مترجمان: عبّاس علي رهبر، حسن صادقيان، کمارعليا، مير قاسم سيدين زاده
ملت به گروهي از افراد اطلاق مي شود که با تصوري اشتباه از پيشينه خود و نفرت مشترک از همسايگانشان به هم مي پيوندند.
( Harl Deutsch, Nationalism and Social Communications, 1953 )
ملت هاي بزرگ همواره مانند تبهکاران رفتار نموده اند و ملت هاي کوچک مانند خودفروشان.
( 1063 Stanley Kubrick, )
مي توان گفت يک ملت متشکل از سرزمين، افراد و قوانين خود است. سرزمين تنها بخشي است که ماندگاري دارد.
( Abraham Lincoln, message to Congress, 1st December 1862 )
مفاهيم و ايدئولوژي هاي قدرتمند بسياري، انسان ها را انگيخته اند. يافتن مفهومي قدرتمند تر از ملت در شکل دهي به فعاليت هاي سياسي، يا يک ايدئولوژي نيرومندتر از ناسيوناليسم در برانگيختن افراد به از جان گذشتگي يا ارتکاب جنايت دشوار است. برخي از جنبش هاي سياسي از قبيل محافظه کاري و فاشيسم، قوياً با ملت رسميت مي يابند و تأثير زيادي از ناسيوناليسم گرفته اند. جنبش ديگري مانند ليبراليسم ادعاي قرار گرفتن فرد در مرکز فعاليت سياسي را دارد و سوسياليسم، طبقه را در مرکز فعاليت سياسي قرار مي دهد، با اين وجود حتي اين جنبش ها به تأثير فراوان ويژگي هاي ملي و در واقع، به تعيين شکل بيان عقايدشان به وسيله آن ويژگي ها پي برده اند. با وجود اين، تعريف ملت دشوار است. در مورد مفهوم دولت، هر کس تصوري از معناي آن دارد و اين تصورات در زمان تجزيه و تحليل يا تعريف افراد از دولت، به کمک آن ها مي آيند. با وجود آنکه دو واژه دولت و ملت غالباً توسط سياستمداران، تاريخ دانان و دانشمندان سياسي به جاي هم به کار برده مي شوند يکسان نيستند. لازم به يادآوري است دولت يک نهاد قانوني است که به وسيله يک حکومت اداره مي شود. از طرف ديگر، ممکن است يک ملت شديداً منطبق با ملت باشد. عکس آن نيز صادق است. يک ملت متشکل از افرادي است که داراي ويژگي هاي خاصي بوده و احساس تعلق به آن را دارند. نيرومندتر از مفهوم ملت، مفهوم ملل به عنوان واحدهاي بنيادين و سازمان بشري است که سازمان هاي بين المللي به ندرت از تشکيل يافتن آن ها از دولت ها سخن مي گويند. اين سازمان هاي بشري معمولاً در عباراتي از قبيل جامعه ملل و سازمان ملل توصيف شده اند. در اين قسمت، نخست، به مفهوم ملت و عبارات کلي و سپس به ملت هاي بريتانيا پرداخته خواهد شد.
ملت
مفهوم ملت در اروپاي غربي و در جريان منازعات پس از اصلاح طلبي در قرن شانزده و هفده ايجاد و به وسيله انقلاب هاي صنعتي و سياسي قرون هيجدهم و نوزدهم تکامل بيشتري يافت. در طول قرن نوزدهم، ارتقاء قدرت سياسي طبقات متوسط در درون دولت هاي سرمايه داري، مفهوم ملت را ناب تر کرد. ايجاد دموکراسي هاي توده اي (1) و مفاهيم حاکميت ملي در طي قرن نوزدهم، مفهوم مليت را با اصطلاح شهروندي مرتبط ساخت. ملت ها و هويت ملي از منظر برخي مفسران، صورت بندي هايي تصنعي هستند:هنگامي که اين حقيقت را بپذيريم که نه هويت انگليسي ما و نه هويت بريتانيايي ما ريشه اي در تاريخ ندارند، هنگامي که سطحي بودن مبناي ملت بودن را بپذيريم و آگاه شويم که هويت ملي مي تواند به طريقي بحث برانگيز و حساب شده به عنوان هويت جمعي يک شرکت بيمه عمر ايجاد شود متوجه خواهيم شد که چرا، ملت بودن ما قطعيت و قيد و بند کمتري دارد. (2)
شهروندي
حقوق و تکاليفي که يک فرد به عنوان عضو يک دولت دارد. شهروندي مي تواند با تولد و يا به صورت اکتسابي، و در نتيجه پذيرش به تابعيت دولت به دست آيد.برخي از تحليل گران عبارت ملت ها را، انديشه هاي مدرني مي دانند که عمدتاً به وسيله روشنفکران و حاکمان به منظور متحد کردن و فريب دادن مردم ايجاد شده است. بنديکت اندرسون قاطعانه ادعا مي کند که ملت ها جوامعي فرضي هستند که ايجاد و استمرار آنان تصنعي است و ريشه هاي عميقي در تاريخ يا هويت فرهنگي طبيعي ندارند. (3) اريک هابز بام در کتاب ملت ها و ملي گرايي، ايجاد ملت ها را حول محور افسانه هاي قديمي هويت و مرتبط با توسعه اقتصاد سرمايه داري با هدف ايجاد يک هويتِ قادر به مقابله با هويت طبقه اي در حال پديدار شدن کارگري مي داند. با اين حال آدريان هاستينگز اظهار کرده است که زمان ايجاد ملت ها و هويت هاي ملي اروپايي را مي توان به پيش از قرون وسطا رساند. (4) برخي ملت ها دولت ها را به عنوان تجلي ملت بودن سياسي خويش ايجاد کرده اند. به عقيده هاستينگز، در ايجاد ملت سه عنصر اهميت ويژه اي دارند. جنگ يک حس هويت ملي و ملي گرايي را برانگيخت. در نتيجه ايجاد و گسترش صنعت چاپ و کتابت، آگاهي از يک احساس وسيع تر زباني ( لهجه مد نظر نيست ) بيشتر شد. در نهايت، دين حائز اهميت بسياري بود. انديشه ( ملت برگزيده ) ، از عهد عتيق و سلاطين و مقامات مذهبي دولتي که مذهب را براي شکل دادن به هويت ملي بکار مي برند، سرچشمه مي گيرد.
فردريش مينک در کتاب جهان وطني و دولت – ملت (1907) ، بين ملت هاي فرهنگي و ملت هاي سياسي تمايز قائل شد. ملت هاي فرهنگي به وسيله روابط مستحکم تاريخي، زباني و قومي که به قبل از دولت هاي مدرن بازمي گردند، تشکيل يافته اند و ممکن ادعاي استقلال سياسي نيز داشته باشند. همه ملت ها داراي عناصر فرهنگي چندي در هويت ملي خود هستند. مي توان ولزي ها، آلماني ها و بريتانيايي ها ( برتاني ها ) را به عنوان مثال آورد. از طرف ديگر، ملت هاي سياسي از قبيل بريتانيا و ايالات متحده آمريکا به وسيله اصول سياسي چون آزادي، قانون اساسي گرائي و حاکميت قانون گرد هم آمده اند. چنين اصولي ممکن است با ديگر دلبستگي هاي ايجاد شده به وسيله هويت ملي فرهنگي تعارض پيدا کنند. غالباً هويت ملي فرهنگي براي شهروندان جذاب تر از هويت ملي سياسي است.
ارنست گلنر در کتاب ملت ها و ملي گرايي (1983) عقيده دارد که احساس تعلق به يک ملت به لحاظ فرهنگي، کفايت نمي کند. براي اينکه ملت بودن، معنا به خود گيرد بايد پيوستگي عميقي با ميل به خودمختاري و تشکيل دولت داشته باشد. بنابراين ملت تعريف روشني ندارد. در زير برخي از خصيصه هاي پيوسته با ملت، که در هر دو جنبه فرهنگي و سياسي ملت به رسميت شناخته شده اند آورده مي شود:
- ملت و دولت؛
- نژاد و ملت؛
- زبان و ملت؛
- دين و هويت ملي؛
- حکومت و ملت؛
- پيوندهاي مشترک تاريخي و فرهنگي؛
- احساس ملت بودن؛
- ملت و دولت؛
با وجود اينکه اصطلاح ( دولت – ملت ) در علم سياست يک اصطلاح معروف است، به تعريف مفهوم ملت کمک چنداني نمي کند. عبارت مزبور متضمن اين است که اکثريت بزرگي از جمعيت يک سرزمين، خود را به عنوان بخشي از يک ملت تلقي نموده و دولت را به عنوان يک قدرت حاکم مي پذيرد. به واقع، از زماني که مفهوم ( تعيين سرنوشت ملي ) در کنفرانس صلح ورساي در سال 1919 اعلام شد، ايجاد دولت – ملت به عنوان تجلي هويت ملي، آرماني سياسي و هدفي مطلوب فرض شده است.
