برگردان: کامبیز هادیپور
در میان دریا، جایی که آب دریا بسیار گود و عمیق است موجوداتی زندگی میکنند که بسیار اسرارآمیزند. در آن اعماق درختان و گیاهان و ماهیان و صدفهایی زندگی میکنند که توی هر کدام از این صدفها مرواریدهای با ارزش و زیبایی پنهان شده است و هنگامی که آبها تکان میخورند انگار که باد میوزد، مرواریدها چون برگ درختان تکان میخورند.
در آنجا، یک نفر توی دریا زندگی میکرد که پادشاه دریا بود و همسر این پادشاه چندین سال پیش مرده بود و به جای او مادر پادشاه کارهای او و بچههایش را انجام میداد. مادر پادشاه پیرزن خیی با شخصیت و قابل احترامی بود. او چندین صدف به دم خود آویزان کرده بود که او را خیلی با شخصیتتر جلوه میداد. او از بچههای پادشاه یا همان پریهای کوچک دریایی به خوبی نگهداری میکرد. آن پریها خیلی زیبا بودند اما یکی از آنها که از همه کوچکتر هم بود زیباتر از بقیه بود. او پوستی لطیف و چشمهای آبی خیلی زیبایی داشت.
آن پریهای زیبا و کوچک دریایی به جای پا دم داشتند. و به همراه پادشاه و مادربزرگشان در قصر زیبایشان زندگی میکردند و هرچه قدر که میخواستند بازی میکردند. آنها از پنجرههای قصر بیرون میرفتند و با همدیگر بازی میکردند و به ماهیها غذا میدادند و حتی با آنها بازی هم میکردند.
در نزدیکی قصر آنها باغی بود که پر از گلهای قرمز و طلایی بود. آنها گاهی هم که هوا خوب بود و دریا آرام میگرفت آنجا میرفتند. چون در آن لحظهها که دریا ساکت میشد، آفتاب به آن باغ میتابید و گلهای باغ را درخشانتر میکرد و باغ خیلی دیدنی و جذاب میشد.
هر کدام از پریهای کوچک دریایی که به آن باغ زیبا میرفتند برای خودشان یک باغچه ساخته بودند که فقط به باغچهی مخصوص خودشان سر میزدند و هر کدام از این باغچهها به یک شکل بود؛ یکی به شکل ماهی، دیگری به شکل یک جانور. هر کدام برای خودش زیبا بود اما یکی از آنها که از همه کوچکتر و زیباتر بود را کوچکترین پری ساخته بود. او آن باغچه را به صورت یک دایره ساخته بود که توی آن هم گلهای دایره شکلی، مثل آفتاب کاشته بود.
پری کوچک دریایی با همهی خواهرهایش فرق داشت. مثلاً آنها دائم میگشتند و برای خودشان از توی کشتیهای غرق شده خرت و پرتهای مختلف گیر میآوردند و توی باغچهیشان جمع میکردند اما او به جای آن همه خرت و پرت فقط یک مجسمه پیدا کرده بود و توی باغچهی کوچکش گذاشته بود. آن مجسمه از سنگ سفید برّاقی بود که به شکل یک پسر بود. او یک درخت هم کنار مجسمه کاشته بود که سایهی زیبای شاخههایش بر روی او میافتاد.
این پری کوچک دریایی از قصههای بیرون از دریا خوشش میآمد و مادربزرگش همیشه برایش از این قصهها تعریف میکرد. از پرندههایی که از این شاخه درختها به آن شاخهها پرواز میکردند و از آوازهایشان میگفت. البته او به پری دریایی کوچولو نمیگفت که اسم آنها پرنده است بلکه میگفت آنها ماهیهای پرنده هستند چون اگر میگفت آنها پرنده هستند او درک نمیکرد برای اینکه او فقط توی عمرش ماهی دیده بود.
مادربزرگ پریها به آنها قول داده بود که وقتی بزرگ شدند به آنها اجازه دهد که بروند بالا و روی تختهها سوار شوند تا بتوانند مناظر روی دریا را ببینند. آنها میخواستند آسمان و جنگل و ماهیهای پرنده را ببینند. مادربزرگ به آنها میگفت اگر نترسند میتوانند تا دم ساحل هم بروند و بیشتر مناظر بیرون دریا را تماشا کنند.
