برگردان: اسفنديار زندپور
آيا نسبي گرايي اخلاقي بايد اعتقاد ما به ارزش هايمان را متزلزل کند؟
شکي نيست که بخشي از مخالفت هايي که با نسبي گرايي اخلاقي مي شود از اين احساس ريشه مي گيرد که پذيرش آن به معناي تضعيف پيروي ما از ارزش هايمان است. ما احساس مي کنيم، اخلاق واجد نوعي اهميت خاص است، اهميتي که با محلي بودن صرف آن ناسازگاري ندارد. وقتي که ما تجاوز و توسعه طلبي نازي ها و يا نقض حقوق بشر را محکوم مي کنيم، منظور ما صرفاً اين نيست که رفتاري که در مورد آن موضوع صورت مي گيرد خلاف اصول محلي ماست. منظور ما اين است که اين رفتار مطلقاً و به طور عيني اشتباه است. با اين حال اگر نسبي گراي اخلاقي صحيح باشد، در آن صورت اصول اخلاقي ما، از يک جهت مهم، صرفاً از آن خودمان مي باشد. اگر نسبت به درستي نسبي گرايي متقاعد شويم، آيا اين واقعيت بايد بر روي رفتار ما تأثير بگذارد؟ما مي توانيم اين پرسش را با بررسي نگرش هاي متغيرمان نسبت به قراردادها و آداب و رسوم بهتر کاوش کنيم. مرز بين آنچه که ما اکنون صرفاً قراردادي مي دانيم، و آنچه که امري الزامي در سطح جهاني تلقي مي کنيم، مرزي متغير است. در گذشته، بسياري از مردم قوياً به آنچه که ما اکنون صرفاً رسوم و قرارداد مي دانيم وابستگي و تعلق خاطر بسياري داشتند آنان حقيقتاً از اين واقعيت که مردمان ديگر آن ها را ناديده مي گرفتند کاملاً وحشت زده مي شدند. به عکس العمل کاشفان اروپايي هنگام رويارويي با مردمان خارجي فکر کنيد. اغلب اوقات، اين کاشفان طريقه لباس پوشيدن اين مردمان را گواهي بر « وحشي » و يا « بدوي » بودن آن ها در نظر مي گرفتند. اصطلاح « وحشي هاي نيمه برهنه » به يک کليشه تبديل شده بود. با اين وجود ترديدي نيست که سبک لباس پوشيدن در اصل امري قراردادي است. حقيقتاً، با رشد شناخت ما از اين واقعيت، معيارهايمان در خصوص اينکه چه لباس هايي « شايسته » به شمار مي آيند راحت تر شده است. بسياري از لباس هايي که امروزه مردان و زنان شيک پوش به تن مي کنند اگر در دوران اجدادشان استفاده مي شد با اعتراض شديد روبرو مي شدند.
زبان نيز نظامي قراردادي است. آن گونه که زبان شناسان مي گويند چيزي به نام زباني پست تر وجود ندارد، و همه زبان ها به يک اندازه ابزار مؤثري براي ارتباط برقرار کردن به کار مي روند. با اين حال، افراد در اينجا نيز به طرز عجيبي به زباني که بهتر از بقيه مي دانند وابسته هستند. ما دلمان مي خواهد که باور کنيم که زبان مادري ما نه تنها به خوبي ديگر زبان هاست، بلکه از ساير زبان ها بهتر هم مي باشد.
بدين ترتيب، براي مثال، ويتگنشتاين در اثر معروف خود به نام پژوهش هاي فلسفي از سياستمداري فرانسوي ياد مي کند که تحت تأثير يک حقيقت خاصي در مورد زبان فرانسه قرار گرفته بود: « اينکه در زبان فرانسه کلمات به ترتيبي قرار مي گيرند که فرد درباره آن ها مي انديشد ». البته، اين مسئله قابل توجهي نيست که نظم کلمات در زبان فرانسه با نظم انديشه هاي فردي که زبان مادري اش فرانسه است، مطابقت دارد، زيرا همه ما ( دست کم به ميزان زيادي ) با زبان است که مي انديشيم.
بنابراين فرايندهاي فکري ما به ميزان زيادي از وضعيت هاي زبان مادري مان تبعيت مي کنند.
در نتيجه مي بينيم که چگونه افراد به آساني و به تدريج ارزش هاي خاصي را به قراردادهاي شان نسبت مي دهند، فقط به اين دليل که آن ها به آنان تعلق دارد. ما به آساني وسوسه اين فکر مي شويم که اين آداب و رسوم، که با آن ها بزرگ شده ايم، که با آن ها بسيار آشنا و راحت هستيم، بايد بهتر از آن آداب و رسومي باشند که باعث ناراحتي ما شده، و در مطابقت دادن خود با آن ها دچار مشکل هستيم.
ما به آساني فکر مي کنيم که مردم در کشورهاي بيگانه در سمت اشتباه جاده رانندگي مي کنند. با اين حال، هنگامي که اين گرايش ما به برتري بخشيدن به آداب و رسوممان و آن ها را به گونه اي طبيعي دانستن به ما خاطرنشان مي شود، تسلط اين آداب و رسوم بر ما سُست مي شود. براي ما اين شناخت حاصل مي شود که اين ها تنها رسوم هستند، و کارها را مي توان به روش متفاوتي انجام داد بدون اينکه هيچ چيز بدتري صورت گيرد. بنابراين، به نظر مي رسد تشخيص اينکه يک رفتار تا چه اندازه قراردادي است به کمتر شدن وابستگي به آن مي انجامد.
