ميهمان آفتاب
منبع:ماهنامه موعود
ابوالحسن ضراب اصفهاني ميگويد:
در سال 281 هجري قمري به قصد حج همراه قافلهاي، عازم مكه شديم . افراد كاروان ما همه از اهل تسنن بودند و فقط من در آنجمع ، شيعة اثني عشري بودم [و به حضرت مهدي(ع) بهعنوان امام زمان و دوازدهمين حجّت خدا و آخرين وصي رسولخدا(ص) اعتقاد داشتم].
پيش از آنكه قافلة ما به مكه برسد يكياز همراهيان ما ، خود را به مكه رسانده و منزلي در گوشه سوقالليل ، اجاره كرد كه بعدها متوجه شديم اين منزل به حضرت خديجه(س) تعلّق داشته و به دارالرضا(ع) معروف است.
پيرزني گندمگون با قديبلند را در حياط خانه ديدم، كه داراي هيبتي چشمگير بود. قاطع و كمحرف بهنظر ميآمد . نزديك وي رفته و سلام كردم ، محبت كرد وبه گرمي جوابم داد.
يك روز كه موقعيت را مناسب ديدم و دوستان و همراهان سني مذهب در منزل نبودند از او پرسيدم : درست است كه اينجا خانه امام رضا(ع) بوده؟
گفت: آري.
گفتم: شما با صاحبان اين خانه چه ارتباطي داريد؟
گفت: من از خدمتكاران آنان هستم و اين منزل از امام رضا(ع) به امام جواد(ع) وبعد به امام هادي(ع) وبعد به امام حسن عسكري(ع) رسيده و من خادمة امام حسن عسكري(ع) بودهام.
وقتي فهميدم كه آن بانو ،سرايدار و خدمتگزار حضرت امام عسكري(ع) بوده خيلي خوشحال شدم و با او انس گرفته، خدا را شكر كردم كه بالاخره سر نخي به مقصد و مقصود خود يافتم. اما چون دوستانم از اهل سنت بودند ، قضيه را از ايشان پنهان كردم و بايد چنين ميكردم، زيرا ممكن بود برايم مشكلات فراواني بهوجود آورند، علاوه بر اين كه زمان هم زمان تقيه و مراعات بود.
شب هنگام پس از برگزاري نماز و طواف [در مسجد الحرام] به خانه بر ميگشتم و با رفقايم در راهرو ميخوابيدم .
به علت ناامني حاكم بر شهر ، در خانه را ميبستيم و سنگ بزرگي را كه در آن نزديكي بود، ميغلطانديم و پشت در قرار ميداديم.
شايد بسياري از شبها كه دوستان ابوالحسن ميخوابيدند ، او بيدار بود. شور و حال عجيبي داشت . غرق فكر بود : مكه! مسجد الحرام! منزلي كه در آن بود! امام رضا(ع)، امام عسكري(ع)، امام زمان(ع)، به اعماق قلبش كه مينگريست، نوري از اميد سوسو ميكرد.گويا زندگي ابوالحسن قرار است، وارد فصل جديدي گردد و او را در شمار سعادتمندان حضور و ره يافتگان به كوي نور قرار دهد ،شايد در اين خيال و فكر بود كه آيا ميتوان سر بر آستانش نهاد و پايش را بوسيد، آيا چشمان بيرمق من به جمال دل آرايش خواهد افتاد؟
ابوالحسن چون پرندهاي پرشور و شعف و نشاط در آسمان فكر و خيال پرو بال ميزد كه ناگهان... .
ناگهان صداي باز شدن در خانه را شنيدم! نوري بهسان نور شمع فضايي را كه در آن بوديم، روشن ساخت. خدايا! ما كه در منزل را بسته و سنگ بزرگي پشت آن انداخته بوديم. ولي با كمال تعجب ديدم در باز شده و آقايي وارد خانه شدند.
گر چه هوا تاريك بود، اما يادم هستكه شكل و شمايل او را خوب ميديدم، حتي رنگ صورتش را ، مردي بود نه كوتاه قد، نه بسيار بلند، رنگ رخسارهاش گندمگون، پوششي مناسب فصل گرما داشت و پارچهاي نازك بر دوش خود انداخته بود؛ و شبهاي بعد ميديدم گاهي سر و صورت خويش را با آن ميپوشاند. آثار سجده در پيشاني مباركش نمايان بود. بارقة نوري بود كه از برابر ما ميگذشت ، و به طرف راهپلهاي كه از پشت اتاق ما به طبقة بالا راه داشت تشريف ميبرد، من برخاستم و به در خانه نگاهي انداختم، اما با كمال تعجب ديدم در بسته و سنگ نيز به همان شكلي كه ماقرار داده بوديم ، پشت در قرار گرفته و هيچ حركتي نكرده است!.
