پايان يك شروع
نويسنده:شيداسادات آرامي
منبع:ماهنامه موعود
منبع:ماهنامه موعود
ـ يك نفر به اين تلفن جواب بده... كسي خانه نيست؟
مرد وقتي اين جمله را گفت، دست و صورت كفآلودش را به جريان زلال آب سپرد. دخترك به سرعت نمازش را سلام داد و به طرف تلفن دويد.
ـ الو، بفرماييد!
ـ سلام، صدف، خانهاي؟ پس چرا گوشي را برنميداري. ديگه داشتم قطع ميكردم.
ـ سلام. مريم جون، تويي، داشتم نماز ميخواندم.
ـ ببينم پدرت خانه است؟
ـ آره، چطور مگه؟ تازه آمده...
ـخوبه، تو چه جرأتي داري، دختر! جلوي پدرت نماز هم ميخواني، مگر مسخرهات نميكند؟
صدف گوشي را به دست ديگر داد و در حالي كه روي كاناپه، لم ميداد، گفت:
ـ ببينم مريم جون، زنگ زدي، اين حرفها را بگويي؟
ـ نه، دختر جون، ميخواستم بگويم قرار است بچّهها را ببرند جمكران، البتّه دو هفته ديگر. ببينم اسم تو را هم بدهم يا نه؟
ـ جمكران؟
اما لبش را گزيد. خيلي زود فهميد بياحتياطي كرده و ناخواسته، پدرش را از موضوع صحبتش مطلع كرده. گوشي را به دهانش نزديكتر كرد و آهسته گفت:
ـ من خودم بعداً بهت زنگ ميزنم باشه؟
ـ چي باشه؟
صدف با نگاه، پدرش را كه حوله به دست به طرف تلفن ميآمد، دنبال كرد، بي سر و صدا، انگشتش روي دكمة آيفن نشست و صداي مريم در فضاي اتاق پيچ خورد.
ـ صدف، چرا خوابت برده، دختر. گفتي باشه، پس جمكران ميآيي هان، بابا، دختر! من ميگويم كه شجاع شدي، جرأت پيدا كردي. پدرت كه از جمكران چندشش ميشد، چطور، ميخواهي اجازه بگيري. نميدانم والله. خدا پدر تو را هم عاقبت بخير كند. همه دين و ايمان دارند، بچّههايشان ناخلف از آب در ميآيند. حال شما بر عكس است. پدرت بيدين و شماها...
مرد، گوشي را از دست لرزان صدف جدا كرد و به آغوش تلفن برگرداند. صورتش از خشم سرخ شده بود.
ـ چند بار بگويم دوست ندارم با اين جور افراد، دوست باشي هان؟ اصلاً اين چادر چيه سرت كردي، باز هم داشتي ادابازي درميآوردي بله؟ بلند شو برو بساطت را جمع كن. سريع!
صدف، چادر گلدارش را از سر برداشت، ملتمسانه به چشمان خشمگين پدر نگريست و گفت:
ـ اما پدر! خواهش ميكنم. شما حتي يك بار نخواستي به حرفهاي من گوش كنيد. به صحبتهاي مادر، خاله و حتي عمه، پدر! اين قابل قبول نيست كه همة ما اشتباه بگوييم و تنها شما...
ـ ساكت باش دختر! من با شما فرق ميكنم. من وقتي با مكتب كمونيست آشنا شدم. يك جوان تحصيلكرده بودم. دوستان دانشگاهيام مرا با آن آشنا كردند. آنوقت تو ميخواهي به قول خودت با صحبت و معجزه و عشق و اين حرفها، مرا هدايت كني.
ـ پدر! دوستان شما مال قبل از انقلابند و آن موقع احتمال اشتباه و ...
مرد، حوله را روي مبل، پرتاب كرد و با عصبانيت گفت:
ـ مال هر موقع كه ميخواهد باشد. اشتباه من آن وقت بود كه ميگفتم، جهان آفريدگار و چه ميدانم، خدا، دارد و همه چيز روي يك حكمت و قاعده و نظم به وجود آمده... اما الآن ميفهمم، همه چيز، روي يك اتّفاق و تصادف بوده. همين و بس، تصادفي كه همه چيز را روي نظم موقّتي اما طولاني ايجاد كرده، مذهب و اعتقاد و اين حرفها، حال آدمهاي...
صدف دستان سردش را به هم گره زده بود و نگاه اندوهبارش، همچنان به خشم پدر، نظر داشت؛
ـ خواهش ميكنم، پدر! اعتقاد ما هر چند كه براي شما بيارزش است، اما براي ما محترم است. طرز فكري كه شما ازآن صحبت ميكنيد، و اين همه سال خيلي سعي كرديد، ما را با آن تربيت كنيد، نوعي بيهويتّي و بي هدفي از زندگي است.
بحثهاي پيدرپي، بر شعلههاي ناراحتي و اندوه پدر، دامن ميزد و سيگاري را از جيبش درآورد، فندك را روشن كرد و همچنان كه پايش را روي پاي ديگر ميگذاشت گفت:
صدف جان! اينقدر با من بحث نكن، باشد؟ من سالهاست با همين عقيده دارم زندگي ميكنم. سعي نكن يك روزه و يكهفتهاي، با يك اتفاق، بتواني مرا عوض كني. به جاي اين صحبتهاي بيفايده، زودتر برو تو اتاقت، ميخواهم استراحت كنم... حال عمه تعريفي نداشت و اعصابم سر جايش نيست.
صدف، چادرش را از روي صندلي برداشت، دوست نداشت حالا كه فرصتي پيدا شده، آن را به راحتي از دست بدهد:
ـ پدر! با عقيده و با ايمان ميشود حتي از خدا خواست و دعا كرد، كه عمه سعيده خوب شود و ديگر نيازي نباشد كه هر روز، برويد بيمارستان. چطور بگم شما آنقدر به عقيدة اشتباه ونادرستتان اعتقاد پيدا كرديد كه حتي حاضر نيستيد عقيدههاي ديگر را بشنويد، حداقّل اينبار به خاطر عمه سعيده...
صداي پدر كمي بلند شد:
ـ اي واي صدف! بس كن ديگر! اينقدر حرفهاي بيربط نزن. دعا... دعا... عقيده... مطمئن باش عمه سعيده، بدون دعا هم خوب ميشود، شماها، فقط دلتان را خوش ميكنيد و ميگوييد چون دعا كرديد، خوب شد، مثلاً، شفا گرفت... حالا چرا مادرت نميآيد بالا...؟
پدر، روي راحتي دراز كشيد و به دود سيگار كه اشكال درهم و برهمي را در فضا درست ميكرد، خيره شد؛ صداي غرولند كه رو به صدف بود، تمامي نداشت:
ـ تا كسي رو ميبينند، از جمكران و چه ميدانم امام زمان (عج) حرف ميزنند، همين قدر كه دولا، راست شدن تو و مادرت را تحمّل ميكنم هم خيلي است... اين مادرت كجاست كه ببيند چه تربيت كرده، تاهست، خودش ولم نميكند، وقتي هم كه دو دقيقه از دستش راحتم، دخترش را به جونم مياندازد... براي اين اردوي چه ميدانم جمكران. رضايتنامه هم ميخواهي، مگر نه؟ وقتي پايت از آنجاها بريده شد، آنوقت اصلاح ميشوي.
ـ باشد پدر! هر چه ميخواهيد بگوييد. اما مطمئن باشيد. اوضاع اينطور نميماند.
بغضش تركيد و با چشماني اشكبار، از سالن گذشت و به اوّلين اتاق كه كنار اتاق پدر و مادرش بود، وارد شد. در را پشت سرش بست و تن خستهاش را به پايين سُر داد. قطرات اشك پاورچين روي صورت معصومش به راه افتاده بودند و گوشة لپش مينشستند. مادر بعد از پارك كردن ماشين تازه وارد سالن شده بود و صداي صحبت كردنش را با پدر ميشنيد... خودش را تا روي سجادة پهن وسط اتاق كشاند. بغض گلوگيري راه نفسش را بند كرده بود. رعد و برق و به دنبال آن نم باران شروع شده بود و پردة حرير پنجرة اتاق صدف را بازي ميداد. دوست داشت، تا او هم مثل ابرهاي سياه به هم فشرده، خودش را در آن همه اشكهاي تلمبار شده، خالي كند و كرد:
ـ اي خدا جون! به دادم برس. اي امام زمان (عج)! تو رو به هر كسي كه دوستش داري، كمكم كن. من به وجود تو اعتقاد دارم و مطمئنم كه زنده هستي و حضور داري. همانطور كه به زنده بودن خودم، شك ندارم. آقاجان! تو را دوست دارم. همان طور كه پدر و مادرم را دوست دارم و حتي بيشتر. چه ميشود آقاجان! اگر باباي من هم مثل پدر دوستانم يك ذرّه از عشق تو، در دلش لانه بكند. مثل بقية پدرها، با دخترش، به جمكران بيايد... وقتي اسم تو را ميشنود، بغضش ترك بردارد. از بزرگي و آقايي تو كم نخواهد شد اگر به من كه محتاج لطف و كمك تو هستم عنايتي بكني.