با وجود اين، اين قراردادي بودن به چه حدي است يا چگونه مي باشد مسئله پيچيده اي است که پيچيدگي اش ناشي از ملاحظاتي است. مثال رانندگي را يک بار ديگر در نظر بگيريد. سمتي از جاده که افراد در آن رانندگي مي کنند به روشني امري قراردادي است. در بريتانيا و استراليا، مردم در سمت چپ جاده رانندگي مي کنند در حالي که در فرانسه و ايالات متحده مردم در سمت راست جاده رانندگي مي کنند. هيچ کدام کارآمدتر و يا امن تر از ديگري به نظر نمي رسد. بعلاوه، اين واقعيت که سمتي که در آن رانندگي مي کنيم قراردادي است در نزد همگان شناخته شده است. بنابراين مي توان انتظار داشت ميزان دلبستگي مردم به اين قرارداد - يعني اينکه اين قرارداد تا چه حدي منحصراً صحت دارد - نسبتاً کم خواهد شد.
و در واقع، اگر آن را برحسب ميزاني که مردم يک کشور سعي مي کنند کشورهاي ديگر را متقاعد کنند که با آن ها هماهنگ شوند بسنجيم، آن وقت به اين نتيجه خواهيم رسيد که علاقمندي آن ها به قرارداد خود نسبتاً کم است. تا آنجا که من مي دانم، هيچ اجتماعي براي ممانعت از رانندگي در سمت راست ( يا چپ ) وجود ندارد، و هيچ مبلغي مسيحي اي براي تغيير قرارداد مردمان ناآگاه به سفر مبادرت نمي کند. تا آنجا که آن سمتي از جاده که افراد در آن رانندگي مي کنند مدنظر است، به نظر مي رسد همه ما آماده پذيرش اين هستيم که هر آنچه افراد انجام مي دهند کاملاً صحيح است.
با اين وجود، از طرف ديگر، پي بردن به اين واقعيت که سمتي که در آن رانندگي مي کنيم کاملاً قراردادي است مطلقاً تأثيري در کم کردن تسلط اين قرارداد بر ما ندارد. اگر از روش ديگري آن را اندازه بگيريم همه ما به شدت به آن پايبند هستيم. به اين فکر کنيد که با ديدن کسي که در سمت « غلط » جاده رانندگي کند يعني سمت غلط براي ما در کشور ما ( يا به عبارت ديگر سمت غلط به نسبت قراردادهاي ما ) ما چه عکس العملي از خود نشان خواهيم داد. آيا به سادگي اين واقعيت جالب را ملاحظه کرده و به خود مي گوييم که اينجا فردي هست که از اطاعت کردن از قراردادهاي ما امتناع مي کند؟ البته که نه. در واقع ما اين فرد را خيلي قاطعانه و به صورتي که با تخلفات اخلاقي مواجه مي شويم محکوم مي کنيم. دليل اين امر روشن است: با رانندگي در سمت اشتباه جاده، اين فرد زندگي افراد ( از جمله خود ) را به خطر مي اندازد. سمتي از جاده که در آن رانندگي مي کنيم کاملاً قراردادي است، اما قراردادي است که رعايت آن از اهميت زيادي برخوردار است. رانندگي از چپ دقيقاً به خوبي رانندگي از راست است، و از اين جهت مهم نيست که از کدام سمت رانندگي کنيم، اما بسيار مهم است که ما همگي از يک سمت جاده برانيم.
آيا از اين مثال مي توانيم به نتيجه گيري هاي کلي برسيم؟ آيا اين مثال به ما مي گويد که پذيرفتن نسبي گرايي اخلاقي باعث کاهش اتکاي شديد ما به اصول اخلاقي مي شود يا نه و يا آيا دست کم مي تواند باعث شود که ديگر فکر نکنيم که اين اصول اين قدر مهم هستند؟ قبل از اينکه به گرفتن چنين نتيجه هايي مبادرت کنيم، لازم است توجه کنيم که مثالي که در نظر گرفتيم داراي يک ويژگي است که هنوز آن را بررسي نکرده ايم. اين قرارداد، در اصطلاح نظريه بازي ها، راه حلي است براي مسئله هماهنگي. مسئله هماهنگي زماني به وجود مي آيد که دو يا چند عامل به طور مرتب، با يکديگر در تعامل باشند به گونه اي که آنچه مصلحت هر فرد است، حداقل تا قسمتي، به عملکرد فرد ديگر بستگي داشته باشد. بنابراين مصلحت من در اين است که در آن سمتي از جاده رانندگي کنم که هر کس ديگر رانندگي مي کند. هنگامي که به اين طريق آغاز به تحليل قراردادها کنيم، مي بينيم که مسئله هماهنگي در واقع مسئله اي فراگير است. تعداد زيادي، و شايد همه، قراردادهاي ما به عنوان راه حل هايي براي اين مسائل به وجود مي آيند. رسوم به آساني از اين طريق تحليل مي شوند. هنگامي که فردي را براي اولين بار مي بينيم، مي خواهم توانايي اين را داشته باشم که به او نشان دهم که من پرخاشگر نيستم. دوست دارم نگرشي دوستانه را به او انتقال دهم، طوري که فرد احساس آسودگي کند در حالي که به حس خودمختاري او نيز احترام بگذارم. در عوض، اميدوارم نگرش هايي مشابه به من نشان داده شود. اما اين ها نگرش هايي هستند که بر ايشان بيان طبيعي روشني وجود ندارد ( همان گونه که فرياد بيان طبيعي درد است ). بنابراين ما روشي مرسوم براي سلام کردن را ابداع مي کنيم که اين نگرش ها را نشان دهد:
يعني دست مي دهيم و سلام مي کنيم.