گويا ابوالحسن حس غريبي داشت و از دور آنچه را اتفاق ميافتاد، زير نظر داشت ، اما هيبت آن بزرگوار مانع ميشد كه بيشتر وارد اين جريان بشود.
هر شب بعد از نماز مغرب و عشاء و طواف به منزل ميآمدم در را ميبستم و همان سنگ بزرگ را پشت آن قرار ميداديم. شام ميخورديم، و دوستان ميخوابيدند.
من منتظر ميماندم، بعد از مدتي، بدون اين كه سنگ پشت در حركتي كند، در خانه باز ميشد و آن بزرگوار وارد منزل شده به سمت اتاق بالايي ميرفتند.
يك روز كه دوستانم از منزل بيرون رفته بودند و من تنها بودم آن بانو را در حياط ديدم . پرسيدم ، در اطاق بالايي چه كسي با تو زندگي ميكند؟
گفت: دخترم.
اما بسيار حساس بود و اجازه نميداد كسي حتي به راه پلهها نزديك شود.
شگفتآورتر اين كه اين شخص نوراني وقتي وارد منزل ميشد همانند مشعلي از نور، اطراف را روشن ميكرد، و وقتي در اطاق فوقاني قرار ميگرفت آن نور از طبقة پايين ديده ميشد وحتي دوستان من كه هيچ اعتقادي به مذهب من و امامت امامان معصوم(ع)، نداشتند، نور آن بزرگوار را كه همة اطراف را روشن كرده بود، مشاهده ميكردند. من در اين زمينه با آنها هيچ گفت و گويي نميكردم و نميبايست ميكردم.
آنها ميگفتند: اين جوان نوراني، علوي و از فرزندان حضرت اميرالمؤمنين علي(ع) است و چون آن مرد نوراني را فقط در بعضي شبها ميديدند، ميگفتند: او دختر اين پير زن را به عقد موقت خود درآورده و شيعيان اين كار را جايز ميدانند. ولي [به نظر ما اهل سنت] عقد موقت بين زن و مرد، حرام است!
رفت و آمد آن بزرگوار بهصورت معجزهآسا و مشاهدة آن نور كه حتي همراهيان من نيز ميديدند، هر روز مرا بيشتر و بيشتر به فكر فرو ميبرد. فكري كه بر دلم سنگيني ميكرد و هراسي در آن انداخته بود.
يك روز آن بانوي مخدره را در حياط خانه ديدم. فرصت را غنيمت شمرده به آرامي به او نزديك شدم و گفتم: اي بانو! مدتي است كه ميخواهم از شما سؤالي بپرسم و گفتوگويي داشته باشم ولي وجود همراهانم ، مانع از آن شده است. خواهش دارم كه هرگاه مرا در اين خانه تنها ديدي از آن بالا به پايين بيايي تا پرسش خويش را با تو در ميان بگذارم. آن مجلله تا اين جمله را شنيد، بلافاصله گفت : من هم ميخواستم تو را به رازي آگاه سازم ولي به خاطر وجود همراهانت موقعيت مناسبي پيش نيامده بود!
گفتم: چه ميخواستي بگويي؟
شايد قلب ابوالحسن در سينه به طپش افتاده بود وحكايت سفر او به نقطه حساس رسيده بود.دوست ميداشت هر چه زودتر ، رمز اين راز را بداند و نامة سر بستة اين قصه را بخواند. بهراستي اين آقا كيست و در اين خانه چه خبر است؟ كم كم داشت به آن چه كه حدس ميزد نزديك ميشد. آيا اين سيّد سراسر نور ، همان كعبة آرزوها ، و امام زمان من است ؟ آيا به شرافت ابدي ديدار او و سعادت همسايگي او دست يافتهام؟ در امواج طوفاني اين افكار شيرين ، غرق شده بود كه صداي بانو را شنيد كه ميگفت :
به شما ميفرمايند: با مسايل اعتقادي شريكان و همراهانت با خشونت برخورد مكن. با آنها به مباحثه و مجادله مپرداز. آنها در ظاهر با تو صميمي و دوستند ، ولي در باطن دشمن تو هستند! با آنها مدارا كن و راز دل نگه دار و از اين گفت و گو نيز با خبرشان منما.
