شاهراه بيقرارها
منبع:ماهنامه موعود
حاج علي درب مغازه را بست و كركره را پايين كشيد و رو به آسمان كرد و خدا را شكر كرد و راه خانه را در پيش گرفت؛ در ميان راه تمام فكر و ذهنش مشغول حساب و كتابها بود.
پس از اينكه به خانه رسيد به طرفِ حوضِ آب در ميانة حيات منزل رفت و دست و رويش را در آن شست و پس نگاهش به انعكاس چهرة ماه افتاد كه درون آب حوض ميلغزيد.
و دوباره دلش هواي مولايش را كرد. آهسته زير لب زمزمه كرد: مولاجان، اي ماه درخشانِ دلِ تاريكم كجائي و پس آهي كشيد و به طرف اتاق رفت.
حاج علي، عمري را در بازار سپري كرده بود و مردي كاسب بود. با چهرهاي متدين و با تقوا، و آن روز پس از انجام حساب و كتابها متوجه شده بود مبلغ قابل توجهي سهم مبارك امام «ع» بدهكار است. بنابراين تصميم گرفت در اولين فرصت به نجف اشرف برود تا هم زيارتي از اميرالمؤمنين كند و هم در محضر علماي شيعه سهم و حقوق شرعي خويش را بپردازد.
پس از انجام كارها متوجه شد مبلغي دين شرعي باقي مانده كه بايد بپردازد و تصميم گرفت در حالي كه به تازگي به كاظمين آمده بود، دوباره به نجف بازگردد و دين خويش را بپردازد.
آن روز عصر هواي كاظمين طوري ديگر بود. آسمان نيلي رنگ بود و گردِ تاريك شب آهسته بر چهرة روشن آسمان پاشيده ميشد. حاج علي اسباب و لوازمش را جمع كرد و در دستاري پيچيد و پس از زيارتِ وداع از دو امام گرانقدر، امام كاظم(ع) و امام جواد(ع) بادلي سرشار از اندوهِ وداع، به راه افتاد تا به بغداد بازگردد. در دلش غوغايي به پا بود. گويي ملجأ و پناهگاهي او را به سوي خويش ميخواند.
به ياد مولايش افتاد و اشك درون چشمانش حلقه زد. به آسمان نگاهي كرد؛ آسماني كه هنوز هم نور در آن راه داشت و ظلمت بر آن چيره نگشته بود. دردي غريب پشت پلكهايش سنگيني ميكرد. چشمها را براي لحظهاي بست و فرو چكيدن قطرههاي عشق را روي گونهها انتظار كشيد و ناگاه تمامِ دردي كه در سينه داشت، به صورت شبنمي بر گونهاش فرو چكيد.
هنوز به ميانة راه نرسيده بود كه از دور سيدي را ديد، با عمامهاي سبز، با نوري آسماني و چهرهاي دلنشين و خالي بر گونه كه از جهت مقابل ميآمد. با هر قدم كه به او نزديكتر ميشد نگاهِ سيد مشتاقتر ميشد. او كه بود كه چنين دلنشين لبخند ميزد و بر او نگاه ميكرد. هنگامي كه از دور به سيد سلام كرد و سيد پاسخ او را گفت و دست براي مصاحفه گشود و با حسي سرشار از دوستي، او را در آغوش كشيد. چه معطر بود دين اين سيد و چه حسي داشت هنگامي كه حاج علي در آغوش او بود. كه همة درهاي ماتم بر روي او بسته شده بود و شادي در خانة پر مهرِ قلبش آرام آرميده بود. سيد او را كه چنان مشتاقانه به سيد نگاه ميكرد، آرام از آغوش برگرفت و بوسيد و صدا زد: «حاج علي! كجايي! چرا شب جمعه در كاظمين نماندي؟» حاج علي گفت: «آقا جان! كار داشتم، نتوانستم.» سيد فرمود: «چرا، ميتواني برگرد.» و پس از گفتگويي كوتاه فرمود: «شبِ جمعه است و شبِ زيارتي. برگرد تا به كاظمين برويم.»
حاج علي با اينكه ميدانست كار دارد اما در برابر دستور سيد، دل را خاضع او ساخت و به دستور او برگشت و در همان حال، سيد دست چپ او را در دست راست خويش نهاد و حركت كردند.
