آرامش ما را چه كسي دزديده؟
نويسنده:دكتر ربابه شيخالاسلام
منبع: www.nioc.org
منبع: www.nioc.org
بخش عمده سلامت از جان و روان ما سرچشمه ميگيرد واين جسم، آسودگي و آرامش خود را زماني مييابد كه انديشهاي آرام و ذهني دور از اضطراب داشته باشد و دچار دغدغه سود و زيان و ارزشهاي اعتباري خود ساخته جامعه نباشد.آمارها از افسردگي بيش از حد مردم ميگويند. چرا افسردهايم؟ چرا مضطربيم؟ چگونه زندگي ميكنيم كه آنقدر در فشاريم؟ با چه كسي و با چه چيز خود را مقايسه ميكنيم؟ آيا هيچ فكر كردهايد كه زيركي، مرد رندي، فرصت طلبي، نان به نرخ روز خوردن و اينگونه زيركيها است كه دراين آشوبيكه به اسم زندگي روزهاي ما را پر ميكند و ما را از خودمان غافل ميكند نميگذارند ما نيكبختي را حس كنيم؟ نميگذارند كه ما آسوده باشيم، آرامش داشته باشيم و نكته مهماينكه هميشه فكر ميكنيم اين ديگراناند كه راه را به آسايش و راحت ما ميبندند. در تقابل بودن، مقايسه كردن و سبقت گرفتن است كه راه ما را به آرامش ميبندد. در جايي كه انسان در برابر و تقابل با انسان ديگر نيست، جاهطلبي، زد و بند و تن به خفت و حقارت دادن هم نيست...
من نديدم دو صنوبر را با هم دشمن/ من نديدم بيدي سايهاش را بفروشد به زمين/ رايگان ميبخشد نارون شاخه خود را به كلاغ.
راستي چگونه ميتوانيم شاد باشيم. از دلهرهها و اضطراب رها باشيم؟ تا خود نخواهيم، تا زندگيمان را صادقانه مرور نكنيم، تا نسبت به خودمان و جسم و جانمان مهربان نباشيم، تا بهاين خود آگاهي نرسيم كه هر بخشي از وجود ما معجزهاي است كه رايگان در خدمت ماست، تا درخت و گل و باران را به عنوان پديدههاي حيرتآور خلقت حس نكنيم، تا در جريان روحي خاصي قرار نگيريم كه به هر سو نگاه ميكنيم، معجزهاي حيرتآور را ببينيم كه در حال نو شدن و زايش است و تا بركت هميشه در حال رويش را در طبيعت با جان و روان حس نكنيم، شايد نتوانيم خودمان را، كارها و تلاشهايمان را مثل يك قاضي منصف، مثل كسي كه از بيرون ما دارد ما را به قضاوت مينشيند مورد بررسي آگاهانه قرار دهيم.
آنگاه زمين، محيطي كه در آن و زندگي ميكنيم، درخت، گل، رود، جنگل و آسمان همه قابل احترام و دوستداشتني ميشوند. آنگاه خود را در حفظ آنها مسوول ميدانيم كه عاشق شويم، نوبت عاشقي همه پديدههاي شگرف طبيعت.
بياييد خود را دريابيم.
دانكه آنكو نيكبخت و محرم است
زيركي ز ابليس و عشق از آدم است
ما در رويارويي با ديگران است كه به حسادت، حقارت و خفت، فزون خواهي و سبقت مبتلا ميشويم؛ بيماريهايي كه ما را بيصدا و از درون هر لحظه هزار بار ميخورند و فرسودهمان ميكنند و حتي زهر كينه و نفرت را در وجود ما ميكارند.زيركي ز ابليس و عشق از آدم است
زندگي براي قهرماني يا آسودن؟
راستي، ما براي قهرمان شدن زندگي ميكنيم يا براي آسودن و مهر ورزيدن.پس تو را هر غم كه پيش آيد ز درد
بر كسي تهمت منه، بر خويش گرد
آيا در عرصه حيات هيچ جاندار ديگري آنقدر كه ما انسانها با هم دشمني ميكنيم و به هم نفرت ميورزيم، وجود دارد. چرا راه را به هم ميبنديم، بدگويي ميكنيم، حسادت ميورزيم، چرا به وجود خودمان رحم نميكنيم؟ مگر نميدانيم اين تنشها و اين خصلتهاي منفي به جسم و روان ما چه فشاري وارد ميكند و چگونه ما را اسير بيماريهاي مختلف ميكند و شايد اگر به خلقت و طبيعت نگاهي دقيق بيندازيم، درك كنيم شعر سهراب را كه ميگويد:بر كسي تهمت منه، بر خويش گرد
من نديدم دو صنوبر را با هم دشمن/ من نديدم بيدي سايهاش را بفروشد به زمين/ رايگان ميبخشد نارون شاخه خود را به كلاغ.
