از رؤیا تا واقعیت

در سال 1963 میلادی یک کشیش باپتیست،از آلاباما - ایالتی جنوبی در ایالات متحده - راه پیمایی 250 هزار نفری را به سمت واشینگتن، پایتخت آمریکا، رهبری کرد. در آن جا سخنرانی معروفی کرد و گفت: «من رؤیایی دارم... .»
دوشنبه، 16 شهريور 1394
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
از رؤیا تا واقعیت
 از رؤیا تا واقعیت

 

نویسنده: آلن مک لین
برگردان: امین باباربیع



 

بخش اول

مردی از آلاباما

در سال 1963 میلادی یک کشیش باپتیست، (1) از آلاباما - ایالتی جنوبی در ایالات متحده - راه پیمایی 250 هزار نفری را به سمت واشینگتن، پایتخت آمریکا، رهبری کرد. در آن جا سخنرانی معروفی کرد و گفت: «من رؤیایی دارم... .»
او در فکر روزی بود که مردم چه سیاه و چه سفید در صلح و آرامش در کنار هم زندگی کنند. راه پیمایان او را تشویق می کردند. بعضی ها فریاد می زدند. سخنرانی او روی آنتن تلویزیون در تمامی دنیا پخش می شد. این کشیش مشهور شد و میلیون ها نفر او را دوست داشتند.
اما هنوز هم عده ای از او متنفر بودند. کمتر از پنج سال بعد از سخنرانی اش در شهر واشینگتن، او به ضرب گلوله کشته شد. وقتی مردم خبر ترور او را شنیدند، غم و اندوه فراوانی همه را فرا گرفت- که البته با نوعی خشم آمیخته بود. سیاه پوستان در شهرهایی مثل شیکاگو و واشینگتن شورش کردند. ساختمان ها را به آتش کشیدند و با پلیس درگیر شدند و عده ی زیادی از سیاهان در این شورش ها کشته شدند.
15 سال بعد از مرگ این کشیش، دولت آمریکا روز تولد او را تعطیل ملی اعلام کرد. امروزه از او به عنوان یکی از مهم ترین آمریکایی های قرن بیستم یاد می شود.
اما به راستی...
این مرد که بود؟ چرا عده ی زیادی او را دوست داشتند؟ چرا عده ای از او متنفر بودند؟
نام این مرد مارتین لوترکینگ بود.

بخش دوم

آتلانتا گهواره ی رشد

مارتین لوترکینگ در 15 ژانویه ی 1929 میلادی در شهر آتلانتای ایالت جورجیا به دنیا آمد. پدرش کشیش یک کلیسای محلی بود. خانواده ی کینگ (2) فقیر نبودند و در ناحیه ی بسیار خوب و مرفه آتلانتا زندگی می کردند. آن ها برای یک زندگی آسوده و راحت ثروت کافی در اختیار داشتند. وقتی مارتین از دوران کودکی خود یاد می کرد، یک خانواده ‎ ی دوست داشتنی و همسایگانی صمیمی را به خاطر می آورد.
اما کینگ ها سیاه بودند و در ایالات جنوبی، سیاهان از داشتن حق و حقوق مساوی با سفیدپوستان محروم بودند. سیاه و سفید در دنیایی کاملاً متفاوت از هم زندگی می کردند. در ایالات جنوبی، سیاهان باید در قسمت عقب اتوبوس می نشستند. آن ها حق نداشتند کنار سفید پوست ها بنشینند. اکثر رستوران ها و غذاخوری ها به روی سیاهان بسته بود و برای کودکان سیاه پوست مدارسی متفاوت و مجزا از سفید پوستان وجود داشت. این نوع جداسازی سیاه و سفید از یک دیگر را تبعیض نژادی (3) می نامیدند.
«تبعیض نژادی صحیح نیست، اما اوضاع بهتر می شود. افکار سفید پوستان تغییر می کند. سیاهان باید صبور باشند و منتظر بمانند. تغییر به وجود می آید.»
این ها سخنان پدر مارتین بود. مارتین جوان با نظر پدرش موافق نبود. او دیگر نژادپرستی (4) را درک کرده بود. وقتی خیلی بچه بود با پسرک سفید پوست همسایه ی روبه رو بازی می کرد. زمانی که مارتین به مدرسه رفت تا مدت ها دنبال دوست خود گشت، اما او در مدرسه ی مارتین نبود. بعد از مدرسه به خانه ی دوستش رفت. مادر آن پسر گفت که مارتین دیگر حق ندارد با دوست خود بازی کند، چرا که او سیاه است و دوستش سفید.
آن روز، مارتین با گریه به خانه برگشت. او ماجرا را برای مادرش تعریف کرد و مادر گفت: «این مهم نیست که دیگران چه فکر می کنند. تو به خوبی هر کس دیگری هستی و این را هیچ وقت فراموش نکن.»
مارتین هیچ گاه سخنان مادرش را فراموش نکرد، اما همیشه شاهد رفتار بد و دور از انسانیت سفید پوستان با سیاهان در آتلانتا بود. یک روز مارتین در حال قدم زدن در شهر بود و داشت به طرف خانمی سفیدپوست می رفت. ناگهان آن زن ضربه ای به صورت مارتین نواخت. شخصی از او پرسید: «چرا به این پسرک سیلی زدی؟»
آن زن پاسخ داد: «این پسرک سیاه حرام زاده پایش را روی کفش من گذاشت.»
سیلی آن زن مارتین را آزرد. اما چیزی که بیشتر او را رنجاند نامی بود که آن زن به مارتین داده بود: «پسرک حرام زاده».
وقتی مارتین به دبیرستان رفت، سخنرانی در جلوی جمعیت را شروع کرد. او هم چنین عادت داشت در کلیسا سخنرانی کند، اما در مدرسه بیشتر راجع به لزوم تغییرات برای سیاهان در ایالات جنوبی سخن می گفت. وقتی مارتین 14 سال داشت، در رقابت های مهارت سخنوری و سخنرانی نفر اول شد. او برای گرفتن جایزه اش به واشینگتن رفت. در راه بازگشت به آتلانتا، مرد سفیدپوستی سوار اتوبوس آن ها شد. اتوبوس پر شده بود و راننده از مارتین خواست تا جایش را به آن سفیدپوست بدهد، اما مارتین نپذیرفت. چرا باید او از جای خودش می گذشت و آن را به دیگری می داد، فقط به خاطر این که آن مرد سفیدپوست بود؟ راننده ی اتوبوس عصبانی شد و به مارتین ناسزا گفت. دست آخر مارتین از جای خودش گذشت؛ چرا که نمی خواست برای مربی اش که همراه او بود مشکلی پیش آید. او دوست نداشت از سفید پوستان متنفر باشد، اما این کار بسیار مشکل بود. می دانست اوضاع از آن چه هست بهتر نمی شود، مگر این که سیاهان حاضر شوند برای دفاع از حقوقشان مبارزه کنند.

