برگردان: کامبیز هادیپور
در کشوری پادشاهی زندگی میکرد که صاحب یازده پسر و یک دختر بود که هر کدام از پسرها وقتی میخواستند به مدرسه بروند یک ستاره به سینه میزدند و یک شمشیر هم به کمرشان میبستند. قلمهای آنها از الماس و صفحههایی که بر آن مینوشتند از طلای خالص بود. آنها استعداد خوبی در درس خواندن داشتند. دختر پادشاه که اسمش الیزا بود کتابی داشت که در آن پر از تصویر بود و پادشاه آن کتاب را برایش به قیمت خیلی گرانی خریده بود؛ به قیمت یک کشور.
فرزندان پادشاه بسیار شاد و خوشحال بودند تا اینکه پادشاه با یک ملکهی بدجنس ازدواج کرد و همه چیز ناگهان تغییر کرد. ملکه جدید بچهها را دوست نداشت و دائم آنها را اذیت میکرد. مثلاً وقتی بچهها از او شیرینی میخواستند او توی شیرینی خرده سنگ میگذاشت تا زیر دندانهای آنها برود و بچهها را اذیت کند.
در نهایت، پادشاه تصمیم گرفت که دخترش الیزا را به یک خانواده بسپرد که آنها بزرگش کنند.
مدتی که گذشت ملکه این قدر پیش خود پادشاه از بچههای پادشاه بد گفت که بالاخره پادشاه از آنها متنفر شد تا اینکه یک روز ملکه به آنها گفت: «از این جا بروید و برای خودتون غذا پیدا کنید و زندگی کنید.»
پس بچهها وقتی میخواستند بروند ملکه چیز بسیار عجیبی را دید که باعث تعجب بود. چون همهی بچهها تبدیل به قو شدند و پرواز کردند و از پنجره بیرون رفتند.
هنگامی که صبح شد بچهها به روستای کوچکی رسیدند که الیزا همانجا زندگی میکرد. اما چون خواهرشان هنوز خواب بود آنها لب پنجره رفتند و بالهایشان را به هم زدند تا او بیدار شود اما خوابش بسیار، سنگین بود و بیدار نشد. پس آنها از آنجا دور شدند و به طرف آسمان پرواز کردند.
روزهای بعد، الیزا توی اتاق مینشست و چون سرگرمی نداشت یک برگ را سوراخ میکرد و از آن بیرون را تماشا میکرد. الیزا دختر خیلی زیبا و صبوری بود. وقتی باد از جلوی پنجره میگذشت به گلهای جلوی پنجره سلام میکرد و میگفت: «ای گلهای قشنگ! چه کسی از شما زیباتر است؟» و گلها جواب میدادند: «الیزا»
گاهی هم باد به سمت زنی که داشت کتاب مقدس میخواند میوزید و از کتاب میپرسید: «بگو ببینم، تحمل چه کسی از تو بیشتر است؟»
و کتاب جواب میداد: «تحمل الیزا بیشتر از منه.»
پادشاه به الیزا قول داده بود که وقتی بزرگ شد و پانزده سالش تمام شد به سراغش میآید و او را به قصر برمیگرداند.
بالاخره الیزا پانزده سالش شد و به قصر برگشت. اما ملکه به او حسادت میکرد چون او خیلی خیلی زیبا بود. او دوست داشت یک جوری او را هم مثل برادرهایش رد میکرد و یا یک بلایی سرش میآورد. ملکه میخواست هر طور شده الیزا را هم مثل برادرهایش از قصر بیرون بکند به همین خاطر به دنبال یک بهانه بود.
یک روز صبح که ملکه میخواست به حمام زیبای مرمری قصر برود سه قورباغه را هم همراه خودش برد و توی حمام به هر کدام از آن سه تا قورباغه یک چیزهایی گفت؛ ملکه به قورباغه اول گفت: «وقتی الیزا به حمام آمد روی سرش بنشین تا خنگ بشه.»
بعد به قورباغه دوم گفت: «وقتی الیزا آمد روی پیشانیاش بنشین تا زشت شود تا دیگه او را از شدت زشتی نشناسند»سپس به قورباغه سوم گفت: «تو هم برو روی قلب اون بنشین که بدجنس شود.»
الیزا وقتی داخل حمام رفت آن سه قورباغهی عجیب و غریب تمام کارهایی را که ملکه گفته بود انجام دادند و زمانی که الیزا از حمام بیرون آمد حتی پدرش یعنی پادشاه هم دیگر او را نمیشناخت و تنها کسانی که او را میشناختند حیوانات بودند اما کاری از دست آنها برنمیآمد.