در واقعيت، دولت – ملت هاي بسيار کمي را مي توان دولت هاي ترکيه، تايلند، ژاپن، دانمارک، فنلاند و نروژ را به عنوان مثال هاي از دولت – ملت هاي واقعي ذکر نمود. ولي حتي اين کشورها ممکن است در معرض ايراد و ادعاي عدم انطباق با مفهوم دولت – ملت باشند. براي مثال اگر از دولت – ملت بودن ترکيه سخن بگوييم بايد از حضور اقليتهاي ملي کرد، ارمني و ديگر اقليت ها چشم پوشي کنيم. اين امر در مورد بلژيک، روسيه، اسپانيا، سري لانکا، آفريقاي جنوبي و هند نيز صادق است. همه اين دولت – ملت ها داراي اقليتهاي ملي قابل توجهي هستند که صحت عقيده فوق را به چالش مي کشند. واقعيات سياسي بسيار پيچيده تر هستند، به ويژه به اين دليل که تعيين سرنوشت ملي مي تواند تنش هاي سياسي خطرناکي در داخل يک دولت ايجاد و يا حتي به از بين رفتن آن منجر شوند.
در حقيقت بسياري از دولت ها کثير المله ي (5) هستند. براي مثال، بريتانيا يک دولت کثير المله ي است که از چهار يا پنج ملت ترکيب يافته است. گفته مي شود تلاش ها براي ايجاد ملت بريتانيايي و هويت ملي از زمان اتحاد پادشاهي هاي انگليس و اسکاتلند در 1603، اتحاد پارلمان هاي انگليس و اسکاتلند در 1707، يا اتحاد با ايرلند در سال 1801 در بهترين فرض، فقط تا حدي موفقيت آميز بوده است. اکثر مردم بريتانيا در وهله اول هويت ملي خود را انگليسي، اسکاتلندي، ولزي، ايرلندي يا متعلق به برخي از مليت ها يا هويت هاي قومي ديگر و در وهله دوم، بريتانيايي مي دانند. تنها اتحاد طلبان ايرلند شمالي هويت ملي خود را صرفاً بريتانيايي مي دانند. ضرورت دارد بين مليت به عنوان يک دلبستگي احساسي با ساير افراد متعلق به يک ملت، و مليت به عنوان يک وضعيت حقوقي که ممکن است در برگيرنده يک هويت احساسي عميق باشد و امکان دارد نباشد، تمايز قائل شد. به لحاظ حقوقي افراد زيادي مليت بريتانيايي دارند ولي به لحاظ احساسي، تعهد اندکي به مليت بريتانيايي وجود دارد.
مفهوم مليت شهروندي غالباً به عنوان ابزاري تصور شده که به وسيله آن مهاجرت کنندگان به بريتانيا مي توانند بدون اينکه احساس هويت ملي فرهنگي خود را کنار بگذارند، به حيات ملي آنجا داخل شوند. مفهوم مليت قانوني غالباً مبناي يک احساس نيرومند از هويت ملي احساسي است. براي مثال، ايالات متحده آمريکا در ترغيب شهروندان خود، بسياري از مهاجران جديد يا فرزندان مهاجران جديد، به توسعه يک احساس نيرومند از آمريکائي بودن در هر دو عبارت قانوني و احساسي موفقيت بارزي داشته است. افراد فوق الذکر، همزمان، احساس هويت قومي خود به عنوان آفريقائي – آمريکائي، لهستاني – آمريکائي، يهودي – آمريکائي، ايتاليائي – آمريکائي، ايرلندي-آمريکائي و غيره را نيز حفظ مي کنند.
به هر حال، بسياري از ملت ها در دو يا چند دولت پراکنده شده اند. مواردي از قبيل کره ايها، چيني ها، مجارها، ايرلندي ها، کردها و روس ها وجود دارند. برخي از اين دولت ها ممکن است داراي اکثريت هاي ملي باشند. در بسياري از دولت ها، ملت يک اقليت است که اغلب خود را يک اقليت ملي ستم ديده مي داند. در نتيجه تجزيه اتحاد جماهير شوروي در سال 1991، در حال حاضر، حدود 25 ميليون روسي به عنوان اقليت و اغلب با جمعيتي قابل ملاحظه در دولت هاي جديد خارج از روسيه زندگي مي کنند. در برخي از اين دولت ها روس ها، به دليل ارتباطشان با ملت سلطه گر امپرياليستي، در معرض تبعيض در حوزه هاي کار، آموزش و حقوق مدني بوده اند. چنين اقليت هاي ملي اغلب از اعضاي فرامرزي ملت خود تقاضاي کمک خواهند نمود که که در مواردي اين امر پيامدهاي سياسي خطرناکي به همراه دارد.
در برخي موارد، يک ملت حتي يک دولت نيز ندارد. کردها، ارمني ها و فلسطيني ها همگي هويت ملي خود را مورد تعدي يا دست کم ناتوان از تجلي کامل به دليل فقدان يک دولت قلمداد مي کنند. در واقع، اينکه يکي از اسباب مناقشات در جهان، ناکامي بسياري از ملت ها براي داشتن دولت خودشان بوده است، فرآورده ي ناسيوناليسم ليبرال قرن نوزدهم و ناسيوناليسم مدرن مي باشد. در صورت موفقيت آن ها در تشکيل دولت، جنگ که ناشي از هويت هاي ناکام ملي است منتفي خواهد بود.
چيزي که غالباً اتفاق افتاده ايجاد دولت هايي است که هم به عنوان واحدهاي اقتصادي و سياسي بسيار کوچک بوده اند و هم در درون خود اقليت هاي ملي ناراضي اي داشته اند که خواستار واگذاري قدرت بيشتري را کرده و بدين ترتيب، توانائي حکومت براي نيل به اهداف مطلوب خود را تنزل داده اند. متعدياني چون دولت هاي کثيرالمله ي و امپراتوري ها، هنوز وجود دارند، آن ها بوميان را از کشتن همديگر باز مي دارند و ميزاني از نظم را در مناطق جغرافيايي وسيعي برقرار مي کنند. در برخي از قسمتهاي جهان هيچ رابطه اي بين دولت و ملت وجود ندارد. به ويژه در آفريقا اين مسئله وجود دارد. قدرت هاي بزرگ در اواخر قرن نوزده مرزهاي مستعمره هاي خود در اين قاره را ترسيم کردند و حوزه هاي نفوذ در آفريقا رابطه اي با گروه بندي هاي زباني يا ساير گروه بندي هاي ريشه دار اجتماعي ندارند. نخبگان محلي آموزش ديده در غرب با استفاده از مفاهيم غربي ملت، مردم را به استقلال از قدرت هاي استعماري پيشين تحريک نموده و بعد از رهايي از يک امپراتوري استعمارگر، درصدد ايجاد ملت هاي جديد بوده اند. به هر حال، آن ها در تلاش براي ايجاد و حتي جايگزيني دلبستگي هاي احساسي قوي تر به يک جمعيت با گروه بندي هاي سنتي و ديرپاي اجتماعي در مفهومي گسترده تر از مفهوم بيروني ملت با مشکلات چشمگيري مواجه بوده اند. در بسياري از موارد اين امر منجر به مناقشات قابل توجه اجتماعي و در دولت هاي ناکام بيافرا و کاتانگا، (6) اتيوپي، چاد، اوگاندا و جاهاي ديگر درگيري هاي خشونت بار شده است. به هر حال، اين امر که در آفريقا سستي بنياني هويت هاي ملي جايگزين براي هويت ملي مرتبط با دولت، حداقل اين امر را تضمين نموده است که به رغم ترس هاي گسترده موجود زمان، تقريباً تمامي دولت هاي آفريقائي مرزهاي دولتي لازم براي استقلال را حفظ کرده اند، اهميتي ندارد. ممکن است عده اي اعتبار زيادي به اين براي نقش دولت در ملت سازي قائل شود. اينکه در دنياي در حال توسعه، دولت ايفاگر نقش اساسي در ملت سازي بوده، صحت ندارد. اغلب تمايزي ميان ملت هاي قديمي و جديد ديده مي شود. در اروپا، يا در جوامع برخاسته از فرهنگ اروپايي، ملت ها تا حدودي طبيعي هستند و ريشه هاي عميق قومي، زباني و ... دارند. ملت هاي جديد، به ويژه در آفريقا و آسيا، که به طور تصنعي و به وسيله نخبگان ايجاد شده اند، اغلب اوقات جدا از توده جمعيت هستند. در آن جوامع، اربابان استعماري قبل از اينکه ملتي استعماري قبل از اينکه ملتي وجود داشته باشد، دولت تأسيس کردند و ايجاد يک هويت ملي در آن ها فوق العاده دشوار بوده و هست. براي مثال در نيجريه چهارگروه قومي عمده و 245 گروه قومي کوچک تر وجود دارند و از طرفي، تفاوت هاي مذهبي، زباني و محلي بين آن ها وجود دارد.