بخش سوم

بردگی و ایالات جنوبی

در سال 1929 میلادی، یعنی درست زمانی که مارتین لوترکینگ در آتلانتا به دنیا آمد، اکثر سیاه پوستان آمریکا در ایالات جنوبی زندگی می کردند. زندگی سیاهان نسبت به سفید پوستان از هر لحاظ در وضعیت و شرایط پایین تر و پست تری قرار داشت. آن ها فقیرتر بودند، در خانه های بدتری زندگی می کردند و حتی طول عمرشان هم کوتاه تر بود. در اکثر ایالات جنوبی، سیاهان حق رأی نداشتند. شماری از سیاهانی که تا سال 1929 میلادی در این ایالات جنوبی زندگی می کردند، برده ی سفیدپوستان بودند و به اربابان سفید خود تعلق داشتند. با آن ها مثل اشیاء رفتار می شد، نه مثل انسان. برده ها قابل خرید و فروش بودند؛ همان طوری که خانه یا زمین قابل خرید و فروش بود.
بردگی چیز تازه ای نبود، هزاران سال پیش در روم و آتن انسا ن ها برده بودند. آن ها یا روی زمین یا در خانه های ثروتمندان کار می کردند.
اما در قرن شانزدهم میلادی، مردم از کشورهایی مثل انگلستان، اسپانیا و پرتغال شروع به مهاجرت به سمت شمال و جنوب آمریکا کردند. مردان و زنان آفریقایی را از خانه و سرزمین خود جدا کردند و به آمریکا فرستادند تا روی زمین های کشاورزی یا جاده ها کار کنند. در طی سال های 1500 تا 1800 میلادی، کشتی های اروپایی بیش از 12 میلیون برده را از آفریقا به آمریکای شمالی و جنوبی منتقل کردند. انبوهی از جمعیت برده ها در کشتی ها به سر می بردند. این در حالی بود که نه غذای کافی داشتند و نه آب کافی. حتی گاهی جمعیت زیاد به آن ها اجازه ی تنفس هم نمی داد و میان انبوه انسان ها جان می سپردند. به این ترتیب، هزاران نفر از آفریقایی ها در همان کشتی های برده داران کشته می شدند.
وقتی برده های آفریقایی به آمریکا می رسیدند، به کشاورزان فروخته می شدند. در اغلب موارد، افرادی که عضو یک خانواده بودند برده ی اربابان مختلفی می شدند و در نتیجه تا پایان عمر هیچ گاه نمی توانستند یک دیگر را ملاقات کنند. بیشتر برده ها به زمین داران ناحیه ی جنوبی فروخته می شدند و روی زمین های کشاوری بزرگ کار می کردند. کار آن چنان سخت و سنگین بود که اکثر برده ها بعد از چند سال می مردند. اگر برده ای تلاش می کرد فرار کند، شلاق می خورد و گاهی هم کشته می شد.
بسیاری از برده ها بر ضد اربابان خود جنگیدند. در سال 1791 میلادی، برده ای به نام توساینت لوورتور (5) ارتشی از سیاهان را بر ضد سربازان فرانسوی در جزیره ی هائیتی رهبری کرد. توساینت در یک زندان فرانسوی درگذشت، اما در سال 1804 میلادی، هائیتی نخستین کشوری بود که در آن آزادی سیاهان اعلام شد.
به تدریج عده ی بیشتری در اروپا و امریکا به این باور می رسیدند که برده داری کاری است غلط. انگلستان در سال 1807 میلادی، خرید و فروش برده ها را پایان داد و تقریباً یک سال بعد، آمریکا نیز کار مشابهی کرد. اما بعد از آن هم برده داری رواج داشت. اربابان سفید پوست در نواحی جنوب ایالات متحده ی آمریکا از آزاد کردن برده هایشان سرباز زدند و حتی برای حق برده داری خود حاضر به جنگ بودند.

بخش چهارم

جنگ در آمریکا

در سال 1861 میلادی، آبراهام لینکن (6) به عنوان رئیس جمهور ایالات متحده انتخاب شد. او مصمم بود تا برده داری را در آمریکا به پایان برساند، اما جنوبی ها هم چنان خواستار در اختیار داشتن برده های خود بودند. بر همین اساس، ایالت های جنوبی تصمیم گرفتند که از ایالات متحده ی آمریکا جدا شوند.
در سال 1861 میلادی، جنگ شمال و جنوب آغاز شد. این در حالی بود که بیش از 180 هزار سرباز سیاه پوست برای ایالت های شمالی می جنگیدند. در طول پنج سال درگیری سخت و طافت فرسا بیش از نیم میلیون سرباز کشته شدند. بالاخره در سال 1865 میلادی، شمالی ها پیروز شدند و برده داری در ایالات جنوبی پایان یافت. از آن پس برده ی سیاهی در آمریکا نبود، اما در ایالات های جنوبی سیاهان از حقوق مساوی با سفید پوستان برخوردار نبودند. سیاهان حق رفتن به مدارس سفیدپوستان را نداشتند و مدارس سیاه پوستان هم بسیار اندک بود. سیاهان نباید به فروشگاه ها و رستوران های سفیدپوستان وارد می شدند. وقتی سیاهان می خواستند راجع به حق و حقوق خود اعتراض کنند، اغلب با خشونت سفیدها رو به رو می شدند. در دهه ی 1890 میلادی، بیش از هزار نفر از سیاه پوستان به دست سفیدها کشته شدند. بیشتر سیاه ها حتی از گفتن ماجرا به پلیس هم وحشت داشتند و عده ی زیادی از آن ها به ایالات های شمالی مهاجرت کردند.
در قرن بیستم میلادی، سیاهان نقش مهم تری را در آمریکا بر عهده گرفتند و مدارس و دانشگاه های جدیدی برای سیاهان تأسیس شد. جاز، موسیقی سیاهان، به یک موسیقی مردم پسند در دنیا تبدیل شد. هارلم که منطقه ی سیاه پوست نشین نیویورک بود، به مرکز موسیقی سیاهان و هم چنین نویسندگان سیاه پوست بدل گشت. دونده ی بزرگ سیاه پوست، جسی اوونز، مدال طلا را در المپیک سال 1936 میلادی، برای آمریکا به ارمغان آورد.
اما دوباره تغییر بزرگی در زندگی سیاهان اتفاق افتاد که آن هم جنگ بود. در سال 1941 میلادی، آمریکا وارد جنگ جهانی دوم شد. سربازان سیاه شجاعانه برای کشورشان جنگیدند، ولی باز هم در ارتش آمریکا تبعیض نژادی وجود داشت. سربازان سیاه اجازه نداشتند در کنار سربازان سفید بجنگند، اما در این میان، آن ها کشورهایی را می دیدند که در آن ها سیاهان از حقوق مساوی با سفید پوستان برخوردار بودند. وقتی این سربازان به کشورشان بازگشتند، برای خودشان طلب حقوق مساوی کردند.
جنگ جهانی دوم جنگی بود بر ضد نژاد پرستی. بسیاری از سفیدهای آمریکا دریافته بودند که کشورشان با اعتقادات نژادپرستانه آمیخته شده است. سیاهان شروع به رأی دادن کردند و سیاست مداران سفیدپوست، کم کم به خواسته های آن ها گوش دادند. این بار سیاهان آمریکا آماده ی پذیرفتن رهبری بودند که آن ها را به آزادی و مساوات برساند. در حقیقت، آماده ی رهبری مارتین لوترکینگ.