ـ رعدي فرياد كشيد. قلبش سوخت. قطرات باران تا روي سجادهاش پاشيده ميشد. در اين وقت در روي پاشنه چرخيد، صدف به سمت در سر چرخاند. ترسيد:
ـ اوه، سلام مادر! شماييد.
ـ سلام مادر جان! چي شد، ترسيدي؟ فكر كردي پدرت است؟
ـ نميدانم، راستش يكدفعه، رعد و برق، بعدش باد شديد و باران ... خب بگذريم، چه خبر؟ عمه چطور بود، بهتر شده؟
ـ بحث رو عوض نكن صدف، ببينم، باز با پدرت بحث كردي، بله؟
صدف سجاده را تا زد و روي لبة تخت كنار مادرش نشست:
ـ آخر، مادر جان! به جون خودم، اين عقده تو گلويم ماند كه يك دفعه پدر بگويد، برو اسمت رو بنويس براي جمكران. اين آرزو بر دلم ماند كه به نماز و عقيدههايم گير ندهد... تو كه خودت ميداني براي هر كاري كه بوي خدا و دين ميدهد، بايد تنم بلرزد كه مبادا پدر ببيند و خانه را كن فيكون كند...
مادر خستگياش را پشت چهرة آرامبخش و مهربانش پنهان كرد و گفت:
ـ درست ميگويي صدف جان اما بايد صبور باشي. خودت خوب ميداني. پدرت آنقدرها هم كه ميگويي، كاري به كارت ندارد. اين يك ماهه هم كه اينقدر عصبي شده، فقط به خاطر حال عمه سعيده است. از وقتي عمه بستري شده، اعصاب او هم خيلي به هم ريخته خوب طبيعي هم هست، چون همين يك خواهرو... فقط نميدانم چطور بايدبه او بگوييم...
ـ چي رو مادر؟ چيزي شده، هان؟ راستش را بگو؟
ـ نه مادر! چيزي كه نشده، يعني فعلاً، چطور بگويم...
ـ قطرات زلال اشك، ميان چشمان مادر حلقه زد.
ـ صدف جان! مادر، اينقدر با پدرت بحث نكن، باشد!
ـ مادر!عمه طوري شده، امروز قرار بود، جواب آزمايشها را بدهند، چي شد؟ ... تو رو خدا، بهم بگو چي شده؟...
كلافه شده بودند. باد شديد، گويا ميخواست پرده را از سقف پايين بكشد. ديگر هيچكدام نگران كثيف شدن پردة حرير سفيد اتاق نبودند.
ـ من طاقتش رو دارم... بگو، خواهش ميكنم... نكند، حدس خاله پري درست بوده... هان؟ ... آره مادر... عمه سعيده سِل دارد... سِل... مادر به پهناي صورتش گريه كرد؛
ـ آرام... آرامتر صدف... پدرت نبايد متوجه شود... ميداني بالاخره پس از مدتها نتيجة قطعي و جواب آزمايشات امروز داده شد.
خودش را در آغوش مادر انداخت. پس از لحظهاي گريستن پرسيد.
ـ پس آن سرفههاي پيدرپي و خلتهاي خوني، ضعف مداوم و رنگ و روي پريده... خودش هم ميداند؛ عمه را ميگويم؟
ـ ظاهراً كه نه، خبر ندارد. پدرت هم چيزي نميداند. قرار بود، اين موضوع بين من و خاله پري مخفي بماند. من فقط آمدم بگويم. اين روزها، خيلي با او همصحبت نشو. سر به سرش نگذار. حساسيتش نسبت به گذشته بيشتر شده.
صدف جان! پدرت، آنقدر عمه سعيده را دوست دارد كه حاضر است براي خوب شدن او هر كاري بكند و اگر بفهمد پزشكان او را جواب كردهاند، اصلاً طاقت نميآورد.
صدف سرش را از شانة مادر برداشت و با هم به بيرون از پنجره نگريستند. باد بي رحمانه، تازيانهاش را به سر و روي درختان باغچه ميزد و دستان نحيفشان را كه به التماس به سويش دراز شده بود، پس ميزد.
ـ مادر، ميخواهم به خاله پري زنگ بزنم... ميخواهم مثل آن موقعهايي كه قلبم از زخمزبانهاي پدر جريحهدار ميشد و با سخنهاي خاله مرهم مييافت الآن هم ميخواهم باهاش صحبت كنم و نهال ظريفم به وجود ريشهدار خاله، با آن اعتقادات قوي و پايدارش تكيه دهد و رشد كند...
ـ نه عزيزم، خاله هنوز تو راه است. بعيد ميدانم الآن به خانه رسيده باشد. هوا خراب است. تازه به اصرار من او را تا يك مسيري رسانديم. قبول نكرد و باقي راه را خودش رفت. اما صدف جان! ما فقط ميتوانيم دعا كنيم، و صبر كنيم تا بلكه خداوند، كمكمان كند. پدرت هم دير يا زود موضوع را ميفهمد، شايد او بي طاقتي كند، اما من و تو، نه، نبايد فراموش كني كه ما به وجود خدا و حضور امامزمان (عج) اعتقاد داريم. و اين خيلي ارزش دارد... خيلي...
* * *
بيمارستان از جمعيت عيادت كنندگان موج ميزد. اتاق اختصاصي كه عمه در آن بستري بود، شبيه به سلول انفرادي بود با اين تفاوت كه درب سلول، باز بود و زنداني توان گريز را از دست داده بود. صدف پارچ بلور را از آب پر كرد و وقتي دسته گل نرگسي را درون آن گذاشت، آن را بوييد و روي ميز كنار تخت گذاشت. از وقتي آمده بودند، هيچ كس حرفي نميزد. پدر، زودتر از آنكه فكرش را بكنند، از موضوع باخبر شده بود. صداي سرفههاي خشك عمه تازه قطع شده بود. چشمان نيمهباز و خستهاش را به صدف و پدر و مادرش دوخت.
ـ صدف جان! عمه بيا اينجا ببينم.
ـ بله، عمه سعيده! چيزي ميخواهي، برايت بياورم.
ـ نه، عمه جان! تو چقدر بزرگ شدي، براي خودت خانمي شديها. كي عروس ميشوي عمه؟
خسته شده بود. ديگر توان ادامة صحبت نداشت. لب فرو بست...
پدر، قطرات اشكش را پاك كرد، از جا بلند شد و كنار پنجره، خودش را به تماشا مشغول كرد. چون ستوني كه در هم شكسته شده بود، رفته رفته فرو ميريخت.
عمه بار ديگر پلكهاي خستهاش را از هم گشود:
ـ سعيد! داداش!
ـ جانم، سعيده! بگو چي ميخواهي؟
ـ داداش! يادت نره براي عروسي صدف مرا دعوت كني؟ همين يك عمه رو دارد...
نفسش به سختي بالا ميآمد:
ـ داداش! زن داداش! ميخواهم برايش سنگ تموم بگذارم...
ـ حتماً، سعيده، مگر ميشود تو را يادمان بره... اصلاً بدون تو صفا ندارد...
بغض گلويش را گرفته بود. خوب ميدانست منظورش چيست. نميخواست باور كند كه بايد با زندگي خداحافظي كند. آن هم به خاطر بيمارياي كه فكر كرد فقط در زمانهاي قديم، جان انسانها را ميگرفت، نه در قرن بيستو يكم... باد، موزيانه از پنجرة نيمه باز خودش را به اتاق ميكشاند و گويا ميخواست با چنگالهاي نامرئي خود، پرده را از سقف پايين بكشد. صداي سرفههاي پيدرپي و بي جان در ميان هياهوي باد وغرش رعد گم ميشد. سعيده اين بار بغضآلود و گريان، پلكهاي كبودش را از هم گشود، لبان خشكيده و چسبناكش را به زحمت از هم باز كرد:
ـ سعيد! كجا برام قبر گرفتي؟
مادر تا نزديك صورت او خم شد.