بنابراين دولت داراي نقشي اساسي در ايجاد هويت ملي هم در ملت هاي قديمي و ريشه دار و هم ملت هاي تازه شکل گرفته است. نمادهاي ملي معمولاً نمادهاي دولتي هستند: پرچم ها، سرودها، لباس هاي يکدست. دولت ايفاگر يک نقش بنيادي در کوشش براي ايجاد يک احساس هويت ملي به وسيله نظام آموزشي خود است که اين کار را از طريق تاريخ، قهرمانان ملي، هويت ملي و دستاوردهاي ملي به نسل هاي جديد شهروندان تلقين مي کند. اغلب ممکن است دولت يک زبان ملي را به عنوان زباني که همه اعضاء ملت بايد آن را فراگيرند به رسميت بشناسد. خدمت نظامي اجباري غالباً به عنوان يک وسيله بسيار مهم براي تحريک و تقويت احساس هويت ملي در نظر گرفته شده است. اين استدلال همواره به عنوان توجيهي مهم براي ابقاء خدمت نظامي اجباري بوده و هست. در حقيقت، حتي ممکن است يک جنگ داخلي به منظور تحميل عضويت اجباري ملت عليه بخشهاي سرکش جمعيتش به راه اندازد. جنگ هاي داخلي آمريکا نمونه خوبي است.
با اينکه دولت و ملت مترادف و يکسان نيستند يک نقش بسيار مهم در شکل دهي به همديگر دارند. به هر حال، عناصر زياد ديگري هستند که مفهوم ملت دربرگيرنده آن هاست.
نژاد و ملت
در طول قرن نوزدهم نژاد و ملت دو عبارت مصطلح به جاي همديگر بودند. نژادهاي بريتانيايي، ژرمن، اسلاو و ديگران اروپا را آباد کرده اند. نژاد و ملت آنقدر در هم تنيده شده اند که در اغلب اوقات آنان را در معناي مترادفي به کار مي بردند. در واقع، روابط بين الملل در نتيجه سوء استفاده از نظريه هاي تکاملي چارلز داروين، تبديل به منازعات براي برتري و بقاء بين ملت ها شد. ملت هاي ضعيف به حکم قانون طبيعت محکوم به بردگي براي ملت هاي بسيار نيرومند شدند. به هر حال چنين نظريه هايي که به خصوص در اواخر قرن نوزده ميلادي مطرح و در آن برهه مستحکم بودند امروزه، به جز در سياست هاي جناح راستي، عمدتاً بي اعتبار گشته اند. علم و سياست، آراء نژاد محور هويت ملي را بي اعتبار نموده اند. علم به ويژه علم ژنتيک، اثبات کرده است که انسان ها از يک نوعند (7) و نژاد از يک سري خصوصيات بيولوژيکي ظاهري مثل ( رنگ پوست، نوع مو، و رنگ چشم ) تشکيل مي شود که ارتباطي با ويژگي هاي فرهنگي از قبيل هويت فرهنگي که عنوان شد ندارد. سياست قرن نوزدهم شاهد بروز مناقشات بوسني و کوزوو در دهه 1990، ارتباط بين نژاد و ملت را نمي توان به طور کلي تاييد نمود. اينکه در ملت هاي خاص، عمدتاً خصوصيات بيولوژيکي ويژه اي وجود دارند درست است. بيشتر سوئدي ها بور هستند، رنگ پوست ايتاليائي ها متمايل به سبزه هست، اکثر نيجريه ايها سياه پوستند، اما اين ويژگي ها در افراد ديگري با هويت فرهنگي متفاوتي نيز وجود دارند. از طرف ديگر، آمريکائي ها به عنوان يک ملت داراي تنوعات زيادي هستند بدون اينکه ادعا کنند نژاد ويژگي معين هويت ملي آمريکاست.زبان و ملت
غالباً زبان را پيوسته به هويت ملي پنداشته اند. يک زبان، بيان کننده تجربه خاص افراد تشکيل دهنده يک ملت است. واژه ها و ساختار آن توسط ملت ايجاد شده اند و آنها نيز، به نوبه خود ملت را مي سازد. يک زبان دربردارنده قالب ها و انديشه هاي فرهنگي ابراز کننده هويت ملي است. به سختي مي توان هويت ملي انگليسي را بدون توسل به تأثيري که زبان از رهگذر ادبيات و به ويژه آثار شکسپير و ديکنز بر آن گذاشته تصور کرد. در قرن نوزده، زبان انگليسي به عنوان زبان پيشرفت جامعه، در داخل جزيره بريتانيا گسترش يافت. امري که به ضرر زبانهاي ولزي، زبان بومي اسکاتلندي، و ايرلندي و نيز به تحقير آن ها انجاميد. در واقع، احياء و ابقاء زبانهاي ولزي، اسکاتلندي و ايرلندي يکي از دلايل مبارزه ناسيوناليست هاي در حال نبرد با امپرياليسم انگلستان بود. با همه اين احوال، انگليسي در اين کشورها زبان غالب باقي مانده است و زبانهاي ولزي، اسکاتلندي و ايرلندي براي تأثير بخشي بيشتر به بيان جنبه هاي هويت ملي خود، از زبان انگليسي استفاده نموده اند. علي رغم اين، در حالي که زبان هويت فرهنگي يک ملت را بيان مي کند نمي تواند چيز يکساني با ملت باشد. زبان انگليسي ميليون ها نفر متکلم در کشورهاي بسياري دارد. آن ها ممکن است در زبان سهيم باشند ولي ادعاي تعلق به هويت ملي انگليسي را نخواهند داشت. به واقع، انگليسي ( به همراه زبان هايي مثل اسپانيولي، پرتقالي، و ساير زبان هاي اروپايي که در نتيجه گسترش استعمار اروپايي، امروزه در گوشه و کنار جهان مورد تکلم هستند ) لغات و اصطلاحاتي را بسط داده اند که تجربيات جمعيت هاي ملت هاي جديد را منعکس مي کنند. بسياري از ملت ها در حقيقت، چند زباني اند. بلژيک متشکل از يک ملت کوچک است که از نظر زباني و فرهنگي عميقاً جدا از هم هستند با اين حال، بلژيکي ها خود را فرانسوي يا آلماني نمي دانند. اهالي سوئيس داراي يک حس هويت ملي مستحکم هستند در حالي که سه زبان مستقل از هم در کشورشان دارند. کشور هند ده ها زبان دارد و اين مسئله عاملي براي تضادهاي اجتماعي است به رغم اين، حتي در هند نيز يک احساس قوي از هويت ملي هندي وجود دارد.مذهب و هويت ملي
مذهب عاملي است که نقش مهمي در تشکيل هويت ملي ايفاء نموده است، اما امروزه رابطه بين آنان متغير است. بسياري از ملت هاي نوين در اروپا به دنبال فروپاشي اتحاد مسيحي در اوائل قرن شانزده ايجاد شده اند. قبل از آن پادشاهان و فرمانروايان براي ايجاد استقلال نسبي عليه ادعاهاي فراگير کليسا مبارزاتي کرده اند. اصلاح طلبي فرقه پروتستان دستاويز بسياري از فرمانروايان و سلاطين به عنوان ابزاري براي تحکيم حاکميت خود در مقابل مقام پاپ بوده اند. پادشاهان کاتوليک در عين حال، درصدد ارتقاء استقلال سياسي به وسيله مقام پاپ بوده اند. حق الهي پادشاهان براي حکومت، حق بر حکومت اعطاء شده از طرف خدا و نه مردم، هم براي پادشاهان پروتستان و هم کاتوليک دک تريني جذاب بود. در واقع، تبعيت از نظريه هاي ديني دولت يک معيار وفاداري محسوب مي شد. وجدان فردي، شايد به عنوان راهنمايي براي پروتستان هاي غير دولتي بود اما دولت هاي پروتستان، نمي خواستند در عمل، بيش از کشيشان و سلاطين کاتوليک آزادي وجدان را مجاز بدانند. مع الوصف، در اروپا هويت ديني شديداً با هويت ملي در هم پيوسته شده بود و به وسيله قدرت دولت تقويت مي شد. ملت بودن انگليسي، ولزي و اسکاتلندي ارتباط نزديکي با اشکال ويژه تفکر پروتستان که در آن کشورها توسعه يافته بودند داشت. هويت هاي آلماني و اسکانديناوي آميختگي شديدي با هويت ملي ايتاليائي، اسپانيائي، پرتقالي، کروات، فرانسوي و لهستاني دارند. همچنين ملت بودن صربستاني ها و يوناني ها به وسيله مسيحيت ارتدکس قوام مي يابد. همچنين در ميان ملت هايي که به تازگي و از بطن امپراتوري هاي استعمارگر اروپائي ايجاد شده اند شاهد ارتباط هويت ديني با هويت ملي اروپايي هستيم. مکتب کاتوليک شکل غالب مسيحيت در بين ملت هاي آمريکاي مرکزي و جنوبي، فيليپين و جمعيت فرانسوي کبک است. از طرف ديگر، مکتب پروتستان نقشي اساسي در ايجاد هويت آمريکائي داشته است.با وجود اين، مفهوم حاکميت مردم، ابتدا به طور مؤثر در انقلاب هاي آمريکا و فرانسه در قرن هيجده ميلادي نمايان و با افزايش ناسيوناليسم و علاقه به ملت، به عنوان مفهومي سکولار ارتقاء يافت. ناسيوناليسم با اسطوره ها، شهيدان، مناسک، و عقيده و متعلق به خود، براي بسياري، تبديل يک قالب مذهبي سکولار شد. قرن نوزدهم شاهد يک سري از جنگ هاي ناسيوناليستي بود که قابل مقايسه با جنگ هاي ويرانگر مذهبي قرن هفدهم بودند.
