نویسنده: تیم دیلینی
برگردان: بهرنگ صدیقی و وحید طلوعی
برگردان: بهرنگ صدیقی و وحید طلوعی
هربرت اسپنسر در بیست و هفتم آوریل 1820 در شهر دربی، از شهرهای صنعتی انگلستان با فضایی دلگیر و افسرده کننده، زاده شد. او بزرگترین فرزند از نه فرزند خانواده و یگانه فرزندی بود که توانست زنده بماند.
فقط میتوان حدس زد که این امر در شخصیت و پیشرفتهای بعدی اسپنسر بی تأثیر نبوده است. او با این که کودکی نحیف و مریض احوال بود، زمانی دراز زیست. پدرش، جورج اسپنسر، به برادرش، تامس، در خصوص نامگذاری فرزندش نامهای نوشت. در نامه آمده است: «نامی که اکنون او را بدان مینامیم، فردریک است، اما همچنان بین این نام و هربرت مرددیم» (Spencer, 1904: 72). سرانجام نام هربرت برگزیده شد، چرا که نامهای که عمویش در جواب فرستاد، محتوی رونوشت ابیاتی از شاعری جوان به نام هربرت نولز بود که به تازگی درگذشته بود.
پدر اسپنسر، که از اعضای پر و پاقرص کلیسای متدیست بود و دیدگاههای سیاسی انعطاف ناپذیری داشت، آرای خود را در این موارد به هربرت جوان منتقل کرد. جورج اسپنسر دیدگاههای افراطی خود را در مخالفت با کلیسای انگلستان، با در نظر گرفتن موضوعات حاد فلسفی اجتماعی و سیاسی آن روزگار، به پسرش آموزش داد. همهی اعضای خانوادهی اسپنسر مخالفان متعصب کلیسای رسمی انگلستان بودند و دیدگاهی به شدت فردگرایانه داشتند. جورج اسپنسر مردی خوش بنیه بود که مانند برادرانش، به سبب انجام ورزشهای استقامتی، نظیر شصت مایل راه پیمایی در روز، مشهور بودند (Spencer, 1904).
جورج معلم مدرسه و فردی بسیار وقت شناس بود. هربرت پدرش را تنها دارای یک نقطه ضعف میدانست و آن این بود که با همسرش، هریئت، نامهربان بود و به او اظهار عشق نمیکرد. مادر اسپنسر، چنان که گفتهاند، زنی بردبار و مهربان بود که ازدواجش احتمالاً چندان سعادتمند نبود. هریئت پس از ازدواج، با بی توجهیهایش به زندگی زناشویی، شوهرش را دلسرد کرد. ظاهراً هربرت مادرش را خیلی قبول نداشت، او را ساده لوح میدانست و در زمینهی مسائل مربوط به تعقل، حرف خاصی برای گفتن نداشت (Spencer, 1904).
اسپنسر از آموزش رسمی برخوردار نشد، اما زیر نظر پدر آموزگار و عموی روحانیاش در خانه تعلیم دید. درسهایش مباحث سنگین علمی بودند. او در ریاضیات و علوم طبیعی قوی بود. در ده سالگی پدرش به این نتیجه رسید که تحصیلات مقدماتی هربرت در زیست شناسی، گیاه شناسی، حشره شناسی، و نقاشی از روی مدل زنده و مکانیک او را از تحصیل در نظام آموزشی رایج باز میدارد. او هربرت را به مدرسهی روزانهی مستر میدر فرستاد. اما خیلی طول نکشید که هربرت، از این روش آموزشی خسته شد، مدرسه را رها کرد و نزد عمویش، ویلیام، به ادمهی تحصیل پرداخت. در سیزده سالگی، به حومهی بات رفت و در آنجا عمویش، تامس، به پیشبرد تحصیلات او کمک کرد. تامس اسپنسر فردی روحانی و در عین حال، از اصلاح طلبان اجتماعی مترقی و از هواداران جنبش کارگران انگلیسی، و نیز از حامیان اصل خویشتن داری بود. او اصول رادیکالیسم فلسفی و نیز آیین خشک مخالف مذهب پروتستان را به هربرت آموخت (Coser, 1977). وی که مردی پرانگیزه و سخت کوش بود، وقتی در ژانویهی 1853 درگذشت، ثروت هنگفتی برای هربرت به ارث گذاشت؛ ارثیهای که بعدها به اسپنسر جوان این امکان را داد تا زندگیاش را چونان دانشمندی مستقل در آسایش بگذراند. در شانزده سالگی، در علوم و ریاضیات قوی بود. اما در زبانهای لاتین و یونانی پایهای ضعیف داشت. او هیچ گونه آموزشی رسمی در رشتهی زبان انگلیسی ندید و اطلاعات تاریخیاش سطحی بود. در کل، ذهنی تربیت یافته نداشت و هیچ گاه از آن برخوردار نشد (Coser, 1977).