آيا اخلاق مي تواند راه حلي براي مسئله هماهنگي باشد؟ حداقل در نگاه اول، به نظر مي رسد که بخش هاي زيادي از آن مي توانند چنين باشند. در واقع، يک روش رايج براي توجيه الزامات اخلاقي، رجوع به منفعت شخصي و معامله به مثل است. از اين ديدگاه، الزامات اخلاقي قراردادهايي هستند که ما رعايت مي کنيم به شرطي که هر کس ديگر نيز آن ها را رعايت کند، و ما اين کار را مي کنيم زيرا رعايت آن ها توسط هر کسي به منفعت همه است. بنابراين من موافقت مي کنم که دارايي شما را ندزدم، حتي هنگامي که انجام اين کار به سود من است، زيرا نمي خواهم قرارداد احترام به مالکيت را تضعيف کنم. اگر قرار بود قراردادها تضعيف شوند، من امنيت بهره بردن از اموالم را نداشتم. بنابراين من به شرطي به حقوق اخلاقي شما احترام مي گذارم که شما نيز در عوض به حقوق من احترام بگذاريد.
برخي فلاسفه تا آنجا پيش رفته اند که ميل به اخلاقي بودن را محصول تکامل دانسته اند که در آن جستجوي راه حل براي مسائل هماهنگي نقش مهمي بازي کرده است. ما در فصل بعدي به بررسي اين تلاش براي قرار دادن اخلاق بر مبناي تکامل خواهيم پرداخت. در حال حاضر ما صرفاً به تأثيري که قراردادي دانستن اخلاق بر اعتقاد ما مي گذارد مي پردازيم. چگونه دانستن اينکه رانندگي در سمتي مشخص از جاده راه حلي براي مسئله هماهنگي است، بر اعتقاد ما به اين قرارداد تأثير مي گذارد؟ آيا اين امر به طريقي آن را تضعيف مي کند؟همان طور که پيش تر ديديم، به طريقي اعتقاد ما به اين قرارداد را تضعيف مي کند. با توجه به اينکه مي دانيم اين قانون صرفاً قراردادي است، مي پذيريم که افراد ديگر کارها را به گونه اي متفاوت انجام مي دهند. ما براي قرارداد خودمان تبليغ نمي کنيم، در واقع حتي براي مطابقت با ديگران حاضريم قرار خود را رها کنيم ( کشور سوئد تنها به اين دليل در سال 1967 رانندگي از سمت چپ را به راست تغيير داد ). با اين حال، به طريقي ديگر، فهميدن اينکه اين قانون صرفاً قراردادي است منجر به اين نمي شود که آن را صرفاً اختياري بپنداريم.
در قضيه رانندگي اين امر روشن است: با توجه به خطرات رانندگي در سمت « اشتباه » جاده، به شديدترين لحن ممکن به آن اعتراض مي کنيم. در موارد ديگر، اعتراض ما به افرادي که شرايط توافق ضمني را نقض مي کنند شدت بسيار کمتري دارد. با اين وجود، ما حتماً اعتراض مي کنيم، و اعتراض خود را با مکانيسم هاي اجراي قانون حمايت مي کنيم. براي نمونه، نارضايتي خود از فردي که پوشش « غلطي » به تن دارد را به طرق مختلفي، از ممانعت از ورودشان به رستوران تا طرد کامل آن ها، نشان مي دهيم. چرا ما به اين شيوه عمل مي کنيم؟ زيرا قرارداد يک راه حلي براي مسئله هماهنگي است. گرچه راه حل هاي ديگري هم امکان پذيرند، اما اين يکي به خوبي هر کدام ديگر است، و به هيچ وجه بهتر از ديگر راه حل ها نيست. از آنجا که هم اکنون تنها جايگزين براي اين راه حل که پيش روي ما قرار دارد، فقدان هر راه حلي است، دست کم به طور موقت ( تا وقتي که راه حل جديدي تثبيت شود ) منطقي است که در صورت لزوم از طريق مجازات آن را حفظ کنيم.
بنابراين، اثبات اينکه يک رسم، قانون يا آيين صرفاً قراردادي است، به اين معني که رسمي متفاوت نيز به همين خوبي به نيازهاي ما پاسخ گويد، منجر به اينکه آن قرارداد را رها کنيم نمي شود، و نبايد هم اين گونه باشد. ما همچنان آن را به عنوان راه حلي براي مسئله هماهنگي مي پذيريم و به اجراي آن تداوم مي بخشيم و در انجام اين کار منطقي هستيم. با اين وجود، اثبات اينکه صرفاً قراردادي است ماهيت اجراي آن را تغيير مي دهد. ما ديگر کسي را که قراردادي صرف را نقض کرده باشد شرور و يا بيمار به شمار نمي آوريم؛ ما آن را صرفاً به عنوان آنچه که کانت امري فرضي مي خواند پذيرفته ايم، يعني، چيزي که وسيله اي است براي رسيدن به هدفي مطلوب.
بنابراين، ديگر آن را به خاطر خودش ارج نمي نهيم. در نتيجه نسبت به پيشنهادها براي تغيير آن پذيراتريم. اغلب قراردادها مانند قانون مربوط به رانندگي در سمت معيني از جاده نيستند. جريمه نقض اين قانون مرگ است، که توضيح مي دهد چرا ما آن را شديداً اجرا مي کنيم. اما هنگامي که قراردادهاي ما با عملکرد دستگاه هاي خطرناک سروکار ندارد ترجيح مي دهيم که در مورد آن ها سخت نگيريم و تضمين اجراي اين قراردادها را به مجازات هاي اجتماعي وابگذاريم، و دست کم گاهي نيز بگذاريم که مجازات نشوند.