جدايي ناپذير بودن مذهب از هويت ملي صرفاً منحصر به جهان مسيحيت نيست. ژاپن با مذهب شينتو، هند با هندوئيسم، پاکستان با اسلام، و بسياري از ملت هاي ديگر قوياً با اديانشان هويت بندي شده اند. عقايد مذهبي عنصري مهم در شکل دهي به احساس تعلق به يک ملت براي اکثر يا شايد تمامي افراد ساکن در کره زمين است. ملت هاي مدرن يا وجود چندگانگي مذهبي را حتي در صورت غالب بودن يک مذهب پذيرفته اند و يا اينکه آنها عمدتاً سکولار هستند. در حالي که پيوستگي مذهبي بر حس ملت بودن و هويت تأثيرگذار است بايد به ياد داشت که اديان معمولاً پيروان فرامرزي دارند اما در کل، گرايش به ارتقاء مشخصه هاي ملي دارند. براي مثال، مکتب کاتوليک لهستاني، به طور مشخص لهستاني است؛ و کاتوليسم ايرلندي و ايتاليائي تا حد زيادي جنبه هاي فرهنگ ملي ويژه آن دولت ها را منعکس مي کنند. با وجود همه اين ها، مذهب صرفاً يک خصيصه، اگر چه بسيار مهم، در ايجاد يک ملت است.
حکومت و ملت
حکومت به عنوان عنصري تأثيرگذار در هويت ملي مرتبط با مفهومي است که به عنوان ناسيوناليسم سياسي شناخته شده است. بر اساس ناسيوناليسم سياسي، هويت ملي اساساً يک مفهوم مدني و حقوقي است که لزوماً نتيجه تعهد عميق احساسي در بين شهروندان نسبت به يک ملت نيست. ممکن است افراد، بدون داشتن احساسات عميق نسبت به کشور جديدي، پيوستن ملت آن و پذيرفت شهروندي اش را برگزينند.در اغلب اوقات دولت ها به وسيله نظام هاي خاص حکومتي و نه فقط در يک ساخت آگاهانه از يک احساس هويت ملي، که عنوان شد، ايجاد مي شوند. بخشي از رسميت دولت ها به وسيله نظام هاي ويژه حکومتي حاصل مي شود. هويت ملي آمريکائي ارتباط فراواني با قانون اساسي ايالات متحده و نظام حکومتي ليبرال دموکراسي دارد. بريتانيايي ها وقتي در مورد بريتانيا مي انديشند دموکراسي پارلماني را به عنوان تجلي توسعه ملي خود نسبت به ديگر کشورها مجسم مي کند.
از قرن نوزدهم در چنين کشورهايي، مليت بدون در نظر گرفتن ريشه مردمان کشورها يا هر گونه رابطه نژادي با شهروندي در ارتباط بوده است. از اين جهت، مليت، نمادي از هويت فرهنگي جديدي بود که در کنار يا جايگزين ساير هويت هاي ملي قديمي تر قرار مي گرفت. در اروپاي شرقي قرن نوزده، مليت با مذهب و زبان مورد شناسائي حکومت مرتبط بود. گروه هاي اجتماعي مذهبي و زباني که بدين نحو شناسائي مي شدند صاحب موقعيت قانوني، سياسي و اجتماعي مي شدند. اين گروه ها اغلب از استقلال قابل توجهي برخوردار بودند مانند وضعيت يهوديان و فنلاندي ها در امپراتوري روسيه، ولي در عين حال، آن ها از حقوق شهروندي يکسان و وضعيت قانوني و قضائي برابر با اکثريت غالب محروم بودند. تجارب تاريخي و کارائي اشکال خاصي از نظام هاي حکومتي بر احساس هويت ملي تأثير مي گذارند. قبلاً تجربيات آمريکا و بريتانيا عنوان شده اند. ملت بودن روسيه به وسيله تجربيات حکومت هاي نيرومند و مطلقه ( استبدادي ) تزارها و بعد کمونيسم به عنوان وسيله اي براي دفاع از ملت در مقابل دشمنان نيرومند خارجي که مرزهاي طولاني ملي را تهديد مي کردند، شکل گرفته است. حيات ملي بستگي شديدي به شرايط قدرت يا نبود آن، و اوضاع و احوال سياسي موجود در سطوح داخلي و بين المللي دارد. حکومت هاي قدرتمند توانايي بهتري براي ارتقاء داخلي ملت خويش و دفاع از منافع آنان در خارج دارند. موفقيت يا ناکامي يک حکومت در دستيابي به اهداف داخلي و خارجي اش بر مشروعيت آن و در نتيجه بر تحکيم و اثربخشي احساس هويت ملي تأثير خواهد گذاشت.
پيوندهاي مشترک تاريخي و فرهنگي
نظريه ناسيوناليسم فرهنگي عبارت از اين است که وجود يک ملت به دليل تاريخ و تجربيات فرهنگي مشترک متفاوت از ملت هاي ديگر است. آنتوني اسميت در کتاب ريشه هاي قومي ملت ها (1986) وجود يک ارتباط بين جوامع قومي و ملت هاي مدرن را که ريشه هاي عميق زباني و تاريخي دارند و مقدم بر ساختارهاي مدرن سياسي هستند مي پذيرد. فرض ناسيوناليسم فرهنگي عبارت از اين است که فقط در ميان يک ملت است که فرد مي تواند متولد شود و بنابراين نمي تواند ( بعداً ) به آن ملحق شود. اين فرض، انديشه همراه با فرض مزبور اين است که پيوندهاي نژادي عميقي بين اعضاء يک جامعه قومي وجود دارد.جنگ، عنصر تاريخي مهمي در ايجاد ملت هاي نوين بوده است: جنگ هاي توسعه طلبانه ملت هاي قوي، جنگ هاي دفاعي، جنگ هاي بقاء يک ملت، جنگ هاي آزادي بخش ملي. در واقع پيدا کردن ملتي که به نحوي، به وسيله تجربيات جنگي خود چه به عنوان فاتح و چه به عنوان مدافع مغلوب ايجاد و ترکيب نيافته باشد دشوار است. ملت بودن انگليسي و بعدها بريتانيايي، به وسيله قرن ها جنگ با فرانسه محقق شده است. هويت آمريکائي در جنگ هاي استقلال شکل گرفت. رژيم صهيونيستي، هند، بنگلادش، پاکستان و ويتنام صرفاً ملت هاي جديدي هستند که از طريق تجربيات جنگ تشکيل شده اند.
ريشه عقيده فرهنگي به ملت را مي توان در آثار شاعر و فيلسوف آلماني قرن هيجدهم، يوهان گاتفريد هردر، در جريان به چالش کشيدن روشنگري، (8) عقلانيت، پيامدهاي انقلاب صنعتي و به خصوص، سلطه فرهنگي فرانسه در ميان نخبگان آلماني ملاحظه کرد. گاتفريد هردر ملت را بر حسب عبارت آلماني Volk که برگرداندن آن به انگليسي مشکل است مي داند. برگردان اين واژه به ( مردم ) در زبان انگليسي، بسيار مضيق است. Volk يک حامل فرهنگ، زبان، ميراث و تجربيات تاريخي است. يک volksgeist ( روح ملي ) مشترک يک خلق – ملت است و اصالت هاي ويژه آن ملت را ارتقاء مي دهد. يوهان فيکته که تقريباً هم دوره گانفريد هردر بود در آثارش اظهار کرده است که تنها از طريق اتحاد سياسي مردم آلمان، صيانت و ارتقاء فرهنگ منحصر به فرد آلماني ممکن است. اين ديدگاه، در طول قرن نوزدهم هم در آلمان و هم در جاهاي ديگر اروپا، بسيار تأثيرگذار بود.
روشنگري
يک نهضت روشنفکري که در اواخر قرن شانزده آغاز و در قرن هيجده به اوج خود رسيد. اين نهضت خِرَد را بزرگ داشت و وضعيت موجود مذهبي و سياسي را زير سؤال برد. روشنگري اعتبار خود را از شکل دهي و حمايت هاي فکري از انقلاب فرانسه به دست آورد.در ايتاليا جوزپه مازيني اتحاد سياسي را به دلايل ناسيوناليستي پذيرفت و يک وضعيت ليبراليستي به آن داد. به معتقد وي، در صورتي که هر ملت داراي يک حکومت گردد صلح در دو سطح داخلي و بين المللي حاکم خواهد شد. اين مفهوم تاريخي و فرهنگي معمولاً با ناسيوناليسم هاي شديداً رقابت طلبِ اواخر قرن نوزدهم، به ويژه با نازيسم دهه هاي 1920 و 1930 همراه بوده است. تفاسير جديدي از ديدگاه هاي فوق شده که اغلب مربوط به جريانات راست افراطي و گروه هاي ناسيوناليست افراطي مي شوند. به عقيده اين جريانات، جهاني شدن و تأثيرات فرهنگ جهاني اعتبار هويت ملي را متنزل خواهند کرد. از اين رو، آن ها به مقابله با جهاني سازي پرداخته اند.