بخش پنجم

آموزش

وقتی مارتین 15 ساله بود به کالج مورهوس (7) در آتلانتا رفت. او جوان و باهوش بود و مدرسه را با موفقیت پشت سر می گذاشت. پدر مارتین دوست داشت پسرش کشیش شود، اما او در ابتدا نپذیرفت. مارتین در مورهوس مشغول یادگیری ایده های جدیدی از معلمانش بود. شاید روزی خودش هم معلم می شد.
مارتین به تدریج ایده ی خود را تغییر داد. شاید مثل پدرش کشیش می شد و شاید هم معلم. او به شمال و دانشکده ی کشیش ها در پنسیلوانیا رفت. در آن جا دانشجویان سفیدپوست زیادی بودند که با مارتین بسیار دوستانه برخورد می کردند. همان جا بود که مارتین فهمید سفید و سیاه محکوم نیستند از هم تنفر باشند. اما ا و چگونه می توانست مردمان جنوب را متقاعد کند؟ او می خواست ذهنیت سفیدپوست‎ های جنوب را تغییر دهد، اما چطور؟
در سال آخر دانشکده، مارتین در سمیناری با شخصیت و زندگی رهبر هند، گاندی، آشنا شد. گاندی و پیروانش در هند بر ضد بریتانیایی ها مبارزه کرده بودند، اما نه با اسلحه! آن ها در این مبارزه از آموزه های به دور از خشونت گاندی استفاده می کردند. او به مردم آموخته بود که عشق قدرتمندتر از نفرت است. گاندی می گفت: «اگر دشمن خود را دوست داشته باشی، می توانی به او ضربه بزنی.»
مارتین از این سخن گاندی به وجد آمد. اما سؤال این بود که آیا سیاهان جنوب می توانستند با راه حلی به دور از خشونت به تبعیض نژادی پایان دهند؟
مارتین تحصیلاتش را در دانشگاه بوستون (8) ادامه داد و با درجه ی دکتری آن را به پایان رساند. او دیگر دکتر مارتین لوترکینگ بود و خانواده اش به او افتخار می کردند.
اما مارتین در شمال تنها بود و احساس دوری از وطن می کرد. در همان هنگام دوستانش او را به خانم جوانی از اهالی جنوب معرفی کردند که نامش کورتا اسکات (9) بود. آن ها به هم علاقه مند شدند و سرانجام در سال 1953 میلادی ازدواج کردند و تشکیل خانواده دادند. مارتین و کورتا تا پایان عمر در راه مبارزه با تبعیض نژادی در جنوب با هم فعالیت کردند.
در سال 1954 میلادی، خانواده ی کینگ به جنوب بازگشتند و مارتین کشیش کلیسایی در مونت گومری (10) آلاباما شد.
اوضاع جنوب در حال تغییر بود. قوانین جدیدی بر ضد تبعیض نژادی ایجاد شده بود. اما سفید پوستان جنوبی تصمیم گرفتند با این قوانین بجنگند. وضعیت ایالات جنوبی وخیم شده بود. تمام آشوب ها از خانه ی جدید مارتین لوترکینگ شروع می شد؛ یعنی از مونت گومری در آلاباما.

بخش ششم

تحریم اتوبوس در مونت گومری

رزا پارکس (11) دختر سیاه پوست جوانی که در مونت گومری کارمند فروشگاه بود، هر روز با اتوبوس سر کار می رفت و از آن جا به خانه باز می گشت. او سخت کار می کرد و در پایان روز بسیار خسته بود. در دسامبر سال 1955 میلادی، رزا سوار اتوبوس شد و روی یک صندلی در قسمت جلویی اتوبوس نشست. در طول مسیر، مردم کم کم سوار اتوبوس شدند و طولی نکشید که دیگر جایی برای نشستن نبود. چند نفر از سفیدپوستان ایستاده بودند. راننده اتوبوس را نگه داشت و از رزا خواست تا جای خود را به یک سفیدپوست بدهد. اما رزا از این کار سرباز زد و گفت: «من خسته ام و پاهایم درد می کند و اصلاً قصد ندارم جایم را به دیگری بدهم.»
راننده اتوبوس با لحنی تهدید آمیز گفت: «اگر از این جا بلند نشوی، پلیس را خبر می کنم».
رزا خیلی محکم و با شهامت جواب داد: «پس به پلیس زنگ بزن. من از این جا تکان نمی خورم.»
سرانجام راننده به پلیس تلفن کرد و رزا دستگیر شد و به زندان افتاد. دستگیری رزا پارکس، سیاه پوستان مونت گومری را بسیار عصبانی کرد. رهبران سیاهان دست کمک به سوی مارتین لوترکینگ دراز کردند. مشکل این بود که برای پایان دادن به تبعیض نژادی در اتوبوس های مونت گومری چه باید کرد؟
رهبران در کلیسای مارتین لوترکینگ تشکیل جلسه دادند و مارتین گفت که سیاه پوستان باید استفاده از اتوبوس را در مونت گومری تحریم کنند. اگر سیاهان از سوار شدن به اتوبوس امتناع می کردند، شرکت های اتوبوس رانی مجبور می شدند تبعیض را در اتوبوس های خود پایان دهند.
وقتی جلسه تمام شد مارتین خیلی نگران بود و به این فکر می کرد که آیا تحریم اتوبوس موفقیت آمیز خواهد بود؟ اکثر سیاه پوستان اتومبیل نداشتند، پس چطور می شد به سر کار رفت؟ شاید بسیاری از سیاهان شغل خود را از دست می دادند! این افکاری بود که نگذاشت مارتین آن شب را خوب بخوابد.
صبح روز بعد، مارتین و کورتا ازخواب بیدار شدند و از پنجره بیرون را نگاه کردند. یک ایستگاه اتوبوس مقابل خانه ی آن ها بود. آن ها منتظر شدند تا نخستین اتوبوس از راه رسید. یعنی چند نفر سوار اتوبوس بودند؟ نخستین اتوبوسی که آمد خالی بود. دومین اتوبوس هم رسید و این یکی هم خالی بود. آن روز تمام اتوبوس های مونت گومری همین وضع را داشتند. سیاهان برای رسیدن به محل کار راه رفتند یا اصلاً سر کار نرفتند و در خانه ماندند.
ماجرای تحریم اتوبوس یک سال طول کشید. بسیاری از سیاه پوستان که مارتین هم شامل آن ها می شد، دستگیر شدند و به زندان افتادند. بعضی از سفید پوستان از دست مارتین خیلی عصبانی بودند و فکر می کردند که او آدم خطرناکی است. یک شب در بیرون خانه ی او بمب گذاری کردند و بمب منفجر شد، اما خوشبختانه صدمه ای نرسید.
گرچه شرکت اتوبوس رانی پول زیادی را از دست داده و خسارت دیده بود، اما حاضر به تغییر سیاست خود نبود. رهبران تحریم اتوبوس پرونده ی خود را به دادگاه بردند و در تاریخ 20 دسامبر سال 1956 میلادی، قاضی اعلام کرد که تبعیض نژادی در اتوبوس ها خلاف قانون است و این چنین، تحریم پیروز شد.

