دموكراسى و نابرابرى-بخش اول
نويسنده:سيد مجيد امامى
منبع:روزنامه جوان
منبع:روزنامه جوان
نظام و شبكه اقتصادى، سياسى، فرهنگى تمدن غرب به عنوان جهان گراترين مكتب مادى (ماترياليست) و انسان محور (اومانيست) تاريخ، بسان مجموعه يكپارچه اى تا نيمه اول قرن نوزده، تكوين و تجسم يافت. مقارن با ناكارآمدى ها و نقايص نظام نوخواسته جديد به ويژه در تأمين برابرى هاى اقتصادى و حقوق سياسى براى همه قشرهاى اجتماعى در نيمه دوم قرن نوزده، متفكران بى شمارى درصدد تشكيك در سرنوشت اين روند، برآمدند و وضعيت حاضر را ناتوان از تحقق وعده هاى تمدن مدرن در آغاز راه، قلمداد كردند. از برجسته ترين آنها كارل ماركس فيلسوف آلمانى بود كه آغازگر مهمترين سنت انتقادى، اما درون گفتمانى در غرب بود كه تا قرن بيستم ادامه پيدا كرد (بشيريه، ،۱۳۸۳ ص۲۱) به دنبال نحله هاى انتقادى ماركسيسم، جريان دامنه دار اگزيستانسياليسم هم، با همان هدف (تشكيك در بديهيات، تذكر نسبت به آسيب ها) به راه افتاد. از نگاهى ديگر جريان نقد و اصلاح درون گفتمانى مدرنيسم را مى توان به دو گرايش يوتوپيايى و ايدئولوژيك تفكيك كرد.
آنسان كه كارل منهايم در اثر معروف خويش بحث كرده است و انديشه هاى سياسى را به اين دو سو، منتسب ساخته است، انديشه هاى يوتوپيايى به طور عمده در پى نفى و تغيير وضع موجود بوده و انديشه هاى ايدئولوژيك، وجه موجود را موجه نشان مى دهد.
يكى از متفكران منتقد كه بسان اصلاح گرى دلسوز، غرب مدرن را به تيغ نقد خويش، تشريح كرد «كرافورزبراف مكفرسون است كه مى توان به طور كلى او را در طيف منتقدان چپ به شمار آورد.
با وجود آن كه پارادايم نظريه و بستر تحليلى و فكرى مكفرسون را ماركس و آموزه هاى فكرى او كه با عنوان ماركسيسم از آن ياد مى شود، تشكيل مى دهد اما اين نكته به اين معنا نيست كه او انديشمندى اصيل و نوآور نيست بلكه برعكس او از معدود متفكران قرن [بيستم] است كه همراه با خلاقيت، نظريه ماركسيستى را بسط و گسترش داد و در پاره اى از موارد به تصحيح اشتباهات و نقايص نظام فكرى ماركس پرداخت و ميراث فكرى عميق و بديعى را از خود برجاى گذاشت (فروغى).
به طور مختصر ضرورت پرداختن به انديشه هاى انتقادى مكفرسون كه به ويژه بعد سياسى ليبرال دموكراسى را مورد توجه قرار مى دهد، عبارت است از:عمق بررسى هاى مكفرسون كه از بنيادى ترين مؤلفه مدرنيسم يعنى «انسان گرايى» آغاز مى شود و با عنوان «فردگرايى انحصارطلبانه» در آمار او شرح و نقد شده است.
نوآورى ها و پيشرفت هاى انتقادى او در نظريه ماركسيسم (به مثابه طريقى مألوف در سنت انتقادى)
طراحى و ارائه مدل جايگزين از اصلى ترين حوزه مورد مطالعه اش ـ دموكراسى ـ و ترسيم زواياى آن
ناشناخته بودن او و آثارش در مجامع علمى ـ به ويژه مجامع غيراروپايى ـ با وجود آنكه شأن وى در كنار منتقدان و فلاسفه سياسى مهمى چون هابرماس، برلين، راولز و آرنت، انكارناپذير است.
مكفرسون در ۱۹۱۱ در تورنتوى كانادا به دنيا آمد و تقريباً همه عمرش را در آنجا گذراند و آثار ارزشمندى از خود برجاى گذاشت: نظريه سياسى فردگرايى انحصارطلبانه (۱۹۶۲)، كه مهمترين اثر وى است.
جهان واقعى دموكراسى (۱۹۶۵) كه به فارسى ترجمه شده است.