احساس ملت بودن
يک ملت در بهترين تعريف به گروهي از افراد اطلاق مي شود که اعتقاد دارند تشکيل دهنده يک ملتند، مسائل مشترکات احساس مشترک ملت بودن دارند. مي توان ملت را به عنوان ( جامعه اي فرضي ) (9) تعريف نمود که افراد ساکن در آن، معتقد به داشتن گونه اي ارتباط، يا تعهد به ساير افراد ملتي که بسياري از آن ها را هرگز نمي بينند هستند. جامعه فرضي به گذشته نيز گسترده مي شود. اعضاي يک ملت افرادي از ملت خود را که قرن ها پيش مي زيسته اند با خود يکي مي دانند. اين مردمان متفاوت به واسطه دارا بودن محل تولد يکسان، و خويشاوندي در خانواده ملي، به هم مي پيوندند. در واقع، عبارت ( birthplace ) از اصطلاح ( nasci ) لاتين به معناي متولد شدن ريشه مي گيرد و به صورت عبارات سرزمين مادري و سرزمين پدري به کار برده مي شود. آلماني ها از سرزمين پدريشان سخن مي گويند، روس ها از سرزمين مادري و بريتانيايي ا با اشتياق از زادگه ( وطن ) خويش سخن مي گويند. يک احساس هويت ملت بودن به وضوح با وفاداري به ملت در ارتباط مي باشد که بزرگ ترين جامعه سياسي است که به واسطه ( مطابق ) آن مردم يک ادعا را بيش از همه اشکال ديگر وفاداري ( وظيفه شناسي ) اجتماعي خواهند پذيرفت. خيانت يک فرد به ملت که عبارت از در معرض خطر قرار دادن اعضاء ملي به وسيله يک عضو است، همچنان يکي از بزرگ ترين جرائم محسوب مي شود.بريتانيا و ملت هاي آن
دشواري هاي زيادي در پذيرفتن بريتانيا به عنوان يک دولت – ملت وجود دارند زيرا اکثر مردم آن دو هويت رقيب دارند: بريتانيايي، از يک طرف، و انگليسي، ولزي، اسکاتلندي، و در ايرلند شمالي بريتانيايي ( اتحاد طلبان ) و ايرلندي. به ترتيب نگاهي به آن ها خواهيم داشت.بريتانيا
بريتانيا تصويرگر يک ملت قديمي با پرچم، سرود، حکومت و ديگر نهادهاي ملي است، اما در سالهاي اخير هويت هاي ديگر، آن را زير سؤال برده اند. مشکل ملت بودن بريتانيا مثل تمام ملت ها، از تاريخ آن نشأت مي گيرد. هويت ملي بريتانيايي داراي ارتباطي قوي با هويت ملي و تجربه ملي انگليسي است. معمولاً، هم خارجي ها و هم خود انگليسي ها عبارات بريتانيايي و انگليسي را به جاي هم به کار مي برند ( اشتباهي که به ندرت توسط مردم ديگر ملل بريتانيا اتفاق مي افتد ) . اين امر نشانگر احساس اتحاد اين دو هويت ملي به اندازه اي است که هيچ کدام از ديگر ملت هاي بريتانيا ندارند. تأسيس بريتانياي کبير تا حد زيادي نتيجه قدرت غالب بودن انگلستان در جزيره بريتانيا است. انگلستان قرن هاي متمادي، مرفه ترين کشور، قدرتمندترين حکومت و بيشترين جمعيت را در سراسر جزيره دارا بوده و براي تأسيس اتحاد سياسي، قرن ها با ولزي ها، ايرلندي ها و اسکاتلندي ها مبارزه کرده و فشارهاي اقتصادي بر اسکاتلندي ها تحميل نموده است. خلاصه اينکه قدرت انگليس بود که عامل اتحاد مزبور گرديد. بعد از اتحاد پادشاهي هاي اسکاتلند و انگلستان در سال 1603، جيمز اول پادشاه انگليس ( و فرمانرواي ششم اسکاتلند ) ، بارها عبارت بريتانيا را براي توصيف قلمرو جديدش به کار برد. پس از اتحاد پارلمان هاي انگلستان و اسکاتلند در سال 1707 عبارت هاي بريتانيايي و ملت بريتانيا به طور فزاينده اي توسط بسياري از ملت هاي پروتستان انگليس، اسکاتلند و ولز و پروتستان هاي اتحاد طلب ايرلندي مورد پذيرش واقع شدند ولي از جانب کاتوليک هاي ايرلندي، هرگز به همان اندازه مورد قبول قرار نگرفتند. بريتانيايي و بريتانيايي بودن مفاهيم سودمندي بودند که مردم جزيره بريتانيا را که بعدها تجاوزات خود به کشورهاي ديگر را هدايت و امپراتوري بريتانيا را به وجود آوردند متحد نمودند. با ايجاد امپرياليسم و ارتقاء همزمان دموکراسي توده اي در اواخر قرن نوزده، هويت ملي بريتانيايي چيرگي خود را بر مردمان جزيره بريتانيا محرز کرد. جنگ هاي قرن بعدي نيز هويت مزبور را تحکيم بخشيد ولي اين وضعيت ثابت نماند.بيست سال پس از پايان جنگ جهاني دوم، امپراتوري بريتانيا تقريباً به کلي از بين رفته بود. در سال 1997 هنگ کنگ به کشور چين بازگشت و اين نقطه پايان امپراتوري بود. مدت ها قبل از آن توسعه هويت هاي ملي در ميان ملت هاي تشکيل دهنده بريتانيا، خود جزيره بريتانيا را تهديد مي کرد. با همه اين احوال، تلاش زيادي براي طرح يک هويت بريتانياي صرف مي شود. شهروندي همچنان بريتانيايي است. هويت ملي انگليسي، اسکاتلندي يا ولزي در حقوق داخلي و حقوق بين الملل وجود دارند. بسياري و شايد اکثر شهروندان غير سفيدپوست، بريتانيايي بودن را شکل با ارزشي از هويت ملي در امتداد مرزهاي ملي مي دانند. انگليسي، اسکاتلندي و ولزي بودن همچنان داراي معاني نيرومند قومي/فرهنگي است. بريتانيايي بودن براي بريتانيايي هاي سياه پوست، بريتانيايي هاي آسيايي تبار، و چيني تبار مي تواند يک مرحله مياني پيش از آميختگي نهايي ملي شان با مليت هاي انگليسي، ولزي يا اسکاتلندي باشد. احساس بريتانيايي بودن به واسطه 250 نزديک سال جنگ دائمي با قدرت هاي بزرگ و نيز در داخل امپراتوري حاصل شده است. اتحاد بريتانيا ابزار بسيار کارآمدي براي توان بالقوه نظامي ملت هاي بريتانيا بود. درگيري هاي جديد در فالکند (1982) و خليج فارس بين سال هاي 1990 و 1991 و جنگ عليه تروريسم در افغانستان و جاهاي ديگر، به خوبي، مي توانند احساس هويت ملي بريتانيايي را تقويت کند.
انگلستان
بررسي دقيق هويت انگلستان و بريتانيا غالباً اين مسئله را نشان مي دهد که توجه کافي به هويت ملي انگليسي و تمايز آن از ساير ملت هاي تشکيل دهنده بريتانيا نشده است. هويت ملي انگليسي به وسيله جنگ شکل يافته است. بيشتر قلمرو سرزميني انگلستان را منازعات و جنگ هاي قرون پنج و شش ميلادي تعيين نموده اند. مرز انگلستان و ولز مدت ها قبل از آنکه آن ها پادشاه فرمانروايي آنگلوساکسون ها سد خود را در قرن هشتم بنا کند، ايجاد شده بود. مرز اسکاتلند قرن ها تا زمان اليزابت اول جابجا مي شد. سرزمين هاي مرزي ولز و اسکاتلند قرن ها مناطقي ناامن و خشونت آفرين بودند. هويت هاي نيرومند محلي با ريشه هاي عميقشان، همچنان در اکثر اين ملت هاي متمرکز وجود دارند.ساختار انگلستان همچنا به شدت متمرکز است و در کنار آن يک مفهوم هويت ملي هزار ساله وجود دارد. استيلاي نرمانها يک ساختار دولتي کارآمد به وجود آورد و تا قرن سيزدهم نرمان ها و آنگلوساکسون ها در داخل هويت ملي انگليسي هضم شده بودند. اين هويت ملي جنگ هاي داخلي را پشت سر گذاشت و در طول قرن شانزدهم به وسيله پادشاهان خانواده سلطنتي تودور و جنگ هاي داخلي و تحولات سياسي قرن هفده تقويت خوبي يافت. انگلستان به وسيله پيشرفت هاي فراوان اجتماعي و به خصوص بودن به عنوان اولين ملت صنعتي و يک ملت شهري با قدمت قوام يافت. ويژگي هاي مستحکمي مثل ليبراليسم سياسي و محافظه کاري اجتماعي در داخل فرهنگ انگليسي جريان دارند. پروتستان بودن اکثريت جمعيت آن، کاتوليک بودن اقليت بزرگي ازم ردم آن، و رواداري مذهبي موجود در اين کشور، همگي تأثير عميقي بر پيشرفت انگلستان داشته اند.