بخش هفتم

مشکل بزرگ در لیتل راک (12)

ماجرای تحریم اتوبوس در مونت گومری، مارتین را مشهور کرد. اما مارتین می دانست که مونت گومری تنها نقطه ی آغاز کار است. سیاه پوستان در مبارزه ی مونت گومری پیروز شده بودند، ولی مبارزات زیاد دیگری هم در جنوب بود که باید با پیروزی آن ها را به پایان می رساندند. سیاهان باید متحد می شدند و سازمان یافته عمل می کردند تا می توانستند در رسیدن به حقوق خود پیروز شوند.
در سال 1957 میلادی، صدها نفر از رهبران کلیساهای جنوب باهم ملاقات کردند و نظرات خود را با یکدیگر در میان گذاشتند. در آن جلسه مارتین گفت که سیاهان برای مطالبه ی حقوقشان باید متحد شوند. او گفت: «با اتحاد می ایستیم و با تفرقه سقوط می کنیم.»
و این، یکی از تکیه کلام های مهم مارتین بود.
در این بین، رهبران کلیسا سازمانی را تشکیل دادند که SCLC(13) نامیده شد. مارتین لوترکینگ نیز ریاست این سازمان را عهده دار شد. هدف این سازمان مبارزه برای دست یابی به حقوق سیاهان در جنوب بود.
سپس مارتین مشغول نوشتن کتابی شد که در آن ایده ها و عقایدش را توضیح می داد. او در این کتاب درباره ی آموزه های گاندی مطالبی نوشت. مارتین معتقد بود که استفاده از روشی عاری از خشونت، تنها راه رسیدن سیاهان به حقوق خود است. در مونت گومری، ماجرای تحریم، راهی بی خشونت بود و مردم سیاه پوست آن شهر به هیچ عنوان با پلیس درگیر نشدند. آن ها به سادگی از پذیرفتن قوانین غیرمنصفانه سرباز زدند و سپس پیروز شدند- نه به خاطر آن که خشن بودند، بلکه چون در جایگاه حق ایستاده بودند.
در ایالات جنوبی هنوز چیزهای زیادی باید تغییر می کرد. مدارس هم چنان جداگانه بودند. کودکان سفیدپوست به مدارس سفیدپوستان می رفتند و کودکان سیاه پوست به مدارس سیاهان می رفتند. با آن که جمعیت فرزندان سیاه پوستان بسیار بیشتر بود، اما بودجه ی بیشتری صرف مدارس سفید پوستان می شد.
در سال 1954 میلادی، قانون تغییر کرد. از این تاریخ به بعد، تبعیض نژادی در مدارس خلاف قانون بود. قانون جدید می گفت که کودکان سیاه و سفید باید به مدارس یکسانی بروند.
اما در جنوب تغییر به کندی صورت می گرفت. در بسیاری از ایالات جنوبی، سفیدپوستان از پذیرش قانون جدید سرباز زدند. در آلاباما و آرکانزاس، فرماندهان ایالتی از ورود کودکان سیاه پوست به مدرسه های سفیدپوستان جلوگیری می کردند. در شهر لیتل راک آرکانزاس، سفیدپوستان در خیابان ها دست به شورش زدند. رئیس جمهور وقت آمریکا هزار سرباز به آن جا فرستاد تا جلوی این شورشیان را بگیرند. هر روز صبح، نُه کودک سیاه پوست در حالی که سربازان گارد از آن ها محافظت می کردند، به دبیرستان لیتل راک می رفتند؛ چرا که باید از میان جمعیت عصبانی و خشن سفیدپوستان می گذشتند.

بخش هشتم

شروعی جدید!

سال 1960 میلادی، سالی مهم برای سیاهان آمریکا بود. مارتین در آن زمان از همیشه گرفتارتر بود. او تصمیم گرفت به کلیسای پدرش در آتالانتا باز گردد. مارتین نیمی از وقت خود را صرف کارهای کلیسا می کرد و نیمه ی دیگر وقتش را برای کارهای انجمن SCLC گذاشته بود.
در این میان، سیاست اعتراض بدون خشونت مارتین، بین کسانی که قصد پایان دادن تبعیض نژادی در جنوب را داشتند، طرف داران زیادی پیدا کرده بود. در آن سال، سیاهان راه جدیدی را برای اعتراض یافته بودند؛ راه اجتماع و اعتصاب. (14)
در ایالات جنوبی، سیاهان حق نداشتند در همان رستوران هایی که سفیدها غذا می خوردند، غذا بخورند. در یکی از روزهای فوریه ی 1960 میلادی، چهار دانشجوی سیاه پوست در «گرینزبرو» (15) در کارولینای شمالی به رستورانی رفتند. آن ها پشت میز نشستند و غذا سفارش دادند. خانم پیش خدمت از گرفتن سفارش آن ها سرباز زد، ولی دانشجویان حاضر به ترک رستوران نشدند. آن ها دست به یک اعتصاب زدند و طولی نکشید که دیگر دانشجویان هم به این چهار نفر پیوستند. دانشجویان «گرینز برو» دستگیر شدند، اما اعتصاب کنندگان دست از اعتصاب خود برنداشتند. در مدت کوتاهی تمام رستوران های سفید پوستان جنوب آمریکا مملو از اعتصاب کنندگان شد. در این میان، دانشجویان سفیدپوست هم از شمال به سمت جنوب حرکت کردند و به اعتصاب کنندگان پیوستند. در اکتبر سال 1960 میلادی، وقتی دانشجویان اعتصاب را در رستوران آتلانتا آغاز کردند، مارتین لوترکینگ هم به آن ها پیوست. او دستگیر شد و به زندان رفت.
مارتین به خاطر زندانی شدن افسوس نمی خورد. او هم مثل گاندی معتقد بود که از قوانین بد نباید اطاعت کرد. او می گفت: «اگر قانونی غیرمنصفانه است، پس شکستن آن درست است. اطاعت نکردن از قانون بد، بهتر است از اطاعت کردن از آن و اگر این یعنی باید به زندان رفت، پس باید آن زندان را پذیرفت.»
اما در این بین، خانواده ی مارتین و دوستانش برای او نگران بودند. آن ها می دانستند که زندگی مارتین در زندان در خطر است. او دشمنان زیادی داشت و بعضی ها می خواستند او را بکشند. در آن زمان، در ایالات جنوبی و آن هم در زندان، کشتن یک سیاه پوست کار مشکلی نبود. همزمان کورتا کینگ (همسر مارتین) برای درخواست کمک به دیدار سناتور جان اف. کندی رفت. کندی از قاضی آزادی مارتین را خواستار شد و با موافقت قاضی، مارتین آزاد شد.
یک ماه بعد، در نوامبر سال 1960 میلادی، جان اف. کندی رئیس جمهور ایالات متحده شد. کشور سرشار از امید بود. رئیس جمهور جدید و جوان قول شروعی دوباره را به مردم داده بود. یعنی قوانین بد تغییر می کردند و سرانجام، سیاه پوستان ایالات جنوبی هم آزاد می شدند؟ اما هنوز هم اکثر سفیدپوستان جنوب خواستار تغییر نبودند. آن ها حتی برای نگه داشتن روش ها و قوانین قدیمی حاکم حاضر به جنگ بودند. راه آزادی نه کوتاه به نظر می آمد و نه آسان.