ـ اِوا، سعيده خانم! اين چه حرفيه؟ انشاءالله خوب ميشوي.
ـ نه زنداداش، من كه همه چيز را ميدانم. دل كي رو ميخواهي خوش كني؟ خندهدار است نه؟! تو عصر پيشرفت و تكنولوژي، آدم از بيماري... پلكهاي سعيده، رنجور و بيمار، روي هم افتادند. حرفش تمام نشده بود. همزمان كه خاله پري وارد اتاق شد، پدر نگران و وحشتزده، فرياد كشيد.
ـ سعيده! چشمت را باز كن... تو را به آن خدايي كه قبولش داري. تو را به آن امام زماني كه حرفش را ميزني... سعيده... منم تنها برادرت... صدف با چشماني از حدقه درآمده و لباني لرزان خودش را به زير محبت خاله پري كه مثل هميشه همچنان آرام بود، قرار داد... مادر كه براي خبر كردن پرستار رفته بود، حالا با او برگشته بود... رعدي در آسمان جيغ كشيد و باران به شدت به پنجرة اتاق برخورد ميكرد. خلتهاي خوني، از دور دهان تاروي بالش، جريان پيدا كرده بود...
ـ .... از وقتي پرستارها آمده بودند. هيچكس حتي سعيد را به اتاق راه نميدادند. از پشت در بسته، صداي خس خس سينه و نالههاي ضعيفي شنيده ميشد. ساعت ملاقات گذشته بود و تنها، صداي قدمهاي سعيد كه براي چندمين بار طول سالن را طي ميكرد، چرت بخش را پاره ميكرد. خاله و صدف روي نيمكت سالن نشسته بودند و مادر، از پشت درب اتاق سرك ميكشيد. خاله پري از دوستان نزديك عمه سعيده و مادر بود و هم واسطة ازدواج مادر با پدر. گاهگاهي به بهانة ديدن دوستان، سري ميزد و اين ديدنها صدف را به خاله و حتي خاله پري را به او وابسته كرده بود. خاله پري، آرام از داخل كيف كوچكش، مفاتيحي را درآورد. و همچنان كه ورق ميزد، زيرچشمي پدر را ورانداز كرد. پدر طرف ديگر، نشسته بود و هيچ كاري از دستش برنميآمد و اين مستأصلش ميكرد. و زجرش ميداد. بالا صفحة مفاتيح نوشته بود؛
«استغاثه به حضرت مهدي(ع)» بعد آرام رو كرد به صدف و با مهرباني گفت:
ـ ببين دخترم! اگر پدرت اهل دعا و نماز بود هان ميگفتم برود تو حياط زير باران، اين نماز و دعا را بخواند، خيلي جواب ميدهد.
صدف چشم غرّه رفت.
ـ نه تو رو خدا، خاله پري! يك وقت چيزي بهش نگويي، اعصابش به هم ريخته است. يه چيزي بهتون ميگويد.
مادر جاي پدر كه دوباره داشت در سالن قدم ميزد، نشست. مفاتيح را ديد و گفت:
ـ پري جان! دعايي، توسّلي بخوان، بلكه حالش خوب بشود. هر چي دكتر و پرستار است، ريختند تو اتاق. سيم پشت سيم ميكنند تو حلقش.
ـ امام زمان ما، حيّ و حاضر است. دعاي فرج ميخوانم. بلكه گشايشي پيدا بشود. نميدانم... شايد هم برايش نذر جمكران كردم. هان؟ چشمان صدف برق زد.
ـ آره خاله پري، خوبه، به جان خودم خوبه. عمه سعيده، از خودمان است. حالش خوب بشود، حتماً ميآيد، مگر نه، مادر؟
ـ قربون امام زمان بروم؟ خبرش را دارم پري جون، كه گاهگاهي با هم ميرفتيد جمكران... هر چي خودت ميداني؟...
... غروب دلگير پاييزي به حياط بيمارستان پا ميگذاشت كه پس از اصرارهاي فراوان پدر و مادر و خاله پري، سرانجام پزشك شيفت قبول كرد، تا ساعت 5 صبح، پدر به عنوان همراه بيايد و پيش عمه باشد. و اما حالا، استارت ماشين زده شد و ماشين سبك و تيز هيكل سنگين خود را به پيش راند. سكوت چون پردهاي اتاقك ماشين را فرا گرفته بود و كسي جرئت بر چيدن آن را نداشت... ماشين پشت چراغ قرمز، نيش ترمزي كرد و همين كه دوباره به حركت درآمد، سعيد آه جانسوزي بيرون داد و گفت:
ـ خواهر بيچارة من! كي فكر ميكرد سِل بگيره و آرزوي ازدواج و بچه را به گور ببرد؟
ـ سعيد ! اين چه حرفيه، هنوز كه طوري نشده؟
ـ وقتي مُرد و رفت زيرخاك، آنوقت معلوم ميشود كه طوري شده؟ بله؟
صدف به كمك مادر شتافت:
ـ مادر راست ميگويد، پدر! دعا ميكنيم، شايد خدا خواست و عمه خوب شد.
نگاه خشمگين سعيد از توي آئينه به روي صدف پاچيده شد؛
ـ شماها هم كه تا حرف ميشود، زود ميگوييد دعا... دعا... خواهر من سل گرفته. ميدانيد يعني چه؟ يعني مرگ. او تا همين الان به لطف داروها زنده است. اي واي كه اگر ميدانستم چه شده، زودتر از اينها ميبردمش خارج از كشور.
ـ نه سعيد! قبول كن كه خواست خدا بوده كه هنوز زنده است. خيلي از بيماران لاعلاج بودهاند كه تا دم مرگ رفتند و شفا گرفتند... سعيد خشمش را سر دنده خالي كرد. پا روي گاز فشار داد و گفت:
ـ خُب، پس چرا سعيده شفا نميگيرد؟
ـ مصلحت نيست.
ـ همين؟ اگر سعيده بميرد، حتماً مصلحت خداي شما بوده، كه او بميرد، آره؟
مادر نفس عميقي كشيد، فكر كرد بحث كردن با او، حتي در اين موقع، بي فايده است. نگاهش را به مغازههايي كه با فرا رسيدن شب، خود را زير لامپهاي نئوني، جذاب ميكردند، خيره شد. اما طولي نكشيد كه سكوت حاكم، شكسته شد و اين بار با كلام خاله پري.
ـ آقا سعيد! اگر من شفاي سعيده خانم را بگيرم چي؟
نگاهها روي خاله پري، نشست. سعيد از توي آئينه، چهرة آرام خاله را ورانداز كرد و با پوز خندي پرسيد:
ـ پس شما ميخواهيد سعيده را شفا بدهيد؟
ـ نه، من فقط دعا ميكنم، متوسّل ميشوم. شفا دادن با كس ديگري است.
ـ خيلي خوب شفا بدهيد.
خاله پرسيد:
ـ خُب، در عوض شما چه ميكنيد؟
ـ نميدانم. براتون يه ماشين ميخرم، نميدانم. اگر زيارت دوست داريد، همة شما را به سفر ميبرم، همان امام رضايي كه قبولش داريد خوبه؟
مادر با دلخوري گفت:
ـ نه، سعيد، نخواستيم ما را جايي ببري. فقط من و صدف را راحت بگذار به اعتقاداتمان برسيم.
صدف هم از فرصت استفاده كرد:
ـ هم ببر مشهد، هم جمكران، هم كاري به كار من و مادر نداشته باش.
پس همة نگاهها روي لبهاي خاله، كشيده شد.
ـ نه، شرط من اين است كه اگر سعيده خانم، خوب شد، شما بايد مسلمان شويد و خودتان اهل نماز و زيارت شويد.
سعيد نيش ترمزي كرد. صداي بوق ماشينهايي كه از كنارمان رد ميشدند و چپ چپ داخل ماشين را نگاه ميكردند، شنيده ميشد. همة حواسمان متوجه خاله و پدر شده بود.
ـ من نميفهمم، شما به مسلماني يا نامسلماني من چكار داريد؟ اگر مشهد نميخواهيد، يه جاي ديگر، مكّه خوبه؟
ـ نه آقا سعيد! من گفتم: اگر، سعيده شفا گرفت، اگر ضمناً حاضر نيستيد، به خاطر سعيده خانم...
ـ سعيد فكري كرد و گفت:
ـ خيلي خوب باشد. اگر ميشود يك شبه، حال يك بيمار بدحال را با مسلماني من خوب كرد، چرا كه نه؟ اين يك ريسك است. با اين بهانه، عقيدة شما را هم محك ميزنم.
ماشين بار ديگر به حركت درآمد.