با اين وجود، انگلستان مدرن يک جامعه بسيار سکولار است. مهاجرت ها و درون کوچي در طي چندين قرن، هويت ملي انگليسي را شکل داده اند. وجود امپراتوري و مستعمره هاي خارجي و مقتضيات اقتصادي، سياسي و انگليسي ها را به مسافرت و سکونت در پهنه وسيعي ترغيب کرده اند. جبرهاي مشابه تاريخي عامل موج مهاجرت غير انگليسي ها در طول چند قرن به اين کشور بوده اند: يهودي ها، هلندي ها، آلماني ها، ايتاليائي ها، لهستاني ها، اوکرايني ها، مجارها، آفريقائي ها، مهاجران جنوب آسيا و چيني ها تنها بخشي از جمعيت بزرگي هستند که در شهرهاي انگلستان سکونت گزيده اند.
امروزه انگلستان، چند نژادي ترين، چند فرهنگي ترين و چند مذهبي ترين ملت در ميان ملت هاي جزيره بريتانياست. برخي از مردم به خصوص مردم انگليس تصور مي کنند که چيزي به نام ملي گرايي انگليسي وجود ندارد. با اين حال، اغلب همسايگان سلت نژاد (10) آنان را برآنند که ناسيوناليسم انگليسي وجود دارد و افزون بر آن، ناسيوناليسم انگليسي قرن ها ملل ولز، اسکاتلند و ايرلند را تحت ستم قرار داده است. در مقابل، برخي از انگليسي ها معتقدند دولتشان از طريق کمک هاي ملي بسيار سخاوتمندانه حکومت مرکزي که توسط ماليات دهندگان انگليسي تهيه مي شوند به ولز و اسکاتلند و ايرلند را تحت ستم قرار داده است. در مقابل، برخي از انگليسي ها معتقدند دولتشان از طريق کمک هاي ملي بسيار سخاوتمندانه حکومت مرکزي که توسط ماليات دهندگان انگليسي تهيه مي شوند به ولز و اسکاتلند کمک هاي مالي ارائه مي کند.
جامعه سکولار
جامعه اي که در آن دين موقعيت امتيازي ندارد و محدود مي شود به آنچه که تصور مي شود حوزه مشروع و غيرامتيازي آن باشد همان طور که در ايالات متحده آمريکا اين چنين است. در حالي که يک دولت ديني دولتي است که در آن يک دين خاص داراي موقعيتي ويژه و امتيازي است از قبيل عربستان سعودي و ايران.اسکاتلند
هويت اسکاتلندي به وسيله جنگ ها و به ويژه نبردهاي عليه انگلستان؛ تفاوت هاي عميق مذهبي بين اقشار مردم اسکاتلند؛ درگيري هاي مذهبي بين پروتستان ها و کاتوليک ها، و کليساي پرسبيتري و کليساي انگلستان و رقابت بين شهرهاي گلاسکو و ادينبورگ شکل گرفته است. اسکاتلند استقلال خود را به دنبال جنگ هاي رابرت دي بروس در آغاز قرن پانزدهم به دست آورد. با وجود آنکه اسکاتلند و انگلستان در طي دو قرن بعد همواره در حال جنگ بودند پادشاهي هاي انگلستان و اسکاتلند در سال 1603 پس از اينکه جيمز ششم اسکاتلند ( و جيمز اول انگلستان ) جانشين اليزابت شد، متحد گشتند. علي رغم اين، اسکاتلند پادشاهان استوارت را نپذيرفت و هر چند در جنگ هاي داخلي ميانه قرن هفدهم نقش مهمي داشت، پارلمان خود را تا سال 1707 يعني زمان ادغام آن با پارلمان انگلستان حفظ نمود. اسکاتلندي ها به شدت از اين پيمان اتحاد که آن را خاتمه استقلال ملي مي دانستند انزجار داشتند. نشستن خاندان هانوور بر سرير سلطنت در سال 1714 هرگونه امکان مسالمت آميز براي بازگرداندن فرمانروايي خاندان استوارت را از بين برد. حکومت بريتانيا با حمايت هاي غالباً اسکاتلندي، شورش هاي مناطق کوهستاني اسکاتلند در سال هاي 1715 و 1745 را فرونشاند. درون کوچي از اسکاتلند به انگلستان و مهاجرت به خارج، يک ويژگي تجربيات ملي اسکاتلندي ها شده است. اسکاتلندي ها مدت دويست سال، در تأسيس امپراتوري و انقلاب صنعتي و سياست هاي بريتانيا مشارکت کردند. اسکاتلند، سازمان هاي مجزاي ملي، نظام حقوقي ويژه، کليسا، حکومت محلي و نظام هاي آموزشي خود را حفظ نمود و بانک هاي آن، اسکناس هاي ويژه آن کشور را به جريان انداختند. يک مسافرت کوتاه به اسکاتلند بدون شک مسافران را مجاب خواهد کرد که وارد کشوري با خصوصيات ملي متفاوت شده اند.با فرا رسيدن دهه 1960 رکود صنايع اسکاتلندي زغال سنگ، استيل، کشتي سازي، و مهندسي صنايع سنگين که زماني شکوفا بودند و افزايش بيکاري و کشف نفت در اسکاتلند، همان طوري که ملي گرايان اظهار کرده اند موجب افزايش درخواست ها براي خودمختاري بيشتر به وسيله حزب ملي اسکاتلند (SNP) شد. حزب ملي اسکاتلند که در سال 1934 تشکيل شد، اعلام کرد که پارلمان و دولت بريتانيا به اندازه کافي به اسکاتلند توجه نمي کنند. اکثر حاميان حزب ملي از جنبش هاي ملي گراي فرهنگي بودند که درصدد حمايت از زبان بومي، فرهنگ و هويت ملي مجزاي اسکاتلندي بودند. اما اکثريت حاميان حزب ملي از سنت سوسياليستي اسکاتلند بودند و اعتقاد داشتند رسيدن به يک جامعه مترقي واقعي از طريق پارلمان بريتانياي تحت سلطه انگليسي هايي که غالباً به حکومت هاي محافظه کار باز مي گردند محقق نيست. به ويژه، بحران هاي اقتصادي دهه 1970 به اسکاتلند که وابستگي شديدي به صنايع در حال رکود براي کارآفريني و رفاه داشت ضربه زدند.
حکومت هاي محافظه کار دهه هاي 1980 و 1990 که زمينه هاي انتخاباتي خود را در انگلستان داشتند، حاکماني در نظر گرفته مي شدند که در اسکاتلند مشروعيتي نداشتند. محافظه کاران اسکاتلندي گروه هاي سياسي نامتعارفي تصور مي شدند که همگام با سياست هاي اقتصاد ملي به ويژه به اسکاتلند خسارت رسانده اند. علي الخصوص، حملات محافظه کاران به مشروب فروشي ها و کاهش هزينه هاي عمومي به اسکاتلند که داراي ميزان بالاي استخدام در بخش عمومي و شديداً وابسته به حمايت دولتي بود ضربه زد. وضع ماليات سرانه در اسکاتلند يک سال پيش از انگلستان اعتراضات آشکار اسکاتلندي ها به حکومت محافظه کار انگليسي را به دنبال داشت. در سال هاي دهه 1990 رشد بالاي اقتصادي در اسکاتلند بر تکنولوژي اطلاعات و بخشهاي خدماتي متمرکز شد و از اهميت نفت در اقتصاد اسکاتلند کاسته شد. احياء قابل توجهي که در موسيقي، ادبيات و هنر اسکاتلند البته نه در قالب فرهنگ اسکاتلندي حاصل شد به بهاي استهزاء وسيع اسکاتلندي هاي پيچازي، ني انبان ها، و ساير مظاهر و گروه هاي بومي اسکاتلندي تمام شد. درخواست ها از پارلمان اسکاتلند براي توجه به ابراز هويت هاي محلي افزايش يافت. حزب محافظه کار در مقابل اين درخواست ها مقاومت نمود ولي احزاب کارگر و ليبرال دموکرات از اجزاي اين تغييرات در اسکاتلند حمايت نمودند. حزب ملي اسکاتلند در مواقع بحث درباره يک اسکاتلند مستقل تا حدودي درباره کارآمدي يک پارلمان تفويض شده مردد مي شدند.