از اينكه در شروع گفتوگويش به من گفت: «ميفرمايند: ...» شگفتزده شدم و پرسيدم: چهكسي ميفرمايند؟ با هيبتي خاص، اخمكرده و گفت: خودم ميگويم.
و من به خاطر هيبتي كه از آن زن در دلم افتاد، جسارت و جرئت آن را در خود نيافتم كه او را به اول صحبت خودش برگردانم و بگويم كه شما خودتان گفتيد: « ميفرمايند ».
از اين جهت پرسيدم: كدام دوستان وهمراهان را ميگوييد ؟ من گمان كردم، منظورش دوستان هم كارواني است كه از اصفهان همراه ايشان براي حج به سمت مكه حركت كرديم.
او گفت: منظورم شركاي اصفهاني است كه فعلاً در همين خانه با تو بهسر ميبرند. او راست ميگفت. با همين همراهان، اختلافي در مسايل اعتقادي و ديني داشتيم و در اصفهان كه بوديم، شكايت مرا به نزد حاكم برده بودند و خبر آن نيز به من رسيده بود. و چون جان خود را در خطر ديدم، مدتي خود را پنهان ساختم.
ديگر روز به آن بانو گفتم: از ارتباط ونسبتي كه با صاحب اين خانه داري برايم بگو. گفت: من خادمة امام حسن عسكري(ع) بودهام و در منزل ايشان خدمت ميكردم.گفتم: مرا پرسشي است ، تو را به خدا سوگند كه پرسشم را پاسخ بدهي و پير زن منتظر شد كه من سؤالم را طرح كنم.
گفتم: آيا حضرت غايب(ع) را به چشم خويش ديدهاي؟
گفت: اي برادر ، من او را نديده بودم؛ زيرا وقتي از سامرا به دليلي عازم كشور مصر شدم خواهرم نرجس خاتون به حضرت قائم(عج)، باردار بود و امام عسكري(ع) به من فرمودند: تو حضرت غايب(ع) را خواهي ديد، و همان گونه كه به من خدمت كردي به او نيز خدمت خواهي كرد. تا اين كه بعد از بيست سال زندگي در مصر امسال قبل از مراسم حج، مردي از خراسان كه خوب عربي نميدانست در مصر به ديدنم آمد و سي دينار (طلا) به عنوان هزينة سفر برايم آورد. و از حضرت غايب(ع)، فرمان آورده بود كه قبل از فرارسيدن زمان حج ، از كشور مصر به سمت مكه حركت كنم ومن به عشق ديدار او راهي مكه شدم و در اين خانه سكني گزيدم.
ابوالحسن كه اين سخنان را از او شنيد به خاطرش رسيد آن شخص نوراني را كه شبها ميبيند ، همان يوسف زهرا(ع)، است.
اما موقعيت حساس بود و همه از مخالفان بودند. آن زن هم گويا وظيفه داشت كه مبهم و همراه با تقيه گفتوگو كند ولي قضيه از روز هم روشنتر بود.
ده سكة نقره براي اداي نذر ، كنار گذاشته بودم؛ زيرا نذر كرده بودم، ده سكه در (مقام ابراهيم) بيندازم. شش عدد از آنها از سكههايي بود كه مأمون بعد از قبول ولايتعهدي از سوي امام رضا(ع) به نام آن حضرت زده بود [ و با گذشت چند دهه و مرگ مأمون عباسي، لعنةاللهعليه، آن سكهها هم از دور خارج شده بودند ، اما بالاخره نقره بود و شغل من اقتضا ميكرد و برايم ممكن مينمود كه بتوانم شش سكه از سكههاي رضوي را جمع كنم ].
ناگهان بهنظرم رسيد كه خوب است اين ده سكه را به فرزندان حضرت فاطمه(س) بدهم كه ثواب آن هم بيشتر است. پس بهتر است آنها رابه آن بانو بسپارم تا به آن بزرگوار برساند. گفتم: اين ده سكه را شما به يكي از فرزندان حضرت فاطمه زهرا(س) برسانيد و البته ميدانستم كه سكهها را به همان آقايي كه شبها به طور معجزه آسا وارد خانه ميشوند ، خواهد داد. او سكهها را گرفت و به اتاق بالايي رفت ، مدتي طول كشيد ، تا برگردد .