* * *
آسمان صاف تنها با چند تكه ابر سفيد، چشم انداز زيبايي بود كه چشم هر بينده اي را به خود جلب مي كرد. اشكهايش را پاك كرد و پنجرة اتاقش را باز كرد تا صورتش در مسير حركت نسينم صبحگاهي نفسي تازه كند. پس به سمت تلفن رفت، سالن سكوت دلهرهآوري داشت... گوشي را برداشت. نميخواست صحبتش را با گريه شروع كند، آب دهانش را فرو برد. و دكمة حافظه را فشار داد:
ـ الو! سلام خاله پري!
ـ سلام صدف جان! حالت خوبه؟
نتوانست خودش را كنترل كند و زد زير گريه؟
ـ عمهام، عمهام.
ـ صدف جان! حرف بزن، پس چرا گريه ميكني؟ عمه ات طوري شده؟
ـ نه، يعني نميدونم. مامان و بابا از صبح زود رفتند بيمارستان. راستش، ديشب كه آمديم خانه، پدر همهاش به فكر حرف هاي شما بود. مادر ميگفت تا نصف شب بيدار بود. آخر هم، دلش طاقت نميآورد و نيمه شب زنگ ميزند بيمارستان، كه ميگويند، حال عمه خيلي بد شده و بردنش CCU .
ـ خب انشاءالله خوب ميشود، تو چرا گريه ميكني؟
ـ ميداني، خاله پري، من ديشب، خواب عجيبي ديدم. خيلي سعي كردم، جلوي خودم را بگيرم و گريه نكنم. اما حتي نتوانستم كمي صبر كنم، مرا ببخشيد و بيآنكه منتظر جواب بماند، شروع كرد به تعريف خوابش.
ـ خواب ديدم ميان انبوه جمعيتي قرار گرفته بودم كه همگي به سوي نقطهاي نامعلوم ميدويدند. من هم متأثر از آنها، همچنان كه چادر گلدار نمازم را بر سر داشتم، شروع كردم به دويدن. تا اينكه، مقابلم زميني را ديدم كه به من الهام شد، آن زمين متعلّق به صاحبالزمان(عج) است. با آمدن نام حضرت (عج)، خاله پري بغضآلود پرسيد:
ـ صدف جان! بيشتر توضيح بده، چه جور زميني بود؟
ـ مثل همة زمينها، چيز خاصّي نداشت، وقتي قدم بر روي آن زمين گذاشتم، احساس كردم وارد حصار امن و حائلي خاص شدهام. هوا، نه سرد و نه گرم بود و نه صاف. همه چيز بسيار لطيف و دلنشين بود. خوب كه دقت كردم، وسط آن زمين خاكي، اتاقكي خشتي را ديدم كه چند خانم، با چادر مشكي بر سر، دور هم نشسته بودند و مشغول خواندن قرآن بودند. همين كه سرم را به عقب برگردانم چشمم افتاد به چاهي كه جمعيت چون نگيني آن را در بر گرفته بود. خاله گوش ميكني؟
ـ آره عزيزم، بگو، دارم ميشنوم.
از بعضي افراد كنار چاه، شنيدم كه ميگفتند، چاه، خيلي وقت است، خشك شده، نزديكتر رفتم. دستانم را به لبة آن گرفتم. نگاهم از ديوارههاي آن تا انتها پايين رفت. اما راستي، حتي قطره آبي هم نداشت. گويا آئينه كوير بود و نگاهم تشنهتر از چاه بالا آمد. وقتي سر بلند كردم با تعجب عمه سعيده را كنار چاه ديدم كه نشسته.
صدف به اينجا كه رسيد، زبانش بند آمده بود. گويا، تصاويري را ميديد كه قادر به بيان و توصيفش نبود. نفسي تازه كرد و ادامه داد:
ـ همين كه عمه سعيده، سر در چاه خشكيده كرد، ناگهان آب، خنك و زلال از درون چاه فوران كرد. بالا آمد. چاه پر آب شد. پر آب، عمه با خنده رو به من كرد و گفت:
ـ صدف! من شفا گرفتم... شفا...
هق هق گرية صدف از پشت تلفن، خاله پري را هم گريان كرده بود. پس بريده بريده ملتسانه پرسيد:
ـ خاله پري! تعبير اين خواب خوبه؟ مگر نه؟
ـ معلوم است عزيزم. كاملاً واضح است. انشاءالله كه عمهات شفا گرفته است.
ـ پس تو را به آن كسي كه دوستش داري، خاله! بگو چه دعايي كردي؟
ـ چرا فكر ميكني كه حتماً من دعا كردم. شايد مادرت، خودت؟
صدف حرفش را قطع كرد و گفت:
ـ شما خودتان ديشب تو ماشين از بابا قول گرفتيد،...
خاله پري كه لرزش صدايش، از گريستن او خبر ميداد، گفت:
ـ آخر، صدف جان! من كي باشم كه بخواهم شفاي مريضي را بگيرم، هر چه هست به مهرباني مولا برميگردد. راستش، ديشب وقتي شما مرا به خانه رسانديد و رفتيد. وضو گرفتم و كمي با آقايم، صحبت كردم. به آقا و سرورم گفتم: كه: من نزد تو هيچ آبرويي ندارم. اما با اين حال از تو خواهشي دارم و آن اينكه به خاطر اسلام و براي اثبات حقانيت حضور خودت و اينكه زنده هستي و ناظر بر اعمال ما، سعيده را شفا بدهي.
گفتم: آقاجان! يا صاحبالزّمان (عج)! اگر شفا بدهي يا نه، تأثيري در امامت و آقايي شما ندارد و ذرّهاي از ارادت ما به تو كم نخواهد شد. اما از تو ميخواهم تا به بهانة عنايت و لطف تو، يك نفر به جمع شيعيان تو افزوده شود و هم ما كه معتقد به توييم از پرتوهاي نوازشگرت، بهرهمند شويم.
صدف جان! من كسي نيستم. تنها با امامم، راحت حرف دلم را گفتم. اينكه من اتمام حجتها را كردهام و حالا نوبت توست كه دست در راه ماندهاي را بگيري و از زندگي بيقيدي كه گرفتارش شده، رهايش بخشي.
ديگر نتوانست ادامه دهد. ذكر توسّل، كارخودش را كرده بود...
* * *
سالن پذيرائي از عطرگل نرگس و ذكر نام حضرت وليعصر(عج)، لبريز شده بود. پدر از وقتي در بيمارستان با تعجب دكترها و پرستارها، روبرو شده بود و گفته بودند، گويا دستي از غيب حال سعيده را بهبود بخشيده و اينكه خود سعيده از وقتي كه بيمارستان را به مقصد خانه ترك ميكرد، چندين بار گفته بود:
ـ نميدانيد، خودم هم باورم نميشد، فقط ميتوانم همين را بگويم كه يك دفعه، احساس سبكي كردم. مثل كبوتر، سبكبال و آزاد شدم: فقط دوست داشتم، به اين سو و آن سو بروم. حالم دگرگون شد. پلكهايم باز و چشمم روشن شد...
ـ خاله پري و مادر كنار هم نشسته بودند و دود اسفند، تمام محوطة حياط، بالكن و اتاق خوابها را پر كرده بود... پدر و عمه سعيده روي صندلي روبهروي مادر و خاله، نشسته بودند، هر كسي ازچيزي صحبت ميكرد. صدف در قسمت نشيمن سالن بود. روي كاناپه لم داد و آرام گوشي را برداشت و همانطور كه شماره ميگرفت، تصوير چشمان گريان پدر همراه با صحبتهايش توجهاش را جلب كرد:
ـ ميبينيد، پري خانم! بيش از بيست سال پيش وقتي با كمونيستي آشنا شدم و نماز خواندن را كنار گذاشتم. احساس كردم، پشتم به يكباره خالي شد. اما آن را گذاشتم به حساب ترك عادت چندين ساله. و وقتي رفته رفته، همة چيز زندگيام را روي حساب لامذهبي، بنا ميكردم. هيچ گاه فكرنميكردم، زماني برسد كه به خط پايان آن راه برسم. و امروز با عنايتي از طرف حضرت صاحبالزمان(عج) به پايان آن شروع اشتباه رسيدم. به پايان ظلمت و گمراهي. صدف شماره را گرفت و منتظر ماند تا پس از شنيدن بوق، پيام خود را براي مريم ارسال كند.
ـ الو، مريم جان، سلام! صدف هستم. ميخواستم لطف كني و براي اردوي جمكران اسم مرا هم بنويسي. اگر خدا بخواهد ميآيم، البته با يك رضايتنامة كتبي از پدرم...