از آن جا که اسپنسر آموزش رسمی ندیده بود، احساس میکرد برای شغلی دانشگاهی مناسب نیست. با این حساب، مصمم شد علایق علمیاش را دنبال کند. در سال 1837، در ادارهی راه آهن لندن و برمینگهم، در مقام مهندس عمران، آغاز به کار کرد. یک سال بعد، در ادارهی راه آهن برمینگهم و گلاستر، موقعیت شغلی بهتری در مقام طراح و نقشه کش به دست آورد و تا پایان احداث این خطوط آهن، در سال 1841، در آن جا ماند. در آغاز، این شرایط فرصتی برایش فراهم آورد تا، با دستمزد بسیار خوبی که دریافت میکرد، سفر کند و بیشتر به بلند پروازیهای اندیشمندانهاش بپردازد. از کارش فوق العاده، لذت میبرد و بسیار هم در آن موفق شد. همکارانش به او، که شخصیتی کمابیش گوشه گیر، درون نگر و تقریباً فردگرا و آرام داشت، چندان توجهی نداشتند. او همچنین تمایل داشت، دشمنی کارکنان مافوقش را برانگیزد و هرگاه احساس میکرد حق با اوست، که اغلب این احساس را داشت، با آنان به جر و بحث میپرداخت. (Wiltshire, 1978). از این رو، فرد چندان دوست داشتنی نبود اما، با این حال، به او بسیار احترام میگذاشتند. با وصف این، به زودی از کار در راه آهن خسته شد و آن را مانعی برای پیشرفتهای فکریاش دانست. ندایی او را به عقاید سیاسی رادیکالی دوران جوانیاش فرا میخواند.
در خلال احداث راه آهن برمینگهم و گلاستر، بقایای سنگوارههای زیادی پیدا شد. این سنگوارهها توجه اسپنسر را به زمین شناسی و دیرین شناسی جلب کرد و به دنبال آن، او را به مبحث تکامل علاقه مند ساخت. با میل شدیدی که به دانشاندوزی دربارهی سنگوارهها داشت، اصول زمین شناسی چارلز لایل را مطالعه کرد. این کتاب مشتمل است بر رد آرای ژان ببتیست لامارک دربارهی منشأ گونههای زیست شناختی (Adams and Sydie, 2001). لامارک معتقد بود که خصایص اکتسابی میتوانند از راه وراثت منتقل شوند و نژاد بشر را تکامل یافتهی گونههای پایینتر میدانست. اسپنسر، که کاملاً با استدلالهای لایل موافق نبود، توجهش به دیدگاه لامارک دربارهی فرایند تکامل جلب شد.
اسپنسر در تمام سالهایی که مهندس راه آهن بود، به مطالعات شخصیاش ادامه داد و مقالاتی علمی و سیاسی در نشریاتی رادیکال (از جمله لیدر، فورت نایتلی، و وست مینستر ریویو) به چاپ رساند. مجموعهای از مقالات مخالفت آمیز او، از جمله «قلمرو شایستهی حکومت»، در نشریهی نانکامفورمیست به چاپ رسید. اسپنسر جوان در این مقالات، با مباحثه پیرامون محدود کردن هر چه بیشتر دولت، نگاهی گذرا به مسیر آیندهاش انداخت. به گمان او، تمام حوزههای فعالیت انسان، به جز بخش انتظامی، باید به مؤسسات خصوصی واگذار میشد. اسپنسر به مخالفت با پرداخت مستمری تأمین اجتماعی و حمایت از الغای «قوانین حمایت از مستمندان» پرداخت و علیه برنامههای آموزش ملی، تأسیس کلیسای رسمی و اعمال محدودیت بر تجارت و قانون نظارت بر کارخانهها موضع گرفت (Coser, 1977). در این مقالات، رگههایی از اعتقاد او به «اقتصاد آزاد» نیز آشکار است.