الیزا وقتی دید که هیچ کس او را نمیشناسد غمگین و ناراحت شد و از قصر بیرون رفت. او به فکر برادرهای بیچارهاش افتاد که مجبور شده بودند مثل او از قصر دور شوند. اما حالا که او جایی را نداشت تا به آنجا برود به فکر این افتاد که بگردد و برادرهایش را پیدا کند.
او آنقدر در جنگل راه رفت تا خسته شد و تصمیم گرفت که بخوابد. شب بود و نور کرمهای شبتاب در جنگل پراکنده بود. الیزا یک جای نرم را بر روی علفها برای خودش انتخاب کرد و همانجا خوابید.
الیزا در خواب دید که برادرهایش دارند روی دفترهای طلاییشان چیزهایی مینویسند. او اول فکر کرد که آنها دارند تکالیفشان را انجام میدهند اما وقتی خوب دقت کرد دید که آنها دارند چیزهای دیگری مینویسند؛ آنها داشتند از کارهای شجاعانهای که انجام میدادند حرف میزدند. الیزا کتاب خودش را هم تو خواب دید. همان کتابی که پر از تصویر بود و به اندازهی یک کشور میارزید. در آن حال شخصیتهای آن کتاب از آن بیرون میآمدند و با الیزا و برادرهایش حرفهایی میزدند و دوباره میرفتند توی کتاب.
صبح شد و الیزا بیدار شده بود. روز زیبایی بود اما از بس شاخههای درختان زیاد و درهم و برهم بود آفتاب به درستی پیدا نبود. صدای پرندگانی که شروع به خواندن کرده بودند و بوی تازهی علفهای صبحگاهی الیزا را سرحال آورده بود. الیزا از یک جا صدای آب شنید و به سمت آن صدا رفت. دید آنجا چشمهای است که آن طرفش دریاست. پس از کنار همان چشمه رفت و رفت تا این که به دریا رسید اما جلوی او آب بود و باید خودش را یک جوری به خشکی میرساند. پس از روی گیاهانی که از دریا بالا آمده بودند رد شد تا به خشکی رسید.
الیزا عکس آن گیاهان زیبا را در آب دید. آنها به قدری زیبا بودند که انگار یک تابلوی نقاشی روی آب انداخته بودند. او وقتی داشت عکس گیاهان را نگاه میکرد ناگهان چشمش به عکس خودش افتاد. اول خودش را نشناخت و فکر کرد که عکس کس دیگری است چون آن عکس خیلی زشت بود اما وقتی تکان میخورد آن عکس هم تکان میخورد؛ برای همین متوجه شد که خودش است. او از ناراحتی گرمش شد و یک مشت آب به صورتش زد. همان موقع دید که صورتش مثل اول خوشگل شده. پس تصمیم گرفت که توی آب برود و خودش را در آب انداخت و مثل اول زیبای زیبا شد.
الیزا، از آب بیرون آمد و دوباره به راهش ادامه داد. در راه که میرفت چشمش به درخت سیبی افتاد. به سمت آن درخت رفت چند سیب از آن کند و زیر آن درخت نشست و شروع به خوردن سیبها کرد. او بعد از این که غذایش را خورد و خستگیاش را در کرد دوباره به راه افتاد. هرچه جلوتر میرفت جنگل تاریکتر میشد چون به قدری شاخهی درختان درهم پیچیده میشدند که نمیگذاشتند نور خورشید بر زمین بتابد.
کمکم شب شد و الیزا دیگر نمیتوانست جلویش را ببیند چون آنجا کرم شبتابی هم نبود تا نور بیندازد و او بتواند اطرافش یا حداقل جلوی پایش را ببیند. او وقتی میخواست بخوابد در خیالش دید که شاخهی درختان کنار رفتهاند و خدا از آسمان دارد او را نگاه میکند. و خیال کرد که فرشتهها دور او جمع شدهاند.
وقتی صبح شد الیزا یادش نمیآمد که آیا واقعاً آن چیزهایی را که دیده بود در خیالش بوده یا واقعاً به چشم دیده است. پس الیزا راهش را در جنگل ادامه داد و پیرزنی را دید که یک سبد پر از توت در دستش بود. پیرزن یک مشت توت به الیزا داد و الیزا از پیرزن پرسید: «شما یازده تا پسر این اطراف ندیدین؟» پیرزن گفت: «نه، اما دیروز یازده تا قو را دیدم که توی یه رودخونه شنا میکردند.»