همين كه برگشت ده سكه را جلو من گذاشت امّا سكهها ، سكههاي قبلي نبود يعني آن ششتايي كه بهنام امام رضا(ع)، ضرب شده بود برداشته شده و شش تاي معمولي بهجاي آن گذاشته بودند. گفت: فرمودند: ما را در اين سكهها حقي نيست، همان جايي كه نذر كردهاي بينداز، اما سكههايي را كه بهنام جد ما ضرب شده برداشتيم و شش سكة رايج بهجاي آن فرستاديم و تو اين تبديل را از ما بپذير.
به او گفتم: توقيعي از آن غايب از نظر (عج) براي قاسم بن علاء در آذربايجان صادر شده و يك نسخه از آن نزد من است.آن را به شخصي كه توقيعات آن امام پنهان(ع) را ديده، عرضه نما ميخواهم بدانم آيا نسخة من صحيح است يانه؟
گفت: توقيع را به من بده كه من آنها را ميشناسم. من يافتم كه خود او به توقيعات، آشناست. توقيع را به او دادم.
گفت : اينجا خواندن آن برايم ممكن نيست و برخاست و به اتاق بالايي رفت. بعد ازمدتي بازگشت وگفت: نسخة توقيع ، صحيح است.
سپس گفت: ميفرمايند كه چگونه بر پيامبر صلوات ميفرستي؟ گفتم: با اين جمله :
«اللَّهم صل علي محمّد وآل محمّد وبارك علي محمّد وآل محمّد كأَفضل ماصليت و باركت وترحَّمت علي إبراهيم و آل إبراهيم إنَّك حميد مجيد».
آن عليا مخدره برخاست و رفت (معلوم بود كه حتي يك كلمه از نزد خود چيزي نميگويد). و فردا در موقعيتي مناسب نزد من آمد و با او دفتر كوچكي بود. دفتر را نزد من، گذارد و گفت:
ميفرمايند: هر گاه خواستي بر پيامبر و اهل بيت طاهرينش صلوات بفرستي به اين گونه كه ما براي تو فرستاديم صلوات بفرست. دفتر را برداشتم و از روي آن صلوات را نوشتم و هر روز ميخواندم.1
بعد از اين بسيار شبها منتظرش ميشدم تا شايد جمالش راببينم ، بسي شبها كه ميديدم از بالا به پايين ميآيد و همان نور... از منزل بيرون ميرفت ومن در پي او روان ميشدم. ولي هرگاه ميخواستم به او نزديكتر شوم، نميشد. مشاهدة من از آن حضرت بدين صورت بود كه نور او را ميديدم اما شخص او را نه ؛ تا وارد مسجد الحرام ميشد و از چشمم غايب ميگشت.
چه سال شگفتانگيزي بود و حج عجيبي انجام شد ، حجي كه ابوالحسن در آن احرام ديدار يار بسته بود و فكر صاحب خانه او را از خيال خانه باز داشته بود.
چه خانة شور آفريني ، كه جانش را در آنجا جاگذاشت و خود عزم سفر كرد.
ابوالحسن گويد:
مردان بسياري را ديدم كه به آن منزل ميآمدند و آن زن با آنان گفت و گو ميكرد. اما من نميفهميدم كه چه ميگويند ، نامهاي به دست آن بانو ميدادند و او به اتاق بالا ميرفت و برمي گشت و نامهاي كه گويا در بر دارندة جواب آنها بود به ايشان ميداد. در قافلهاي كه از مكه به سمت بغداد ميآمديم مردان صالحي را مشاهده ميكردم كه آنها را در آن منزل در حال صحبت با آن بانوي گرامي، ديده بودم.
حاصل اين تشرف و همسايگي با حضرت غايب(عج)، دستور صلواتي است كه به صلوات ابوالحسن ضراب اصفهاني شهرت يافت و مرحوم حاج شيخ عباس قمي(ره) در كتاب شريف مفاتيح الجنان ضمن اعمال عصر روز جمعه آن را آورده است.
ايشان از قول سيد بن طاووس(ره) نقل ميكند:
صلوات ابوالحسن ضراب اصفهاني مروي از مولاي ما حضرت مهدي، صلواتاللَّه عليه، است واگر تعقيب عصر جمعه را به جهت عذري ترك كردي ، ولي هرگز اين صلوات را ترك مكن به خاطر امري كه خداوند جل و علا ما را بر آن مطلع ساخت.
البته آن چه از متن روايت اين صلوات استفاده ميشود اختصاص به عصر روز جمعه ندارد ، از اينرو است كه خواندن آنرا بزرگان هميشه سفارش ميكردهاند و از گفتار جناب ابوالحسن ضراب هم چنين بر ميآيد كه هر روز و مكرر آنرا ميخوانده است.
در سال 281 هجري قمري به قصد حج همراه قافلهاي، عازم مكه شديم . افراد كاروان ما همه از اهل تسنن بودند و فقط من در آنجمع ، شيعة اثني عشري بودم [و به حضرت مهدي(ع) بهعنوان امام زمان و دوازدهمين حجّت خدا و آخرين وصي رسولخدا(ص) اعتقاد داشتم].
پيش از آنكه قافلة ما به مكه برسد يكياز همراهيان ما ، خود را به مكه رسانده و منزلي در گوشه سوقالليل ، اجاره كرد كه بعدها متوجه شديم اين منزل به حضرت خديجه(س) تعلّق داشته و به دارالرضا(ع) معروف است.
پيرزني گندمگون با قديبلند را در حياط خانه ديدم، كه داراي هيبتي چشمگير بود. قاطع و كمحرف بهنظر ميآمد . نزديك وي رفته و سلام كردم ، محبت كرد وبه گرمي جوابم داد.
يك روز كه موقعيت را مناسب ديدم و دوستان و همراهان سني مذهب در منزل نبودند از او پرسيدم : درست است كه اينجا خانه امام رضا(ع) بوده؟
گفت: آري.
گفتم: شما با صاحبان اين خانه چه ارتباطي داريد؟
گفت: من از خدمتكاران آنان هستم و اين منزل از امام رضا(ع) به امام جواد(ع) وبعد به امام هادي(ع) وبعد به امام حسن عسكري(ع) رسيده و من خادمة امام حسن عسكري(ع) بودهام.
وقتي فهميدم كه آن بانو ،سرايدار و خدمتگزار حضرت امام عسكري(ع) بوده خيلي خوشحال شدم و با او انس گرفته، خدا را شكر كردم كه بالاخره سر نخي به مقصد و مقصود خود يافتم. اما چون دوستانم از اهل سنت بودند ، قضيه را از ايشان پنهان كردم و بايد چنين ميكردم، زيرا ممكن بود برايم مشكلات فراواني بهوجود آورند، علاوه بر اين كه زمان هم زمان تقيه و مراعات بود.
شب هنگام پس از برگزاري نماز و طواف [در مسجد الحرام] به خانه بر ميگشتم و با رفقايم در راهرو ميخوابيدم .
به علت ناامني حاكم بر شهر ، در خانه را ميبستيم و سنگ بزرگي را كه در آن نزديكي بود، ميغلطانديم و پشت در قرار ميداديم.
شايد بسياري از شبها كه دوستان ابوالحسن ميخوابيدند ، او بيدار بود. شور و حال عجيبي داشت . غرق فكر بود : مكه! مسجد الحرام! منزلي كه در آن بود! امام رضا(ع)، امام عسكري(ع)، امام زمان(ع)، به اعماق قلبش كه مينگريست، نوري از اميد سوسو ميكرد.گويا زندگي ابوالحسن قرار است، وارد فصل جديدي گردد و او را در شمار سعادتمندان حضور و ره يافتگان به كوي نور قرار دهد ،شايد در اين خيال و فكر بود كه آيا ميتوان سر بر آستانش نهاد و پايش را بوسيد، آيا چشمان بيرمق من به جمال دل آرايش خواهد افتاد؟
ابوالحسن چون پرندهاي پرشور و شعف و نشاط در آسمان فكر و خيال پرو بال ميزد كه ناگهان... .
ناگهان صداي باز شدن در خانه را شنيدم! نوري بهسان نور شمع فضايي را كه در آن بوديم، روشن ساخت. خدايا! ما كه در منزل را بسته و سنگ بزرگي پشت آن انداخته بوديم. ولي با كمال تعجب ديدم در باز شده و آقايي وارد خانه شدند.
گر چه هوا تاريك بود، اما يادم هستكه شكل و شمايل او را خوب ميديدم، حتي رنگ صورتش را ، مردي بود نه كوتاه قد، نه بسيار بلند، رنگ رخسارهاش گندمگون، پوششي مناسب فصل گرما داشت و پارچهاي نازك بر دوش خود انداخته بود؛ و شبهاي بعد ميديدم گاهي سر و صورت خويش را با آن ميپوشاند. آثار سجده در پيشاني مباركش نمايان بود. بارقة نوري بود كه از برابر ما ميگذشت ، و به طرف راهپلهاي كه از پشت اتاق ما به طبقة بالا راه داشت تشريف ميبرد، من برخاستم و به در خانه نگاهي انداختم، اما با كمال تعجب ديدم در بسته و سنگ نيز به همان شكلي كه ماقرار داده بوديم ، پشت در قرار گرفته و هيچ حركتي نكرده است!.
