امام زمان (علیه السّلام) به صابونی اجازه ی دیدار نداد
نويسنده:محمد محمدی اشتهاردی
منبع:کتاب «حضرت مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) فروغ تابان ولایت»
منبع:کتاب «حضرت مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) فروغ تابان ولایت»
مردی صالح و خیر اندیش در بصره عطّاری می کرد، وی داستان عجیبی دارد که از زبان خودش خاطر نشان می گردد: عطّار می- گوید: در مغازه نشسته بودم که دو نفر برای خرید سدر و کافور به در دکان من آمدند، از گفتار و سیمای آنان دریافتم که اهل بصره نیستند و از شخصیت های بزرگوار می باشند، از حال و دیار آنان پرسیدم ، آن ها کتمان کردند، من هر چه اصرار می نمودم آنان نیز اصرار به پاسخ ندادن می کردند. آخرالامر آن دو نفر را قسم به حضرت رسول صَلَی اللهُ عَلَیهِ و آلِه و سَلَم دادم که خود را معرفی کنند، چون دیدند من دست بردار نیستم ، گفتند: ما از ملازمان و چاکران درگاه حضرت ولی عصر حجّة بن الحسن العسکری – عجّل الله تعالی فرجه الشریف- هستیم، شخصی از نوکران آن درگاه با عظمت از دنیا رفته است، صاحب آن ناحیه ما را مأمور کرد که از تو سدر و کافور خریداری کنیم. فهمیدم که اینان از یاران آن حضرت هستند ، بی اختیار به دست و پای آن ها افتادم و تضرّع و زاری کردم که حتماً باید مرا به آن حضرت برسانید. یاران حضرت گفتند: مشرّف شدن به حضور آن سرور منوط به اجازه ی ایشان است! گفتم: مرا نزدیک آن حضرت ببرید ، اگر اجازه داد ، زهی سعادت وگرنه هیچ؟! آنان از اقدام به این کار خودداری کردند، ولی چون من با کمال پافشاری دست بردار نبودم، آن گاه به من رحم کرده و منّت گذاشتند و درخواست مرا اجابت نمودند. بسیار خوشحال شدم با شتاب تمام سدر و کافور را به آن ها داده، درب مغازه را بستم و به دنبال آن ها روانه شدم، تا به ساحل دریای عمان رسیدیم. آن دو نفر بدون احتیاج به کشتی روی آب روانه شدند، من ترسیدم که غرق شوم و حیران ایستادم، آنان متوجّه شدند و گفتند: مترس! خدا را به حضرت مهدی علیه السّلام قسم بده و رهسپار شو! من چنین کردم و بر روی آب مانند زمین خشک به دنبال آن ها رفتم. در وسط های دریا بودیم، دیدم ابرها به هم در آمده و هوا صورت بارانی گرفت و شروع به باریدن کرد. اتّفاقاً من همان روز صابون ریخته بودم و بر پشت بام مغازه به خاطر آن که به وسیله تابش آفتاب خشک شود، گذارده بودم، همین که باران را دیدم خیال صابون ها را نمودم و پریشان خاطر شدم. به محض این خیال مادّی ناگهان پاهایم در آب فرو رفت و به کمک هنر شناوری به دست و پا و تضرّع افتادم، آن دو نفر به من توجّه کرده و عجز و ذلّت مرا مشاهده نمودند ، فوراً به عقب برگشته ، دست مرا گرفتند و از آب بیرون کشیدند و گفتند: این پیش آمد، اثر آن خاطره ی صابون بود، بار دیگر خدا را به حضرت مهدی علیه السّلام قسم ده تا تورا در آب حفظ کند، من نیز استغاثه نموده و چنین کردم مثل اول روی آب با آنان رهسپار شدم ، وقتی به ساحل رسیدیم ، خیمه ی چادری را دیدم که همانند شجره ی طور نور از آن ساطع بود و آن فضا را روشن نموده بود. همراهان گفتند: تمام مقصود در میان همین پرده است. با هم به راه خود ادامه دادیم تا نزدیک چادر رسیدیم، یکی از همراهان پیش تر رفت تا برای من اجازه ی ورود بگیرد. چادر را خوب دیدم و صدای آن بزرگوار را می شنیدم، ولی وجود نازنینش را نمی دیدم، آن شخص درباره مشرّف شدن من از حضور مبارکش خواستار اجازه شد، آن جناب فرمود: « رُدُّوهُ فَإِنَّهُ رَجُلٌ صابُونِیٌّ ؛ به او اجازه ندهید و او را در عِداد خدمه درگاه ملک پاسبان نشمرید ، زیرا او مردی صابون دوست و مادّی است».یعنی او هنوز دل از تعلّقات دنیای دَنِی خالی نکرده و لیاقت حضور در این بارگاه را ندارد. عطّار ادامه می دهد: چون چنین شنیدم ، ناامید گشتم و دندان طمع از دیدار آن حضرت کشیدم و دانستم وقتی ممکن است به زیارت آن جناب برسم که دلم را از آلودگی های مادّی و معنوی زدوده و صاف گردانم1 .
پی نوشت :
1. دارالسلام عراقی ، ص172 با توضیحاتی از نگارنده.