پیرزن به الیزا گفت که همراهش بیاید تا آن رودخانه را به او نشان بدهد. آنها با هم از یک شیب تند بالا رفتند و پیرزن از آنجا رودخانه را نشان الیزا داد و راهش را از او جدا کرد. در دو طرف آن رودخانه دو درخت بزرگ بود که شاخههایش را باد تکان میداد و گاهی نوک شاخهها به هم میخوردند. انتهای آن رودخانه به یک دریا میرسید. اما او وقتی روی دریا را نگاه کرد هیچ قایق یا کشتی ندید که بتواند با آن به دنبال برادرهایش برود.
الیزا همانجا ایستاد و مشغول تماشای ته دریا شد. در آنجا چیزهای بسیار زیادی جمع شده بود. آنجا جایی بود که موج دریا زیاد بود و به آن اشیا که سنگ و شن و آیینه و شیشه و از این جور چیزها بود میخورد. او وقتی خوب به آنها دقت کرد دید که لب تمام آنها گرد و نرم شده است. همان موقع این درس را از آب گرفت که اگر کسی از کارش خسته نشود میتواند چیزها و کسانی که در مقابلش هستند را نرم کند. او یاد گرفت که میتواند با حوصله و پشتکار روزگار را نرم کند. به خاطر همین او از آب تشکر کرد و به راهش ادامه داد. الیزا در میان علفها چشمش به چند تا پر قو افتاد و آنها را برداشت و همراه خودش برد.
الیزا تا غروب در کنار دریا راه رفت. روی ساحلی که او راه میرفت ساکت بود و به جز صدای موج دریا صدای دیگری شنیده نمیشد. گاهی رنگ ابرها سیاه میشد و گاهی هم سفید. و به هر رنگی که آنها درمیآمدند دریا هم به همان رنگ درمیآمد.
وقتی غروب از راه رسید الیزا یازده قوی وحشی را دید که با تاجهای طلایشان به طرف ساحل میآمدند. آنها پشت سر هم و در یک صف به آن طرف آمدند. اما الیزا وقتی آنها را دید رفت و پشت یک درخت پنهان شد تا آنها فرود بیایند. وقتی کاملاً شب شد همهی پرهای قوها ریخت و آنها تبدیل به برادرهای الیزا شدند. الیزا از خوشحالی از پشت درخت بیرون پرید و همهی آنها را بوسید.
آنها با هم درد و دل کردند و از آن ملکهی بدجنس گفتند. بعد از آن یکی از برادرها که از همه بزرگتر بود گفت: «ما فقط زمانی میتونیم پرواز کنیم که روز باشه چون فقط ما روزها به شکل قو هستیم، وقتی غروب میشه ما خود به خود تبدیل به آدم میشیم. برای همین باید خیلی مواظب باشیم که وقتی پرواز میکنیم یکدفعه شب نشود چون اون وقت پرهامون میریزه و از اون بالا پرت میشیم پایین. ما اون ور دریا زندگی میکنیم و سالی یه بار بیشتر نمیتونیم بیایم این جا. اون سمت یه سنگ بزرگه که ما روی اون زندگی میکنیم. الآن چون که تابستون بود و روز بلند بود ما تونستیم بیایم این جا. ما یازده روز وقت داریم که حسابی این اطراف بگردیم. ما میریم به کشور خودمون و قصرمون رو میبینیم، کلیسای شهرمون رو میبینیم، آدمهای اون جا رو میبینیم و به یاد گذشتهها میافتیم و لذت میبریم. بعد از یازده روز دوباره برمیگردیم همون جای خودمون چون اگه دیر کنیم دیگه روزها کوتاه میشن و اون وقت، وقتی داریم روی دریا پرواز میکنیم غروب میشه و میافتیم توی آب و غرق میشیم.»
الیزا پرسید: «چرا همین جاها زندگی نمیکنین؟» آنها جواب دادند: «قوهای وحشی نمیتونن اینجا زندگی کنن. نزدیکترین جایی که میتونیم توش زندگی کنیم همون پشت دریاست.» برادر بزرگ باز به صحبتهایش ادامه داد: «حالا ما تا دو روز دیگه بیشتر اینجا نیستیم چون نه روز اینجا بودیم اما به هرحال خیلی خیلی خوشحالیم که تو رو دیدیم چون خیلی دوست داشتیم که ببینیمت خواهر!»
الیزا در مورد کسی که آنها را جادو کرده بود با آنها صحبت کرد و آنها تا نزدیکیهای صبح با هم حرف زدند. صبح که شد صدای بال زدنهای قوها به گوش الیزا خورد و از خواب بیدار شد. او وقتی چشمهایش را باز کرد برادرهایش را دید که دوباره تبدیل به قوهای وحشی شدهاند و به سمت جنگل پرواز میکنند. پس همهی قوها به جز برادر کوچک از آنجا رفتند و برادر کوچک الیزا نشست توی بغل او و الیزا هم او را ناز کرد.