بخش نهم

تظاهرات در واشینگتن

در سال 1963 میلادی، مارتین کار خود را در بیرمنگام (16) آلاباما آغاز کرد. بیرمنگام برای سیاه پوستان یکی از بدترین شهرهای آمریکا بود. رئیس پلیس بیرمنگام فردی به نام بول کونور (17) بود. وقتی که SCLC مجموعه ی اعتراضاتی را در بیرمنگام سازماندهی کرد، افراد کونور معترضین را مورد ضرب و شتم قرار دادند و با سگ های پلیس به آن‎ ها حمله کردند. صدها تن از تظاهر کنندگان زخمی شدند. افراد جوان تر هم می خواستند به جمع معترضین بیرمنگام بپیوندند. دانشجویان از تمامی دانشگاه های آمریکا برای پیوستن به تظاهرات آمدند. حتی دانش آموزان هم می خواستند به آن ها کمک کنند. آزادی به همان میزانی که برای والدینشان مهم بود، برای آن ها هم اهمیت داشت.
برخی از سران معترضین سیاه پوست از این که نوجوانان و جوان ترها توسط پلیس زخمی می شدند، نگران بودند، اما جواب مارتین این بود:
«تبعیض نژادی آن ها را بیشتر زخمی می کند.»
در دوم ماه 1963 میلادی، هزاران نفر از دانش آموزان مدرسه ای به تظاهرات اعتراض آمیز بیرمنگام پیوستند. در ابتدا پلیس بسیار متعجب بود و نمی دانست باید دست به چه عملی بزند. اما روز بعد، پلیس با لوله های آب پاشی ضد شورش، وارد عمل شد. مردان و زنان و کودکان از قدرت شدید آب به زمین می افتادند. وقتی که اعتراض کنندگان در تلویزیون نشان داده شدند، مردم از خشونت پلیس بیرمنگام شگفت زده شدند. آمریکایی ها می دیدند که پلیس به سیاه پوستان حمله می کند، فقط به این دلیل که آن ها حقوق مشابهی با سفید پوستان می خواستند. تمامی مردم کشور به اشتباه بودن این قوانین پی برده بودند. آن ها فهمیده بودند که اوضاع باید تغییر کند.
در تابستان سال 1963 میلادی، رهبران حقوق مدنی، بزرگ ترین راه پیمایی اعتراض آمیز کشور را سازماندهی کردند. آن ها از تمامی مردم کشور خواستند تا به واشینگتن دی سی بیایند. و برای سیاه پوستان آمریکا حقوق مساوی طلب کنند.
بیش از 200 هزار نفر در راه پیمایی واشینگتن شرکت کردند. مارتین لوترکینگ مقابل تندیس آبراهام لینکن ایستاد و معروف ترین سخنرانی زندگی خود را ارائه داد. او گفت: «در سرم رؤیایی دارم...»
رؤیای او داشتن آمریکایی بود که در آن سیاه و سفید با هم برابر بودند و در صلح و آرامش با هم زندگی می کردند. سخنرانی او در تمامی دنیا با فرستنده های تلویزیونی پخش شد. مردم وقتی سخنان مارتین را شنیدند، هلهله کردند. دیگر اوضاع باید تغییر می کرد؛ رؤیای مارتین باید به حقیقت می پیوست. کشور سرشار از امید برای آینده ی آمریکا بود.
اما مدتی بعد، در همان سال 1963 میلادی، آمریکا بار دیگر از وجود خشونتی جدید ضربه خورد.

بخش دهم

این کشور بیمار است!

یک ماه بعد از سخنرانی مارتین در واشینگتن، خشونت افزایش یافت. این بار هم مکان خشونت، بیرمنگام بود. بمبی به کلیسای سیاهان پرتاب شده و چهار دختر بچه ی سیاه پوست کشته شدند. پذیرفتن چنین تنفری در آمریکا بسیار سخت بود و برای مارتین ترغیب کردن مردم به سوی مبارزه ی بدون خشونت با جو حاکمی که سرشار از تنفر بود، بسیار سخت تر بود.
در 22 نوامبر سال 1963 میلادی، رئیس جمهور، جان اف. کندی، به ضرب گلوله در دالاس تکزاس کشته شد.
مارتین، کندی را به خوبی می شناخت و مدت ها با او کار کرده بود. آن ها راجع به بهترین راه ممکن برای رسیدن سیاهان به حقوق مساوی با هم مباحثه داشتند، اما هر دوی آن ها در این مورد که این برابری باید زود به وقوع بپیوندند با هم موافق بودند.
مارتین هم مانند دیگر آمریکایی ها، از خبر ترور کندی شوکه شد. او گفت: «این کشور بیمار است.»
مارتین بارها به این موضوع فکر کرده بود که شاید خود او هم روزی کشته شود. او درباره ی رئیس جمهور جدید، لیندن جانسون، (18) تردید داشت. آیا او که اهل جنوب بود، از سیاست کندی برای پایان دادن به تبعیض نژادی پیروی می کرد یا آن را تغییر می داد؟ فقط گذشت زمان به این سؤال پاسخ می داد.
بعد از سخنرانی در واشینگتن، مارتین در تمام دنیا مشهور شده بود. وقتی مردم به مبارزه برای حقوق شهروندی در آمریکا فکر می کردند، ناخودآگاه به یاد مارتین لوترکینگ می افتادند. در سال 1964 میلادی، مارتین به خاطر فعالیت هایش در زمینه ی حقوق شهروندی، موفق به دریافت جایزه ی صلح نوبل شد. در آن زمان، او فقط 35 سال داشت و جوان ترین شخصی بود که در این سن موفق به دریافت جایزه ای به آن بزرگی شده بود.
در این بین، فعالیت های مارتین ادامه یافت. در جنوب، تعداد بسیار کمی از رهبران سیاه پوست رأی آورده بودند؛ زیرا تعداد بسیار اندکی از سیاه پوستان در انتخابات شرکت کرده بودند. برای مثال، در ایالت می سی سی پی فقط هفت درصد از سیاهان در انتخابات شرکت کرده بودند. وقتی سیاهان تلاش می کردند در انتخابات شرکت کنند، معمولاً با توهین رانده می شدند. مارتین دریافت که واداشتن سیاهان به شرکت در انتخابات، بهترین روش تغییر دادن قوانین تبعیض نژادی در جنوب است.
یکی از بدترین ایالت ها برای شرکت سیاهان در انتخابات، ایالت آلاباما بود. از بیش از 300 هزار رأی دهنده ی سیاه پوست ثبت نام نشد. از مارتین خواسته شد که به ثبت رأی سیاهان در شهر سِلما (19) در آلاباما کمک کند.
روزهای متوالی سیاه پوستان به سمت دادگستری سلما تظاهرات کردند. پلیس کوشید تا آن ها را متوقف کند. آن ها تظاهر کنندگان را مورد ضرب و شتم قرار دادند و یک نفر هم کشته شد.
مارتین تصمیم گرفت راه پیمایی را از سلما به مونت گومری رهبری کند؛ جایی که مرکز ایالات آلاباما به حساب می آمد. بیش از 30 هزار نفر به این راه پیمایان اضافه شدند.
فرمانده ی ایالت، جورج والاس، (20) از دیدار با تظاهرکنندگان امتناع کرد. اما اعتراضات مردم به گوش دولت مرکزی در واشینگتن رسید. یک سال بعد، در زمان حیات مارتین لوترکینگ، رئیس جمهوری وقت، جانسون، قانون حمایت از حقوق تمام آمریکاییان برای شرکت در انتخابات را امضا کرد.

