت را متعادل كنند.
ولي با همه اينها وسايل ناز و نعمت و تجمل همچنان توسعه مي يابد و بر مخارج آنان مي افزايد و نياز دولت به گرفتن ثروت مردم بيشتر مي گردد و دايره آن گسترده مي شود تا سرانجام بكلي محو مي گردد و آثار آن هم از ميان مي رود و فرمانروايان ديگري بر آن غلبه مي يابند ... » (11).
« هم چنين در اواخر دوران فرمانروايي دولت، قحطي و گرسنگي و مرگ و مير افزايش مي يابد. علت قحطي اينست كه غالباً مردم دست از كشاورزي برمي دارند چه در اين مرحله يعني در اواخر عمر دولت ها به اموال مردم از راه خراج هاي گوناگون و وضع باجهاي تازه بر كالاهاي بازرگانان و پيشه وران تجاوز مي كنند يا به علت فرسودگي و پيري ( بحران و انحطاط ) دولت سركشان قيام مي كنند و فتنه ها و آشوب ها پديد مي آيد كه رعايا آواره مي شوند و كار كشاورزي نقصان مي پذيرد ... » (12).
نبايد تصور كرد كه باج و خراج گيري هايي كه ابن خلدون بدان ها اشاره مي كند، جنبه عادي و دائمي داشته است بلكه وي بارها متذكر است كه اين قبيل مشكلات و اجبار مردم به تأديه ماليات گزاف مخصوص دوره هايي است كه ملك رو به زوال و انحطاط مي رود. و اين يكي از مشخصات عمده قرن چهاردهم است. منظور وي دولت هايي نيستند كه از روز ازل دچار مشكلات مالي بوده اند. بلكه وي به شرح دولت هايي مي پردازد كه در عصري تأسيس شده اند كه كمبود و مشكلي وجود نداشته است.
بنا به گفته ابن خلدون سازمان و تشكيلات اين دولت ها با توجه و در رابطه با منابع نسبتاً وافر عايدات برقرار شده و تحصيل ماليات از مردم بدون تحميل و فشار به آن ها و بدون تأذي كاسبان و كشاورزان انجام مي گرفته است.

حال چگونه مي شود كه دولت ها در دوره قبل از « انحطاط » با وجود عدم توسل به زور و فشار مالياتي، از رفاه نسبي برخوردار بوده اند؟ پاسخ آنست كه به دليل منطق عوايد دولت از محل ديگري تأمين و بهره و سودي كه از طريق معاملات بزرگ در تجارت بين المللي نصيب خزانه مي شد، كفاف هزينه هاي دولت را مي كرده است. مي توان گفت اگر در اروپاي غربي، علت اصلي تجزيه و تقطيع نهادهاي سياسي از يكديگر ضعف جريان پولي بوده، در آفريقاي شمالي كه در قياس با اروپاي آن عصر، چون تمركز سياسي بيشتري وجود داشته، درجه احتياج به وسايل مالي بيشتر و بالاتر بوده است. سبب اين كه دولت هاي شمال آفريقا مجبور به افزايش شديد ماليات شده اند آن بود كه چون دولت هاي مذكور داراي بودجه نسبتاً مهم و تشكيلات پرخرجي بوده اند، بعد از كاهش حجم مبادلات بازرگاني راه ديگري جز اخذ بخش عمده ثمره كار مردم نداشته اند... قبل از دوره « ‌انحطاط »‌ درآمدهاي حاصل از سود بازرگاني سهم بزرگي از بودجه دولت را تشكيل مي داده و چون ماليات هاي اسلامي مجاز كفاف هزينه ها و مخارج لازم براي استقرار و معيشت دولت را نمي كرده است. و از طرفي نظام مالياتي منظم و مؤثري نيز وجود نداشته است. از اين رو، زمامداران به شيوه هاي غيرمشروع، به « جبر و فشار » مردم توسل مي جسته اند. بنا به گفته ابن خلدون دولت ها فقط از طريق اعمال زور و فشار به اهالي موفق به اخذ باج و خراج مي شدند. با وجود اجحافات مالي كه خواه ناخواه در طول زمان به نتايج زيان بخشي مي انجاميد، دولت ها نمي توانستند وجوه لازم را براي به كار انداختن چرخ مملكت فراهم كنند.