الیزا و قوی کوچک تا غروب پیش هم بودند و بازی میکردند تا وقتی که، غروب شد و دوباره برادرهای او برگشتند و به شکل انسان درآمدند. برادری که از همه بزرگتر بود به الیزا گفت: «ما فردا باید از اینجا برویم چون بیشتر از این نمیتونیم اینجا بمونیم. ما توی این یک سالی که این جا نیستیم خیلی دلمون برات تنگ میشه اما چارهای نیست، چون ما نمیتونیم تو رو با خودمون ببریم. اگه به شکل انسان بودیم میشد یه کاریش کرد اما حالا چارهای نیست.»
اما الیزا با ناراحتی گفت: شما حتماً باید یه جوری منم با خودتون ببرین.» آنها دلشان برای خواهرشان سوخته بود و میخواستند او را هم یک جوری با خودشان به آن سمت دریا ببرند تا تنها نباشد. شب که الیزا خوابش برد آنها با هم مشورت کردند و به این نتیجه رسیدند که از تکههای چوب یک حصیر بزرگ ببافند و او را با آن ببرند. آنها تا وقت طلوع خورشید کار کردند و حصیر بزرگ را آماده کردند و الیزا را همانطور که خواب بود بر آن گذاشتند.
صبح که برادرها دوباره به شکل قوهای وحشی درآمدند هر کدام یک سر حصیر را با منقارشان گرفتند و بر روی دریا پرواز کردند. یکی از برادرها هم بالهایش را بالای سر او باز کرده بود که یک وقت آفتاب او را اذیت نکند. الیزا وقتی بیدار شد به نیمههای راه رسیده بودند. او فکر کرد که دارد خواب میبیند و کنار خود مقداری میوه دید که برادر کوچک مهربانش برایش جمع کرده بود و پیشش گذاشته بود تا وقتی گرسنه میشود از آنها بخورد.
آنها از روی کشتیها، از زیر ابرهای بزرگ و از کنار کوههای بلند رد میشدند. و هنگامی که از کنار یکی از کوهها گذشتند الیزا عکس خودشان را بر روی آن کوه دید که بسیار زیبا بود؛ انگار که روی آن کوه یک تابلوی بزرگ و قشنگ نقاشی کرده بودند.
کمکم روز داشت تمام میشد و خورشید غروب میکرد اما انگار هنوز خیلی راه تا آن سنگ بزرگ مانده بود. الیزا خداخدا میکرد که زودتر برسند چون اگر دیر میرسیدند برادرها تبدیل به آدم میشدند و همهی آنها توی دریا غرق میشدند. اما آنها آرامتر از همیشه پرواز میکردند چون این بار داشتند خواهرشان را با خودشان میبردند، به خاطر همین تندتر از آن نمیتوانستند حرکت کنند.
علاوه بر اینکه آفتاب داشت غروب میکرد هوا هم داشت توفانی میشد. کمکم ابرهای تیره و سیاه دور هم جمعتر و جمعتر میشدند و میخواست تا یک باران شدید ببارد.
وقتی باران شروع به باریدن کرد الیزا از ترس گریهاش گرفت و مطمئن بود که همه میمیرند. آفتاب هم بالاخره غروب کرد و قوها با سرعت به پایین رفتند. الیزا خیال کرد که آنها تبدیل به انسان شدهاند و سقوط کردهاند اما این طور نبود، بلکه آنها داشتند روی همان سنگی که قرار بود فرود میآمدند. آن سنگ برای آنها خیلی کوچک بود؛ مخصوصاً حالا که برادرها بزرگتر هم شده بودند و خواهرشان هم به آنها اضافه شده بود. آن سنگ به قدری کوچک بود که آنها به سختی روی آن جا میشدند اما حالا که از مرگ نجات پیدا کرده بودند برای آنها بسیار خوب و آرام بخش بود، مخصوصاً برای الیزا که خیلی ترسیده بود.
الیزا به همراه برادرهایش زیر باران ایستاده بود. همهی آنها از این که سالم به مقصد رسیده بودند خوشحال بودند. آنها دستهایشان را به هم داده بودند و بلند بلند با هم دعا میخواندند. وقتی صبح شد هوا هم خوب و صاف شده بود. برادرها که به شکل قو درآمده بودند به همراه خواهرشان بر روی دریا پرواز کردند. آنها داشتند به سمت یک شهر میرفتند که در آن پر از جنگل و کوه و ساختمان و کلیسا بود و هرچه جلوتر میرفتند به آنجا نزدیکتر میشدند و بهتر آنجا را میدیدند. آنها بالاخره به آن شهر زیبا رسیدند و در گوشهای از آن فرود آمدند. در جایی که آنها فرود آمده بودند یک غار بود که دیوار و سقف آن از علفهای سبز پوشیده شده بود.