بخش یازدهم

من سیاهم و به آن افتخار می کنم!

دهه ی 1960 میلادی، زمان تغییرات اساسی در آمریکا بود. اذهان جوانان آمریکایی در هر جای آن کشور پر از سؤالات جدید بود. آن ها به هیچ وجه نمی خواستند مثل پدران و مادران خود زندگی کنند. در این میان، جوانان سیاه پوست برای این تغییرات بی صبر بودند. گرچه آن‎ ها از تلاش های بی دریغ مارتین لوترکینگ برای رسیدن به حقوقی برابر مطلع بودند، اما فکر می کردند که روند تغییرات بسیار کند است. آن ها خواستار کسب قدرت برای سیاهان بودند و درعین حال، نمی خواستند برای به دست آوردن آن از کسی به طور مؤدبانه تقاضا کنند. اگر نیاز بود، حتی حاضر به استفاده از خشونت هم بودند.
در سال 1966 میلادی، بو بی سیل (21) و هووی نیوتن (22)
گروه پلنگان سیاه را تشکیل دادند. پلنگ ها معتقد بودند که سیاه پوستان باید برای دفاع از خود دست به مبارزات مسلحانه علیه سفیدپوستان بزنند. سیل و نیوتن بعد از مدتی دستگیر شدند و به زندان افتادند. چند سال بعد، گروه پلنگان سیاه منحل شد، اما بسیاری از سیاهان آفریقایی - آمریکایی به واسطه ی این گروه به سیاه بودن خود افتخار می کردند. آن ها شروع به آموختن مطالبی در رابطه با آفریقا کردند، غذاهای آفریقایی خوردند و لباس های آفریقایی می پوشیدند.
گروه دیگری که خواستار آمریکایی متفاوت برای سیاهان بودند، گروه مسلمانان سیاه پوست بود. مسلمانان سیاه برای مدت ها از دستورات اسلامی پیروی می کردند، اما در دهه ی 1960 میلادی، آن ها هم عقیده ی خود را تغییر دادند. یکی از رهبران آن ها که مالکوم ایکس (23) نام داشت، با راه های اعتراض بدون خشونت موافق نبود. او هم مثل پلنگان سیاه معتقد بود که سیاهان باید برای دفاع از خود دست به سلاح ببرند و در صورت لزوم در مقابل حملات از خود دفاع کنند. او می گفت که خود سیاهان باید به خودشان کمک کنند و نباید هیچ کمکی را از سفیدپوستان بپذیرند. مالکوم خشونت را برای احقاق حقوق بسیار ضروری می دانست.
بسیاری از سیاه پوستان جوان با عقاید مالکوم موافق بودند و حتی آن ها را بیش از عقاید مارتین می پذیرفتند. آن ها از نداشتن حقوقی برابر با سفیدپوستان به خشم آمده بودند. سیاهان فقیر ایالات شمالی که در شهرهای بزرگ بودند، نه فقط حق شرکت در انتخابات را می خواستند، بلکه خانه ها و مشاغل بهتر و زندگی آسوده تری را خواستار بودند.
در دهه ی 1960 میلادی، بسیاری از نویسندگان و موسیقی دانان مهم سیاه پوست در آمریکا مشهور شدند. نویسندگانی مثل جمیز بالدوین (24) و تونی هاریسون (25) به آمریکایی ها نشان دادند که سیاهان در چه شرایطی زندگی می کنند. در کتاب «آتش آینه»، بالدوین هشدار داد که اگر سفیدپوستان راه و روش خود را تغییر ندهند، چه خشونتی پیش می آید.
موسیقی دان سیاه پوست، استیو وندر (26) راجع به پسری جوان که در جنوب به دنیا آمده و سپس برای یافتن شغل به شیکاگو رفته بود، ترانه ای خواند. آن پسرک دریافت که در شمال آزاد است، اما فقط یک آزاد فقیر. آیا این جای شگفتی داشت که سیاه پوستان جوان به خاطر این مشکل عصبانی شوند؟