وجود « دموكراسي نظامي » و طبيعت نهادهاي آن، مقاومت اهالي را در مقابل جبر و فشار مالياتي دولت ممكن مي ساخته است. همبستگي قبيله اي از گسترش نظام« پنجگانه » (13) جلوگيري مي كرده و مالك را از تخصيص بهره بزرگي از عوايد زراعي باز مي داشته است. اما چون توليد زراعي در آفريقاي شمالي چندان مهم نبود وقتي دولت به لحاظ تقليل ميزان داد و ستد تجاري به اخذ ماليات از زارعان وادار مي شد، باز هم خزانه تهي باقي مي ماند. بنابراين همه قراين حاكي از آنست كه اعتلاي ملك با كثرت ميزان مبادلات تجاري رابطه مستقيم داشته است.
از اين جهت مي توان گفت كه انحراف جاده هاي طلا و دور افتادن مغرب از مسير آن موجب اصلي ضعف و انحطاط دولت هاي شمال آفريقا در قرن چهاردهم بوده است.حال ممكن است باعث شگفتي شود كه ابن خلدون نه از نقش بزرگي كه تجارت در ترقي و پيشرفت دولت ها ايفا مي كند صحبت مي كند و نه به تغييراتي كه در مسير جاده طلا روي داده، اشارتي دارد. وي اين نكته را متذكر نشده كه انحطاط دول مغرب در قرن چهاردهم نتيجه انحراف جاده طلا بوده است.
مع ذلك آنچنان كه از محتواي اثر ابن خلدون برمي آيد، وي از جريان داد و ستد طلاي سودان كاملاً با اطلاع بوده است. هم سفر نامه هاي بكري و ابن بطوطه را خوانده، و هم در كتاب خود ارزنده ترين اطلاعات را راجع به مناطق سودان كه كاروان هاي حامل طلا از آن جا حركت مي كرده اند در اختيار ما قرار مي دهد. از شكوه سلاطين غنا و مالي كه در سفر مكه، محمولات طلاي خود را پخش كرده بودند سخن مي گويد و اهميت سود و منافع هنگفت تجارت با سودان را يادآوري مي كند.
« تجاري كه علاقه فراوان به صدور كالا به ممالك سودان دارند مرفه ترين و توانگرترين مردم اند اما بايد راهي بس دور و دراز را بپيمايند و رنج فراوان تحمل كند و كالاها را از دشت هاي پر خطر سوزاني عبور دهند كه تشنگي، مسافران را تهديد مي كند و ... بنابراين بجز گروه قليلي از مردم خطر گذشتن از اين گونه راههاي دور و دراز و بيمناك را بر خود هموار نمي كنند. و بهمين مناسبت كالاي سودان در كشور ما اندك است و بهاي آنها گران مي باشد. هم چنين مسافراني كه از كشور ما به مشرق مي روند به علت دوري راه و تحمل رنج فراوان سود بسيار مي برند و ...» (14). سپس ابن خلدون به نقش اجتماعي و سياسي بازرگانان ثروتمند اشاره مي كند: « اما بازرگاناني كه در پناه جاه و نفوذ خويش را حفظ مي كنند و اين قدرت و جاه آنان را بي نياز مي سازد كه به تن خويش عهده دار اين گونه امور بازرگاني شده به كمك ثروت با كاركنان دولت مربوط مي شوند و از اين راه در ميان مردم عصر خود جلوه گري مي كنند و نام آور مي شوند و به پايه اي نايل مي آيند كه شخصاً از اقدام به كارهاي بازرگاني كناره گيري مي كنند و تصدي آن را به نمايندگان و اطرافيان خود واگذار مي نمايد و آنوقت فرمانروايان و اولياي امور به علت آن كه مشمول احسان و هداياي او مي باشند و بدان خو گرفته اند در نهايت سهولت موجبات تأمين حقوق ايشان را فراهم مي سازند ... بدين سبب گروه مزبور در نتيجه عدم ممارست در اعمالي كه به صفات پست منجر مي گردد، از خوي هاي زشت بازرگاني دور مي شوند و جوانمردي آنان راسختر مي گردد و از هر گزندي كه از اين رهگذر به آنان مي رسد مصون مي مانند » (15). ابن خلدون بر اين موضوع تكيه مي كند كه ضرر حاصله از ركود تجاري متوجه دولت است » (16) ولي اين امر دلالت بر آن ندارد كه انحطاط دول از كاهش فعاليت