در مجموع، اثبات اينکه بعضي اعمال صرفاً قراردادي هستند باعث نمي شود ما آن ها را کاملاً رها کنيم. اجراي قرارداد منطقي باقي مي ماند. با اين وجود، قدرت دلبستگي ما به آن کاهش مي يابد، و تمايل ما براي پذيرش جايگزين هايي ديگر افزايش مي يابد. اگر اخلاق صرفاً قراردادي است، و ثابت شود که چنين است، مي توانيم منتظر نتايج مشابهي باشيم آن را به طور کامل رها نمي کنيم، حداقل در برخي حوزه ها از شناخت و آگاهي ما کاسته خواهد شد. ممکن است راه حل هايي جايگزين را براي مسائل هماهنگي که با آن مربوط مي شوند بپذيريم. به نگرش ما به زبان فکر کنيد. زبان در هر يک از جنبه هايش، صرفاً نظامي از قراردادهاست: لغات، لهجه، دستور زبان و غيره. شناخت اين واقعيت باعث نمي شود گمان کنيم که در مورد زبان هر چيزي امکان دارد ما همچنان بر معيارهاي درستي در زبان تأکيد مي ورزيم، زيرا مي دانيم که اگر اين معيارها به کلي از ميان بروند، برقراري ارتباط غير ممکن خواهد بود. اما معيارهايي بسيار سخت را بر زبان تحميل نمي کنيم. ما به افراد اجازه مي دهيم نوآوري داشته باشند، قوانين را ناديده بگيرند، و واژگان، عبارات، حتي دستور زبان جديدي آزمايش کنند. زبان ما در نتيجه اين آزمايشات به تدريج تکامل مي يابد. حال اگر فکر مي کرديم زبان ما منعکس کننده واقعيتي متعالي است، چنين نگرش آزادي را اتخاذ نمي کرديم. اگر واژگان خود را داراي اهميتي ذاتي مي دانستيم، و نه صرفاً وسيله اي براي رسيدن به اهداف برقراري ارتباط، در اين صورت معيارهاي بسيار سخت گيرانه تري به کار مي بستيم.
مانند هندوها که دقيقاً همين ديدگاه را نسبت به کلام وداهاي خود دارند، ما نيز بر تبعيت از تلفظ و لحني که با آن ادا مي شود اصرار مي ورزيديم.
بنابراين، اعتقاد به اينکه اخلاق امري صرفاً قراردادي است باعث مي شود آن را با اشتياق کمتري بپذيريم. علاوه بر اين، نگاهي گذرا به اين مثال ها مي تواند اهميت يکي ديگر از پيامدهاي احتمالي اين عقيده را که اخلاقيات صرفاً قراردادي است را به ما نشان دهد. تفاوت بزرگي در ديدگاه ما نسبت به قراردادها و اجراي آن ها در وطن، در مقايسه با عکس العمل ما به رسوم خارجي وجود دارد.
همان گونه که در رابطه با سمتي از جاده که در آن رانندگي مي کنيم مشاهده کرديم، ما ميل خاصي به تحميل قراردادهاي خود بر افراد ديگر که در کشورهاي متفاوتي زندگي مي کنند نداريم. با اينکه ما در اينجا بر تبعيت از آن ها اصرار مي ورزيم، و حتي خواستار مجازات متخلفان از آن مي شويم، نسبت به تعميم آن به آن سوي مرزهايمان مبادرت نمي کنيم. فرهنگ هاي ديگر آزادند راه حل خود را براي مسئله هماهنگي اتخاذ کنند، ما در واقع حتي مي پذيريم که در هنگام ديدار از آن ها بايد مطيع قراردادهايشان باشيم. ما در وطن خود بر قراردادهايمان اصرار مي ورزيم، و در خارج آن ها را رها مي کنيم. آيا شناخت اينکه اخلاق امري صرفاً قراردادي است تأثيري مشابه نخواهد داشت - يا نبايد داشته باشد؟ البته در حال حاضر، ما غالباً به تحميل اخلاقيات خود بر ديگر کشورها مبادرت مي کنيم. ما ارتش خود را به کويت مي فرستيم، افغانستان را بمباران مي کنيم دولت هاي به اصطلاح « خودسر » را تحريم مي کنيم، مبلغين مذهبي اعزام مي کنيم و به گفتگوهاي حقوق بشري مي پردازيم. اگر مي توانستيم اين نظريه را که اخلاق امري کاملاً قراردادي است تأييد کنيم، آنگاه تمامي اين تلاش ها غير منطقي مي شدند. در آن صورت مي توانستيم بدون تلاش براي تحميل اخلاقيات خودمان بر هيچ کس، همچنان اعتقاد خود به آن را حفظ کنيم.
حال، آيا اين نتيجه گيري ها بايد موجب نگراني نسبي گرايان شوند؟ آيا اين واقعيت که پذيرفتن نسبي گرايي احتمالاً به نوعي کاهش سلطه معيارهاي اخلاقي بر روي ما منجر مي شود موضع نسبي گرا را کمتر موجه جلوه نمي دهد؟ برخي افراد معتقدند که به اين نتيجه منجر خواهد شد، اما همچنين اين امکان هست که همين واقعيات را با نگاه مثبت تري بنگريم. در واقع، مي پندارم که وقتي اشتباهاتي که نوعاً در اين بحث مطرح مي شود که حاکي از اينکه نسبي گرايي مبلغ تساهل است از بين خواهد رفت، واقعيت اين کاهش سلطه همچنان موجه ترين تکيه گاه براي ديدگاه معتقد به تساهل خواهد ماند.
