عنايت امام زمان(ع)

شش يا هفت ماه بعد از جريان دستگيري و آزادي اين بزرگوار، ذرية زهرا، آقا سيد علي اندرزگو، در تهران خدمتشان رسيديم.جريانشان را به اين صورت بازگو كردند: «ما رفتيم به سوي افغانستان. مي‌بايست از طريق مشهد قاچاقي مي‌رفتيم. در بين راه رودخانه‌اي وسيع و خيلي عميق وجود داشت. به ما نگفته بودند كه يك چنين رودخانة بزرگي آنجا وجود دارد. آب موج مي‌زد سر راه ما. ديدم با بچّه‌ها و خانواده امكان عبور براي ما نيست. يقين داشتم كه منزل محاصره است و اينها به خانه ريخته‌اند و در سطح ايران براي پيدا كردن من در تلاش هستند.
سه‌شنبه، 21 اسفند 1386
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
عنايت امام زمان(ع)
عنايت امام زمان(ع)
عنايت امام زمان(ع)


منبع:ماهنامه موعود

خاطرة آزادة سرفراز حجت الاسلام و المسلمين سيد علي‌اكبر ابوترابي(ره) از شهيد سيد علي اندرزگو

شش يا هفت ماه بعد از جريان دستگيري و آزادي اين بزرگوار، ذرية زهرا، آقا سيد علي اندرزگو، در تهران خدمتشان رسيديم.جريانشان را به اين صورت بازگو كردند:
«ما رفتيم به سوي افغانستان. مي‌بايست از طريق مشهد قاچاقي مي‌رفتيم. در بين راه رودخانه‌اي وسيع و خيلي عميق وجود داشت. به ما نگفته بودند كه يك چنين رودخانة بزرگي آنجا وجود دارد. آب موج مي‌زد سر راه ما. ديدم با بچّه‌ها و خانواده امكان عبور براي ما نيست. يقين داشتم كه منزل محاصره است و اينها به خانه ريخته‌اند و در سطح ايران براي پيدا كردن من در تلاش هستند. يقيناً ژارندارمري ما را مي‌گرفت و به يقين، از قبل هم به سراسر كشور مخابره شده بود. همان‌جا متوسل به وجود آقا امام زمان(ع) شديم.»
مي‌گفت: «ديگر نمي‌دانم چطور توسل پيدا كرديم! اين زن و بچه توي اين بيابان غربت امشب درنمانند. آقا! اگر من مقصرم، اينها تقصيري ندارند.در همان وقت، اسب سواري رسيد و از ما سؤال كرد: اينجا چه مي‌كنيد؟گفتم: مي‌خواهيم از آب عبور كنيم.بچه را بلند كرد و در سينه خودش گرفت. من پشت سر او و خانم هم پشت سر من سوار شد. ايشان با اسب زدند به آب؛ در حالي كه اسب شنا مي‌كرد. راه نمي‌رفت. آن طرف آب، ما را گذاشتند زمين و تشريف بردند. بعد از رسيدن به آن طرف، من سجدة شكري به شكرانة اينكه پروردگار عالم دست ما را اينجا گرفت به جا آوردم. در حال سجده به اين فكر افتادم كه اين شخص چه كسي بود. پيش خود گفتم از ايشان هم اظهار تشكر بيشتري بكنم. از سجده برخاستم. همين‌طور كه خوشحال بودم، ديدم كه اسب سوار نيست و رفته است. در همين وقت با خودمان گفتيم: لباس‌هايمان را در بياوريم تا خشك شود. نگاه كرديم، ديديم به لباس‌هايمان يك قطره آب هم نپاشيده. به كفش و لباس و چادر همسرم نگاه كردم. ديدم خشك است . دو مرتبه به سجده افتادم و از رحمت خاص پروردگار عالم كه در اينجا شامل حالم شده بود حالت خاصي به من دست داد. با صداي بلند شروع كردم به گريه كردن.
خانواده‌ام مي‌گفت: چيه؟ چي شده؟گفتم: اگر تا امروز خدا را به چشم نديده بودم، امروز آن واقعيت برايمان مجسم شد. آيا يك قطره آب روي لباس‌ها يا كفشت مي‌بيني؟ همان حالت نيز به ايشان دست داد و آنجا بود كه حس كردم كه خانواده هم كه يك اضطراب خاطر داشت، از وجود او رفته است.
اين جرياني است كه تا اينجا هيچ جايي نگفتم1. ولي خوب، فكر مي‌كنم اينجا جايش باشد. ايشان فرمودند: «آن طرف آب روستايي بود. رفتيم توي روستا. چندان ما را تحويل نمي‌گرفتند. جايي بود كه معلوم بود هر كس مي‌آيد مي‌خواهد به طور قاچاق به افغانستان برود. لذا نمي‌خواستند من را تحويل بگيرند. يكي از آن خانه‌ها، بالاخره، با رودربايستي، شب ما را راه دادند؛ به اين عنوان كه فقط شب آنجا باشيم. در آن شب، صحبت‌هايي كرديم كه از آن جمله، صحبت از گاوشان شد.
گفت: گاوي داريم كه شيرش خشكيده و مدتي است كه از اين مختصر نعمت خدا كه بهره‌مند بوديم بي‌بهره مانده‌ايم. اين تنها سرمايه ما بود. پيش خود گفتم: «يك توسلي مي‌كنيم» و همين جوري دستي به سينه گاو كشيديم. كار به جايي رسيد كه آنها مثل امامزاده دور ما جمع شدند؛ چرا كه در همان وقت، يك مرتبه سينه‌هاي گاو پر شد از شير. همان موقع آمدند و دوشيدند؛ اما با گريه و شوق نگذاشتند ما جايي برويم و مدتي كه مي‌خواستيم مخفي باشيم، آنها ما را به زور نگه داشتند.»
اين ناقلش آن شهيد بزرگوار است كه اگر كس ديگري براي انسان نقل كند، انسان نمي‌تواند باور و يقين كند. ولي ايشان در صداقتش اصلاً جاي كمترين خدشه‌اي نبود و آن‌چنان با اخلاص زندگي مي‌كرد كه هيچ پروايي نداشت كه الان دستگير بشود، يا الان به شهادت برسد. گوينده اين حرف، اين شهيد عزيز ما، از ذرية زهرا(س) است. آيا نمي‌تواند يقين انسان را تقويت كند؟ آيا اينها نمي‌تواند معرفت و ايمان انسان را به يك مرحلة عالي بالا ببرد؟
اين جريان، عجيب در روحية خانواده ايشان تأثير گذاشته بود؛ اصلاً به فكر اين نبود كه در فراري و متواري شدن او ممكن است خانواده‌شان به شهادت برسد و مادر خانواده‌شان سال‌هاست در نبود او داغدار و نگران هستند، هيچ غمي نداشت. اين زن هم با هيچ خانواده‌اي معمولاً نمي‌توانست تماس بگيرد.

پي‌نوشت:

٭ برگرفته از: مردان قبيلة غيرت، ص 63.
1. اردوگاه شماره 5 تكريت كه محل تبعيد بسياري از فعالان فرهنگي اردوگاه‌ها بود، با تعداد حدوداً 157 نفر، محل مناسبي شد كه حاج آقا ابوترابي برخي از خاطرات ناگفتة خويش را بيان كند.





نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.