در سال 1997 حزب کارگر با يک پيروزي قاطع به قدرت بازگشت اين امر باعث کنار گذاشته شدن اعضاي محافظه کار پارلمان و حضور قدرتمند اسکاتلندي ها در ميان اعضاء حاکم دولت شد. طرح ايجاد يک پارلمان انتقالي با صلاحيت افزايش ماليت ها، در همه پرسي سال 1998 تصويب و وارد قانون شد. نخستين پارلمان اسکاتلند در طي سه قرن اخير، در سال 1999 تشکيل و فعاليت خود را با يک دولت ائتلافي از احزاب کارگر و ليبرال دموکرات شروع نمود. بديهي بود که پارلمان اسکاتلند درصدد اتخاذ تمهيداتي بود که بيشتر منعکس کننده فرهنگ سياسي جناح چپي اسکاتلند بود تا سياست هاي حکومت کارگر بريتانيا. شهريه هاي آموزش عالي براي دانشجويان اسکاتلندي حذف و حمايت هاي مالي زيادي براي مراکز مراقبت از سالمندان و هزينه هاي بهداشت و آموزش مقرر شد. اينکه آيا چنين اشکالي از خودمختاري در بلند مدت مي تواند هويت ملي اسکاتلندي را قانع سازد هنوز مشخص نيست. فشارها براي واگذاري اختيارات بيشتر به پارلمان اسکاتلند روبه افزايش است. حزب ملي اسکاتلند مدام اعلام مي کند که تنها استقلال کامل از بريتانيا و عضويت در اتحاديه اروپا امکان تجلي ملي کامل اسکاتلند را به درستي محقق خواهد کرد. اين امر اکنون غير متحمل به نظر مي رسد. اما مي توان انتظار بروز مشکلاتي بين حکومت ائتلافي کارگر – ليبرال دموکرات اسکاتلند و حکومت محافظه کار بريتانيا در آينده اي نزديک را داشت.
ولز
هويت ولزي حتي بيشتر از هويت اسکاتلندي متأثر از مقاومت هاي مسلحانه در مقابل سلطه انگلستان بوده است. عدم يکپارچگي سياسي و ضعف نسبي ولز در دوره قرون وسطا پادشاهان انگليسي را به مداخله ترغيب نمود. قرن ها نبرد، که در ادبيات ولزي مورد تمجيد قرار گرفته و شاهد آن ده ها قلعه و دژ نظامي است، در نهايت به اتحاد سياسي با انگلستان ختم شد و در سال 1485 ولزي ها به وسيله خاندان سلطنتي تودور فرمانروايي را به دست گرفتند. از آن تاريخ به بعد ولزي ها در تاريخ انگلستان نقشي عمده و حتي اساسي ايفاء نمودند. استقلال سياسي ولز قرن ها پيش به پايان رسيده است. با اين وجود، ملي گرايي فرهنگي ولز در مرکز هويت آن قرار گرفته است. يک عنصر اين هويت، سنت مسيحي مخالف کليساي آن بوده است. زبان ولزي نيز مهم است. اين زبان در طول قرن نوزده و قرن بيستم تضعيف شده و زبان انگليسي بر آن احاطه يافته بود. صنعتي شدن جنوب ولز شيوه هاي سنتي زندگي را برهم زد و خط بيان انگليسي و اسکاتلندي را به جذب کرد. مردم ولز به انگلستان و خارج از بريتانيا مهاجرت کردند.در نهايت يک تلاش برنامه ريزي شده دولتي براي کنار گذاشتن زبان ولزي به عنوان زبان آموزش و حکومت صورت گرفته است. ناسيوناليسم ولزي تجلي سياسي خود را در گروه (cymru ) مي بيند که در سال 1925 بنا نهاده شد و به نظر مي رسيد بيشتر براي دفاع از فرهنگ ولزي ايجاد شده باشد تا تلاش براي استقلال ولز. برخي از فعالان ولزي اين برنامه را بسيار خسته کننده مي دانستند. برخي عقيده داشتند اقدامات افراطي براي دفاع از زبان ولزي در مقابل رشد خانواده هاي انگليسي زبان شده ولزي و تأثيري که آن ها بر فرهنگ و ارزش هاي وطني و افزايش کمک هاي اقتصادي براي جبران رکود بخش هاي کشاورزي، استيل، زغال سنگ و کارهاي مهندسي در ولز داشتند ضروري است. تعدادي بمب جاسازي شده خانه هاي افراد انگليسي زبان شده ولزي را منفجر کردند و علائم جاده اي انگليسي از جاده ها محو شدند اما دفاع از هويت ملي ولزي، تا حد زيادي صلح آميز و از طريق پارلمان بود. در خاتمه قرن نوزدهم زبان ولز ديگر ضعيف نبود و به طور رسمي در آموزش، حکومت و رسانه ها مورد استفاده قرار مي گرفت. با طرح هاي حمايتي محلي بريتانيا و اتحاديه اروپا، صنايع جديد به ولز جذب شدند. علي رغم اين، ولزي ها به عنوان ملت مجزا از نظر زباني و جغرافيايي باقي ماندند. ارتباطات حمل و نقلي بيشتر از انگلستان به ولز جريان داشت تا اينکه مناطق داخلي ولز را به هم بپيوندد و ولزي ها عمدتاً محدود به مناطق مهم خود در شمال و جنوب شدند. ولزي ها به دليل يکپارچگي طولاني مدت با خط و مشي ها و اصول سياسي انگلستان اشتياقي چنداني به واگذاري اختيارات ندارند. همه پرسي سال 1979 در خصوص واگذاري راي نياورد. سياست هاي محافظه کارانه حاکم در ولز طي دهه 1980 و 1990 همزمان صنايع قديمي را تقليل و کمک هاي چشمگير منطقه اي را جذب کرد و حمايت از زبان و فرهنگ ولزي را نيز دنبال کرد. با اين حال، در انتخابات عمومي سال 1997، حزب محافظه کار در ولز کنار گذاشته شد در حالي که احزاب کارگر، ليبرال دموکرات و plaid cymru متعهد به واگذاري اختيارات بودند. با همه اين اوصاف، هم در همه پرسي سال 1998 و هم در انتخابات سال 1999 مجلس ولز، تعداد شرکت کنندگان اندک بودند و گرايش شديدي به مخالفت با اختيار افزايش ماليات مجلس مشهود بود. پس از بروز برخي مشکلات اوليه در مجلس ولز به خصوص درباره ميزان اثرگذاري حزب کارگر ملي بر مديريت احزاب ولزي، اين نهاد اکنون در حال ارتقاء مؤثر هويت ملي ولزي در بريتانيا و اتحاديه اروپاست.
ايرلند شمالي
ايرلند شمالي به لحاظ هويت ملي يک قسمت خاص قلمرو بريتانيا است. سه نوع هويت ملي را مي توان در ايرلند شمالي مشاهده کرد: بريتانيايي، ايرلندي و ايرلند شمالي. هويت بريتانيايي، براي جمعيت پروتستان اين ناحيه که بازماندگان ساکنان اسکاتلندي و انگليسي اوايل قرن هفده هستند تنها هويت است. اين گروه، که اقليت متمايز مذهبي و داراي قدرت سياسي بودند در منطقه اي که مردمانش عمدتاً دشمن آن ها بودند حکومت کرده اند. نفرت مخفي ايرلندي ها از اين اقليت و شورش هاي مقطعي عليه آن ها، ذهنيتي از در محاصره بودن را در اين بريتانيايي ها ( که گاهي اوقات وحدت طلب يا اتحاد طلب ناميده مي شدند ايجاد نمود. آنان که اداره پارلمان ايرلند را تا انحلال آن در سال 1801 بر عهده داشتند با تشکيل حکومت ملي ايرلندي به عنوان آزادي گسترده تر مخالف بودند. اين بدان دليل بود که ايجاد حکومت ملي منتج به اکثريت پارلماني دائمي براي ايرلندي هاي کاتوليک مي شد. تا قرن بيستم مفهوم اتحادطلبي، يک مشخصه هويت بريتانيايي ايرلند شمالي بود. اتحادطلبي به معناي وفاداري به پادشاهي بريتانيا، هويت بريتانيايي و مذهب پروتستان بود. اتحادطلبان جنگ بوين ) 1690 و ديگر وقايع برجسته منتج به استيلاي پروتستان ها در ايرلند را مي ستودند. در سال 1910 و با تصويب سومين مجموعه قوانين حکومت محلي ايرلند، اتحاد طلبان خود را با شعار ( حکومت ملي حکومت کاتوليک است ) (11) براي مقاومت در مقابل کاتوليک ها و نيز حکومت بريتانيا مسلح کردند.در جنگ جهاني اول، حکومت ملي به حالت تعليق درآمد. ولي در سال 1919 مسئله حکومت ملي دوباره به منتها درجه نمايان شد. شورش هاي ايرلند در 1916 سال و سرکوب وحشيانه آن توسط بريتانيا موجب شد سازمان سين فن (12) حائز اکثريت کرسي هاي پارلمان در انتخابات بعد از جنگ جهاني دوم شود. اين گروه از رفتن به پارلمان بريتانيا در لندن خودداري کرد و بلافاصله تأسيس جمهوري ايرلند را اعلام نمود. جنگ انگليسي – ايرلندي متعاقب اعلام استقلال در سال 1921 به اتمام رسيد و طرفين توافق کردند جزيره بريتانيا به يک دولت مستقل 26 ايالتي به همراه ايرلند شمالي شش استاني تقسيم شود، ايرلند شمالي حکومت ملي خود را در کاخ استورمونت تشکيل دهد، اما کماکان درداخل بريتانيا باقي بماند.