با اينکه مخالفان نسبي گرايي به درستي خاطرنشان مي کنند که نسبي گرايي مستلزم تساهل - يا هر آموزه اخلاقي ديگري - نيست، با اين حال اگر به طور موسيقي عقيده بر اين باشد که اخلاق صرفاً قراردادي است، انگيزه مان و به احتمال زياد، ميل به تحميل عقايدمان بر افراد ديگر را از دست مي دهيم. ما آن ها را به سادگي به حال خود رها مي کنيم. بدين ترتيب شناخت قراردادي بودن اخلاق ( اگر چنين باشد ) از تعصبات اخلاقي مي کاهد.
با اين حال، مخالفان نسبي گرايي همچنان از اين در هراسند که نسبي گرايي اخلاق را اساسي تر از آنچه که تاکنون ترسيم کرده ام تضعيف کند، که اخلاق به طور کامل از جامعه رخت بربندد.
منتقدان نسبي گرايي چنين ادعا مي کنند که اگر زماني بدانيم که اخلاقيات ما تنها اخلاقيات ممکن و يا در واقع بهترين آن ها نيست - که سخن گفتن از نظام هاي اخلاقي بهتر و بدتر کار بي ربطي است - ديگر دليلي براي اخلاقي رفتار کردن نخواهيم داشت. اگر اخلاق امري صرفاً قراردادي است پس در صورت برخورد منافع ما با منافع ديگران، مثلاً، وقتي که بتوانيم دزدي کنيم و از مجازات آن در امان بمانيم چرا نبايد چنين کنيم؟ علاوه بر اين، اگر براي وابستگي به قراردادهاي اخلاقي مان در وطن خود دلايل بيشتري داريم تا در خارج، چرا اصلاً بايد به حقوق ديگر فرهنگ ها احترام بگذاريم؟ مطمئناً، اثبات اينکه اخلاق کاملاً قراردادي است انگيزه ما براي تحميل اخلاقياتمان بر ديگر فرهنگ ها را از بين مي برد، اما چه چيزي ما را از اين کار باز مي دارد که به سادگي آن ها را نقض کنيم وقتي که انجام چنين کاري به نفع ماست؟
اين ترس که نسبي گرايي به تضعيف اخلاق بينجامد، بدون شک دليل بيشتر مخالفت هاست. به ارزيابي پر شور جان کوک از پيامدهاي پذيرش گسترده اين آموزه توجه کنيد:
اگر آموزه نسبي گرايان در همه جا اشاعه يابد و افراد به اين باور برسند که اخلاق چيزي نيست جز مجموعه اي از قراردادهاي اجتماعي خودسرانه، ديگر احساس نمي کنند که واقعاً ملزم به انجام ( يا چشم پوشي از ) برخي کارها هستند. يا به قول هنري ويچ « در جهنم باز شده و هياهو به پا مي شود ».
آيا همان طور که کوک مي گويد « هياهو به پا مي شود؟ » همان طور که ديديم، اثبات اينکه علمي قراردادي است آن را از تمام قدرتش محروم نمي کند. با اين حال، تا اندازه اي از سلطه آن بر ما مي کاهد. علاوه بر اين، زماني که قراردادي بودن آن آشکار شود، مي بينيم که بيشتر نفوذي که بر ما دارد از اين واقعيت نشئت مي گيرد که در جهت منافع ماست. پيروي از قراردادهاي جامعه از سوي من، حتي اگر در کوتاه مدت به نفع من نباشد کاري منطقي است، زيرا حمايت از اين قراردادها در بلندمدت به نفع من خواهد بود.