تجار عمده سرچشمه گيرد. در نظر ابن خلدون مشكلات مالي دولت از تقليل منابع عايدي و افزايش هزينه ها نتيجه مي شود. تجمل پرستي سلطان، درباريان و اطرافيانش و نيز سركوب طاغيان و پرداخت اجرت مزدوران نظامي و شيوخ قبايل، مستلزم مخارج هنگفت است. مع هذا اين هزينه ها بيشتر در زماني ملاحظه مي شود كه دولت در اوج رفعت است و تأمين آنها بدون جبر و فشار بر مردم انجام مي شود « سلطان و امرا وقتي در ناز و نعمت غرق اند كه ملك به قله رفاه و سعادت رسيده باشد » (17).
در عصر اقتدار و عظمت است كه دربار جلال و شكوه خاصي دارد. قصور، باج و بار و مساجد ساخته مي شود و سلطان به لشكركشي و فتوحات مي پردازد و نه در دوران انحطاط كه فشار ماليات سنگين و طاقت فرسا، امكان چنين كارهايي را از ميان مي برد. توصيفي كه ابن خلدون از تحول دولت ها بدست مي دهد، ما را به اين نتيجه مي رساند كه گذار از مرحله اوج به مرحله زوال تنها نتيجه عوامل داخلي كه وي بدان ها اشاره مي كند نيست، بلكه عوامل خارجي نيز ممكن است موجب تقليل عوايد دولت شود. از اين رو با مواجهه موضوعات مختلفي كه مورد تجزيه و تحليل ابن خلدون واقع شده اند، مي توان گفت انحطاط عمومي آفريقاي شمالي در قرن چهاردهم جز نتيجه خشكيدن سرچشمه مبادلات تجاري بوده است. حال اين سؤال پيش مي آيد كه چرا ابن خلدون به صورت روشن تر به عوامل خارجي بحران مغرب در قرن مذكور نپرداخته است؟ گمان مي رود علت آنست كه ابن خلدون منحصراً قرن چهاردهم را مورد مطالعه قرار نداده است، البته وي به ظن قريب به يقين، از راه تعمق درباره مشكلات زمانه خويش به شاهراه تاريخ كشانده شده و بعد به افق هاي گشاده تري بال كشيده و هم خود را در اطراف نهادهاي اجتماعي و سياسي شمال آفريقا متمركز ساخته است. از اين جهت، چون « تفهيم وضعيت اجتماعي انسان، يعني تمدن » را وجه همت قرار داده است، به طور خاص و انحصاري به عصر خويش توجه نداشته است. درست است كه در قرن چهاردهم، سه دولت بزرگ مغرب دچار رخوت و انحطاطند. اما از ديدگاه ابن خلدون، اين مسأله تازگي و بداعت ندارد. در قرن پيشين نيز چندين امپراطوري در اين منطقه بوجود آمده بودند كه پس از گذشتن از دوران عظمت و شكوه به دوره انحطاط و زوال رسيده اند. مشكلاتي كه در قرن چهاردهم گريبانگير مغرب است، گريبانگير امپراطوري هاي سلف نيز بوده است. في المثل در قرن دوازدهم، تلؤلؤ دوران ابن خلدون در اغتشاشات و بحران هايي كه در نيمه اول قرن سيزدهم حادث مي شود، از بين مي رود و آشوب و هرج و مرج سرتاسر مراكش و به خصوص ناحيه مركزي مغرب و افريقيه را در بر مي گيرد. ولي ابن خلدون كه در بطن جريان بحران قرن چهاردهم قرار داشته قادر به درك تفاوت و اختلاف ميان اين بحران و بحران هاي پيشين نبوده است گرچه علائم بحران در هر دو مورد يكي است اما ما امروز مي دانيم كه بحران قرن چهاردهم از ديگر بحران ها طولاني تر بوده و بيش از دو قرن طول كشيده است. همچنين تفاوت مهم ديگر درآنست كه بحران هاي سابق بالاخره به تأسيس امپراطوري جديدي منتهي مي شده است. ولي در پي بحران قرن چهاردهم دولتي كه قدرت و سطح تمدنش با دولت هاي قرون وسطي قابل قياس باشد وجود پيدا نكرده است. آري مغرب در عصر بنوحفص از اواخر قرن چهاردهم و در طول قرن پانزدهم از آرامش و رفاه كم و بيش برخوردار است. (18) اما از لحاظ عظمت و شكوه، اين دوران را به هيچ وجه نمي توان با عصر درخشش تمدن اسلامي در مغرب مقايسه كرد.