نظريه دموكراتيك (مجموعه رساله ها) (۱۹۷۳)
زندگى و زمانه دموكراسى ليبرال (۱۹۷۷) كه به تحليل انديشه سياسى غرب از بنتام به بعد مى پردازد و در آن تقسيم بندى آموزه اش از چهار مدل دموكراسى را ارائه مى كند . اين اثر به فارسى ترجمه شده است.
دارايى (۱۹۷۸)
ظهور و سقوط عدالت اقتصادى و مقالاتى ديگر (۱۹۸۵)
همان طور كه اشاره شد سنگ بناى نقادى هاى مكفرسون مسير ويژه اى است كه اومانيسم در دوران جديد طى كرده و آسيب هاى فراوان بر تأسيسات تمدنى غرب وارد ساخته است. از سوى ديگر مكفرسون مفهوم «فردگرايى انحصارطلبانه» را به عنوان قدر متيقن و فصل جامعى در شناسايى دوره مدرن، برمى گزيند تا بدان وسيله بتواند ادوار مختلف حركت نظريه هاى سياسى را از هم بازشناسد. همان سان كه هابرماس «حوزه عمومى» را برمى گزيند. فردگرايى انحصارطلبانه وضعيتى است كه فرد به طور اساسى و ذاتى مالك شخص خويش يا توانايى هاى خويش تصور مى شود كه از بابت آنها هيچ دينى به اجتماع ندارد. فرد نه به صورت بخشى از يك كل اجتماعى بزرگ تر بلكه همچون مالك خويش در نظر گرفته مى شود. به عبارت ديگر او حكايت از وضعى مى كند كه به نظر افراط در خود بنيادى شب ها: مفهوم اومانيزم را مغلوب ساخته و حتى باعث شده «فرد تا جايى كه مالك شخص خويش و توانايى هاى خويش است آزاد باشد» (فروغى)
چنين بشرى از نظر مكفرسون جامعه را همساز خويش مى سازد و به بازارى مبدل مى كند كه همه روابط، از مبادله ميان مالكان آزاد و سودجو سرچشمه مى گيرد. هرچند غرب مدرن در آغاز راه، با تأسيس و تأكيد بر اين مفهوم، توانست سرعت خود را از ارزش هاى جامعه فئودالى پيشين رها سازد اما امروز، اين كليد رهايى بخش، به زنجيرى بر پاى انسان و جامعه غربى تبديل شده است. مطابق استدلال مكفرسون، امروزه استعدادهاى توليدى چنان در حد كفايت تحول يافته اند و ثروت چنان در حد كفايت متكاثر شده است كه اين «مفهوم منحرف، مصنوعى و موقت از انسان» را مطرود كرده است. (لوسن، ۱۳ ، ۲۳۷)
در مقابل مكفرسون بر مفهومى ديگر از «انسان» تأكيد مى كند. او با طرح اين مسأله كه الگوى فردگرايانه و تملك طلبانه در جامعه ليبراليستى تكوين يافته و تلاش انسان ها تابعى از روابط بازار است تا حقيقى درون زاد كه بتوان انسان را با آن تعريف كرد، در نگرش هاى هابزى از انسان ترديد وارد مى كند. موافق نظر هابز و ليبرال دموكرات هاى سنتى، انسان ها تلاش مى كنند ارزش هاى خودخواهانه را مطابق با سرشت متكاثرشان بيشينه كنند. به نظر مكفرسون آنها تلاش مى كنند استعدادهاى خود را به قصد هماهنگى و وحدت اجتماعى و احترام متقابل براى يكديگر (به منزله حاملان استعدادها) توسعه بخشند. (همان، ۲۵۱).
تفكيك دموكراسى ليبرال از غيرليبرال
موضوع اصلى كتاب «جهان واقعى دموكراسى» كه از دغدغه هاى اصلى مكفرسون در فلسفه سياسى نيز هست، تميز دادن و تفكيك قائل شدن ميان دو معناى واقعى و تجربه شده از دموكراسى است. غرب دو مفهوم ليبرال و ماركسيستى از دموكراسى را تجربه كرده كه هر دو با وجود قرابت هايى، نتوانسته اند حق مطلب را در تحقق دموكراسى ادا كنند. البته غرب تجربه دموكراسى هاى باستانى و كهن را نيز دارد كه مكفرسون به آنها هم اشاره دارد، اما حيطه دقت مكفرسون، مفهوم جديد دموكراسى است كه بيشتر رهاورد انقلاب فرانسه و تأملات پى درپى آن بوده است. بانيان فكرى و فلاسفه سياسى آن دوران، از جمله منتسكيو، روسو و دوتركويل، سعى كردند سنت از ياد رفته دموكراسى را احيا كنند تا اين سنت در بستر تحولات سياسى اروپا به مفهومى مدرن تبديل شود.