من بايد از نقض آن ها پرهيز کنم زيرا اين کار من ممکن است موجب تضعيف آن ها شود ( شايد چون اگر مردم عدم وفاداري من به قوانين را ببينند خود آن ها نيز اعتقادشان به آن قوانين را از دست بدهند ) اما اگر نشان داده شود که آن ها صرفاً قراردادي هستند، و اين پيامدها به دنبال عمل من نخواهد آمد، آيا منطقي نخواهد بود که آن ها را نقض کنم؟ ( براي مثال، وقتي که مي دانم هيچ کس هرگز به نقض قرارداد من پي نخواهد بود؟ ) و نيز اگر بهايي که براي انجام چنين کاري مي پردازم از عدم اعتماد به نفسي که در نهايت ممکن است به آن دچار شوم بيشتر باشد، آيا منطقي نيست که قرارداد را نقض کنم؟ شايد بتوانيم چنان پول هنگفتي بدزدم که قادر شوم خود را نسبت به اثرات بد عملم ايمن کنم. و بالاخره، اگر مردمي که به عمل من مربوط مي شوند طرف اين قرارداد نباشند، يعني اعضاي فرهنگ هاي ديگر باشند. آيا منطقي نيست که به روش هايي خلاف قرارداد عمل کنم؟ چرا من و يا در واقع همه ما نبايد از آن ها دزدي کنيم و آن ها را فريب دهيم؟
نسبي گرا چگونه مي تواند به اين چالش ها پاسخ گويد؟ شايد تلاش کند پاسخي شبيه به آنچه که فايده گرايان مبتني بر قانون در برابر اتهاماتي که معمولاً بر آن ها مي زنند اظهار کند. فايده گرايان مبتني بر قانون ادعا مي کنند که ما بايد هميشه مطابق با قوانيني رفتار کنيم که بهترين نتيجه را در پي دارند. بنابراين، اين واقعيت که قوانين آن ها به طور کلي بيشترين فايده را دارند آن ها را توجيه مي کند ( اين فايده بستگي به نوع برداشت فايده گرايي دارد که مي تواند خوشبختي، رفاه يا ارضاي اميال باشد ) چالشي که غالباً خطاب به آن هاست مشابه چالشي است که نسبي گرا با آن مواجه مي شود: چرا مطابق آن قوانين رفتار کنيم وقتي که چنين کاري، در اين موقعيت، بيشترين فايده را ندارد؟
فايده باوران مبتني بر قانون با اشاره به منافع پيروي از قانون پاسخ چالش ها را مي دهند. قوانين ما را از درگير شدن در محاسبات پيچيده در خصوص عواقب عمل نجات مي دهند. بعلاوه، ميل به پيروي کورکورانه از قوانين، بدون به پرسش گرفتن آن ها، خود، با ملاحظات نتيجه گرا توجيه مي شود. گرچه اين قوانين قدرت خود را از اين واقعيت مي گيرند که فايده را به حداکثر مي رسانند، اما اين واقعيت لازم نيست براي مردمي که از آن پيروي مي کنند شناخته شود. در واقع، با در نظر گرفتن تمامي جوانب، چنانچه افراد فوانين را مطلقاً الزام آور تلقي مي کردند، چه بسا بهتر مي بود اگر بيشتر مردم از دلايل واقعي اين قوانين بي خبر مي بودند.
آيا اين ملاحظات مي توانند به کمک نسبي گرا بيايند؟ شايد اين طور باشد. نسبي گرا شايد بر اين اعتقاد باشد که گرچه اخلاقيات ما کاملاً قراردادي است، اما منطقي است که از آن ها پيروي کنيم زيرا براي مسائل هماهنگي که معمولاً با آن مواجه مي شويم، راه حلي به خوبي راه حل هاي ديگر است. بنابراين بايد از هر گونه عملي که به هر نحو بتواند قراردادها را تضعيف کند خودداري کنيم. با توجه به اين واقعيت که قراردادها معمولاً به نفع ما عمل مي کنند، بايد از نقص آن ها حتي در مواردي که اين کار ظاهراً به سود ما باشد خودداري کنيم. از اين ها گذشته، ممکن است اشتباه کرده باشيم. علاوه بر اين با توجه به اين واقعيت که حمايت کورکورانه از قراردادها به نفع شخصي ما مي باشد، بايد به شيوه اي حساب شده در جهت تقويت اين قراردادها عمل کنيم. حال، اثبات اينکه اخلاق صرفاً امري قراردادي است، حداقل تا اندازه اي، از قدرت اين قراردادها مي کاهد. به اين دليل، نسبي گرا ممکن است تصور کند که ما بايد از چنين اثباتي خودداري کنيم. شايد، در اين صورت، نسبي گراي منطقي حداقل در انظار عمومي از نسبي گرايي حمايت نکند. شايد براي او بهتر باشد به جبهه منتقدان نسبي گرايي پيوسته، و اعتقادات واقعي اش را مخفي نگه دارد.
استدلال متقارن
از آنچه تاکنون ديده ايم، به نظر مي رسد نسبي گرايي رابطه اي مبهم با تساهل داشته است. اين استدلال که حقيقت نسبي گرايي مستلزم تساهل از جانب ماست کاملاً شکست مي خورد. از آنجا که نسبي گرايي صحت مطلق هر ادعاي اخلاقي را انکار مي کند، اين ادعا که لازم است تساهل داشته باشيم نيز توسط همين آموزه تضعيف مي شود. از طرف ديگر، ديديم که حداقل در شرايط درست، نسبي گرايي مي تواند با برداشتن انگيزه تحميل اخلاقياتمان بر مردمان ديگر، تساهل را ترويج کند. با اين حال، پذيرفتن آن نيز به همين اندازه محدوديت هايي را که مانع مي شوند با افراد به عنوان وسيله هايي براي رسيدن به اهدافمان رفتار کنيم از بين مي برند.در اين بخش، مي خواهم استدلالي نهايي را در نظر بگيرم که ممکن است به اين نتيجه که پذيرفتن نسبي گرايي اخلاقي مروج تساهل است، کمک کند: آنچه را که استدلال متقارن مي نامم.
استدلال متقارن از ما مي خواهد توجه کنيم که هنگامي که درگير مناقشه اي اخلاقي با کسي مي شويم يکي از اين دو مسئله حقيقت دارد. يا از نظر اعتقادات اخلاقي بنيادين به اندازه کافي اشتراکاتي داريم که بتوانيم اميدوار باشيم آن ها را متقاعد خواهيم کرد ( يا آن ها ما را ) يا نداريم. در مورد اول، اين مسئله که آيا نسبي گرايي صحت دارد يا نه خارج از موضوع است. وضعيت ما نسبت به يکديگر مشابه دو نفر است که به يک زبان صحبت مي کنند. به احتمال زياد، يکي از ما ( يا هر دو ) در اينجا در اشتباه به سر مي برد: يا نسبت به مسئله اي واقعي در اشتباه هستيم يا اصول اخلاقي خود را به غلط تفسير مي کنيم. به اين دليل، مي توانيم اميد معقولي به حل مناقشه داشته باشيم. در هر حال، نسبي گرايي اهميتي به اين موضوع نمي دهد. در اينجا اين سؤال مشکل مطرح مي شود که در صورتي که هيچ يک از طرفين مناقشه نتواند ديگري را به تغيير عقايد خود متقاعد کنند، آيا طرفين مناقشه بايد عقايد يکديگر را تحمل کنند؟ اما اين سؤالي است که هم براي نسبي گرا مطرح است و هم براي غير نسبي گرا، و براي هر کدام نيز دقيقاً به يک شکل مطرح است.