برادری که از همه کوچکتر بود الیزا را به غار برد و گفت: «از حالا به بعد این اتاق توئه. خوب حالا خیلی خستهای. برو بخواب، امیدوارم که خوابای خوب ببینی!» الیزا گفت: «امیدوارم که خواب ببینم شما از جادویی که شدید راحت شدید.»الیزا وقتی به خواب رفت، در خواب دید که در آسمان به سمت یک قصر بلند پرواز میکند. در آن حال یک فرشتهی زیبا به استقبال او آمد که خیلی به آن پیرزن شباهت داشت؛ همان پیرزنی که در راه به او توت داده بود و جای برادرهایش را به او نشان داده بود. آن فرشته در خواب به الیزا گفت: «تو میتونی برادرهات رو آزاد کنی اما به شرطی که مثل آن آبی که بر اشیای سفت و سخت میخورد و هیچ چیز نمیگفت صبور باشی و کاری رو که میگم انجام بدی.» الیزا گفت: «بگو که من باید چی کار کنم!» فرشته گفت: «یک گیاه خیلی سوزنده توی غاری که الآن زندگی میکنی هست که باید مقدار زیادی از اونها رو بکنی. فقط بدون که هرچه که دستت سوخت و اذیت شدی باید تحمل کنی. بعد باید اینقدر آنها را لگد کنی تا محکم بشه و بتونی ازشون نخ درست کنی. بعد باید از اون نخها یازده لباس کلفت درست کنی و تن قوها بکنی؛ اون وقت جادوی اونها باطل میشده و اونها برای همیشه تبدیل به آدم میشن. فقط یادت باشه که باید تحمل داشته باشی و وقتی این کارهایی رو که گفتم انجام میدی یک کلمه حرف نزنی وگرنه کارت نتیجه نمیده.»
سپس آن فرشته یکی از آن گیاهان را برای اینکه به او نشان دهد چهقدر سوزناک است به دست الیزا زد و الیزا از درد و سوزش از خواب پرید. او وقتی از خواب بیدار شد دست به کار شد و آن گیاهانی را که آن فرشته گفته بود کند. دستهایش از شدت سوزش قرمز شده بودند و اشک در چشمهایش جمع شده بود اما تحمل میکرد و هیچ چیز نمیگفت. پس وقتی آنها را کند در یک ظرف بزرگ ریخت و حسابی لگدشان کرد تا سفت و سخت شوند.
وقتی غروب شد و برادرهایش برگشتند دیدند که الیزا هیچ حرفی نمیزند. آنها اول فکر کردند که آن ملکهی بدجنس دوباره یک جادویی به کار برده که بلایی سر او آمده است. اما وقتی دستهای تاول زده و زخم و زیلی او را دیدند فهمیدند که او به خاطر آنها این کارها را کرده است. در آن حال برادر کوچکتر که از همه دلنازکتر بود از غصه گریهاش گرفت و هر قطره از اشکش که میریخت یکی از زخمهای الیزا هم خوب میشد.
الیزا آن شب تا صبح کار کرد چون تا این کار را تمام نمیکرد دلش آرام و قرار نمیگرفت. او تا صبح کار کرد و دوباره از صبح تا غروب روز بعد هم کار کرد. آن شب او توانست اولین لباس را آماده کند. حالا باید دومین لباس را میبافت. یک روز گذشته بود و الیزا همچنان کار میکرد. در همان حال یکدفعه صدای شکارچیان و سگشان را شنید. از ترس یک دسته از آن گیاهان سوزناک را برداشت و به ته غار رفت. سگها یکییکی آمدند جلوی در غار و با صدای بلندشان پارس کردند. شکارچیان متوجه شدند که کسی توی آن غار هست.