بحران طويلي كه از قرن چهاردهم آغاز مي گردد نه تنها باعث ضعف مغرب مي شود بلكه آن را در معرض مطامع بيگانگان قرار مي دهد. ابتدا پرتغالي ها كه در بنادر مراكش مستقر مي شوند و مناطق ساحلي را تحت الحمايه خويش مي سازند. سپس اسپانيايي ها كه در پي درهم كوبيدن حكومت غرناطه ( 1492 ) تمام بنادر ساحل مديترانه را از مليله ( در سال 1597 ) تا تونس ( 1532 ) تحت اشغال درمي آورند و حاكميت خويش را بر مملكت تلميسان تحميل مي كنند.
مغرب مركزي و افريقيه به مجرد رهايي از سلطه مسيحيت اسير تسلط تركان مي شوند ( 1550 ) و سه قرن بعد، فرانسويان اين مناطق را از دست تركان بازمي گيرند. مراكش در اين ميانه حالت استثنايي دارد. با وجود هرج و مرج و سلطه پرتغالي ها و اسپانيايي ها بر بخش عمده اي از سرزمين آن، مي تواند از نزاع ميان مسيحيان و تركان استفاده كند و خود را از چنگال هر دوي آنان برهاند.
با به سلطنت رسيدن المنصور ( 1578-1603 ) اين كشور تا اندازه اي ثبات و نيز اقتدار پيدا مي كند. شگفت اينجاست كه اين امر مقارن با زماني است كه مراكشي ها تومبوكتو (19) و گوا (20) ( 1591 ) را اشغال مي كنند و سلسله سوداني به نام اسكيا (21) را كه با قاهره روابط نزديك داشت واژگون مي سازند. من بعد طلا به مراكش سرازير مي شود. بطوري كه المنصور كه او را « المطلا » نيز ناميده اند سكه هاي طلايش شهره آفاق مي شود. با اين همه فتح مراكشي ها جريان عادي داد و ستد طلا را برقرار نمي كند و مملكت مجدداً دست خوش بي ثباتي و تزلزل مي گردد. از آنچه گفته شد چنين مستفاد مي شود كه بحراني كه در قرن چهاردهم شروع شد و در ظاهر به بحران هاي قرون سابق شباهت داشت در حقيقت بحران خاص و بديعي است كه به خلاف بحران هاي گذشته آستانه يك دوره طويل انحطاط به شمار مي رود.
دليل آن كه ابن خلدون نتوانسته است به عمق و خصوصيات ويژه بحران مذكور پي برد آنست كه علائم ظاهري اين بحران، ويژگي فوق العاده اي نداشته است. مع ذلك از سخن ابن خلدون مي توان دريافت كه وي به طور مبهم، آغاز تحول بزرگي را احساس كرده است.
ديگر اين كه ممكن است ابن خلدون به جهت بروز طاعون وحشتناك سال 1348 متوجه وسعت و عمق بحران مغرب در قرن چهاردهم شده باشد.