بخش دوازدهم

سیاه و سفید متحد و مبارز

اواخر دهه ی 1960 میلادی، برای مارتین لوترکینگ هم زمان تغییرات فکری بود. در آن زمان مارتین متوجه انواع مختلفی از خشونت در اطراف خود شد. مارتین اهل جنوب بود و برای سیاهان جنوب آزادی و برابری می خواست. اما زندگی سیاهان در شمال هم آسان و راحت نبود. در شمال، سیاهان می توانستند به مدرسه های سفیدپوستان بروند، اما اکثر کودکان سیاه پوست قادر به اتمام دوران تحصیل نبودند. اکثر سیاهان شمال فقیر بودند و بسیاری هم بعد از پایان مدرسه شغلی برای تأمین زندگی خود نداشتند. بسیاری از آن‎ ها در خانواده های تک سرپرست به دنیا آمده بودند و در ساختمان هایی کثیف و قدیمی زندگی می کردند.
مارتین احساس می کرد حتی این نوع زندگی هم به نوعی آغشته به خشونت است. او دامنه ی اعتراضات و راهپیمایی های خود را به شهر بزرگ شمالی، یعنی شیکاگو کشیدند. مارتین می خواست نشان دهد که مردم سیاه شمال در چه شرایط بد و تأسف باری زندگی می کنند.
او هم چنین می خواست نشان دهد که تنها سیاه پوستان نیستند که در شهرهای بزرگ با فقر و تنگ دستی زندگی می کنند، بلکه این همان فقری است که برخی سفید پوستان هم با آن دست و پنجه نرم می کنند. مارتین می خواست که مردم فقیر سفید و سیاه با هم متحد شوند. او می گفت: «سفید و سیاه، متحد و مبارز.»
او راه پیمایی را به خیابان های شیکاگو روانه کرد. درست مثل جنوب، در شمال هم تظاهرکنندگان مورد ضرب و شتم قرار گرفتند.
بعضی از رهبران سیاه پوست با مارتین موافق نبودند. آن ها فکر می کردند که مارتین باید برای سیاه پوستان صحبت کند و سخنگوی آن ها باشد؛ زیرا سفیدپوستان فقیر رهبران خود را داشتند. اما مارتین نقشه ی خود را کشیده بود. او تصمیم داشت یک راه پیمایی را برای مردمان فقیر در واشینگتن رهبری کند.
اما چیز دیگری هم در میان بود که ذهن مارتین را به خود مشغول می کرد و آن موضوعی نبود جز «ویتنام».
در تمام طول دهه ی 1960 میلادی، آمریکا مشغول جنگیدن با ویتنام بود. در سال 1968 میلادی، بیش از نیم میلیون سرباز آمریکایی در ویتنام می جنگیدند. بسیاری از این سربازان، سیاه پوستانی از نواحی فقیر آمریکا بودند.
جنگ ویتنام، جنگ وحشتناکی بود. هزاران تن از سربازان ویتنامی و آمریکایی کشته شده بودند. هزاران نفر از مردان، زنان و کودکان ویتنامی که سرباز نبودند نیز زخمی یا کشته شده بودند. روستاها ویران شده و شالیزارهای برنج سوزانده شده بودند.
در این بین، بسیاری از آمریکاییان مخالف جنگ بودند. آن ها فکر می کردند برای جنگیدن با کشوری کوچک مثل ویتنام یک حماقت است. مارتین هم با آن ها موافق بود. او راجع به مخالفت با جنگ سخنرانی کرد. در آن زمان، اعتراضات زیادی در مخالفت با جنگ در تمام آمریکا برپا شد. تظاهر کنندگان با پلیس درگیر شدند و پلیس هم به آنان حمله کرد. یکی از تظاهرکنندگان سفیدپوست با دیدن حملات پلیس گفت: «اکنون می فهمیم که سیاه بودن چه احساسی دارد.»

بخش سیزدهم

مرگ در ممفیس

اعتراضات ضد جنگ ویتنام روز به روز به خشونت بیشتری کشیده می شد. اکثر اعتراضات از سوی دانشجویانی بود که پیوستن به ارتش را نپذیرفته بودند و در شورش های ضد جنگ ویتنام شرکت می کردند. بسیاری از مردم که خواستار تغییر در آمریکا بودند، راجع به امکان موفقیت روش بدون خشونت مارتین لوترکینگ سؤالاتی را مطرح می کردند. آن ها می گفتند: «آیا ممکن است اوضاع و شرایط آمریکا به صورت صلح آمیز تغییر کند؟»
پلنگان سیاه و طرف داران مالکوم ایکس این گونه فکر نمی کردند. آن ها فکر می کردند که تنها راه پاسخ به خشونت سفیدپوستان، خشونتی متقابل از طرف سیاه پوستان است. روز به روز سیاهان جوان بیشتری با این عقیده هم رأی می شدند. به این ترتیب، شورش هایی در نواحی سیاه نشین شهرهایی مثل دیترویت، شیکاگو و لس آنجلس ایجاد شد. جوانان سیاه پوست گروه هایی را تشکیل دادند که به آن ها گنگ (دسته) می گفتند. کار آن ها حفاظت از نواحی سیاه نشین شهرها بود. گنگ ها حتی با یکدیگر هم مبارزه می کردند. آن ها دست به اسلحه بردند و بسیاری از مردان سیاه پوست جوان کشته شدند.
این کشتارها مارتین را بسیار ناراحت و غمگین کرد. اما با این که از علت عصبانیت سیاهان جوان مطلع بود، هنوز هم فکر می کرد خشونت راه حل مسئله نیست.
در سال 1968 میلادی، مارتین دیگر خسته شده بود؛ چرا که تا آن زمان، مدت 12 سال را در اعتراض، تظاهرات و سخنرانی گذرانده بود. او پیروز بسیاری از مبارزات بود. حتی سیاهان نسبت به دهه ی 1950 میلادی، بسیار آزادتر شده بودند. اما هنوز هم مبارزات بسیاری در راه او قرار داشتند که نیازمند پیروزی بودند و در این میان، هنوز هم سیاهان جوانی وجود داشتند که حاضر به انتظار کشیدن برای رسیدن به تغییرات نبودند. برای این جوانان، مارتین دیگر رهبر و راهنما نبود؛ او متعلق به گذشته بود.
در ماه مارس 1968 میلادی، کارگران شهری (رفتگران) در ممفیس ایالات تنسی دست به اعتصاب زدند. این ها افرادی بودند سخت کوش که برای پاکیزگی شهر تلاش می کردند. شغلشان کثیف بود و حقوقشان ناچیز. اکثر این کارگران سیاه پوست بودند. آن ها از مارتین لوترکینگ درخواست کمک کردند. مارتین هم موافقت کرد که در راه پیمایی کارگران شهر، در خیابان های ممفیس شرکت کند. تظاهر کنندگان آواز می خواندند و دست های خود را به نشانه ی اعتراض بالا می بردند. آن ها می خواستند تظاهراتی کاملاً صلح آمیز داشته باشند. اما گنگ های سیاه جوان به آن ها حمله ور شدند، شیشه های فروشگاه ها را شکستند و با پلیس درگیر شدند. یکی از افراد گنگ نیز در درگیری با پلیس کشته شد.
بعد از راه پیمایی، مارتین با گنگ ها گفت وگو کرد. او توضیح داد که هدفش چیست و برای آن ها روشن کرد که خشونت راه حل این مشکل نیست.
گنگ ها موافقت کردند که در راه پیمایی بعدی کارگران شهر شرکت کنند و قول دادند که به هیچ عنوان خشونت به کار نبرند. قرار شد راه پیمایی بعدی، در پنجم آوریل برگزار شود، اما مارتین موفق به دیدن چنین روزی نشد.
در سوم آوریل، مارتین سخنرانی کرد. این سخنرانی سرشار از امید بود. او گفت: «من در قله های رفیع بوده ام و سرزمین موعود را دیده ام. من به آن جا نخواهم رسید، مگر با شما و ما، همه به عنوان مردمی متحد به سرزمین موعود خواهیم رسید.»
چند ساعت بعد، وقتی او در بالکن هتل خود ایستاده بود، صدای شلیک گلوله ای آمد. دوستان مارتین او را در حالی که روی زمین افتاده بود، یافتند. به او شلیک شده بود. یک ساعت بعد، مارتین لوترکینگ در بیمارستان ممفیس جان سپرد. او فقط سی و نه سال داشت.