مرد وقتي اين جمله را گفت، دست و صورت كفآلودش را به جريان زلال آب سپرد. دخترك به سرعت نمازش را سلام داد و به طرف تلفن دويد.
ـ الو، بفرماييد!
ـ سلام، صدف، خانهاي؟ پس چرا گوشي را برنميداري. ديگه داشتم قطع ميكردم.
ـ سلام. مريم جون، تويي، داشتم نماز ميخواندم.
ـ ببينم پدرت خانه است؟
ـ آره، چطور مگه؟ تازه آمده...
ـخوبه، تو چه جرأتي داري، دختر! جلوي پدرت نماز هم ميخواني، مگر مسخرهات نميكند؟
صدف گوشي را به دست ديگر داد و در حالي كه روي كاناپه، لم ميداد، گفت:
ـ ببينم مريم جون، زنگ زدي، اين حرفها را بگويي؟
ـ نه، دختر جون، ميخواستم بگويم قرار است بچّهها را ببرند جمكران، البتّه دو هفته ديگر. ببينم اسم تو را هم بدهم يا نه؟
ـ جمكران؟
اما لبش را گزيد. خيلي زود فهميد بياحتياطي كرده و ناخواسته، پدرش را از موضوع صحبتش مطلع كرده. گوشي را به دهانش نزديكتر كرد و آهسته گفت:
ـ من خودم بعداً بهت زنگ ميزنم باشه؟
ـ چي باشه؟
صدف با نگاه، پدرش را كه حوله به دست به طرف تلفن ميآمد، دنبال كرد، بي سر و صدا، انگشتش روي دكمة آيفن نشست و صداي مريم در فضاي اتاق پيچ خورد.
ـ صدف، چرا خوابت برده، دختر. گفتي باشه، پس جمكران ميآيي هان، بابا، دختر! من ميگويم كه شجاع شدي، جرأت پيدا كردي. پدرت كه از جمكران چندشش ميشد، چطور، ميخواهي اجازه بگيري. نميدانم والله. خدا پدر تو را هم عاقبت بخير كند. همه دين و ايمان دارند، بچّههايشان ناخلف از آب در ميآيند. حال شما بر عكس است. پدرت بيدين و شماها...
مرد، گوشي را از دست لرزان صدف جدا كرد و به آغوش تلفن برگرداند. صورتش از خشم سرخ شده بود.
ـ چند بار بگويم دوست ندارم با اين جور افراد، دوست باشي هان؟ اصلاً اين چادر چيه سرت كردي، باز هم داشتي ادابازي درميآوردي بله؟ بلند شو برو بساطت را جمع كن. سريع!
صدف، چادر گلدارش را از سر برداشت، ملتمسانه به چشمان خشمگين پدر نگريست و گفت:
ـ اما پدر! خواهش ميكنم. شما حتي يك بار نخواستي به حرفهاي من گوش كنيد. به صحبتهاي مادر، خاله و حتي عمه، پدر! اين قابل قبول نيست كه همة ما اشتباه بگوييم و تنها شما...
ـ ساكت باش دختر! من با شما فرق ميكنم. من وقتي با مكتب كمونيست آشنا شدم. يك جوان تحصيلكرده بودم. دوستان دانشگاهيام مرا با آن آشنا كردند. آنوقت تو ميخواهي به قول خودت با صحبت و معجزه و عشق و اين حرفها، مرا هدايت كني.
ـ پدر! دوستان شما مال قبل از انقلابند و آن موقع احتمال اشتباه و ...
مرد، حوله را روي مبل، پرتاب كرد و با عصبانيت گفت:
ـ مال هر موقع كه ميخواهد باشد. اشتباه من آن وقت بود كه ميگفتم، جهان آفريدگار و چه ميدانم، خدا، دارد و همه چيز روي يك حكمت و قاعده و نظم به وجود آمده... اما الآن ميفهمم، همه چيز، روي يك اتّفاق و تصادف بوده. همين و بس، تصادفي كه همه چيز را روي نظم موقّتي اما طولاني ايجاد كرده، مذهب و اعتقاد و اين حرفها، حال آدمهاي...
صدف دستان سردش را به هم گره زده بود و نگاه اندوهبارش، همچنان به خشم پدر، نظر داشت؛
ـ خواهش ميكنم، پدر! اعتقاد ما هر چند كه براي شما بيارزش است، اما براي ما محترم است. طرز فكري كه شما ازآن صحبت ميكنيد، و اين همه سال خيلي سعي كرديد، ما را با آن تربيت كنيد، نوعي بيهويتّي و بي هدفي از زندگي است.
بحثهاي پيدرپي، بر شعلههاي ناراحتي و اندوه پدر، دامن ميزد و سيگاري را از جيبش درآورد، فندك را روشن كرد و همچنان كه پايش را روي پاي ديگر ميگذاشت گفت:
صدف جان! اينقدر با من بحث نكن، باشد؟ من سالهاست با همين عقيده دارم زندگي ميكنم. سعي نكن يك روزه و يكهفتهاي، با يك اتفاق، بتواني مرا عوض كني. به جاي اين صحبتهاي بيفايده، زودتر برو تو اتاقت، ميخواهم استراحت كنم... حال عمه تعريفي نداشت و اعصابم سر جايش نيست.
صدف، چادرش را از روي صندلي برداشت، دوست نداشت حالا كه فرصتي پيدا شده، آن را به راحتي از دست بدهد:
ـ پدر! با عقيده و با ايمان ميشود حتي از خدا خواست و دعا كرد، كه عمه سعيده خوب شود و ديگر نيازي نباشد كه هر روز، برويد بيمارستان. چطور بگم شما آنقدر به عقيدة اشتباه ونادرستتان اعتقاد پيدا كرديد كه حتي حاضر نيستيد عقيدههاي ديگر را بشنويد، حداقّل اينبار به خاطر عمه سعيده...
صداي پدر كمي بلند شد:
ـ اي واي صدف! بس كن ديگر! اينقدر حرفهاي بيربط نزن. دعا... دعا... عقيده... مطمئن باش عمه سعيده، بدون دعا هم خوب ميشود، شماها، فقط دلتان را خوش ميكنيد و ميگوييد چون دعا كرديد، خوب شد، مثلاً، شفا گرفت... حالا چرا مادرت نميآيد بالا...؟
پدر، روي راحتي دراز كشيد و به دود سيگار كه اشكال درهم و برهمي را در فضا درست ميكرد، خيره شد؛ صداي غرولند كه رو به صدف بود، تمامي نداشت:
ـ تا كسي رو ميبينند، از جمكران و چه ميدانم امام زمان (عج) حرف ميزنند، همين قدر كه دولا، راست شدن تو و مادرت را تحمّل ميكنم هم خيلي است... اين مادرت كجاست كه ببيند چه تربيت كرده، تاهست، خودش ولم نميكند، وقتي هم كه دو دقيقه از دستش راحتم، دخترش را به جونم مياندازد... براي اين اردوي چه ميدانم جمكران. رضايتنامه هم ميخواهي، مگر نه؟ وقتي پايت از آنجاها بريده شد، آنوقت اصلاح ميشوي.
ـ باشد پدر! هر چه ميخواهيد بگوييد. اما مطمئن باشيد. اوضاع اينطور نميماند.
بغضش تركيد و با چشماني اشكبار، از سالن گذشت و به اوّلين اتاق كه كنار اتاق پدر و مادرش بود، وارد شد. در را پشت سرش بست و تن خستهاش را به پايين سُر داد. قطرات اشك پاورچين روي صورت معصومش به راه افتاده بودند و گوشة لپش مينشستند. مادر بعد از پارك كردن ماشين تازه وارد سالن شده بود و صداي صحبت كردنش را با پدر ميشنيد... خودش را تا روي سجادة پهن وسط اتاق كشاند. بغض گلوگيري راه نفسش را بند كرده بود. رعد و برق و به دنبال آن نم باران شروع شده بود و پردة حرير پنجرة اتاق صدف را بازي ميداد. دوست داشت، تا او هم مثل ابرهاي سياه به هم فشرده، خودش را در آن همه اشكهاي تلمبار شده، خالي كند و كرد:
ـ اي خدا جون! به دادم برس. اي امام زمان (عج)! تو رو به هر كسي كه دوستش داري، كمكم كن. من به وجود تو اعتقاد دارم و مطمئنم كه زنده هستي و حضور داري. همانطور كه به زنده بودن خودم، شك ندارم. آقاجان! تو را دوست دارم. همان طور كه پدر و مادرم را دوست دارم و حتي بيشتر. چه ميشود آقاجان! اگر باباي من هم مثل پدر دوستانم يك ذرّه از عشق تو، در دلش لانه بكند. مثل بقية پدرها، با دخترش، به جمكران بيايد... وقتي اسم تو را ميشنود، بغضش ترك بردارد. از بزرگي و آقايي تو كم نخواهد شد اگر به من كه محتاج لطف و كمك تو هستم عنايتي بكني.