توجه ما به نوع دوم مناقشه معطوف است، آن نوع از مناقشه که در آن طرفين اصول اخلاقي بنيادين مشترکي ندارند. اگر نسبي گرايي صحت داشته باشد، آنگاه در مواردي مانند اين، طرفين نمي توانند نسبت به متقاعد کردن يکديگر اميدوار باشند. با توجه به اينکه آن ها مشترکات قابل توجهي ندارند که به آن متوسل شوند، اين استدلال مقدر است که حل ناشده باقي بماند.
حال بياييد سعي کنيم مناقشه را از ديدگاه يکي از طرفين مناقشه تصور کنيم؛ مهم نيست کدام يک ( از يک جهت، نکته دقيقاً همين است ). مهم نيست عقايد اخلاقي و فرااخلاقي او چه باشند: او مي تواند يک معتقد فايده گرا، يک تکليف شناس (1) يا هر چيز ديگري باشد، و يا اگر مايليد اين طور بگويم، يک مخالف پر سر و صداي نسبي گرايي باشد. علي رغم تلاشش قادر نيست مخالفش را به عقيده خود درآورد. او با لجاجت بر عقيده مخالف او اصرار مي ورزد؛ براي نمونه اصرار مي ورزد که عملي که او غير مجاز مي داند، الزامي است. براساس اين فرض اين مناقشه اي است که به عقايد اخلاقي بنيادين طرفين بستگي دارد. به همين دليل نمي تواند اميد داشته باشد که او را با استناد به حقايقي که اخلاقي نيست متقاعد کند ( قانون هيوم (2) - « استنتاج بايد از هست صحيح نيست » - مانع اين حرکت است ). همين طور نمي تواند اميد داشته باشد با استدلال هاي اخلاقي عقيده او را تغيير دهد، زيرا تمامي اين استدلال ها مصادره به مطلوب کردن است.
از آنجا که به خاطر اين استدلال فرض مي کنيم - نسبي گرايي اخلاقي صحيح است، اصلاً غير ممکن است که وي بتواند مخالفش را متقاعد کند.
البته طرف ديگر نيز به همين اندازه نسبت به متقاعد کردن ديگري ناتوان است. تا آنجا که به استدلال عقلاني مربوط مي شود، اين دو به بن بست رسيده اند. فرض کنيد که اين عقايد مخالف به اعمالي که از نظر فيزيکي با هم ناسازگار باشند حکم ندهند، به اين معني که اگر يکي از طرفين به عقايد خود عمل کند مانع عمل ديگري به عقايدش شود ( اگر اين ناسازگاري بين آن ها وجود داشته باشد موضوع بايد به طريقي حل شود، من نمي توانم عقايد تو را تحمل کنم اگر باعث شوند تو به شيوه اي عمل کني که مانع عمل من به عقايدم شود ). حال اين سؤال مطرح مي شود که آيا اين دو بايد عقايد يکديگر را تحمل کنند؟ بياييد فرض کنيم که اولين انگيزش طرف مناقشه تلاش به تحصيل عقايدش بر طرف مخالفش باشد. گذشته از هر چيز، او به درستي عقايدش اعتقاد دارد. از نظر او طرف مخالفش کاملاً در اشتباه است. چرا بايد اجازه دهد که او در موضع غلط خود بماند؟
اما شايد يک لحظه تعمق موجب درنگ او شود. او ممکن است، همراه با ما، از ديد طرف مقابش به قضيه مناقشه نگاه کند. اگر چنين کند، متوجه اين نکته خواهد شد که موضعي که طرف مقابلش در اين مشاجره اتخاذ کرده نسخه اي بدل همان موضعي است که خود او اتخاذ کرده است.
طرف مقابل او نيز کاملاً به درستي موضع خود اعتقاد دارد، و از ناتواني خود در متقاعد کردن رقيبش به درستي آن حقيقت به ستوه آمده است. او نيز دليلي نمي بيند که به يک موضع غلط احترام بگذارد. به عبارت ديگر، هر يک از طرفين بحث اساساً در موقعيتي کاملاً مشابه قرار دارند. مواضعي که آن ها اتخاذ کرده اند کاملاً متقارن است.
به نظر من اين واقعيت بايد از اطمينان خاطر متهورانه اي که هر يک از طرفين به حق خود در تحميل عقيده اش بر ديگران دارد بکاهد. با توجه به تقارني که هم اکنون بدان اشاره کرديم، هر يک از آن ها خواهد فهميد که هر آنچه براي او صحيح است به همان اندازه براي ديگري نيز صحيح مي باشد. اگر او اجازه دارد عقايدش را بر طرف مقابلش تحميل کند، در آن صورت طرف مقابلش نيز به همان اندازه حق دارد عقايدش را بر او تحميل کند. بعلاوه، با توجه به استدلال فرهنگ پذيري، هر دو بايد متوجه شوند که اگر در موضع ديگري بودند، به همان اندازه که اکنون به درستي عقيده خود اعتقاد دارند به درستي عقيده رقيب خود اعتقاد داشتند. به نظر من اين امر دليلي مي شود براي اينکه طرفين مناقشه از مطالبات خود از ديگران بکاهند. با توجه به تقارن مواضعشان، هر دو از حقي مساوي براي مطالبه از ديگري براي پذيرفتن عقايدشان برخوردارند، که بايد قبل از اينکه اصلاً مطالبه اي کنند کمي درنگ کنند. هر دوي آن ها بهتر است اين مطالبه خود را به مطالبه ديگري تبديل کنند؛ اينکه هر يک به حق ديگري براي حفظ عقايدش احترام بگذارد.