اسپنسر چند سال در حاشیهی روزنامه نگاری و سیاست بازیهای رادیکال به تلاش و مبارزه پرداخت. در این دوره، از طرفی باورهای سیاسیاش تحکیم و از طرفی دیگر، دیدگاههای خاصش تعدیل شدند. با آن که از پیشینهی لیبرال مستحکمی برخوردار بود - محدود کردن فعالیت دولتی - در این زمان، از دیدگاههای دیگر نیز متأثر شده بود؛ از جمله تحت تأثیر جورج الیوت (نام مستعار مری آن اونز)، دموکراسی را حقی طبیعی دانست. هر چند هنوز خود را به اصلاحات متعهد میدانست، راه محافظه کاری را در پیش گرفت (Wiltshire, 1978).
در سال 1848 به لندن نقل مکان کرد و در مقام ویراستار، در نشریهی اکونومیست مشغول به کار شد. «اکونومیست علاوه بر تبلیغ گستردهی اقتصاد آزاد، به صورت بندی و توضیح آن نیز کمک کرد» (Wiltshire, 1978: 48). مفسرانی اجتماعی، از جمله جریمی بنتام و ادم اسمیت، تجارت آزاد را اصل قرار دادند و از محدود کردن هر چه بیشتر نقش دولت حمایت میکردند. اسپنسر در لندن با بسیاری از متفکران برجستهی زمانهاش طرح دوستی ریخت. حلقهی دوستانش عبارت بودند از چارلز کینگزلی، فرانسیس نیومن، فرانسیس گالتن، رابرت براونینگ، جیمز فرود، فردریک هریسن، و جان تیندل. در آن ایام بود که بیزاریاش را از مقولاتی چون اقتدار و سنت نشان داد و آنها را محدودیتهای آزادی بشر دانست.
در همین دوران بود که با دوستان مهم زندگیاش، از جمله جورج لوئیس و تامس هاکسلی، آشنا شد؛ کسانی که بر او تأثیر بسیار گذاشتند. هاکسلی محرم اسرار و مشاور او شد و به فعالیتی بی وقفه دربارهی نظریهی تکاملی پرداخت. اسپنسر نوشته است: «قضاوتهای هیچ کس به اندازهی قضاوتهای هاکسلی دربارهی همهی موضوعات، این همه قابل احترام و دوستی هیچ کس این قدر برای من ارزشمند نیست.» (Wiltshire, 1978: 55). از آن پس، هربرت اسپنسر قدم به راهی طولانی و نگارش حرفهای کتاب گذاشت. او روزنامه نگاری مستقل بود با حلقهی محکمی از دوستان که تأثیراتی عمیق بر زندگیاش برجا نهادند.
در سال 1851 نخستین کتابش، ایستایی اجتماعی، را به اتمام رساند. خوانندگان رادیکال از این کتاب به گرمی استقبال کردند و به اسپنسر، به مثابه عضو جدید اقتصاد آزاد خوشامد گفتند. اسپنسر در این کتاب، طبقهی اعیان را با طبقهی کارگر کنار هم قرار داد و گفت هر دو طبقه دچار فساد اخلاقی و جهالتاند. از نظر او، وضعیت ناگوار طبقهی کارگر وضعیتی طبیعی است که در آیندهی نزدیک قابل تغییر نیست. اسپنسر اقدامات اصلاح گرایانه و مداخلهی دولت را بی ارزش خواند و ابراز داشت کل جامعه باید از قدرت برخوردار شود تا شمار اندکی از افراد نتوانند از آن سوء استفاده کنند. دیدگاههای رادیکال اسپنسر، به علت ترس از وقوع انقلاب و خشونت سیاسی، اندکی تغییر کرده بود. از نظر او، مداخلهی دولت اتلاف انرژی زیادی بود که در غیر این صورت، میتوانست استفادهی بهتری از آن شود. تجربهی مهندسی راه آهن و نقشه کشی، به طرق گوناگون، دیدگان او را به روی جهان سرمایه داری و سیاست گشوده بود. زمانی که هفده سال بیشتر نداشت، دریافته بود که جهان کامل نیست، اما مهم تر این بود که او جایگاهی در جهان داشت که در حال حاضر سعی داشت آن را بهبود بخشد. نگرش او در زمینهی اقتصاد آزاد دولت، به نگرش جامع محافظه کارانهای دربارهی اصلاحات و در کل، سیاست تبدیل شده بود. تجربیات اسپنسر در راه آهن، که چهرهی کریه نظام سرمایه داری و حرص شرکتها را در بازار بورس و سهام به او نشان داده بود، او را به کل از کار تجارت بیزار کرده بود.