ـ رعدي فرياد كشيد. قلبش سوخت. قطرات باران تا روي سجادهاش پاشيده ميشد. در اين وقت در روي پاشنه چرخيد، صدف به سمت در سر چرخاند. ترسيد:
ـ اوه، سلام مادر! شماييد.
ـ سلام مادر جان! چي شد، ترسيدي؟ فكر كردي پدرت است؟
ـ نميدانم، راستش يكدفعه، رعد و برق، بعدش باد شديد و باران ... خب بگذريم، چه خبر؟ عمه چطور بود، بهتر شده؟
ـ بحث رو عوض نكن صدف، ببينم، باز با پدرت بحث كردي، بله؟
صدف سجاده را تا زد و روي لبة تخت كنار مادرش نشست:
ـ آخر، مادر جان! به جون خودم، اين عقده تو گلويم ماند كه يك دفعه پدر بگويد، برو اسمت رو بنويس براي جمكران. اين آرزو بر دلم ماند كه به نماز و عقيدههايم گير ندهد... تو كه خودت ميداني براي هر كاري كه بوي خدا و دين ميدهد، بايد تنم بلرزد كه مبادا پدر ببيند و خانه را كن فيكون كند...
مادر خستگياش را پشت چهرة آرامبخش و مهربانش پنهان كرد و گفت:
ـ درست ميگويي صدف جان اما بايد صبور باشي. خودت خوب ميداني. پدرت آنقدرها هم كه ميگويي، كاري به كارت ندارد. اين يك ماهه هم كه اينقدر عصبي شده، فقط به خاطر حال عمه سعيده است. از وقتي عمه بستري شده، اعصاب او هم خيلي به هم ريخته خوب طبيعي هم هست، چون همين يك خواهرو... فقط نميدانم چطور بايدبه او بگوييم...
ـ چي رو مادر؟ چيزي شده، هان؟ راستش را بگو؟
ـ نه مادر! چيزي كه نشده، يعني فعلاً، چطور بگويم...
ـ قطرات زلال اشك، ميان چشمان مادر حلقه زد.
ـ صدف جان! مادر، اينقدر با پدرت بحث نكن، باشد!
ـ مادر!عمه طوري شده، امروز قرار بود، جواب آزمايشها را بدهند، چي شد؟ ... تو رو خدا، بهم بگو چي شده؟...
كلافه شده بودند. باد شديد، گويا ميخواست پرده را از سقف پايين بكشد. ديگر هيچكدام نگران كثيف شدن پردة حرير سفيد اتاق نبودند.
ـ من طاقتش رو دارم... بگو، خواهش ميكنم... نكند، حدس خاله پري درست بوده... هان؟ ... آره مادر... عمه سعيده سِل دارد... سِل... مادر به پهناي صورتش گريه كرد؛
ـ آرام... آرامتر صدف... پدرت نبايد متوجه شود... ميداني بالاخره پس از مدتها نتيجة قطعي و جواب آزمايشات امروز داده شد.
خودش را در آغوش مادر انداخت. پس از لحظهاي گريستن پرسيد.
ـ پس آن سرفههاي پيدرپي و خلتهاي خوني، ضعف مداوم و رنگ و روي پريده... خودش هم ميداند؛ عمه را ميگويم؟
ـ ظاهراً كه نه، خبر ندارد. پدرت هم چيزي نميداند. قرار بود، اين موضوع بين من و خاله پري مخفي بماند. من فقط آمدم بگويم. اين روزها، خيلي با او همصحبت نشو. سر به سرش نگذار. حساسيتش نسبت به گذشته بيشتر شده.
صدف جان! پدرت، آنقدر عمه سعيده را دوست دارد كه حاضر است براي خوب شدن او هر كاري بكند و اگر بفهمد پزشكان او را جواب كردهاند، اصلاً طاقت نميآورد.
صدف سرش را از شانة مادر برداشت و با هم به بيرون از پنجره نگريستند. باد بي رحمانه، تازيانهاش را به سر و روي درختان باغچه ميزد و دستان نحيفشان را كه به التماس به سويش دراز شده بود، پس ميزد.
ـ مادر، ميخواهم به خاله پري زنگ بزنم... ميخواهم مثل آن موقعهايي كه قلبم از زخمزبانهاي پدر جريحهدار ميشد و با سخنهاي خاله مرهم مييافت الآن هم ميخواهم باهاش صحبت كنم و نهال ظريفم به وجود ريشهدار خاله، با آن اعتقادات قوي و پايدارش تكيه دهد و رشد كند...
ـ نه عزيزم، خاله هنوز تو راه است. بعيد ميدانم الآن به خانه رسيده باشد. هوا خراب است. تازه به اصرار من او را تا يك مسيري رسانديم. قبول نكرد و باقي راه را خودش رفت. اما صدف جان! ما فقط ميتوانيم دعا كنيم، و صبر كنيم تا بلكه خداوند، كمكمان كند. پدرت هم دير يا زود موضوع را ميفهمد، شايد او بي طاقتي كند، اما من و تو، نه، نبايد فراموش كني كه ما به وجود خدا و حضور امامزمان (عج) اعتقاد داريم. و اين خيلي ارزش دارد... خيلي...
* * *
بيمارستان از جمعيت عيادت كنندگان موج ميزد. اتاق اختصاصي كه عمه در آن بستري بود، شبيه به سلول انفرادي بود با اين تفاوت كه درب سلول، باز بود و زنداني توان گريز را از دست داده بود. صدف پارچ بلور را از آب پر كرد و وقتي دسته گل نرگسي را درون آن گذاشت، آن را بوييد و روي ميز كنار تخت گذاشت. از وقتي آمده بودند، هيچ كس حرفي نميزد. پدر، زودتر از آنكه فكرش را بكنند، از موضوع باخبر شده بود. صداي سرفههاي خشك عمه تازه قطع شده بود. چشمان نيمهباز و خستهاش را به صدف و پدر و مادرش دوخت.
ـ صدف جان! عمه بيا اينجا ببينم.
ـ بله، عمه سعيده! چيزي ميخواهي، برايت بياورم.
ـ نه، عمه جان! تو چقدر بزرگ شدي، براي خودت خانمي شديها. كي عروس ميشوي عمه؟
خسته شده بود. ديگر توان ادامة صحبت نداشت. لب فرو بست...
پدر، قطرات اشكش را پاك كرد، از جا بلند شد و كنار پنجره، خودش را به تماشا مشغول كرد. چون ستوني كه در هم شكسته شده بود، رفته رفته فرو ميريخت.
عمه بار ديگر پلكهاي خستهاش را از هم گشود:
ـ سعيد! داداش!
ـ جانم، سعيده! بگو چي ميخواهي؟
ـ داداش! يادت نره براي عروسي صدف مرا دعوت كني؟ همين يك عمه رو دارد...
نفسش به سختي بالا ميآمد:
ـ داداش! زن داداش! ميخواهم برايش سنگ تموم بگذارم...
ـ حتماً، سعيده، مگر ميشود تو را يادمان بره... اصلاً بدون تو صفا ندارد...
بغض گلويش را گرفته بود. خوب ميدانست منظورش چيست. نميخواست باور كند كه بايد با زندگي خداحافظي كند. آن هم به خاطر بيمارياي كه فكر كرد فقط در زمانهاي قديم، جان انسانها را ميگرفت، نه در قرن بيستو يكم... باد، موزيانه از پنجرة نيمه باز خودش را به اتاق ميكشاند و گويا ميخواست با چنگالهاي نامرئي خود، پرده را از سقف پايين بكشد. صداي سرفههاي پيدرپي و بي جان در ميان هياهوي باد وغرش رعد گم ميشد. سعيده اين بار بغضآلود و گريان، پلكهاي كبودش را از هم گشود، لبان خشكيده و چسبناكش را به زحمت از هم باز كرد:
ـ سعيد! كجا برام قبر گرفتي؟
مادر تا نزديك صورت او خم شد.
ـ اِوا، سعيده خانم! اين چه حرفيه؟ انشاءالله خوب ميشوي.