در واقع، استدلال متقارن از نظريه نسبي گرا تا اندازه اي مستقل است. براي قومي بودن اين استدلال، لازم نيست فرد تصور کند که چيزي به اسم حقيقت مطلق در مورد اخلاقيات وجود ندارد. کافي است به اين عقيده ضعيف تر باور داشته باشد وقتي که شرايط مذکور فوق صادق باشد، متقاعد کردن ديگران به درستي يک موضع اخلاقي غير ممکن است. جان استوارت ميل، متفکر ليبرال بزرگ قرن نوزدهم که يک نسبي گرا نبود، در تأييد تقاضايش براي تساهل به چيزي مشابه استدلال تقارن تکيه مي کرد. از نظر ميل، شخص متعصب به گونه اي نسنجيده و بدون تأمل، اين فرض را مي پذيرد که ديدگاه هاي او درباره ي « دنيا » ي خودش راست و درستند. با اين حال، چنين شخصي با درک اين واقعيت به دردسر مي افتد که نقطه ي اتکاي او تنها تصادفي است که حاصل برخورد اين دنياهاي متعدد بود، همان دلايلي که موجب شده اند او اکنون کشيشي در لندن باشد ممکن بود از او يک بودايي يا يک کنفرسيوسي در پکن بسازند.
از نظر ميل، اين فکر بايد اطمينان ما به عقايدمان را تا اندازه اي تضعيف کند، حداقل تا حدي که از حق سرکوب بيان عقايد مخالف چشم پوش کنيم. اگر نسبي گرايي صحت داشته باشد، در آن صورت انديشه ميل قدرت پيدا مي کند. موضع ميل بر استدلال فرهنگ پذيري و اين باور که دانستن حقيقت در خصوص اخلاقيات دشوار است تکيه دارد. نسبي گرايي با رها کردن فرهنگ پذيري به عنوان توضيح کامل عقايد اخلاقي مان، اين دشواري را به امر غير ممکن تبديل مي کند. درستي نسبي گرايي اخلاقي، استدلال فرهنگ پذيري و تقارن طرفين مخالف در يک مناقشه اخلاقي، گذشته از هر چيز، به ما دليلي مي دهد که عقايد ديگر را تحمل کنيم.
نتيجه اي که در اينجا حاصل مي شود نتيجه اي اخلاقي نيست، و بنابراين نافي آن عدم انسجامي نيست که در استنتاج ناموفق تساهل از نسبي گرايي اخلاقي ديده مي شود.
موضوع اين نيست که بايد عقايد ديگران را تحمل کنيم. در عوض، نتيجه گيري اي که ميل و من ارائه مي دهيم معرفت شناختي است. اطميناني که ما به اخلاقياتمان داريم تضمين نشده است. از آنجا که اين نتيجه گيري معرفت شناختي است و نه اخلاقي، امتناع از ارزش نهادن به آن در اخلاق هيچ گونه تناقضي به وجود نمي آورد. اگر کسي بگويد که با وجود اينکه تصديق مي کند اخلاقياتش تنها يکي از اخلاقيات موجود است و توجيهي بهتر از ديگران ندارد، و با اين حال ميل دارد آن را به همه تحميل کند، مرتکب هيچ خطاي متناقضي نشده است.
با اين وجود، با برداشتن حمايت فکري از اين ادعا که ما حق داريم عقايدمان را بر ديگران تحميل کنيم، به ميزان بسيار زيادي انگيزه انجام اين کار را کاهش مي دهيم. در واقع در اينجا نتيجه گيري ما فاقد قدرت اخلاقي نيست. همه نظام هاي اخلاقي مستلزم اين هستند که بتوانيم دلايلي براي اعمالمان ارائه دهيم، هر چند اگر نسبي گرايي صحت داشته باشد آنچه که يک دليل خوب به شمار مي آيد در نظام هاي مختلف متفاوت است.
اگر به اين ترتيب نشان داده شود که دشوار و بلکه ناممکن است بتوان دلايلي آورد که اشخاصي که عقايد اخلاقي بسيار متفاوتي با ما دارند آن ها را بفهمند، به واسطه استدلال تقارن متقاعد کردن اين اشخاص به پذيرفتن اينکه تساهل رد شود کار بسيار دشوارتري خواهد بود. تا جايي که به اين قضيه مربوط مي شود، استدلال تقارن مشکل اخلاقي تساهل را تشديد مي کند.
پينوشتها:
1. deontologist.
2. David Hume: فيلسوف برجسته که از نوادگان يک خانواده اصيل اسکاتلندي بود. وي در بيست و چهارم آوريل 1711 در ادينبورو به دنيا آمد و در بيست و پنجم اوت 1776 درگذشت.
لوي، نيل؛ ( 1390 )، نسبي گرايي اخلاقي، اسفنديار زندپور، تهران: مؤسسه ي انتشارات اميرکبير، چاپ اول