در خلال نگارش ایستایی اجتماعی، بی خوابیهای اسپنسر آغاز و به قدری عذاب آور شد که غالباً برای تحمل آن، به کشیدن تریاک رو آورد. با گذر سالها، بیماریهای جسمی و روانی او شدت یافت، به طوری که فقط میتوانست ساعات اندکی در روز کار کند. او تا آخر عمر از اختلالات عصبی رنج برد.
با مرگ عمویش در سال 1853، ثروت هنگفتی به او به ارث رسید. او کارش را در نشریهی اکونومیست رها کرد و به مثابه دانشمندی مستقل، بدون داشتن شغل ثابت و ارتباط با دانشگاه به زندگی ادامه داد. اسپنسر هرگز ازدواج نکرد و میگفت: «من هرگز عاشق نشدهام» (Raison, 1969: 77). این مرد مجرد، که با مقررات خشک و مقتصدانهی دربیهای مخالف کلیسای رسمی بزرگ شده بود، اکنون در اتاقهای اجارهای و پانسیونهای اطراف لندن، با صرفه جویی زندگی میکرد. او یک بار تا پای ازدواج پیش رفت. ظاهراً به این ازدواج راغب بود (الیوت)، اما اسپنسر در نهایت تغییر عقیده داد. اسپنسر نه تنها تا آخر عمر مجرد بود، بلکه احتمالاً هیچگاه با زنی رابطهی جنسی برقرار نکرد (Coser, 1977).
پس از آشنایی با جورج هنری لوئیس (لوئیس با الیوت زندگی میکرد و الیوت، پس از مرگ وی، با جان کراس ازدواج کرد)، اسپنسر به مطالعهی کتاب وی، سرگذشت فلسفه (1845/1846)، پرداخت. پس از مدتی، چنان شیفتهی موضوع این کتاب شد که تصمیم گرفت در نوشتهای از خود، فلسفه را به نحوی مطرح کند که مقدمهای بر روان شناسی باشد. در سال 1855 دومین کتابش، اصول روان شناسی، را منتشر کرد؛ کتابی پیچیده و دشوار که به سختی میتوان آن را مقدمهای بر موضوع دانست. این کتاب، همچون احساس و خرد، اثر بین، نقطهی عطفی در تاریخ روان شناسی به شمار میآید. در حالی که الکساندر بین، فعالیتهای ذهنی انسان را به احساسات تداعیگرایی مرتبط میکرد و به نخستین دیدگاه کاملاً متعادل - دیدگاه تداعی گرای حسی - حرکتی - دست یافت، اسپنسر حتی از او نیز پیشی گرفت و پایهی روان شناسی را زیست شناسی تکاملی دانست. اساساً تأکید اسپنسر بر سه اصل تکاملی بود که موجب شد مفاهیم ذهن و مغز در دیدگاه او به یک مفهوم تبدیل شوند که بر اساس آن، موضع یابی کارکرد مغزی، یک نتیجهی منطقی ساده محسوب میشد. آرای اسپنسر شالودهای برای اندیشههای تکاملی هیولینگز جکسن دربارهی سیستم عصبی فراهم آورد و او را قادر ساخت فرضیههای سازمان یافتهی حسی - حرکتی خود را در زمینهی مخ گسترش دهد. اصول اساسی اسپنسر عبارت بودند از: سازگاری، پیوستگی و بالندگی. اسپنسر در اصول مینویسد «هر یک از قسمتهای مخ موجب فعالیتهای ذهنی متفاوتی میشوند. موضع یابی کارکرد مغزی قانون هر نوع سازمان دهی است... هر دسته از رشتههای عصبی و هر گره عصبی وظیفهای ویژه دارد» (608-607). اصول اسپنسر به سبب پیچیدگیهایش، کمتر از ایستایی اجتماعی او مورد استقبال عموم قرار گرفت.