راست است كه ابن خلدون شروع بحران را احساس كرده است، اما چون در بطن آن مي زيست و طبيعتاً نمي توانست از زمانه خويش فرا آيد و به حوادث با ديدي كه ما قرن ها بعد بدان ها مي نگريم، بنگرد. از اين جهت در نظر وي بحران قرن چهاردهم فاقد محتواي تاريخي مستقلي است. زيرا گرچه بحران هاي گذشته به اندازه بحران قرن چهاردهم گسترش و عاميت نداشته و فقط بعضي از ممالك مغرب را بخود آلوده كرده است از نظر علائم ظاهري با بحران قرن مورد بحث يكي بوده و از تغيير و تحول مسير جاده طلا پيروي مي كرده است. اما نبايد از ديده دور داشت كه اين بار يعني در قرن چهاردهم، تغيير مسير جاده طلا جنبه منطقه اي و محلي نداشته، بلكه تمام نقاط مغرب را شامل مي شده و روابط بازرگاني مغرب و سودان را بكلي دگرگون مي كرده است. آيا ابن خلدون از مطالعه تحولات ناشيه از تغيير مسير جاده طلا غفلت كرده است؟ مسلم آنست كه وي از اهميت اين موضوع غافل مانده است. چون اگر بدان آگاهي داشت، تجزيه و تحليل ديگري از بحران هاي مغرب مي كرد و جميع بحران هايي را كه در قرون وسطي دامن گير آفريقاي شمالي شده است بر روي يك خط و يك نظم قرار نمي داد و طبيعت آنها را يگانه نمي پنداشت.
ابن خلدون در مقدمه درصدد تبيين علل توالي بحران هاي مغرب است و بدين جهت به تحقيق خويش جنبه كليت و عاميت بخشيده است. تمايلش به طرد خاص و پذيرش عام وي را بدان جا كشانده است كه تحول و تفاوت مهم ديگر را كه بحران قرن چهاردهم را از بحران هاي پيشين متمايز مي سازد، ناديده بگيرد. مسأله عبارت است از اين كه غالب سلسله هايي كه از قرن نهم تا قرن چهاردهم در آفريقاي شمالي تأسيس شده اند، نظير ادريسيان، فاطميان، مرابطون و موحدون، قدرت را از راه جنگ و پيروزي يك قبيله و با گروهي از قبايل بر ديگر گروه بدست آورده اند. اما از اين موضوع نيز نمي توان غافل شد كه سواي قدرت قبيله، عامل مذهبي در پيروزي و شكست خاندان هاي مختلف تأثير به سزايي داشته است.در عصري كه مذهب از نفوذ فوق العاده اي برخوردار بوده است، هريك از دول با توسل به شاخه اي از آن و تأسيس فرقه اي مستقل، رو بناي مشتركي را به اجتماع قبايل مي قبولانده اند. بدين ترتيب، سلطان از طريق مذهب مي توانسته است گروهي از قبايل را دور خود جمع و از نيروي آنان استفاده كند. شيوخ قبايل نيز از بيم ارتداد نمي توانسته اند به آساني حمايت خود را از وي دريغ دارند و به سلطان ديگري روي آورند. ابن خلدون اين نكته را چنين آورده است:« منشأ تشكيل دولت هاي كه بر جهان استيلا مي يابند و كشورهاي عظيم و پهناوري ايجاد مي كنند اصول و عقايد ديني است كه بوسيله پيامبري تبليغ مي شود يا واعظ و خطيبي مردم را به حق و حقيقت تبليغ مي كند » (22). بنابراين جاي شك باقي نيست كه مسأله فوق در تاريخ اعراب و دين اسلام داراي اهميت بسيار زيادي بوده است.
حال با توجه به اين اصل، متوجه مي شويم كه در قرن چهاردهم، دول مغرب از عامل نيرومند مذهب كه باعث بهم پيوستگي اجتماعي مي شده اند، بي بهره مانده اند. از زمان تأسيس امپراطوري موحدون ( قرن سيزدهم ) مذهب در آفريقاي شمالي شكل غايي و نهايي گرفته و فرقه و شعبه جديدي بوجود نيامده است.