مكفرسون دموكراسى هاى معاصر را به دو دسته ليبرال و غيرليبرال تقسيم مى كند و معتقد است كه در مفهوم دموكراسى، دو تغيير اساسى رخ داده: يكى در جوامع غربى پس از پيدايش ليبراليسم و ديگرى در كشورهاى سوسياليستى و جهان درحال توسعه. بنابر تحليل او، دموكراسى در جوامع دست دوم، به مفهوم اصيل و كهن نزديك تر است (مكفرسون، ۱۳۷۹ (مقدمه مترجم) ص ۱۱)
مكفرسون داستان زشت و زيباى دموكراسى را از قديمى ترين مفهوم آن آغاز مى كند: دولت شهرهاى يونان باستان كه دموكراسى به معناى حكومت بزرگ ترين طبقه ـ طبقه سافل ـ مطرح مى شد و هرچند در برخى ادوار تحقق يافت، اما پيوسته مورد نفرت و بيزارى فرهيختگان آن تمدن بود. اين بيزارى تا همين اواخر، اما در سطحى روبه كاهش ادامه داشت كه كرامول (cromwell) و مساوات طلبان (Levellers) در قرن هفدهم در انگلستان هم به آنها ملحق مى شوند، حتى جان استوارت ميل مبلغ اصلى ليبراليسم در قرن ،۱۹ كه نقش مهمى براى توده هاى مردم و عوام قائل بود، نظام رأى گيرى را پيشنهاد كرد كه در آن، طبقه كارگر به اكثريتى پرنفوذ تبديل نشود (همان، ص ۲۵). مكفرسون پيش از ورود به انواع برداشت ها ازدموكراسى به سه برداشت كليدى، اشاره مى كند كه در همراهى با نگاه انتقادى وى، تأثيرگذار است: اول آن كه دموكراسى عام، به عينه مدل غربى نيست، با وجود آنچه غرب بدان اعتقاد دارد، ليبرال دموكراسى مدل منحصربه فرد دموكراسى نيست. نظام غيرليبرال حاكم بر قطب شرق يا كشورهاى توسعه نيافته، (به نظر او) براى خود نوعى دموكراسى قائل هستند، دوم آن كه ليبرال دموكراسى هم به هر حال عبارت است از قدرت، آن هم سيستم دوگانه قدرت؛ و نبايد از اين منظر آن را از ديگر اشكال حكومت جدا خواند. به هر حال در ليبرال دموكراسى هم، حكومت شوندگان از كارهايى منع و به كارهايى وادار مى شوند. و اما نكته سوم، جلب توجه مكفرسون است به ملازمت سرمايه دارى ـ به عنوان يك نظام اقتصادى ـ با ليبرال دموكراسى. تعجب آور مى بود اگر به اين نتيجه مى رسيديم كه تناظر سرمايه دارى و ليبرال دموكراسى تصادفى بوده و بر اثر تقارن تاريخى پديد آمده است (همان، ص ۲۳)
ابعاد امروزين دموكراسى در جوامع غربى با غيرغربى تفاوت دارد. دموكراسى در جوامع غربى تا پيش از تثبيت دولت ليبرال امتيازى محسوب نمى شد. سپس متأثر از شرايط و اوضاع قرن ،۱۹ دولت ليبرال دموكراتيزه و به دنبال آن مردمسالارى هم ليبراليزه شد، اما در جوامع غير غربى ـ سوسياليستى و يا در حال توسعه ـ دموكراسى در كسوت يك انقلاب ضدسرمايه دارى ليبرال ظهور كرد. جنبش هايى كه از اين پس آغاز مى شد خود را به طور كامل دموكرات مى ناميدند و نه به دنبال حكومت به نفع يك طبقه بلكه با شعار حكومتى در جهت استقرار منافع افراد جامعه، رشد كردند (همان، ص ۲۴) .
آنسان كه كارل منهايم در اثر معروف خويش بحث كرده است و انديشه هاى سياسى را به اين دو سو، منتسب ساخته است، انديشه هاى يوتوپيايى به طور عمده در پى نفى و تغيير وضع موجود بوده و انديشه هاى ايدئولوژيك، وجه موجود را موجه نشان مى دهد.
يكى از متفكران منتقد كه بسان اصلاح گرى دلسوز، غرب مدرن را به تيغ نقد خويش، تشريح كرد «كرافورزبراف مكفرسون است كه مى توان به طور كلى او را در طيف منتقدان چپ به شمار آورد.