ـ نه زنداداش، من كه همه چيز را ميدانم. دل كي رو ميخواهي خوش كني؟ خندهدار است نه؟! تو عصر پيشرفت و تكنولوژي، آدم از بيماري... پلكهاي سعيده، رنجور و بيمار، روي هم افتادند. حرفش تمام نشده بود. همزمان كه خاله پري وارد اتاق شد، پدر نگران و وحشتزده، فرياد كشيد.
ـ سعيده! چشمت را باز كن... تو را به آن خدايي كه قبولش داري. تو را به آن امام زماني كه حرفش را ميزني... سعيده... منم تنها برادرت... صدف با چشماني از حدقه درآمده و لباني لرزان خودش را به زير محبت خاله پري كه مثل هميشه همچنان آرام بود، قرار داد... مادر كه براي خبر كردن پرستار رفته بود، حالا با او برگشته بود... رعدي در آسمان جيغ كشيد و باران به شدت به پنجرة اتاق برخورد ميكرد. خلتهاي خوني، از دور دهان تاروي بالش، جريان پيدا كرده بود...
ـ .... از وقتي پرستارها آمده بودند. هيچكس حتي سعيد را به اتاق راه نميدادند. از پشت در بسته، صداي خس خس سينه و نالههاي ضعيفي شنيده ميشد. ساعت ملاقات گذشته بود و تنها، صداي قدمهاي سعيد كه براي چندمين بار طول سالن را طي ميكرد، چرت بخش را پاره ميكرد. خاله و صدف روي نيمكت سالن نشسته بودند و مادر، از پشت درب اتاق سرك ميكشيد. خاله پري از دوستان نزديك عمه سعيده و مادر بود و هم واسطة ازدواج مادر با پدر. گاهگاهي به بهانة ديدن دوستان، سري ميزد و اين ديدنها صدف را به خاله و حتي خاله پري را به او وابسته كرده بود. خاله پري، آرام از داخل كيف كوچكش، مفاتيحي را درآورد. و همچنان كه ورق ميزد، زيرچشمي پدر را ورانداز كرد. پدر طرف ديگر، نشسته بود و هيچ كاري از دستش برنميآمد و اين مستأصلش ميكرد. و زجرش ميداد. بالا صفحة مفاتيح نوشته بود؛
«استغاثه به حضرت مهدي(ع)» بعد آرام رو كرد به صدف و با مهرباني گفت:
ـ ببين دخترم! اگر پدرت اهل دعا و نماز بود هان ميگفتم برود تو حياط زير باران، اين نماز و دعا را بخواند، خيلي جواب ميدهد.
صدف چشم غرّه رفت.
ـ نه تو رو خدا، خاله پري! يك وقت چيزي بهش نگويي، اعصابش به هم ريخته است. يه چيزي بهتون ميگويد.
مادر جاي پدر كه دوباره داشت در سالن قدم ميزد، نشست. مفاتيح را ديد و گفت:
ـ پري جان! دعايي، توسّلي بخوان، بلكه حالش خوب بشود. هر چي دكتر و پرستار است، ريختند تو اتاق. سيم پشت سيم ميكنند تو حلقش.
ـ امام زمان ما، حيّ و حاضر است. دعاي فرج ميخوانم. بلكه گشايشي پيدا بشود. نميدانم... شايد هم برايش نذر جمكران كردم. هان؟ چشمان صدف برق زد.
ـ آره خاله پري، خوبه، به جان خودم خوبه. عمه سعيده، از خودمان است. حالش خوب بشود، حتماً ميآيد، مگر نه، مادر؟
ـ قربون امام زمان بروم؟ خبرش را دارم پري جون، كه گاهگاهي با هم ميرفتيد جمكران... هر چي خودت ميداني؟...
... غروب دلگير پاييزي به حياط بيمارستان پا ميگذاشت كه پس از اصرارهاي فراوان پدر و مادر و خاله پري، سرانجام پزشك شيفت قبول كرد، تا ساعت 5 صبح، پدر به عنوان همراه بيايد و پيش عمه باشد. و اما حالا، استارت ماشين زده شد و ماشين سبك و تيز هيكل سنگين خود را به پيش راند. سكوت چون پردهاي اتاقك ماشين را فرا گرفته بود و كسي جرئت بر چيدن آن را نداشت... ماشين پشت چراغ قرمز، نيش ترمزي كرد و همين كه دوباره به حركت درآمد، سعيد آه جانسوزي بيرون داد و گفت:
ـ خواهر بيچارة من! كي فكر ميكرد سِل بگيره و آرزوي ازدواج و بچه را به گور ببرد؟
ـ سعيد ! اين چه حرفيه، هنوز كه طوري نشده؟
ـ وقتي مُرد و رفت زيرخاك، آنوقت معلوم ميشود كه طوري شده؟ بله؟
صدف به كمك مادر شتافت:
ـ مادر راست ميگويد، پدر! دعا ميكنيم، شايد خدا خواست و عمه خوب شد.
نگاه خشمگين سعيد از توي آئينه به روي صدف پاچيده شد؛
ـ شماها هم كه تا حرف ميشود، زود ميگوييد دعا... دعا... خواهر من سل گرفته. ميدانيد يعني چه؟ يعني مرگ. او تا همين الان به لطف داروها زنده است. اي واي كه اگر ميدانستم چه شده، زودتر از اينها ميبردمش خارج از كشور.
ـ نه سعيد! قبول كن كه خواست خدا بوده كه هنوز زنده است. خيلي از بيماران لاعلاج بودهاند كه تا دم مرگ رفتند و شفا گرفتند... سعيد خشمش را سر دنده خالي كرد. پا روي گاز فشار داد و گفت:
ـ خُب، پس چرا سعيده شفا نميگيرد؟
ـ مصلحت نيست.
ـ همين؟ اگر سعيده بميرد، حتماً مصلحت خداي شما بوده، كه او بميرد، آره؟
مادر نفس عميقي كشيد، فكر كرد بحث كردن با او، حتي در اين موقع، بي فايده است. نگاهش را به مغازههايي كه با فرا رسيدن شب، خود را زير لامپهاي نئوني، جذاب ميكردند، خيره شد. اما طولي نكشيد كه سكوت حاكم، شكسته شد و اين بار با كلام خاله پري.
ـ آقا سعيد! اگر من شفاي سعيده خانم را بگيرم چي؟
نگاهها روي خاله پري، نشست. سعيد از توي آئينه، چهرة آرام خاله را ورانداز كرد و با پوز خندي پرسيد:
ـ پس شما ميخواهيد سعيده را شفا بدهيد؟
ـ نه، من فقط دعا ميكنم، متوسّل ميشوم. شفا دادن با كس ديگري است.
ـ خيلي خوب شفا بدهيد.
خاله پرسيد:
ـ خُب، در عوض شما چه ميكنيد؟
ـ نميدانم. براتون يه ماشين ميخرم، نميدانم. اگر زيارت دوست داريد، همة شما را به سفر ميبرم، همان امام رضايي كه قبولش داريد خوبه؟
مادر با دلخوري گفت:
ـ نه، سعيد، نخواستيم ما را جايي ببري. فقط من و صدف را راحت بگذار به اعتقاداتمان برسيم.
صدف هم از فرصت استفاده كرد:
ـ هم ببر مشهد، هم جمكران، هم كاري به كار من و مادر نداشته باش.
پس همة نگاهها روي لبهاي خاله، كشيده شد.
ـ نه، شرط من اين است كه اگر سعيده خانم، خوب شد، شما بايد مسلمان شويد و خودتان اهل نماز و زيارت شويد.
سعيد نيش ترمزي كرد. صداي بوق ماشينهايي كه از كنارمان رد ميشدند و چپ چپ داخل ماشين را نگاه ميكردند، شنيده ميشد. همة حواسمان متوجه خاله و پدر شده بود.
ـ من نميفهمم، شما به مسلماني يا نامسلماني من چكار داريد؟ اگر مشهد نميخواهيد، يه جاي ديگر، مكّه خوبه؟
ـ نه آقا سعيد! من گفتم: اگر، سعيده شفا گرفت، اگر ضمناً حاضر نيستيد، به خاطر سعيده خانم...
ـ سعيد فكري كرد و گفت:
ـ خيلي خوب باشد. اگر ميشود يك شبه، حال يك بيمار بدحال را با مسلماني من خوب كرد، چرا كه نه؟ اين يك ريسك است. با اين بهانه، عقيدة شما را هم محك ميزنم.
ماشين بار ديگر به حركت درآمد.