بنابراين از قرن چهاردهم به بعد فقدان خصوصيت مذهبي، موجب تازه اي براي بحران مغرب به شمار مي آيد. من بعد، شيوخ قبايل، وزرا و امرا مي توانند بي دلهره و هراس از خدمت سلطاني گردن كشند و به خدمت رقيب او گردن نهند. زيرا « دولت ها با يكديگر خويشاوندي دارند و سياستمداران در خدمت هيچيك از آنان احساس غربت نمي كنند » (23).

ابن خلدون‌ به فقدان پيوند مذهبي، عامل جديد بحران كه موجب واژگوني سلسله هاي بنومرين، عبدالواد و بنوحفص كه از سلسله هاي مذهبي- سياسي پشين سست تر بودند، اشاره اي نمي كند. عدم توجهش بي دليل نيست، همانطور كه گفته شد، وي نه صرفاً درصدد تبيين بحران قرن چهاردهم است و نه قادر است ابعاد بحران جديد را كه با بحران هاي سابق كاملاً متفاوت است دريابد. همين دليل را مي توان در مورد غفلت او راجع به تغيير جهت جاده طلا اقامه كرد. براي ما پس از قرن ها گذشت زمان، بسي ساده است كه واقعيت آن روزگار را تجزيه و تحليل كنيم ولي اين امر براي ابن خلدون كه در زمانه خويشين درگير بوده، صورت عملي نداشته است. آنچه حقيقت دارد اينست كه وي شروع بحران جديد را احساس كرده است.

حقاً از مورخ قرن چهاردهم بيش از اين انتظاري نمي توان داشت. زيرا ارزيابي تحول جديدي كه در شرف تكوين بود، ابداً كار آساني نبوده است. مضافاً اينكه تحول مذكور از به وجود آمدن عوامل جديد و خلاق نتيجه نشده، بلكه حاصل از بين رفتن عامل عمده اي بوده است. عامل عمده اينست كه داد و ستد طلا تأثير مهم ولي غيرمستقيمي در حيات سياسي مغرب داشته است.
در قرن چهاردهم، عوامل قبلي و نهادهاي موجود كه با ساير عوامل مهم ممزوج مي شد داراي قدرت و نفوذ قابل توجهي بود ولي به مجرد از ميان رفتن عوامل عمده، قدرت و نفوذشان دوچندان شد. خلاصه آنكه بنا به دلايلي كه در پيش گذشت اگر نمي توان اختلاط و يگانه پنداشتن بحران عميق و طويل قرن چهاردهم را با بحران هاي موقتي سابق بر مورخ قرن چهاردهم خرده گرفت، در عوض چنين كاري از قبل مورخ معاصر خطا محسوب است.
ابن خلدون در مشي علمي خويش مبني بر تميز ضرور از حادث، عام از خاص و در جهدي كه به منظور تحقيق روابطي كه ميان تحول تاريخي درازمدت و حوادث اتفاقي كه به هر حال در مجموعه كلي جاي گرفته اند بكار برده است، براي عوامل دائمي و داخلي اهميت درجه اول قائل شده و به عوامل خارجي و عارضي توجه كمتري مبذول داشته است. اگر در تاريخ بربر از حوادث و اتفاقات سخن به ميان آمده است، در مقدمه از تحول تاريخي درازمدت حرفي نيست. در واقع مطالعه و درك فراز و نشيب چنين تحولي در قرن چهاردهم محال بوده است. مقدمه از يكسو شامل تجزيه و تحليل نهادهاي اجتماعي و سياسي دائمي مغرب در قرون وسطاست و از سوي ديگر به مطالعه چگونگي عمل و كارآمدي نهادهاي مذكور تخصيص داده شده است.
هدف، تعيين سير تحول تاريخي بوده كه در آفريقاي شمالي تكرار شده است. به عبارت ديگر آنچه در مقدمه مورد بحث است، عبارت است از مطالع مراحل گذار امپراطوري ها از بدو تأسيس تانيل به قله رفعت و سپس ورود به مرحله انحطاط و بالاخره زوال و مرگ.