همهی آنها جلو آمدند. شاه هم جلو آمد. شاه که الیزا را دید شگفت زده شد چون تا به حال چنین دختر زیبایی ندیده بود. او از الیزا پرسید: «تو به این خوشگلی ته این غار چه کار میکنی؟»
الیزا چون نباید حرف میزد هیچ چیز نگفت. او اگر حرف میزد برادرهایش میمردند. شاه به او گفت: «اگه تو با من بیای خوشبختت میکنم به شرط اینکه اخلاقت هم خوب باشه. اون وقت میآی توی کاخ من و ملکه میشی.» شاه او را سوار اسبش کرد و به سرعت به طرف قصرش برد. در راه الیزا گریه و زاری میکرد اما شاه او را دلداری میداد و به او میگفت که نگران نباش چون او میخواهد خوشبختش کند. شاه اسبش را با سرعت از توی جنگل میراند تا زودتر به قصر برسند. افراد پادشاه، یعنی همان شکارچیانی که دنبال پادشاه بودند هم با سرعت دنبال آنها میآمدند.
شب شده بود که بالاخره به قصر رسیدند. شهری که قصر پادشاه در آنجا بود بسیار زیبا بود. در آنجا پر از کلیساهای زیبا و بزرگ بود. وقتی الیزا وارد قصر شد از دیدن آن همه زیبایی تعجب کرده بود. توی سالن بزرگ قصر پر از حوضهای مرمری سفید بود که فوارههای آنها آبهای حوض را به در و دیوارها میریخت. روی دیوارها نقاشیهای بسیار زیبایی کشیده شده بود که انسان ساعتها به آنها خیره میشد. ولی با این همه زیبایی الیزا هنوز گریه میکرد و دوست نداشت که آنجا باشد.
خدمتکار با لباسهای رنگارنگ و خیلی قشنگ از راه رسید و همه را تن الیزا کرد و موها و صورت او را هم آرایش کرد.
وقتی خدمتکاران کنار رفتند و همه او را دیدند از زیبایی او حیرت کردند و دهانشان باز ماند. شاه همان موقع گفت که کشیش را خبر کنند تا آنها را به عقد هم درآورد. وقتی کشیش بزرگ شهر آمد و عقد آنها را خواند معلوم بود که زیاد راضی نیست چون حس میکرد که الیزا پادشاه را جادو کرده تا پادشاه با او عروسی کند.
کشیش خیلی سعی کرد که شاه را نصیحت کند تا او این کار را نکند اما او گوش نکرد و از کارش خیلی هم راضی بود پس شاه به همه دستور داد تا جشن بگیرند و شاد باشند و آهنگ بزنند. همه جشن گرفتند و بهترین غذاها را سر میزها بردند. پادشاه میخواست دل الیزا را شاد کند؛ به همین خاطر جاهای مختلف قصر را به او نشان داد؛ از جمله باغ زیبای قصر که در آن پر از گیاهان خوشبو بود اما هیچ فایدهای نداشت. الیزا هیچ جوری خوشحال نمیشد. پس پادشاه او را به اتاقی برد که قرار بود آن دو تا با هم آنجا بخوابند. الیزا با تعجب دید که توی آن اتاق مثل آن غاری که در آن زندگی میکرد از آن گیاهان سوزناک و آن نخها و آن لباسی که از آنها درست کرده بود وجود داشت. چون آنها را شکارچیان دیده بودند و برای اینکه نظرشان را جلب کرده بود به آنجا آورده بودند.
پادشاه به الیزا گفت: «ببین! تمام وسایلت اینجاست. حالا اگه دوست داشتی میتونی همون کارایی که اونجا انجام میدادی اینجا هم انجام بدی.» الیزا وقتی وسایلش را در آنجا دید و از زبان شاه شنید که میتواند به کارش ادامه دهد از پادشاه تشکر کرد و پادشاه هم با خوشحالی او را بوسید و به او گفت: «از حالا تو ملکهی این سرزمین هستی.» بعد از آن شاه دستور داد که خبر ازدواجشان را توی کشور اعلام کنند.
کشیش بزرگ برای مراسم تاجگذاری آمد و با اینکه راضی به ازدواج شاه و الیزا نبود اما چون مجبور بود تاج را بر سر الیزا گذاشت و الیزا از آن به بعد ملکهی آن کشور شد. الیزا خیلی دوست داشت که حرف دلش را به شاه بزند. او دوست داشت که قضیهی برادرهایش را به شاه بگوید اما نمیتوانست حرف بزند چون اگر یک کلمه حرف میزد برادرهایش میمردند. و شاه از اینکه میدید الیزا غمگین است ناراحت میشد و دوست داشت که او را خوشحال ببیند. خود الیزا هم که حالا داشت به پادشاه علاقهمند میشد دوست داشت که خوشحال باشد تا پادشاه هم خوشحال باشد اما دست خودش نبود و نمیتوانست شاد باشد.