بخش چهاردهم

هنوز هم رؤیا

مرگ مارتین لوترکینگ آمریکا را شوکه کرد سیاهان آمریکا نمی توانستند باور کنند که رهبرشان از آن ها گرفته شده است. این شوک، خیلی سریع به خشونت تبدیل شد. استو کلی کارمایکل (27)، رهبر گروه قدرت سیاه، میان جمعیتی در واشینگتن، رو به مردم گفت: «به خانه بروید و اسلحه به دست گیرید.»
در اکثر شهرهای بزرگ آمریکا شورش هایی به پا شد و در این بین، پلیس به طرف 40 تن سیاه پوستان شلیک شد.
مردی سفیدپوست به نام جیمز ایرل ری، (28) به جرم قتل مارتین لوترکینگ دستگیر شد. او به اتهام قتل مارتین 30 سال در زندان بود. اما بسیاری از مردم معتقد بودند که جیمز تنها مزدوری بود از طرف سیاست مداران سفیدپوست. آن ها می گفتند جیمز نمی توانست به تنهایی به این کار دست بزند.
پیکر مارتین لوترکینگ در کلیسای پدرش، در آتالانتا به خاک سپرده شد. هزاران نفر برای وداع با رهبری که مبارزه در راه رسیدن به حقوق شهروندی برابر را آغاز کرده بود، به این مکان آمدند. بعدها پیکر مارتین به کنار پدر بزرگ و مادربزرگش منتقل شد.
روی سنگ قبر او کلماتی از معروف ترین سخنرانی اش حک شده است: «سرانجام نجات یافتم، سرانجام نجات یافتم، شکر خدای توانا را، من عاقبت آزادم.»
امروز بعد از حدود 40 سال ما راجع به مارتین لوترکینگ چه می گوییم؟ آیا رؤیای او راجع به آمریکایی عدالت محور و برابر برای همه به واقعیت پیوست؟
امروزه نسبت به گذشته آمریکایی های سیاه پوست بیشتری در پست های قدرت کشور حضور دارند. جس جکسون، (29) فردی که در موقع مرگ مارتین با او بود، در سال های 1984 و 1988 میلادی نامزد ریاست جمهوری آمریکا شد. بیش از 300 شهر آمریکا امروزه توسط سیاست مداران سیاه پوست اداره می شود.
اما فقط 59 درصد از سیاه پوستان در انتخابات شرکت می کنند. امروزه رأی سیاهان هم بسیار مهم است؛ به خصوص در زمان انتخاب ریاست جمهوری آمریکا. در سال 2000 میلادی، زمانی که جورج بوش (30) در انتخابات با اختلاف چند صد رأی از الگور (31) پیشی گرفت، بیش از 90 درصد آمریکایی - آفریقایی تبارها به الگور رأی داده بودند.
پس رؤیای مارتین لوترکینگ هنوز هم به واقعیت تبدیل نشده است. هنوز هم سیاه و سفید در آمریکا برابر نیستند. هنوز هم امکان در زندان بودن، بیکار بودن و مردن در اثر خشونت های خیابانی برای یک جوان سیاه پوست آمریکایی پنج برابر بیشتر از یک سفیدپوست است. مبارزه در جهت حقوق شهروندی برابر رهبران زیادی داشته است. افراد زیادی در جهت حقوق شهروندی به طور سخت و مداوم کار کرده اند. بیش از ده سال، مارتین لوترکینگ نماد صدای این قشر از مردم آمریکا بود. در خلال جریان تحریم اتوبوس در مونت گومری، یکی از پیروان لوترکینگ گفت: «آقای دکتر کینگ! تو سخنانی را می گویی که ما راجع به آن ها فکر می کنیم، اما قادر به بیانش در قالب کلمات نیستیم.»
و به همین دلیل است که مارتین لوترکینگ از یاد و خاطر ما بیرون نمی رود.

هدیه های مارتین لوترکینگ به ملل

* صلح تنها غیاب تنش نیست، حضور عدالت است.
* به شما می گویم، اگر انسانی آن چه را نیابد که جان خویش بر آن ببازد، شایسته زیستن نیست.
* اعمال ظلم در گوشه ای از جهان، عدالت را در گوشه ای دیگر مورد تهدید قرار می دهد.
* تا زمانی که انسان های ستم کشیده نتواند مهر دشمنان خود را به دلیل گیرند، نژادپرستی هیچ گاه ریشه کن نخواهد شد.
* ما آموختیم تا همچون پرندگان در آسمان بال بگشاییم و پهنه اقیانوس را چون ماهیان درنوردیم، اما هنر ساده زندگی برادرانه را یاد نگرفتیم.
* تاریکی، نمی تواند بر تاریکی غلبه کند، تنها روشنی می تواند آن را انجام دهد؛ نفرت، نمی تواند بر نفرت غلبه کند، تنها عشق می تواند آن را انجام دهد.
* باید پیوسته به ایجاد سد جرئت در برابر سیل ترس اقدام کنیم.
* بخشش، عملی یک باره نیست، بخشش روشی است برای زندگی.
* قدرت علمی ما از قدرت معنوی ما پیشی گرفته است. اکنون سلاح های هدایت شونده داریم و مردان هدایت نشده.

پی‌نوشت‌ها:

1. Baptist: فرقه ای از مسیحیان (پروتستان های انجیلی)-م.
2. King.
3. Segregation.
4. Racism.
5. Toussaint L"Ouverture.
6. Abraham Lincoln.
7. Morehouse College.
8. Boston University.
9. Coretta Scott.
10. Montgomery.
11. Rosa Parks.
12. Little Rock: نام شهرستانی در آرکانزاس-م.
13. Southern Christian Leadership Conference: کنفرانس رهبری مسیحیان جنوب.
14. Sitting- in: نشستن در محلی و اعتصاب کردن و ترک نکردن آن جا تا رسیدن به حقوق خود -م.
15. Creensboro.
16. Birmingham.
17. Bull Connor.
18. Lyndon Johnson.
19. Selma.
20. George Wallace.
21. Bobby Seale.
22. Huey Newton.
23. Malcolm X.
24. James Baldwin.
25. Toni Morrison.
26. Stevie Wonder.
27. Stokely Carmichael.
28. James Earl Ray.
29. Jesse Jackson.
30. George W. Bush.
31. Al Gore.

منبع مقاله :
مک لین، آلن سی. (1393)، از رؤیا تا واقعیت، برگردان امین باباربیع. تهران: موسسه ی نشر و تحقیقات ذکر، چاپ اول.
 



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط