ميهمان آفتاب

در سال 281 هجري قمري به قصد حج همراه قافله‏اي، عازم مكه شديم . افراد كاروان ما همه از اهل تسنن بودند و فقط من در آن‏جمع ، شيعة اثني عشري بودم [و به حضرت مهدي(ع) به‌عنوان امام زمان و دوازدهمين حجّت خدا و آخرين وصي رسول‏خدا(ص) اعتقاد داشتم]. پيش از آن‏كه قافلة ما به مكه برسد يكي‏از همراهيان ما ، خود را به مكه رسانده و منزلي در گوشه سوق‏الليل ، اجاره كرد كه بعدها متوجه شديم اين منزل به حضرت خديجه(س) تعلّق داشته و به دارالرضا(ع) معروف است.
سه‌شنبه، 14 اسفند 1386
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
ميهمان آفتاب
ميهمان آفتاب
ميهمان آفتاب

منبع:ماهنامه موعود
ابوالحسن ضراب اصفهاني مي‌گويد:
در سال 281 هجري قمري به قصد حج همراه قافله‏اي، عازم مكه شديم . افراد كاروان ما همه از اهل تسنن بودند و فقط من در آن‏جمع ، شيعة اثني عشري بودم [و به حضرت مهدي(ع) به‌عنوان امام زمان و دوازدهمين حجّت خدا و آخرين وصي رسول‏خدا(ص) اعتقاد داشتم].
پيش از آن‏كه قافلة ما به مكه برسد يكي‏از همراهيان ما ، خود را به مكه رسانده و منزلي در گوشه سوق‏الليل ، اجاره كرد كه بعدها متوجه شديم اين منزل به حضرت خديجه(س) تعلّق داشته و به دارالرضا(ع) معروف است.
پيرزني گندمگون با قدي‏بلند را در حياط خانه ديدم، كه داراي هيبتي چشمگير بود. قاطع و كم‏حرف به‏نظر مي‏آمد . نزديك وي رفته و سلام كردم ، محبت كرد وبه گرمي جوابم داد.
يك روز كه موقعيت را مناسب ديدم و دوستان و همراهان سني مذهب در منزل نبودند از او پرسيدم : درست است كه اينجا خانه امام رضا(ع) بوده؟
گفت: آري.
گفتم: شما با صاحبان اين خانه چه ارتباطي داريد؟
گفت: من از خدمتكاران آنان هستم و اين منزل از امام رضا(ع) به امام جواد(ع) وبعد به امام هادي(ع) وبعد به امام حسن عسكري(ع) رسيده و من خادمة امام حسن عسكري(ع) بوده‏ام.
وقتي فهميدم كه آن بانو ،سرايدار و خدمتگزار حضرت امام عسكري(ع) بوده خيلي خوشحال شدم و با او انس گرفته، خدا را شكر كردم كه بالاخره سر نخي به مقصد و مقصود خود يافتم. اما چون دوستانم از اهل سنت بودند ، قضيه را از ايشان پنهان كردم و بايد چنين مي‏كردم، زيرا ممكن بود برايم مشكلات فراواني به‌وجود آورند، علاوه بر اين كه زمان هم زمان تقيه و مراعات بود.
شب هنگام پس از برگزاري نماز و طواف [در مسجد الحرام] به خانه بر مي‏گشتم و با رفقايم در راهرو مي‏خوابيدم .
به علت ناامني حاكم بر شهر ، در خانه را مي‏بستيم و سنگ بزرگي را كه در آن نزديكي بود، مي‌غلطانديم و پشت در قرار مي‏داديم.
شايد بسياري از شب‏ها كه دوستان ابوالحسن مي‏خوابيدند ، او بيدار بود. شور و حال عجيبي داشت . غرق فكر بود : مكه! مسجد الحرام! منزلي كه در آن بود! امام رضا(ع)، امام عسكري(ع)، امام زمان(ع)، به اعماق قلبش كه مي‏نگريست، نوري از اميد سوسو مي‏كرد.گويا زندگي ابوالحسن قرار است، وارد فصل جديدي گردد و او را در شمار سعادتمندان حضور و ره يافتگان به كوي نور قرار دهد ،شايد در اين خيال و فكر بود كه آيا مي‏توان سر بر آستانش نهاد و پايش را بوسيد، آيا چشمان بي‏رمق من به جمال دل آرايش خواهد افتاد؟
ابوالحسن چون پرنده‏اي پرشور و شعف و نشاط در آسمان فكر و خيال پرو بال مي‏زد كه ناگهان... .
ناگهان صداي باز شدن در خانه را شنيدم! نوري به‌سان نور شمع فضايي را كه در آن بوديم، روشن ساخت. خدايا! ما كه در منزل را بسته و سنگ بزرگي پشت آن انداخته بوديم. ولي با كمال تعجب ديدم در باز شده و آقايي وارد خانه شدند.
گر چه هوا تاريك بود، اما يادم هست‏كه شكل و شمايل او را خوب مي‏ديدم، حتي رنگ صورتش را ، مردي بود نه كوتاه قد، نه بسيار بلند، رنگ رخساره‏اش گندمگون، پوششي مناسب فصل گرما داشت و پارچه‏اي نازك بر دوش خود انداخته بود؛ و شب‌هاي بعد مي‌ديدم گاهي سر و صورت خويش را با آن مي‏پوشاند. آثار سجده در پيشاني مباركش نمايان بود. بارقة نوري بود كه از برابر ما مي‏گذشت ، و به طرف راه‌پله‏اي كه از پشت اتاق ما به طبقة بالا راه داشت تشريف مي‏برد، من برخاستم و به در خانه نگاهي انداختم، اما با كمال تعجب ديدم در بسته و سنگ نيز به همان شكلي كه ماقرار داده بوديم ، پشت در قرار گرفته و هيچ حركتي نكرده است!.
گويا ابوالحسن حس غريبي داشت و از دور آنچه را اتفاق مي‏افتاد، زير نظر داشت ، اما هيبت آن بزرگوار مانع مي‏شد كه بيشتر وارد اين جريان بشود.
هر شب بعد از نماز مغرب و عشاء و طواف به منزل مي‏آمدم در را مي‌بستم و همان سنگ بزرگ را پشت آن قرار مي‏داديم. شام مي‏خورديم، و دوستان مي‏خوابيدند.
من منتظر مي‏ماندم، بعد از مدتي، بدون اين كه سنگ پشت در حركتي كند، در خانه باز مي‏شد و آن بزرگوار وارد منزل شده به سمت اتاق بالايي مي‏رفتند.
يك روز كه دوستانم از منزل بيرون رفته بودند و من تنها بودم آن بانو را در حياط ديدم . پرسيدم ، در اطاق بالايي چه كسي با تو زندگي مي‏كند؟
گفت: دخترم.
اما بسيار حساس بود و اجازه نمي‏داد كسي حتي به راه پله‏ها نزديك شود.
شگفت‏آورتر اين كه اين شخص نوراني وقتي وارد منزل مي‏شد همانند مشعلي از نور، اطراف را روشن مي‏كرد، و وقتي در اطاق فوقاني قرار مي‏گرفت آن نور از طبقة پايين ديده مي‏شد وحتي دوستان من كه هيچ اعتقادي به مذهب من و امامت امامان معصوم(ع)، نداشتند، نور آن بزرگوار را كه همة اطراف را روشن كرده بود، مشاهده مي‏كردند. من در اين زمينه با آنها هيچ گفت و گويي نمي‏كردم و نمي‏بايست مي‏كردم.
آنها مي‏گفتند: اين جوان نوراني، علوي و از فرزندان حضرت اميرالمؤمنين علي(ع) است و چون آن مرد نوراني را فقط در بعضي شب‌ها مي‏ديدند، مي‏گفتند: او دختر اين پير زن را به عقد موقت خود درآورده و شيعيان اين كار را جايز مي‏دانند. ولي [به نظر ما اهل سنت] عقد موقت بين زن و مرد، حرام است!
رفت و آمد آن بزرگوار به‏صورت معجزه‏آسا و مشاهدة آن نور كه حتي همراهيان من نيز مي‏ديدند، هر روز مرا بيشتر و بيشتر به فكر فرو مي‏برد. فكري كه بر دلم سنگيني مي‏كرد و هراسي در آن انداخته بود.
يك روز آن بانوي مخدره را در حياط خانه ديدم. فرصت را غنيمت شمرده به آرامي به او نزديك شدم و گفتم: اي بانو! مدتي است كه مي‏خواهم از شما سؤالي بپرسم و گفت‌وگويي داشته باشم ولي وجود همراهانم ، مانع از آن شده است. خواهش دارم كه هرگاه مرا در اين خانه تنها ديدي از آن بالا به پايين بيايي تا پرسش خويش را با تو در ميان بگذارم. آن مجلله تا اين جمله را شنيد، بلافاصله گفت : من هم مي‏خواستم تو را به رازي آگاه سازم ولي به خاطر وجود همراهانت موقعيت مناسبي پيش نيامده بود!
گفتم: چه مي‏خواستي بگويي؟
شايد قلب ابوالحسن در سينه به طپش افتاده بود وحكايت سفر او به نقطه حساس رسيده بود.دوست مي‏داشت هر چه زودتر ، رمز اين راز را بداند و نامة سر بستة اين قصه را بخواند. به‏راستي اين آقا كيست و در اين خانه چه خبر است؟ كم كم داشت به آن چه كه حدس مي‏زد نزديك مي‏شد. آيا اين سيّد سراسر نور ، همان كعبة آرزوها ، و امام زمان من است ؟ آيا به شرافت ابدي ديدار او و سعادت همسايگي او دست يافته‏ام؟ در امواج طوفاني اين افكار شيرين ، غرق شده بود كه صداي بانو را شنيد كه مي‏گفت :
به شما مي‏فرمايند: با مسايل اعتقادي شريكان و همراهانت با خشونت برخورد مكن. با آنها به مباحثه و مجادله مپرداز. آنها در ظاهر با تو صميمي و دوستند ، ولي در باطن دشمن تو هستند! با آنها مدارا كن و راز دل نگه دار و از اين گفت و گو نيز با خبرشان منما.
از اين‏كه در شروع گفت‌وگويش به من گفت: «مي‏فرمايند: ...» شگفت‏زده شدم و پرسيدم: چه‏كسي مي‏فرمايند؟ با هيبتي خاص، اخم‏كرده و گفت: خودم مي‏گويم.
و من به خاطر هيبتي كه از آن زن در دلم افتاد، جسارت و جرئت آن را در خود نيافتم كه او را به اول صحبت خودش برگردانم و بگويم كه شما خودتان گفتيد: « مي‏فرمايند ».
از اين جهت پرسيدم: كدام دوستان وهمراهان را مي‏گوييد ؟ من گمان كردم، منظورش دوستان هم كارواني است كه از اصفهان همراه ايشان براي حج به سمت مكه حركت كرديم.
او گفت: منظورم شركاي اصفهاني است كه فعلاً در همين خانه با تو به‏سر مي‏برند. او راست مي‏گفت. با همين همراهان، اختلافي در مسايل اعتقادي و ديني داشتيم و در اصفهان كه بوديم، شكايت مرا به نزد حاكم برده بودند و خبر آن نيز به من رسيده بود. و چون جان خود را در خطر ديدم، مدتي خود را پنهان ساختم.
ديگر روز به آن بانو گفتم: از ارتباط ونسبتي كه با صاحب اين خانه داري برايم بگو. گفت: من خادمة امام حسن عسكري(ع) بوده‏ام و در منزل ايشان خدمت مي‏كردم.گفتم: مرا پرسشي است ، تو را به خدا سوگند كه پرسشم را پاسخ بدهي و پير زن منتظر شد كه من سؤالم را طرح كنم.
گفتم: آيا حضرت غايب(ع) را به چشم خويش ديده‏اي؟
گفت: اي برادر ، من او را نديده بودم؛ زيرا وقتي از سامرا به دليلي عازم كشور مصر شدم خواهرم نرجس خاتون به حضرت قائم(عج)، باردار بود و امام عسكري(ع) به من فرمودند: تو حضرت غايب(ع) را خواهي ديد، و همان گونه كه به من خدمت كردي به او نيز خدمت خواهي كرد. تا اين كه بعد از بيست سال زندگي در مصر امسال قبل از مراسم حج، مردي از خراسان كه خوب عربي نمي‏دانست در مصر به ديدنم آمد و سي دينار (طلا) به عنوان هزينة سفر برايم آورد. و از حضرت غايب(ع)، فرمان آورده بود كه قبل از فرارسيدن زمان حج ، از كشور مصر به سمت مكه حركت كنم ومن به عشق ديدار او راهي مكه شدم و در اين خانه سكني گزيدم.
ابوالحسن كه اين سخنان را از او شنيد به خاطرش رسيد آن شخص نوراني را كه شب‌ها مي‏بيند ، همان يوسف زهرا(ع)، است.
اما موقعيت حساس بود و همه از مخالفان بودند. آن زن هم گويا وظيفه داشت كه مبهم و همراه با تقيه گفت‌و‌گو كند ولي قضيه از روز هم روشن‏تر بود.
ده سكة نقره براي اداي نذر ، كنار گذاشته بودم؛ زيرا نذر كرده بودم، ده سكه در (مقام ابراهيم) بيندازم. شش عدد از آنها از سكه‏هايي بود كه مأمون بعد از قبول ولايت‏عهدي از سوي امام رضا(ع) به نام آن حضرت زده بود [ و با گذشت چند دهه و مرگ مأمون عباسي، لعنةالله‏عليه، آن سكه‏ها هم از دور خارج شده بودند ، اما بالاخره نقره‏ بود و شغل من اقتضا مي‏كرد و برايم ممكن مي‏نمود كه بتوانم شش سكه از سكه‏هاي رضوي را جمع كنم ].
ناگهان به‏نظرم رسيد كه خوب است اين ده سكه را به فرزندان حضرت فاطمه(س) بدهم كه ثواب آن هم بيشتر است. پس بهتر است آنها رابه آن بانو بسپارم تا به آن بزرگوار برساند. گفتم: اين ده سكه را شما به يكي از فرزندان حضرت فاطمه زهرا(س) برسانيد و البته مي‏دانستم كه سكه‏ها را به همان آقايي كه شب‌ها به طور معجزه آسا وارد خانه مي‏شوند ، خواهد داد. او سكه‏ها را گرفت و به اتاق بالايي رفت ، مدتي طول كشيد ، تا برگردد .
همين كه برگشت ده سكه را جلو من گذاشت امّا سكه‏ها ، سكه‏هاي قبلي نبود يعني آن شش‏تايي كه به‏نام امام رضا(ع)، ضرب شده بود برداشته شده و شش تاي معمولي به‏جاي آن گذاشته بودند. گفت: فرمودند: ما را در اين سكه‏ها حقي نيست، همان جايي كه نذر كرده‏اي بينداز، اما سكه‏هايي را كه به‏نام جد ما ضرب شده برداشتيم و شش سكة رايج به‏جاي آن فرستاديم و تو اين تبديل را از ما بپذير.
به او گفتم: توقيعي از آن غايب از نظر (عج) براي قاسم بن علاء در آذربايجان صادر شده و يك نسخه از آن نزد من است.آن را به شخصي كه توقيعات آن امام پنهان(ع) را ديده، عرضه نما مي‏خواهم بدانم آيا نسخة من صحيح است يانه؟
گفت: توقيع را به من بده كه من آنها را مي‏شناسم. من يافتم كه خود او به توقيعات، آشناست. توقيع را به او دادم.
گفت : اينجا خواندن آن برايم ممكن نيست و برخاست و به اتاق بالايي رفت. بعد ازمدتي بازگشت وگفت: نسخة توقيع ، صحيح است.
سپس گفت: مي‏فرمايند كه چگونه بر پيامبر صلوات مي‏فرستي؟ گفتم: با اين جمله :
«اللَّهم صل علي محمّد وآل محمّد وبارك علي محمّد وآل محمّد كأَفضل ماصليت و باركت وترحَّمت علي إبراهيم و آل إبراهيم إنَّك حميد مجيد».
آن عليا مخدره برخاست و رفت (معلوم بود كه حتي يك كلمه از نزد خود چيزي نمي‏گويد). و فردا در موقعيتي مناسب نزد من آمد و با او دفتر كوچكي بود. دفتر را نزد من، گذارد و گفت:
مي‏فرمايند: هر گاه خواستي بر پيامبر و اهل بيت طاهرينش صلوات بفرستي به اين گونه كه ما براي تو فرستاديم صلوات بفرست. دفتر را برداشتم و از روي آن صلوات را نوشتم و هر روز مي‏خواندم.1
بعد از اين بسيار شب‌ها منتظرش مي‏شدم تا شايد جمالش راببينم ، بسي شب‌ها كه مي‏ديدم از بالا به پايين مي‏آيد و همان نور... از منزل بيرون مي‏رفت ومن در پي او روان مي‏شدم. ولي هرگاه مي‏خواستم به او نزديك‌تر شوم، نمي‏شد. مشاهدة من از آن حضرت بدين صورت بود كه نور او را مي‏ديدم اما شخص او را نه ؛ تا وارد مسجد الحرام مي‏شد و از چشمم غايب مي‏گشت.
چه سال شگفت‏انگيزي بود و حج عجيبي انجام شد ، حجي كه ابوالحسن در آن احرام ديدار يار بسته بود و فكر صاحب خانه او را از خيال خانه باز داشته بود.
چه خانة شور آفريني ، كه جانش را در آنجا جاگذاشت و خود عزم سفر كرد.
ابوالحسن گويد:
مردان بسياري را ديدم كه به آن منزل مي‏آمدند و آن زن با آنان گفت و گو مي‏كرد. اما من نمي‏فهميدم كه چه مي‏گويند ، نامه‏اي به دست آن بانو مي‏دادند و او به اتاق بالا مي‏رفت و برمي گشت و نامه‏اي كه گويا در بر دارندة جواب آنها بود به ايشان مي‏داد. در قافله‏اي كه از مكه به سمت بغداد مي‏آمديم مردان صالحي را مشاهده مي‏كردم كه آنها را در آن منزل در حال صحبت با آن بانوي گرامي، ديده بودم.
حاصل اين تشرف و همسايگي با حضرت غايب(عج)، دستور صلواتي است كه به صلوات ابوالحسن ضراب اصفهاني شهرت يافت و مرحوم حاج شيخ عباس قمي(ره) در كتاب شريف مفاتيح الجنان ضمن اعمال عصر روز جمعه آن را آورده است.
ايشان از قول سيد بن طاووس(ره) نقل مي‏كند:
صلوات ابوالحسن ضراب اصفهاني مروي از مولاي ما حضرت مهدي، صلوات‏اللَّه عليه، است واگر تعقيب عصر جمعه را به جهت عذري ترك كردي ، ولي هرگز اين صلوات را ترك مكن به خاطر امري كه خداوند جل و علا ما را بر آن مطلع ساخت.
البته آن چه از متن روايت اين صلوات استفاده مي‏شود اختصاص به عصر روز جمعه ندارد ، از اين‏رو است كه خواندن آن‏را بزرگان هميشه سفارش مي‏كرده‏اند و از گفتار جناب ابوالحسن ضراب هم چنين بر مي‏آيد كه هر روز و مكرر آن‏را مي‏خوانده است.

پي‌نوشت:

1. اين صلوات، همان صلوات معروف به ابوالحسن ضراب است كه در مفاتيح الجنان نيز در اعمال روز جمعه نقل شده است.





ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.