با وجود آن كه پارادايم نظريه و بستر تحليلى و فكرى مكفرسون را ماركس و آموزه هاى فكرى او كه با عنوان ماركسيسم از آن ياد مى شود، تشكيل مى دهد اما اين نكته به اين معنا نيست كه او انديشمندى اصيل و نوآور نيست بلكه برعكس او از معدود متفكران قرن [بيستم] است كه همراه با خلاقيت، نظريه ماركسيستى را بسط و گسترش داد و در پاره اى از موارد به تصحيح اشتباهات و نقايص نظام فكرى ماركس پرداخت و ميراث فكرى عميق و بديعى را از خود برجاى گذاشت (فروغى).
به طور مختصر ضرورت پرداختن به انديشه هاى انتقادى مكفرسون كه به ويژه بعد سياسى ليبرال دموكراسى را مورد توجه قرار مى دهد، عبارت است از:
مكفرسون در ۱۹۱۱ در تورنتوى كانادا به دنيا آمد و تقريباً همه عمرش را در آنجا گذراند و آثار ارزشمندى از خود برجاى گذاشت:
همان طور كه اشاره شد سنگ بناى نقادى هاى مكفرسون مسير ويژه اى است كه اومانيسم در دوران جديد طى كرده و آسيب هاى فراوان بر تأسيسات تمدنى غرب وارد ساخته است. از سوى ديگر مكفرسون مفهوم «فردگرايى انحصارطلبانه» را به عنوان قدر متيقن و فصل جامعى در شناسايى دوره مدرن، برمى گزيند تا بدان وسيله بتواند ادوار مختلف حركت نظريه هاى سياسى را از هم بازشناسد. همان سان كه هابرماس «حوزه عمومى» را برمى گزيند. فردگرايى انحصارطلبانه وضعيتى است كه فرد به طور اساسى و ذاتى مالك شخص خويش يا توانايى هاى خويش تصور مى شود كه از بابت آنها هيچ دينى به اجتماع ندارد. فرد نه به صورت بخشى از يك كل اجتماعى بزرگ تر بلكه همچون مالك خويش در نظر گرفته مى شود. به عبارت ديگر او حكايت از وضعى مى كند كه به نظر افراط در خود بنيادى شب ها: مفهوم اومانيزم را مغلوب ساخته و حتى باعث شده «فرد تا جايى كه مالك شخص خويش و توانايى هاى خويش است آزاد باشد» (فروغى)
چنين بشرى از نظر مكفرسون جامعه را همساز خويش مى سازد و به بازارى مبدل مى كند كه همه روابط، از مبادله ميان مالكان آزاد و سودجو سرچشمه مى گيرد. هرچند غرب مدرن در آغاز راه، با تأسيس و تأكيد بر اين مفهوم، توانست سرعت خود را از ارزش هاى جامعه فئودالى پيشين رها سازد اما امروز، اين كليد رهايى بخش، به زنجيرى بر پاى انسان و جامعه غربى تبديل شده است. مطابق استدلال مكفرسون، امروزه استعدادهاى توليدى چنان در حد كفايت تحول يافته اند و ثروت چنان در حد كفايت متكاثر شده است كه اين «مفهوم منحرف، مصنوعى و موقت از انسان» را مطرود كرده است. (لوسن، ۱۳ ، ۲۳۷)
در مقابل مكفرسون بر مفهومى ديگر از «انسان» تأكيد مى كند. او با طرح اين مسأله كه الگوى فردگرايانه و تملك طلبانه در جامعه ليبراليستى تكوين يافته و تلاش انسان ها تابعى از روابط بازار است تا حقيقى درون زاد كه بتوان انسان را با آن تعريف كرد، در نگرش هاى هابزى از انسان ترديد وارد مى كند. موافق نظر هابز و ليبرال دموكرات هاى سنتى، انسان ها تلاش مى كنند ارزش هاى خودخواهانه را مطابق با سرشت متكاثرشان بيشينه كنند. به نظر مكفرسون آنها تلاش مى كنند استعدادهاى خود را به قصد هماهنگى و وحدت اجتماعى و احترام متقابل براى يكديگر (به منزله حاملان استعدادها) توسعه بخشند. (همان، ۲۵۱).