مناظر بسيار عجيب بود و زيبا. در طرف راست، نهري مملو از آب زلال و سفيد جاري بود و در كنار آن خياباني مستقيم و انواع درختان ليمو، نارنج، انار و انگور كه ميوهها بر شاخههاي آنان آويزان بود. و از همة آنها عجيبتر حسي بود كه در دل حاج علي او را به خويش ميآورد. چه دست گرم و دلنشيني داشت اين سيد و چه همراه شدن با او شادي بخش بود، گويي كه در عالمي خارج از عالم مادي هستند و تمامِ اينها يك رؤياست. در همان حال بود كه حاج علي با خود ميانديشيد، بيگمان اين سيد گرانقدر، مقامي والا دارد كه صورتش در آن تاريكي شب ميدرخشيد و چهرة ماه را در ذهن او متجلي ميكرد. پس تصميم گرفت تا از فرصت پيش آمده كمال استفاده را ببرد و شروع به سؤال كرد. سؤالات بسياري در رابطه با دوستداران امام علي(ع) و شيعيان مولا پرسيد و سيد با كمال آرامش و با متانت خاص و با حوصله به تمامي آنها پاسخ ميگفت.
زمان در گذر عالم معنا بود و هر چه بيشتر ميگذشت كوتاهتر به نظر ميرسيد. حاج علي، حالي متفاوت داشت و در دل آرزو ميكرد كه اين لحظات هيچگاه به پايان نرسند. سؤالات حاج علي بسيار بود و آنهايي كه مرتبط با او نبود و در رابطه با ديگران بود، بدون پاسخ ميماند و سيد از جواب گفتن اعراض مينمود.
پس از مدتي كه در ذهن حاج علي ثانيههايي بيش نيامده بود به دو راهياي رسيدند به سمت شهر، يكي راه سلطاني و ديگري راه سادات و آن سيد بزرگوار ميل كرد به راه سادات.
حاج علي گفت: بيا از راه سلطاني برويم و آقا فرمودند: نه از راه خود ميرويم. و حاج علي با تبعيت از سيد و همچون انساني شيفته و مسحور، به دنبال او رفت. هنوز قدمي چند نرفته بود كه در صحن مقدّس نزد كفشداري رسيدند. در رواق مطهر سيد مكث نفرمود و اذن دخول نخواند و داخل شد و دمِ درب حرم ايستاد رو به حاج علي كرد و فرمود: زيارت كن. حاج علي پاسخ داد: سرورم! نميتوانم بخوانم. و سيد شروع به خواندن كرد تا حاج علي به تبعيت از او بخواند و شروع كرد و فرمود:
ءَأدخل يا اللّه.
و آنگاه فرمود:
السّلام عليك يا رسول الله، السلام عليك يا اميرالمؤمنين،...
تا به حضرت عسكري(ع) رسيد و مكثي كوتاه كرد و فرمود:
السّلام عليك يا أبا محمّدٍ الحسن العسكري؛و آنگاه رو به حاج علي كرد و فرمود: «حاج علي! امام زمانت را ميشناسي؟»
حاج علي كه با آمدنِ نام مولايش، دوباره به ياد درد نهفته در سينهاش افتاد، با اندوهي از حسرت پاسخ داد: «آري! سرورم، چرا نميشناسم».
فرمود: «پس بر امام زمانت سلام كن!»
ناگهان چيزي در دلِ حاج علي فرو ريخت نگاهي ملتمسانه به صورت پر مهر سيد كرد، چشمانش در تلألؤ قطره اشكي ميدرخشيد و با دلي پر از اندوه زير لب زمزمه كرد: «السّلام عليك يا حجةالله، يا صاحب الزّمان» و ناگاه قطره اشك با انعكاسي از نورِ برگرفته از صورت پر مهر سيد، آرام آرام بر گونة حاج علي غلتيد و راه را براي سيل اشك باز نكرد. سيد تبسمي كرد كه همان تبسم مانند آبي بر آتش، اين دل شوريده را آرام كرد. و فرمود:
و عليك السّلام و رحمة الله و بركاته.
پس وارد حرم شدند و ضريح مقدس را بوسيدند. حاجعلي در حال و هوايي فرو رفته بود كه گويي نورِ مولا بر قلبش تابيده شده و رها و فارغ از جهان و جهانيان در احوال خويش سير ميكرد. و كاش هيچ گاه از اين حال و هوا بيرون نميآمد؛ اين آرزويي بود كه حاج علي در دل ميپروراند و ملتمسانه از خداوند ميخواست كه از اين سيد گرانقدر، گرچه او را نميشناخت، جدا نشود. پس از بوسيدن ضريح مقدس، سيد رو كرد به حاج علي و فرمود: «زيارت كن.»
حاج علي در پاسخ گفت: سرورم، نميتوانم بخوانم.
سيد با نگاهي آرام پرسيد: من برايت بخوانم؟
و حاج علي كه در دل آروزي چنين پرسشي از جانب سيد را داشت با شادماني پاسخ داد: آري.
و شروع كردند به خواندن زيارت امين الله: «السّلام عليكما يا أميني الله في أرضه» و بغض، راه گلوي حاج علي را بست «... و حجّته علي عباده...» و حاج علي را در حال خويش فرو برد. به راستي چه شبي بود آن شب براي حاج علي و چه لحظاتِ پر بركتي بودند.
چراغهاي حرم روشن بود و بوي گلاب فضاي حرم را عطرآگين كرده بود. و نور مهتاب از ادامة لابهلاي شيشههاي پنجرة نزديك درِ حرم، آرام بر سر و صورت زوار پاشيده ميشد. گويي ملائكه نيز حسرت ميخوردند به آن لحظاتِ دلنشين. صداها درهم ميپيچيد و در فضا گم ميشد، و تنها صدايي كه در گوش تكرار ميشد، صداي دلنشين سيد بود كه فرمود: «و عليك السّلام و رحمة الله و بركاته.»
حاج علي، سجادهاش را كنار صف نمازگزاران پهن كرد و متوجه سيد شد كه به صورت انفرادي به نماز ايستاده. به طرف سيد رفت. صداها هنوز درهم و گنگ بود و صداي پاسخِ نامفهومِ سيد در گوشِ حاج علي ميپيچيد و تكرار ميشد؛. بلند و بلندتر. با نگاه آخرين، تمام زواياي زيبا و دلنشين سيد را به خاطر سپرد. نگاه آرام و متين و لبخند هميشه دلنشين آقا را. آنگاه به سختي و با صورتي خيس از بارانِ عشقِ دلِ پر مهرش از آقا نگاه برگرفت و به صف نمازگزاران پيوست. در هر ركعتي كه ميگذشت، بيشتر به صحبتهاي سيد پيميبرد. نوري كه فضاي حرم را آسماني ميكرد. صورتي با رنگِ خدايي، عطري آغشته از بهترين عطرهاي بهشت، و ناگهان در ركعت آخر نماز بود كه هر چيز در ذهنش خلأهاي غفلت را پر كردند. نماز با صداي مكبر به پايان رسيد. حاج علي سراسيمه و بدون هدف، به دنبال گمشدهاي گشت كه در عالم خاكيان نميديدش. نفسها تندتند ميشد و بغضِ سنگين راه گلويش را بسته بود.
دوان دوان به هر طرف گمشدهاش را جستجو ميكرد. او مولايش را دير شناخته بود و اين تنها حسرتي بود كه بي ترديد تا ابَد رهايش نميكرد. به صحن مبارك آمد و نگاهي به آسمان كرد. آسمان، چه تيره و تار به نظر ميآمد. با نگاهي كه آسمان سيل اشك را رها كرد و زير لب زمزمه كرد: «السّلام عليك يا صاحب الزّمان.»
و ناگهان، صدايي در اعماق وجودش پاسخ داد: «و عليك السّلام و رحمةالله و بركاته».
و اين صدايي بود كه بعد از آن حادثه، تا زمان مرگ در گوشش ميپيچيد زماني كه حاج علي به آقايش سلام ميكرد.
و اين همان ندايي است كه هميشه در گوشِ جان عاشقان ظهور در پاسخِ سلامشان به مولايشان ميپيچد و عشق را تجلي ميكند.
پينوشت:
٭براساس تشرفي از كتاب: كرامات الصالحين.