آنچه آرامش ما را ميربايد
آنچه آرامش ما را ميگيرد چيست؟ چرا هميشه ميدويم كه به شاخههاي بزرگتر آويزان شويم و بالاتر برويم، به چه بهايي؟ چرااين درون گرسنه سيراب نميشود؟ چرا اقيانوسها هم تشنگي ما را فرو نمينشاند؟ چرا از خود نميپرسيم كه چرا نا آراميم؟ چرا ناآرامي را زندگي ميپنداريم؟ تا كي دويدن؟ براي چه؟ به چه ميدهيم عمرمان را و چه حاصل ميشود؟ آيا هرگز به اين فكر كردهايم كه يك بار زندگي مان را مرور كنيم و با دقت به انگيزههامان فكر كنيم.كدام گنج؟
به دنبال چه گنجي هستيم. گنج واقعي چيست؟ آيا ما گنج گرانبهاي عمرمان را فداي گنجهاي كاذبيكه جامعه، خانواده،آداب و رسوم،فرهنگ،سنتهاي بيمنطق و چشم و هم چشميهاي خود ساخته به ما تحميل كرده است نميكنيم. لحظههاي عمرمان را صرف چه ميكنيم؟ چه ميدهيم و در مقابلش چه ميگيريم؟آنچه تو گنجش توّهم ميكني
زان توّهم گنج را گم ميكني
همهمان انگار با چشمان بسته در رقابتي دردآور بيخبر از آنچه داريم از دست ميدهيم، به دنبال ظواهري هستيم كه آنرا گنج ميپنداريم. دراين راه چه عزيزاني را كه نميرنجانيم، حتي گاهي كودكانمان را نميبينيم، شاهد بزرگ شدن آنها نيستيم، با هم از زندگي لذت نميبريم. گاهي همسر، خانواده و دوستيها را فدا ميكنيم. وقتي با مشقت فراوان آنرا بهدست ميآوريم، باز راضي نيستيم، خوشنود نيستيم و باز ميدويم چون به دويدني بدون تفكر عادت كردهايم.زان توّهم گنج را گم ميكني
گنج واقعي
گنج واقعي كه آنرا بيخبر از دست ميدهيم، سلامت و آرامش ماست. ما با ارزشترين چيزهاي زندگيمان را ميدهيم و سراب ميخريم و به همين دليل تشنه ميمانيم. افسرده ميشويم و رنج ميكشيم.راستي چگونه ميتوانيم شاد باشيم. از دلهرهها و اضطراب رها باشيم؟ تا خود نخواهيم، تا زندگيمان را صادقانه مرور نكنيم، تا نسبت به خودمان و جسم و جانمان مهربان نباشيم، تا بهاين خود آگاهي نرسيم كه هر بخشي از وجود ما معجزهاي است كه رايگان در خدمت ماست، تا درخت و گل و باران را به عنوان پديدههاي حيرتآور خلقت حس نكنيم، تا در جريان روحي خاصي قرار نگيريم كه به هر سو نگاه ميكنيم، معجزهاي حيرتآور را ببينيم كه در حال نو شدن و زايش است و تا بركت هميشه در حال رويش را در طبيعت با جان و روان حس نكنيم، شايد نتوانيم خودمان را، كارها و تلاشهايمان را مثل يك قاضي منصف، مثل كسي كه از بيرون ما دارد ما را به قضاوت مينشيند مورد بررسي آگاهانه قرار دهيم.
هر كه درد خويش را ديد و شناخت
اندر استكمال خود ده اسبه تاخت
اندر استكمال خود ده اسبه تاخت
نقطه شروع
اول بايد مشكل و درد خودمان را ببينيم و آنرا حلاجي كنيم و ريشههاي آنرا دريابيم. اگر بهاين مرحله برسيم، تلاشي نو در ما براي ساختن خودمان براي تغيير در باورهامان، براي تغيير در نگرشهامان آغاز ميشود. هر چه در اين زمينه پيشتر برويم، آسودهتر خواهيم شد. اگر به تن و روان خود مهربان شديم، ديگران را نيز مانند خودمان دوست خواهيم داشت. به ديگران به عنوان رقيب، دشمن، نادان و يا غريبه نگاه نخواهيم كرد. دراين حال ديگران مانند خودمان قابل احترام و دوستداشتني خواهند بود. انسان پيچيدهترين و بارز ترين معجزه خلقت است. اگر خدا را ستايش ميكنيم چگونه به آنچه او آفريده است، بيحرمتي و دشمني روا ميداريم! و يا كينه ميورزيم.آنگاه زمين، محيطي كه در آن و زندگي ميكنيم، درخت، گل، رود، جنگل و آسمان همه قابل احترام و دوستداشتني ميشوند. آنگاه خود را در حفظ آنها مسوول ميدانيم كه عاشق شويم، نوبت عاشقي همه پديدههاي شگرف طبيعت.
نوبت عاشقي
عاشقي، زندگي بدون اضطراب است. زندگي با مهر ورزيدن و دوست داشتن است. دوست داشتن جاني كه وديعهاي كوتاه مدت است، مراقبت ازاين جان كه كدر نشود، چرك آلود نشود. عاشقي، حرمت به حيات است. هرگونه دشمني و كينه كه در دل بماند، بار سنگيني است كه روح و روان مارا ميآزارد و مسبب بيماريهاي جسمي ناشناختهاي ميشود كه علم امروز به آنها بيماريهاي روانتني ميگويد. محققان جهان بخش عمده بيماريهاي قرن حاضر انسان را ناشي از روان مضطرب، مشوش و در حال تضاد ميدانند، بيماريهايي كه تا كنون حتي درماني براي آن نداريم. بياييد خود را با نگرشي جديد نگاه كنيم. افكار خود را، برخوردهاي خود را با خود با خانواده و با ديگران نقادانه تفسير كنيم. بياييد صادقانه خودمان را بشناسيم، به بيماريها، تنشها و دغدغههامان فكر كنيم. تا عيبهاي خود را نشناسيم، نميتوانيم از دستاين خود و خودخواهي رها شويم.بياييد خود را دريابيم.