اندکی پس از انتشار اصول روان شناسی بود که اسپنسر دچار نوعی بیماری عصبی ناشناخته شد (امروزه روان پزشکان چه بسا چنین بیماری از نوعی اختلال شدید عصبی بدانند). گاهی پیش میآمد که او ساعتها بی هدف در شهر پرسه میزد و زمانهایی که اصلاً نمیتوانست بخواند یا بنویسد. غالباً از معاشرتهای اجتماعی کناره میگرفت و در اواخر عمر، حتی تصور این که در برابر جمع سخنرانی کند، برایش طاقت فرسا بود (Coser, 1977).
اسپنسر با وجود مشکلات زیاد جسمی و روحی، نویسندهای بسیار موفق بود. در ارگانیسم اجتماعی او که در سال 1860 منتشر کرد، تحلیلی کارکردی از جامعه ارائه میشود. در سال 1862، نخستین اصول (از مجموعهی فلسفهی ترکیبی) را به چاپ رساند. پس از آن مجلدات اصول زیست شناسی (1864-1867)، بررسی جامعه شناسی (1873)، مجلدات اصول علم اخلاق (دههی 1870)، انسان علیه دولت (1884)، مجلدات اصول جامعه شناسی (دههی 1890)، و زندگی نامهی خودنوشت (1904) از وی منتشر شدند.
اسپنسر گلایه میکرد که او را بیشتر با نخستین کتابش، ایستایی اجتماعی، میشناسند، اما او به اندازهی کافی مشهور بود. اصول زیست شناسی او، کتاب درسی دانشگاه آکسفورد و اصول روان شناسی او، کتاب درسی دانشگاه هاروارد بود. ویلیام گریم سامنر نیز ایدههای اسپنسری را در دانشگاه ییل تدریس میکرد. سامنر، که داروینیستی اجتماعی بود، نخستین کسی بود که در امریکا به تدریس رشتهای که میتوان آن را جامعه شناسی نامید، پرداخت. او مدعی بود تدریس جامعه شناسی را، او سالها پیش از آنکه چنین اقدامی در دانشگاههای دیگر صورت گیرد، آغاز کرده است (Curtis, 1981). در اواخر قرن نوزدهم، بسیاری از آثار اسپنسر به فرانسه، آلمانی، اسپانیایی، ایتالیایی و روسی ترجمه شدند. استقبالی که تجار از نظریههای او کردند، با استقبال گروههای کارگری از نظریههای مارکس یکسان است. از جمله جیمز جی. هیل، سلطان راه آهن سازی، کامیابیهای شرکتهای راه آهن را براساس قانون بقای اصلح اسپنسر توضیح پذیر میدانست (Hofstadter, 1955). جان دی. راکفلر نیز شکل گیری و رشد شرکتهای بزرگ تجاری را صرفاً ناشی از تحقق همین قانون قلمداد میکرد (Hofstadter, 1955). همچنین اندرو کارنگی، اَبَرمرد صاحبان صنایع امریکا، خاطرنشان کرده است که مطالعهی آثار داروین و اسپنسر برای او منبع آرامش خیال فراوانی بود و مینویسد: «به یاد میآورم که این آثار چون سیلابی از نور مرا دربرگرفتند و همه چیز را برایم آشکار کردند. نه فقط از شر الهیات و ماوراءالطبیعه خلاص شده بودم، بلکه حقیقت تکامل را دریافته بودم» (Carnegie, 1920). کارنگی اندکی پیش از مرگ اسپنسر در سال 1903، در نامهای به او نوشت: «استاد بزرگوار عزیز... شما هر روز به خیال من میآیید و باز آن"چرای" همیشگی مداخله میکند: چرا اسپنسر آرمیده است؟ چرا باید از میان ما برود؟ جهان بی خبر از وجود بزرگترین متفکر خود، با تأنی به پیش میرود... اما جهان روزی چشمهایش را به تعالیم اسپنسر خواهد گشود و او را در بلندترین جایگاه قرار خواهد داد» (Peel, 1971: 2). خاکستر اسپنسر را در گورستان هایگیت لندن، درست مقابل قبر کارل مارکس، دفن کردند.
منبع مقاله :
دیلینی، تیم؛ (1391)، نظریههای کلاسیک جامعه شناسی، ترجمهی بهرنگ صدیقی و وحید طلوعی، تهران: نشر نی، چاپ ششم.