گويا ابوالحسن حس غريبي داشت و از دور آنچه را اتفاق ميافتاد، زير نظر داشت ، اما هيبت آن بزرگوار مانع ميشد كه بيشتر وارد اين جريان بشود.
هر شب بعد از نماز مغرب و عشاء و طواف به منزل ميآمدم در را ميبستم و همان سنگ بزرگ را پشت آن قرار ميداديم. شام ميخورديم، و دوستان ميخوابيدند.
من منتظر ميماندم، بعد از مدتي، بدون اين كه سنگ پشت در حركتي كند، در خانه باز ميشد و آن بزرگوار وارد منزل شده به سمت اتاق بالايي ميرفتند.
يك روز كه دوستانم از منزل بيرون رفته بودند و من تنها بودم آن بانو را در حياط ديدم . پرسيدم ، در اطاق بالايي چه كسي با تو زندگي ميكند؟
گفت: دخترم.
اما بسيار حساس بود و اجازه نميداد كسي حتي به راه پلهها نزديك شود.
شگفتآورتر اين كه اين شخص نوراني وقتي وارد منزل ميشد همانند مشعلي از نور، اطراف را روشن ميكرد، و وقتي در اطاق فوقاني قرار ميگرفت آن نور از طبقة پايين ديده ميشد وحتي دوستان من كه هيچ اعتقادي به مذهب من و امامت امامان معصوم(ع)، نداشتند، نور آن بزرگوار را كه همة اطراف را روشن كرده بود، مشاهده ميكردند. من در اين زمينه با آنها هيچ گفت و گويي نميكردم و نميبايست ميكردم.
آنها ميگفتند: اين جوان نوراني، علوي و از فرزندان حضرت اميرالمؤمنين علي(ع) است و چون آن مرد نوراني را فقط در بعضي شبها ميديدند، ميگفتند: او دختر اين پير زن را به عقد موقت خود درآورده و شيعيان اين كار را جايز ميدانند. ولي [به نظر ما اهل سنت] عقد موقت بين زن و مرد، حرام است!
رفت و آمد آن بزرگوار بهصورت معجزهآسا و مشاهدة آن نور كه حتي همراهيان من نيز ميديدند، هر روز مرا بيشتر و بيشتر به فكر فرو ميبرد. فكري كه بر دلم سنگيني ميكرد و هراسي در آن انداخته بود.
يك روز آن بانوي مخدره را در حياط خانه ديدم. فرصت را غنيمت شمرده به آرامي به او نزديك شدم و گفتم: اي بانو! مدتي است كه ميخواهم از شما سؤالي بپرسم و گفتوگويي داشته باشم ولي وجود همراهانم ، مانع از آن شده است. خواهش دارم كه هرگاه مرا در اين خانه تنها ديدي از آن بالا به پايين بيايي تا پرسش خويش را با تو در ميان بگذارم. آن مجلله تا اين جمله را شنيد، بلافاصله گفت : من هم ميخواستم تو را به رازي آگاه سازم ولي به خاطر وجود همراهانت موقعيت مناسبي پيش نيامده بود!
گفتم: چه ميخواستي بگويي؟
شايد قلب ابوالحسن در سينه به طپش افتاده بود وحكايت سفر او به نقطه حساس رسيده بود.دوست ميداشت هر چه زودتر ، رمز اين راز را بداند و نامة سر بستة اين قصه را بخواند. بهراستي اين آقا كيست و در اين خانه چه خبر است؟ كم كم داشت به آن چه كه حدس ميزد نزديك ميشد. آيا اين سيّد سراسر نور ، همان كعبة آرزوها ، و امام زمان من است ؟ آيا به شرافت ابدي ديدار او و سعادت همسايگي او دست يافتهام؟ در امواج طوفاني اين افكار شيرين ، غرق شده بود كه صداي بانو را شنيد كه ميگفت :
به شما ميفرمايند: با مسايل اعتقادي شريكان و همراهانت با خشونت برخورد مكن. با آنها به مباحثه و مجادله مپرداز. آنها در ظاهر با تو صميمي و دوستند ، ولي در باطن دشمن تو هستند! با آنها مدارا كن و راز دل نگه دار و از اين گفت و گو نيز با خبرشان منما.
از اينكه در شروع گفتوگويش به من گفت: «ميفرمايند: ...» شگفتزده شدم و پرسيدم: چهكسي ميفرمايند؟ با هيبتي خاص، اخمكرده و گفت: خودم ميگويم.