تقسيم
دسته بندي يک ملت يا يک دولت در داخل دو يا چند بخش، مثل لهستان در قرن هيجده ميلادي و ايرلند، کره و قبرس در قرن نوزده.به مدت شصت سال، کاخ استورمونت تجلي حاکميت بريتانيايي ها و اتحادطلبان و هويت ملي وفادارانه به بريتانيا در ايرلند بود. اتحادطلبان با از دست دادن کنترل ايرلند تصميم گرفتند اولسيتر را که آن ها ايالت مي خواندند از دست ندهند. تقلبات انتخاباتي، تقسيم ناعادلانه حوزه هاي انتخاباتي و تبعيض در زمينه شغل و مسکن و خشونت هاي اتحاد طلبان همگي وضعيت کاتوليک ها را آشفته ساختند و به آنان نشان دادند که آراء جامعه به سياستمداران اتحاد طلب گرايش دارد. در اواخر دهه 1960، سياست کنترل با خشونت هاي فرقه اي نشأت گرفته از هويت هاي ملي درگير درهم شکست. در سال 1972 وضعيت چنان دگرگون شده بود که حکومت بريتانيا به حکومت ايرلند خاتمه و مستقيماً اداره آن را در دست گرفت. تلاش هاي صورت گرفته در پارلمان انتقالي جديد، براي تقسيم قدرت بين سياستمداران کاتوليک و پروتستان، در سال 1974 به دليل سخت گيري هاي اتحادطلبان به شکست انجاميد و در حال حاضر نيز تلاش ها به دليل ستيز مجلس ايرلند شمالي با هويت هاي ملي رقيب جمعيت، تحت هيچ شرايطي موفقيت آميز نيستند. به زعم اکثر پروتستان ها، حکومت بريتانيا در مدت سي سال اخير، درصدد همراهي با جمعيت ايرلندي در شمال و جمهوري، با هزينه خود آن ها بوده است. از منظر اتحادطلبان، اعطاي هرگونه امتيازي به کاتوليک ها براي هويت ملي بريتانيايي جمعيت کثيري، يک تهديد به حساب مي آيد. عقيده بر آن است که اعمال محدوديت بر سرودهاي نظامي اتحادطلبان ( ابزارهاي تجليل از هويت آنان ) ، دگرگوني هاي به وجود آمده در تشکيلات پليس ( که به طور سنتي به وسيله پروتستان ها اداره مي شد ) ، و حضور وزراي گروه سين فن در قوه مجريه ( اشخاصي که با تروريسم گروهي در ارتباط هستند ) ، بخشي از يک فرآيند طولاني مدت براي قرار دادن مردم بريتانيايي ايرلند شمالي در درون قالبي از نظام سياسي تحت تسلط کاتوليک هاست. سياستي که يک خيانت است براي خدماتي که آن ها در مدت متجاوز از چهار قرن براي پادشاهي بريتانيا و مکتب پروتستان انجام داده اند.
هويت ملي ايرلندي غالباً و نه کاملاً، کاتوليک و سلتي است و به وسيله قرن ها نبرد عليه انگلستان و بريتانيا و حاکميت و تعديات اتحادطلبان در ايرلند با فرمانروائي ادوارد اول در اواخر قرن دوازدهم آغاز شد. پيروزي هاي دوره ملکه اليزابت و اوليور کرامول ( سياست هاي کرامولي ) در اواخر قرن شانزده و دهه 1950، خاطرات تلخي براي ملي گرايان ايرلندي به جا گذاشتند. اغتشاشات دهه 1970، جنبش هاي فنيانيسم در قرن نوزده و ( Easter ) که در 1916 بروز کرد بخشي از سنت انقلابي موجود در ناسيوناليسم ايرلندي است که معتقد است بريتانيا صرفاً با توسل به زور از ايرلند خارج خواهد شد. فقط در صورت عقيده به اصول مزبور است که اتحادطلبان مي توانند خود را اهالي ايرلند بنامند. ناکامي و شکست ها صرفاً عرضه کننده مجموعه ديگري از اسطوره ها و شهيدان را براي دور بعدي نبردها عليه بريتانيا بوده اند. فشار پارلماني براي اصلاحات ارضي، حکومت ملي، و تجدد فرهنگي در سراسر قرن هاي نوزده و بيست، قرين نبردهاي خشونت بار براي استقلال ملي ايرلند بودند.
با تقسيم بريتانيا اختلافات به پايان نرسيدند بلکه بعضاً خشونت بار و بعضاً مسالمت آميز استمرار پيدا کردند، اما همواره با قدرت دولت بريتانيا و حاکمان بريتانيايي ايرلند شمالي مواجه شده اند. تقسيمات نشانگر بخش بندي غير طبيعي جزيره بودند، و ايرلند يکپارچه تجلي نهايي هويت ملي ايرلندي هم براي کاتوليک ها و هم براي پروتستان هاست. مشکلي که آرمان ايرلند يکپارچه دارد اين است که هويت هاي بريتانيايي و ايرلندي موجود در ايرلند شمالي اشتراکات بسيار اندکي با جمهوري ايرلند و جزيره بريتانيا دارند. هر دو ايرلند اعضاء فعال اتحاديه اروپا هستند، روندي براي تنزل خصومت هاي ملي و تا حدي هويت هاي ملي ايجاد شد، هر دو داراي نظام ليبرال دموکراسي موفق، پيشرفته و سکولار هستند و براي آنان ناسيوناليسم فرقه اي ايرلند شمالي منسوخ و غير متداول، و از نظر اجتماعي تفرقه آفرين، متجاوزانه، ناموفق، نفرت آفرين و براي توسعه اقتصادي و اجتماعي مشکل آفرين است. مي توان ايرلند شمالي را به عنوان يک ملت اصيل و نخستين نه کاملاً ايرلندي و نه کاملاً بريتانيايي تصور کرد که هويت ملي، فرهنگي و سياسي ويژه خود را از تاريخ منحصر به فردش دريافت مي کند. دولت هشتاد ساله ايرلند شمالي يک بستر اجتماعي و سياسي ايجاد کرده است که در چهارچوب آن، کاتوليک ها و پروتستان ها، ايرلندي ها و بريتانيايي ها اشتراکات زيادي با هم پيدا کرده اند و با جمهوري ايرلند و بريتانيا مشترکات کمي دارند. در صورتي که اين امر صادق باشد پس ايرلند شمالي براي اظهار مليت ويژه خود، نيازمند سازمان هاي سياسي و اجتماعي منحصر به خويش است. شايد بدين سبب باشد که موافقت نامه هاي جمعه قبل از عيد پاک با همه مشکلات و اختلافات، در حال رسيدن به نتايجي هستند که حداقل برخي از آمال ملي ايرلندي و بريتانيايي را تداعي مي کنند.
برخي از جوامع سياسي مشابه ملت در تاريخ بشري آنقدر ماندگاري طولاني داشته اند که غير ممکن است تصور کرد به دليل تمرکز ملت بر هويت و پايبندي به دنياي سياست و اقتصاد احتمالاً هيچ گونه جايگزيني براي آن متصور نخواهد بود. ملت بودن ( Nationhood ) مفهومي مستحکم تر از ملت است زيرا متقاعد شدن به اينکه تقسيم نژاد انساني در داخل ملت طبيعي چگونه است نسبتاً آسان است. همچنان که عوامل اجتماعي و اقتصادي بر جوامع انساني تأثير مي گذارند ملت و هويت ملي پيوسته در معرض دگرگوني هستند. ملت هاي نيرومند قرن گذشته از بين رفته اند و ملت هاي جديدي جانشين آن ها شده اند که احساس هويت مشترک زيادي با آنان دارند. هر قدر هم که انديشه ملت قدرتمند باشد و هر قدر احتمال اينکه شاهد استمرار آن به عنوان يک مشخصه برجسته فعاليت سياسي انسان باشيم، امکان دارد ملت ويژه اي که مردم با آن رسميت مي يابند در طول قرن آينده به طور چشمگيري تغيير يابد. ملت ها در برخي اشکال، امروزه وجود دارند ولي مي توان اين سؤال را مطرح ساخت که آيا ملت هاي امروزي به شکل کنوني خود تا قرن بيست و دو وجود خواهند داشت؟
پينوشتها:
1- mass democracies.
2- M. Parris, ‘An off – the – peg identity’, The Times ( 7 November 1998 ).
3- B. Anderson, Imagined Communities: Reflections on the Origins and Spread of Nationalism (1983).
4- A. Hastings, The Construction of Nationhood: Ethnicity T Religion and Nationalism, 1997.
5- multi-national.
6- Biafra, Katanga.
7- Homo Sapiens Sapiens.
8- Enlightement.
9- Imagined Community.
10- ملت هاي ولز، ايرلند، اسکاتلند و برخي ديگر از ملت ها که از خانواده هند و اروپائي هستند.
11- home rule is a rome rule.
12- سازمان سياسي ايرلندي که از جدايي کامل ايرلند از بريتانيا حمايت مي کند.
هريسون و بويد، کوين و توني؛ (1392)، فهم انديشه ها و جنبش هاي سياسي ( مباني علم سياست )، دکتر عباسعلي رهبر، حسن صادقيان، کمار عليا، ميرقاسم سيدين زاده، بي جا: انتشارات رويه، چاپ اول