در پايان بايد اضافه كرد كه با وجود اهميت نقش داد و ستد طلا ( عامل خارجي ) در تاريخ مغرب در قرون وسطي، نهادها و عوامل داخلي نيز عاري از اهميت نبوده اند. مشكلاتي كه در اين عصر آفريقاي شمالي با آن ها مواجه بوده است صرفاً با مطالعه عوامل خارجي حل و فصل نمي شوند. في المثل، امپراطوري مرابطون با وجود آنكه بر جريان مبادلات طلا و كالا نظارت داشت، با وجود اين به تجزيه و اضمحلال گراييد. هم چنين موحدون كه بر جاي مرابطون نشستند در عين سرپرستي جاده هاي طلا پس از مدتي به لحاظ مشكلات داخلي رو به انحطاط گذاشتند. در اين جا عامل خارجي تأثيري نداشته است، بلكه مسائل و عوامل داخلي سرنوشت دولت ها را تعيين كرده اند.
كوتاه سخن، همين تأثير و نفوذ داد و ستد طلا در حيات سياسي دول مغرب بالنفسه نمودار آنست كه نهادهاي داخلي به اندازه كافي محكم و مقاوم نبوده اند تا آنجا كه طلا توانسته است تا اين اندازه بر آنها تأثير بگذارد.

پي‌نوشت‌ها:

1- اين نظريه به قدري بي اساس است كه خود نافي خود است. زيرا اگر آنچنانكه ادعا مي شود باديه نشينان نقش مضري در شمال آفريقا داشته اند پس چگونه شده كه بربرها كه قسمت اعظمشان از بدوي و نيمه بدوي تركيب شده است در زمان هاي پيش از آمدن بنوهلال، از رفاه نسبي برخوردار بوده اند.
2- ممكن است قطع روابط ميان سلطان قيروان و خليفه فاطمي در قاهره كه حكم بالا دست او را داشت، يكي از نتايج انحراف مسير جاده طلا باشد. افريقيه براي پرداخت خراج به قاهره و تجارت با بازرگانان مصري با مشكلاتي مواجه بوده است. نگاه كنيد به كتاب زير:
G.Marcais “ les Arabs en Berbérie “, op.cit,p.
نويسنده خاطرنشان مي كند كه در حوالي سال 1050، بحران عظيمي، به جهات صلاح پولي در قيروان حادث شد.
3- p. I. p. 66.
4- H.Terrasse, “ Histoire du Maroc “, Atlantides, p. 462. 1950.
5- منظور اهالي ژنوا Genova يكي از بنادر ايتالياي كنوني است. مترجم.
6- Madere جزيره اي واقع در اقيانوس اطلس كه در تصرف پرتغال است. مترجم.
7- Acores ايضاً جزاير پرتغال واقع در اقيانوس اطلس. مترجم.
8- p. II. P 95.
9- “ Les Arabes en Berbérie “ ,op.cit,p.727.
10- مقدمه، يكم، 570-571. ت. ف.
11- مقدمه، يكم، 575-578، ت. ف.
12- مقدمه، يكم، 606 ت. ف.
13- نظام « پنجگانه يا خامسه » مبتني بر پنج اصل معروف: زمين- سرمايه، گاو، كار و آب است. مالك چهار پنجم از حاصل را برمي گيرد و به زارع كه كار خود را در اختيار مالك گذاشته است فقط يك پنجم تعلق مي گيرد. مترجم.
14- مقدمه، دوم، 795، ت. ف.
15- مقدمه، دوم، 802-803، ت. ف.
16- p. II 99
17- p. II. P. 106
18- احتمال مي رود كه استقرار مجدد بخشي از مبادلات طلا از طريق جاده هاي مركزي صحرا به افريقيه موجب رفاه موقت شده باشد.
19- Tomboutou.
20- Gao.
21- Askia.

22- مقدمه، يكم، 309، ت. ف.
23- P. II. P. 105.

منبع مقاله :
لاكوست، ايو، ( 1385 )، جهان بيني ابن خلدون، مهدي مظفري، تهران، دانشگاه تهران، مؤسسه انتشارات و چاپ، چاپ دوم



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.