و من به خاطر هيبتي كه از آن زن در دلم افتاد، جسارت و جرئت آن را در خود نيافتم كه او را به اول صحبت خودش برگردانم و بگويم كه شما خودتان گفتيد: « ميفرمايند ».
از اين جهت پرسيدم: كدام دوستان وهمراهان را ميگوييد ؟ من گمان كردم، منظورش دوستان هم كارواني است كه از اصفهان همراه ايشان براي حج به سمت مكه حركت كرديم.
او گفت: منظورم شركاي اصفهاني است كه فعلاً در همين خانه با تو بهسر ميبرند. او راست ميگفت. با همين همراهان، اختلافي در مسايل اعتقادي و ديني داشتيم و در اصفهان كه بوديم، شكايت مرا به نزد حاكم برده بودند و خبر آن نيز به من رسيده بود. و چون جان خود را در خطر ديدم، مدتي خود را پنهان ساختم.
ديگر روز به آن بانو گفتم: از ارتباط ونسبتي كه با صاحب اين خانه داري برايم بگو. گفت: من خادمة امام حسن عسكري(ع) بودهام و در منزل ايشان خدمت ميكردم.گفتم: مرا پرسشي است ، تو را به خدا سوگند كه پرسشم را پاسخ بدهي و پير زن منتظر شد كه من سؤالم را طرح كنم.
گفتم: آيا حضرت غايب(ع) را به چشم خويش ديدهاي؟
گفت: اي برادر ، من او را نديده بودم؛ زيرا وقتي از سامرا به دليلي عازم كشور مصر شدم خواهرم نرجس خاتون به حضرت قائم(عج)، باردار بود و امام عسكري(ع) به من فرمودند: تو حضرت غايب(ع) را خواهي ديد، و همان گونه كه به من خدمت كردي به او نيز خدمت خواهي كرد. تا اين كه بعد از بيست سال زندگي در مصر امسال قبل از مراسم حج، مردي از خراسان كه خوب عربي نميدانست در مصر به ديدنم آمد و سي دينار (طلا) به عنوان هزينة سفر برايم آورد. و از حضرت غايب(ع)، فرمان آورده بود كه قبل از فرارسيدن زمان حج ، از كشور مصر به سمت مكه حركت كنم ومن به عشق ديدار او راهي مكه شدم و در اين خانه سكني گزيدم.
ابوالحسن كه اين سخنان را از او شنيد به خاطرش رسيد آن شخص نوراني را كه شبها ميبيند ، همان يوسف زهرا(ع)، است.
اما موقعيت حساس بود و همه از مخالفان بودند. آن زن هم گويا وظيفه داشت كه مبهم و همراه با تقيه گفتوگو كند ولي قضيه از روز هم روشنتر بود.
ده سكة نقره براي اداي نذر ، كنار گذاشته بودم؛ زيرا نذر كرده بودم، ده سكه در (مقام ابراهيم) بيندازم. شش عدد از آنها از سكههايي بود كه مأمون بعد از قبول ولايتعهدي از سوي امام رضا(ع) به نام آن حضرت زده بود [ و با گذشت چند دهه و مرگ مأمون عباسي، لعنةاللهعليه، آن سكهها هم از دور خارج شده بودند ، اما بالاخره نقره بود و شغل من اقتضا ميكرد و برايم ممكن مينمود كه بتوانم شش سكه از سكههاي رضوي را جمع كنم ].
ناگهان بهنظرم رسيد كه خوب است اين ده سكه را به فرزندان حضرت فاطمه(س) بدهم كه ثواب آن هم بيشتر است. پس بهتر است آنها رابه آن بانو بسپارم تا به آن بزرگوار برساند. گفتم: اين ده سكه را شما به يكي از فرزندان حضرت فاطمه زهرا(س) برسانيد و البته ميدانستم كه سكهها را به همان آقايي كه شبها به طور معجزه آسا وارد خانه ميشوند ، خواهد داد. او سكهها را گرفت و به اتاق بالايي رفت ، مدتي طول كشيد ، تا برگردد .
همين كه برگشت ده سكه را جلو من گذاشت امّا سكهها ، سكههاي قبلي نبود يعني آن ششتايي كه بهنام امام رضا(ع)، ضرب شده بود برداشته شده و شش تاي معمولي بهجاي آن گذاشته بودند. گفت: فرمودند: ما را در اين سكهها حقي نيست، همان جايي كه نذر كردهاي بينداز، اما سكههايي را كه بهنام جد ما ضرب شده برداشتيم و شش سكة رايج بهجاي آن فرستاديم و تو اين تبديل را از ما بپذير.