* * *
آسمان صاف تنها با چند تكه ابر سفيد، چشم انداز زيبايي بود كه چشم هر بينده اي را به خود جلب مي كرد. اشكهايش را پاك كرد و پنجرة اتاقش را باز كرد تا صورتش در مسير حركت نسينم صبحگاهي نفسي تازه كند. پس به سمت تلفن رفت، سالن سكوت دلهرهآوري داشت... گوشي را برداشت. نميخواست صحبتش را با گريه شروع كند، آب دهانش را فرو برد. و دكمة حافظه را فشار داد:
ـ الو! سلام خاله پري!
ـ سلام صدف جان! حالت خوبه؟
نتوانست خودش را كنترل كند و زد زير گريه؟
ـ عمهام، عمهام.
ـ صدف جان! حرف بزن، پس چرا گريه ميكني؟ عمه ات طوري شده؟
ـ نه، يعني نميدونم. مامان و بابا از صبح زود رفتند بيمارستان. راستش، ديشب كه آمديم خانه، پدر همهاش به فكر حرف هاي شما بود. مادر ميگفت تا نصف شب بيدار بود. آخر هم، دلش طاقت نميآورد و نيمه شب زنگ ميزند بيمارستان، كه ميگويند، حال عمه خيلي بد شده و بردنش CCU .
ـ خب انشاءالله خوب ميشود، تو چرا گريه ميكني؟
ـ ميداني، خاله پري، من ديشب، خواب عجيبي ديدم. خيلي سعي كردم، جلوي خودم را بگيرم و گريه نكنم. اما حتي نتوانستم كمي صبر كنم، مرا ببخشيد و بيآنكه منتظر جواب بماند، شروع كرد به تعريف خوابش.
ـ خواب ديدم ميان انبوه جمعيتي قرار گرفته بودم كه همگي به سوي نقطهاي نامعلوم ميدويدند. من هم متأثر از آنها، همچنان كه چادر گلدار نمازم را بر سر داشتم، شروع كردم به دويدن. تا اينكه، مقابلم زميني را ديدم كه به من الهام شد، آن زمين متعلّق به صاحبالزمان(عج) است. با آمدن نام حضرت (عج)، خاله پري بغضآلود پرسيد:
ـ صدف جان! بيشتر توضيح بده، چه جور زميني بود؟
ـ مثل همة زمينها، چيز خاصّي نداشت، وقتي قدم بر روي آن زمين گذاشتم، احساس كردم وارد حصار امن و حائلي خاص شدهام. هوا، نه سرد و نه گرم بود و نه صاف. همه چيز بسيار لطيف و دلنشين بود. خوب كه دقت كردم، وسط آن زمين خاكي، اتاقكي خشتي را ديدم كه چند خانم، با چادر مشكي بر سر، دور هم نشسته بودند و مشغول خواندن قرآن بودند. همين كه سرم را به عقب برگردانم چشمم افتاد به چاهي كه جمعيت چون نگيني آن را در بر گرفته بود. خاله گوش ميكني؟
ـ آره عزيزم، بگو، دارم ميشنوم.
از بعضي افراد كنار چاه، شنيدم كه ميگفتند، چاه، خيلي وقت است، خشك شده، نزديكتر رفتم. دستانم را به لبة آن گرفتم. نگاهم از ديوارههاي آن تا انتها پايين رفت. اما راستي، حتي قطره آبي هم نداشت. گويا آئينه كوير بود و نگاهم تشنهتر از چاه بالا آمد. وقتي سر بلند كردم با تعجب عمه سعيده را كنار چاه ديدم كه نشسته.
صدف به اينجا كه رسيد، زبانش بند آمده بود. گويا، تصاويري را ميديد كه قادر به بيان و توصيفش نبود. نفسي تازه كرد و ادامه داد:
ـ همين كه عمه سعيده، سر در چاه خشكيده كرد، ناگهان آب، خنك و زلال از درون چاه فوران كرد. بالا آمد. چاه پر آب شد. پر آب، عمه با خنده رو به من كرد و گفت:
ـ صدف! من شفا گرفتم... شفا...
هق هق گرية صدف از پشت تلفن، خاله پري را هم گريان كرده بود. پس بريده بريده ملتسانه پرسيد:
ـ خاله پري! تعبير اين خواب خوبه؟ مگر نه؟
ـ معلوم است عزيزم. كاملاً واضح است. انشاءالله كه عمهات شفا گرفته است.
ـ پس تو را به آن كسي كه دوستش داري، خاله! بگو چه دعايي كردي؟
ـ چرا فكر ميكني كه حتماً من دعا كردم. شايد مادرت، خودت؟
صدف حرفش را قطع كرد و گفت:
ـ شما خودتان ديشب تو ماشين از بابا قول گرفتيد،...
خاله پري كه لرزش صدايش، از گريستن او خبر ميداد، گفت:
ـ آخر، صدف جان! من كي باشم كه بخواهم شفاي مريضي را بگيرم، هر چه هست به مهرباني مولا برميگردد. راستش، ديشب وقتي شما مرا به خانه رسانديد و رفتيد. وضو گرفتم و كمي با آقايم، صحبت كردم. به آقا و سرورم گفتم: كه: من نزد تو هيچ آبرويي ندارم. اما با اين حال از تو خواهشي دارم و آن اينكه به خاطر اسلام و براي اثبات حقانيت حضور خودت و اينكه زنده هستي و ناظر بر اعمال ما، سعيده را شفا بدهي.
گفتم: آقاجان! يا صاحبالزّمان (عج)! اگر شفا بدهي يا نه، تأثيري در امامت و آقايي شما ندارد و ذرّهاي از ارادت ما به تو كم نخواهد شد. اما از تو ميخواهم تا به بهانة عنايت و لطف تو، يك نفر به جمع شيعيان تو افزوده شود و هم ما كه معتقد به توييم از پرتوهاي نوازشگرت، بهرهمند شويم.
صدف جان! من كسي نيستم. تنها با امامم، راحت حرف دلم را گفتم. اينكه من اتمام حجتها را كردهام و حالا نوبت توست كه دست در راه ماندهاي را بگيري و از زندگي بيقيدي كه گرفتارش شده، رهايش بخشي.
ديگر نتوانست ادامه دهد. ذكر توسّل، كارخودش را كرده بود...
* * *
سالن پذيرائي از عطرگل نرگس و ذكر نام حضرت وليعصر(عج)، لبريز شده بود. پدر از وقتي در بيمارستان با تعجب دكترها و پرستارها، روبرو شده بود و گفته بودند، گويا دستي از غيب حال سعيده را بهبود بخشيده و اينكه خود سعيده از وقتي كه بيمارستان را به مقصد خانه ترك ميكرد، چندين بار گفته بود:
ـ نميدانيد، خودم هم باورم نميشد، فقط ميتوانم همين را بگويم كه يك دفعه، احساس سبكي كردم. مثل كبوتر، سبكبال و آزاد شدم: فقط دوست داشتم، به اين سو و آن سو بروم. حالم دگرگون شد. پلكهايم باز و چشمم روشن شد...
ـ خاله پري و مادر كنار هم نشسته بودند و دود اسفند، تمام محوطة حياط، بالكن و اتاق خوابها را پر كرده بود... پدر و عمه سعيده روي صندلي روبهروي مادر و خاله، نشسته بودند، هر كسي ازچيزي صحبت ميكرد. صدف در قسمت نشيمن سالن بود. روي كاناپه لم داد و آرام گوشي را برداشت و همانطور كه شماره ميگرفت، تصوير چشمان گريان پدر همراه با صحبتهايش توجهاش را جلب كرد:
ـ ميبينيد، پري خانم! بيش از بيست سال پيش وقتي با كمونيستي آشنا شدم و نماز خواندن را كنار گذاشتم. احساس كردم، پشتم به يكباره خالي شد. اما آن را گذاشتم به حساب ترك عادت چندين ساله. و وقتي رفته رفته، همة چيز زندگيام را روي حساب لامذهبي، بنا ميكردم. هيچ گاه فكرنميكردم، زماني برسد كه به خط پايان آن راه برسم. و امروز با عنايتي از طرف حضرت صاحبالزمان(عج) به پايان آن شروع اشتباه رسيدم. به پايان ظلمت و گمراهي. صدف شماره را گرفت و منتظر ماند تا پس از شنيدن بوق، پيام خود را براي مريم ارسال كند.
ـ الو، مريم جان، سلام! صدف هستم. ميخواستم لطف كني و براي اردوي جمكران اسم مرا هم بنويسي. اگر خدا بخواهد ميآيم، البته با يك رضايتنامة كتبي از پدرم...
پينوشت:
٭ اين داستان بر اساس ماجرايي واقعي نوشته شده است.