تفكيك دموكراسى ليبرال از غيرليبرال
موضوع اصلى كتاب «جهان واقعى دموكراسى» كه از دغدغه هاى اصلى مكفرسون در فلسفه سياسى نيز هست، تميز دادن و تفكيك قائل شدن ميان دو معناى واقعى و تجربه شده از دموكراسى است. غرب دو مفهوم ليبرال و ماركسيستى از دموكراسى را تجربه كرده كه هر دو با وجود قرابت هايى، نتوانسته اند حق مطلب را در تحقق دموكراسى ادا كنند. البته غرب تجربه دموكراسى هاى باستانى و كهن را نيز دارد كه مكفرسون به آنها هم اشاره دارد، اما حيطه دقت مكفرسون، مفهوم جديد دموكراسى است كه بيشتر رهاورد انقلاب فرانسه و تأملات پى درپى آن بوده است. بانيان فكرى و فلاسفه سياسى آن دوران، از جمله منتسكيو، روسو و دوتركويل، سعى كردند سنت از ياد رفته دموكراسى را احيا كنند تا اين سنت در بستر تحولات سياسى اروپا به مفهومى مدرن تبديل شود.
مكفرسون دموكراسى هاى معاصر را به دو دسته ليبرال و غيرليبرال تقسيم مى كند و معتقد است كه در مفهوم دموكراسى، دو تغيير اساسى رخ داده: يكى در جوامع غربى پس از پيدايش ليبراليسم و ديگرى در كشورهاى سوسياليستى و جهان درحال توسعه. بنابر تحليل او، دموكراسى در جوامع دست دوم، به مفهوم اصيل و كهن نزديك تر است (مكفرسون، ۱۳۷۹ (مقدمه مترجم) ص ۱۱)
مكفرسون داستان زشت و زيباى دموكراسى را از قديمى ترين مفهوم آن آغاز مى كند: دولت شهرهاى يونان باستان كه دموكراسى به معناى حكومت بزرگ ترين طبقه ـ طبقه سافل ـ مطرح مى شد و هرچند در برخى ادوار تحقق يافت، اما پيوسته مورد نفرت و بيزارى فرهيختگان آن تمدن بود. اين بيزارى تا همين اواخر، اما در سطحى روبه كاهش ادامه داشت كه كرامول (cromwell) و مساوات طلبان (Levellers) در قرن هفدهم در انگلستان هم به آنها ملحق مى شوند، حتى جان استوارت ميل مبلغ اصلى ليبراليسم در قرن ،۱۹ كه نقش مهمى براى توده هاى مردم و عوام قائل بود، نظام رأى گيرى را پيشنهاد كرد كه در آن، طبقه كارگر به اكثريتى پرنفوذ تبديل نشود (همان، ص ۲۵). مكفرسون پيش از ورود به انواع برداشت ها ازدموكراسى به سه برداشت كليدى، اشاره مى كند كه در همراهى با نگاه انتقادى وى، تأثيرگذار است: اول آن كه دموكراسى عام، به عينه مدل غربى نيست، با وجود آنچه غرب بدان اعتقاد دارد، ليبرال دموكراسى مدل منحصربه فرد دموكراسى نيست. نظام غيرليبرال حاكم بر قطب شرق يا كشورهاى توسعه نيافته، (به نظر او) براى خود نوعى دموكراسى قائل هستند، دوم آن كه ليبرال دموكراسى هم به هر حال عبارت است از قدرت، آن هم سيستم دوگانه قدرت؛ و نبايد از اين منظر آن را از ديگر اشكال حكومت جدا خواند. به هر حال در ليبرال دموكراسى هم، حكومت شوندگان از كارهايى منع و به كارهايى وادار مى شوند. و اما نكته سوم، جلب توجه مكفرسون است به ملازمت سرمايه دارى ـ به عنوان يك نظام اقتصادى ـ با ليبرال دموكراسى. تعجب آور مى بود اگر به اين نتيجه مى رسيديم كه تناظر سرمايه دارى و ليبرال دموكراسى تصادفى بوده و بر اثر تقارن تاريخى پديد آمده است (همان، ص ۲۳)
ابعاد امروزين دموكراسى در جوامع غربى با غيرغربى تفاوت دارد. دموكراسى در جوامع غربى تا پيش از تثبيت دولت ليبرال امتيازى محسوب نمى شد. سپس متأثر از شرايط و اوضاع قرن ،۱۹ دولت ليبرال دموكراتيزه و به دنبال آن مردمسالارى هم ليبراليزه شد، اما در جوامع غير غربى ـ سوسياليستى و يا در حال توسعه ـ دموكراسى در كسوت يك انقلاب ضدسرمايه دارى ليبرال ظهور كرد. جنبش هايى كه از اين پس آغاز مى شد خود را به طور كامل دموكرات مى ناميدند و نه به دنبال حكومت به نفع يك طبقه بلكه با شعار حكومتى در جهت استقرار منافع افراد جامعه، رشد كردند (همان، ص ۲۴) .