به او گفتم: توقيعي از آن غايب از نظر (عج) براي قاسم بن علاء در آذربايجان صادر شده و يك نسخه از آن نزد من است.آن را به شخصي كه توقيعات آن امام پنهان(ع) را ديده، عرضه نما ميخواهم بدانم آيا نسخة من صحيح است يانه؟
گفت: توقيع را به من بده كه من آنها را ميشناسم. من يافتم كه خود او به توقيعات، آشناست. توقيع را به او دادم.
گفت : اينجا خواندن آن برايم ممكن نيست و برخاست و به اتاق بالايي رفت. بعد ازمدتي بازگشت وگفت: نسخة توقيع ، صحيح است.
سپس گفت: ميفرمايند كه چگونه بر پيامبر صلوات ميفرستي؟ گفتم: با اين جمله :
«اللَّهم صل علي محمّد وآل محمّد وبارك علي محمّد وآل محمّد كأَفضل ماصليت و باركت وترحَّمت علي إبراهيم و آل إبراهيم إنَّك حميد مجيد».
آن عليا مخدره برخاست و رفت (معلوم بود كه حتي يك كلمه از نزد خود چيزي نميگويد). و فردا در موقعيتي مناسب نزد من آمد و با او دفتر كوچكي بود. دفتر را نزد من، گذارد و گفت:
ميفرمايند: هر گاه خواستي بر پيامبر و اهل بيت طاهرينش صلوات بفرستي به اين گونه كه ما براي تو فرستاديم صلوات بفرست. دفتر را برداشتم و از روي آن صلوات را نوشتم و هر روز ميخواندم.1
بعد از اين بسيار شبها منتظرش ميشدم تا شايد جمالش راببينم ، بسي شبها كه ميديدم از بالا به پايين ميآيد و همان نور... از منزل بيرون ميرفت ومن در پي او روان ميشدم. ولي هرگاه ميخواستم به او نزديكتر شوم، نميشد. مشاهدة من از آن حضرت بدين صورت بود كه نور او را ميديدم اما شخص او را نه ؛ تا وارد مسجد الحرام ميشد و از چشمم غايب ميگشت.
چه سال شگفتانگيزي بود و حج عجيبي انجام شد ، حجي كه ابوالحسن در آن احرام ديدار يار بسته بود و فكر صاحب خانه او را از خيال خانه باز داشته بود.
چه خانة شور آفريني ، كه جانش را در آنجا جاگذاشت و خود عزم سفر كرد.
ابوالحسن گويد:
مردان بسياري را ديدم كه به آن منزل ميآمدند و آن زن با آنان گفت و گو ميكرد. اما من نميفهميدم كه چه ميگويند ، نامهاي به دست آن بانو ميدادند و او به اتاق بالا ميرفت و برمي گشت و نامهاي كه گويا در بر دارندة جواب آنها بود به ايشان ميداد. در قافلهاي كه از مكه به سمت بغداد ميآمديم مردان صالحي را مشاهده ميكردم كه آنها را در آن منزل در حال صحبت با آن بانوي گرامي، ديده بودم.
حاصل اين تشرف و همسايگي با حضرت غايب(عج)، دستور صلواتي است كه به صلوات ابوالحسن ضراب اصفهاني شهرت يافت و مرحوم حاج شيخ عباس قمي(ره) در كتاب شريف مفاتيح الجنان ضمن اعمال عصر روز جمعه آن را آورده است.
ايشان از قول سيد بن طاووس(ره) نقل ميكند:
صلوات ابوالحسن ضراب اصفهاني مروي از مولاي ما حضرت مهدي، صلواتاللَّه عليه، است واگر تعقيب عصر جمعه را به جهت عذري ترك كردي ، ولي هرگز اين صلوات را ترك مكن به خاطر امري كه خداوند جل و علا ما را بر آن مطلع ساخت.
البته آن چه از متن روايت اين صلوات استفاده ميشود اختصاص به عصر روز جمعه ندارد ، از اينرو است كه خواندن آنرا بزرگان هميشه سفارش ميكردهاند و از گفتار جناب ابوالحسن ضراب هم چنين بر ميآيد كه هر روز و مكرر آنرا ميخوانده است.
پينوشت:
1. اين صلوات، همان صلوات معروف به ابوالحسن ضراب است كه در مفاتيح الجنان نيز در اعمال روز جمعه نقل شده است.