او هر شب، بعد از اینکه شاه خوابش میبرد از اتاق بیرون میرفت و به آن اتاق مخصوصی میرفت که وسایل کارش در آنجا بود. او شبها تا صبح کار میکرد و برای برادرهایش همان لباسهای مخصوص را میبافت اما یک شب که داشت هشتمین لباس را میبافت نخ کم آورد و دیگر نتوانست به کارش ادامه بدهد درحالیکه هنوز چند لباس دیگر باید برای برادرهایش میبافت.
در آن اطراف یک کلیسا بود که الیزا دیده بود در قبرستان آن پر از گیاهان سوزناک است. اما به این فکر میکرد که چطور باید به آنجا برود. او با توکل به خدا از جایش بلند شد و یواشکی از قصر بیرون رفت و از راه جنگل به سمت کلیسا رفت. آن شب، مهتاب بر زمین افتاده بود و همه جا را روشن کرده بود. او وقتی به قبرستان رسید زنان جادوگری را در نور مهتاب دید که بر روی قبرها راه میرفتند و با دستهای زشت و استخوانیشان مردهها را از قبرها درمیآوردند و گوشت آنها را میخوردند و استخوانشان را دوباره زیر خاک میکردند. الیزا با ترس و لرز از آنجا رد شد و از خدا خواست که مبادا آنها به او نزدیک بشوند. پس او با عجله گیاهان را از کنار قبرها کند و به سمت قصر دوید.
آن شب تنها کسی که او را دید کشیش بزرگ بود. او وقتی این موقع شب الیزا را در قبرستان دید فکر کرد که او جادوگر است و با جادو توانسته است که دل پادشاه را به دست بیاورد. فردای آن شب کشیش، پیش پادشاه رفت و همه چیز را برایش تعریف کرد و گفت مطمئن است که الیزا یک جادوگر است. او وقتی این حرفها را میزد مجسمههایی که داخل قصر بودند سرشان را از ناراحتی تکان میدادند و اگر زبان داشتند میگفتند که این طور نیست و الیزا بیگناه است. اما وقتی پادشاه پرسید که چرا آنها سرشان را تکان میدهند کشیش به دروغ گفت: «اونا میخوان بگن که من راست میگم.»
شاه که تحت تأثیر حرفهای کشیش قرار گرفته بود، از آن به بعد ناراحت بود و اثر ناراحتی هم در چهرهاش مشخص بود. الیزا فهمیده بود که او ناراحت است اما نمیدانست از چه چیزی ناراحت است. از آن به بعد غم پادشاه هم به غم برادرهای الیزا اضافه شد، چون او پادشاه را دوست داشت و اصلاً راضی نبود که او ناراحت باشد.
الیزا با ناراحتی به بافتن لباسهایش ادامه میداد که یک شب دوباره نخش تمام شد و باز احتیاج به آن گیاه سبز سوزناک داشت چرا که هنوز یک لباس دیگر باقی مانده بود که ببافد. او تصمیم گرفت که دوباره به آن قبرستان برود و از آن گیاهان جمع کند. اما الیزا وقتی به یاد آن جادوگران افتاد در دلش خیلی ترسید اما بعد به خودش جرأت داد و به خدا توکل کرد و به سمت آن قبرستان به راه افتاد.
پادشاه به همراه کشیش هر شب کشیک میکشیدند تا ببینند او چه کار میکند و به کجا میرود. پادشاه میخواست ببیند که حرفهای کشیش واقعیت دارد یا نه. بالاخره آنها الیزا را دیدند که یواشکی از قصر بیرون رفت و هر دو دنبال او رفتند. پادشاه دید همانجور که کشیش گفته بود الیزا وارد آن قبرستانی شد که در آن پر از زنان جادوگر بود. او شروع کرد به کندن آن گیاهان و پادشاه مطمئن شد که او یک جادوگر است و با آن گیاهان هم کارهای جادویی میکند.
وقتی آنها به قصر رسیدند شاه به کشیش گفت که باید بگذاریم مردم دربارهی او حکم بدهند و آنها بگویند که چه کارش کنیم. وقتی از مردم سؤال شد بیشتر مردم گفتند که باید او را توی آتش بیاندازند تا بسوزد. پس او را در یک سیاهچال انداختند و به جای لحاف و تشک آن گیاهان تند و تیز خودش را به او دادند که مثلاً زجر بکشد اما او خوشحال شده بود که حالا میتواند کارش را در همانجا ادامه دهد. او در همانجا به طور جدی کارش را ادامه داد و آخرین لباسی را که باقی مانده بود شروع به بافتن کرد. الیزا به این مسئله که بچهها دائم لب پنجره میآمدند و مسخرهاش میکردند اهمیت نمیداد و فقط مشغول بافتن بود.
غروب شده بود که الیزا تقریباً کارش را به پایان رسانده بود. همان موقع کوچکترین برادرش او را پیدا کرد و لب پنجره آمد. الیزا از خوشحالی فریاد کشید. در آن موقع کشیش به سیاهچال وارد شد. کشیش به دستور پادشاه قرار بود که پیش او بیاید تا مثلاً دلداریاش بدهد. الیزا که میخواست کار آخرین لباسش را تمام کند با اشاره به او گفت که تنهایش بگذارد. کشیش با ناراحتی آنجا را ترک کرد و الیزا دوباره مشغول بافتن لباس شد. او باید همان شب کار را تمام میکرد وگرنه همهی زحماتش به هدر میرفت.
حیواناتی که در آن اطراف بودند میدانستند که الیزا بیگناه است برای همین سعی میکردند که به او کمک کنند. یک پرنده لب پنجره بود که برای او تا صبح میخواند که او دلش شاد بشود و بتواند به خوبی کار کند. موشی هم که آنجا بود سعی میکرد به الیزا کمک کند. او گیاهان را برای او دسته میکرد و دم دستش میگذاشت تا کارش سریعتر انجام بشود.
هنوز صبح نشده بود که برادرهای الیزا آمدند دم در قصر و گفتند که میخواهند شاه را ببینند اما نگهبانها گفتند که نمیشود الآن مزاحم شاه شد چون او خواب است. اما اگر آنها صبر میکردند تا صبح شود به قوهای وحشی تبدیل میشدند برای همین التماس کردند که آنها را راه بدهند اما فایدهای نداشت. پس یازده پسر آن قدر دم در قصر ایستادند تا اینکه صبح شد و تبدیل به یازده قوی وحشی شدند و توانستند روی حیاط قصر پرواز کنند.چون قرار بود که صبح الیزا را بسوزانند مردم دم در جمع شده بودند تا سوختن او را تماشا کنند. الیزا را سوار یک کالسکه کرده بودند و داشتند میآوردند در جایی که باید او را میسوزاندند اما او به جای اینکه ناراحت باشد مشغول بافتن آخرین لباس برادرهایش بود و چیزی نمانده بود که آن هم تمام شود. مردم او را مسخره میکردند و میگفتند که او دارد جادو میکند چون فکر میکردند که او جادوگر است.
ده زره کنار او بود و آخری آن هم هنوز دستش بود که داشت روی آن کار میکرد. مردم به طرفش حمله کردند تا آن لباسها را از او بگیرند اما همان هنگام برادرهای او که به شکل قوهای وحشی بودند به سمت مردم رفتند و مردم هم ترسیدند و فرار کردند. بعضیها همان موقع توی دلشان گفتند: «حتماً خدا میخواد بگه که این بندهی اون بیگناهه.»
همان موقع بود که جلاد جلو آمد و او را به سمت هیزمهای آتش برد اما الیزا یک لحظه تمام زورش را جمع کرد و از دست جلاد فراد کرد و به سمت کالسکه رفت. او یازده لباس را برداشت و بر روی برادرهایش انداخت. آنها همان لحظه به شکل یازده انسان کامل درآمدند به جز کوچکترین برادر او که یک دستش هنوز بال قو بود. آن هم به خاطر این که الیزا وقت نکرد تا یکی از آستینهای لباس او را ببافد.
حالا او بعد از مدتها میتوانست صحبت کند چون دیگر برادرهایش تبدیل به انسان شده بودند. او به مردم گفت که بیگناه است، مردم هم در مقابل او زانو زدند و از او خواستند که آنها را ببخشد. الیزا آنقدر خسته بود که نتوانست جواب آنها را بدهد و بیهوش شد.
پس برادر بزرگ او بلند گفت: «خواهر من بیگناهه.» و شروع کرد به تعریف کردن آن چیزهایی که اتفاق افتاده بود. او از تمام فداکاریهایی که خواهرش کرده بود گفت. همانطور که او حرف میزد از هیزمها گلهای زیبا و رنگارنگی درمیآمد که بوی عطر آنها فضای حیاط را خوشبو کرده بود.
شاه که به مهربانیهای الیزا پی برد یکی از گلها را با دست خودش کند و روی سینهی الیزا گذاشت. الیزا به هوش آمد. او که فهمید شاه همه چیز را فهمیده است بسیار خوشحال شد و شاه هم دستور داد تا جشن بگیرند و مردم شادی کنند.
منبع مقاله :
اندرسن، هانس کریستین؛ (1394)، مجموعه 52 قصه از هانس کریستین آندرسن، ترجمه کامبیز هادیپور، تهران: انتشارات سماء، چاپ سوم