خلاصه گذشت تا بزرگترین خواهر آنها نوبتش شد که برود بیرون و مناظر را نگاه کند. بعد از او همه به ترتیب سن کوچکتر بودند. پری کوچک سنش از همه کمتر بود و باید خیلی صبر میکرد اما این بسیار خوب بود که هر کس به پایین برمیگشت چیزهایی را که دیده بود برای دیگران تعریف میکرد. پری کوچولو خیلی انتظار میکشید و همیشه در فکر رفتن به بالا بود تا یک روز به آنجا برود و بتواند آنجا را ببیند. او شبها کنار پنجرهی قصر مینشست و به رفت و آمد ماهیها نگاه میکرد و به دنیای بیرون از آب فکر میکرد.
وقتی نور ماه یا نور خورشید کف دریا میافتاد او به آن خیره میشد و اگر بعضی وقتها یک کشتی رد میشد و سایهاش آن زیر میافتاد او آرزو میکرد که یک روز بتواند آن را از نزدیک ببیند و آدمهایی هم که توی این کشتیهای بزرگ بودند نمیفهمیدند که یک پری کوچولوی دریایی آن پایین است.
اولین پری دریایی که بالا رفته بود برای آنها از آن دنیا صحبت کرده بود. او گفته بود که بهترین جا روی ساحل است. میگفت که وقتی رویش میخوابی و به اطراف نگاه میکنی و صدای زنگ کلیساها را میشنوی کیف میکنی. او برای آنها تعریف کرده بود که دیدن آدمهایی که از کنار ساحل حرکت میکنند چه کیفی میدهد.
وقتی پری کوچک دریایی تعریفهای خواهر بزرگش را شنیده بود بیشتر از قبل کنجکاو شده بود که آنجا را ببیند. او دوست داشت هرچه زودتر وقتش بشود و بالا برود تا بتواند صدای زنگ کلیساها را بشنود. او هر شب لب پنجره مینشست و به این چیزها فکر میکرد. سال بعد نوبت خواهر دومی شده بود و او به بالا رفت و آسمان را برای اولین بار دید. همینطور ابرها و پرندگان را. او قوهای سفید زیبایی را دید که روی دریا پرواز میکردند. پری دریایی از دیدن این همه زیبایی خیلی خوشحال شده بود.یک سال دیگر هم گذشت و خواهر سوم به بالا سفر کرد. او آن قدر زرنگ بود که تا دم رودخانه شنا کرد. آنجا سنگهای بزرگی بود که بر روی آنها شاخههای درخت انگور پیچیده بود. وقتی او بالا رفته بود فصل تابستان و هوا گرم بود، برای همین هر وقت احساس گرمازدگی میکرد میرفت توی آب تا خنک شود و دوباره میآمد بالا. او به ساحل که رفته بود چیزهای جالبی را دیده بود. جنگلهای سرسبز و بچههایی که تا آن موقع ندیده بود. او تعجب کرده بود که چرا آن بچهها مثل پریها دم ندارند اما مثل آنها میتوانند توی آب شنا کنند. اما او وقتی به بچهها نزدیک شده بود تا با آنها بازی کند بچهها ترسیده بودند و فرار کرده بودند. همان موقع هم سگ سیاهی به طرف او آمد و پری از ترس سگ فرار کرد.
چهارمین خواهر مثل بقیهی خواهرهایش تا دم ساحل نرفت. او ترجیح داد که از همان وسط دریا جنگل و آدمها و آسمان را نگاه کند. او وقتی روی آب ایستاده بود دلفینها را تماشا کرد که بر روی آب میپریدند و حرکات جذابی را نشان او میدادند. وقتی نوبت به خواهر پنجم رسید زمستان بود و او مجبور بود در آن هوای سرد به دنیای بالای دریا سفر کند. او وقتی به بالا رسید کوههای یخی زیادی را دید که برق میزدند و این طرف و آن طرف میرفتند. او روی آنها سوار میشد و کشتیها را تماشا میکرد اما چون زمستان بود و بیشتر وقتها هوا توفانی میشد کشتیها کنترلشان را از دست میدادند و در آن این ور و آن ور میشدند اما او خونسردانه به آنها نگاه میکرد و از مناظر بیرون لذت میبرد.
تا الآن پنج تا از خواهران دنیای بالا را دیده بودند و حالا مدتها بود که آنها اجازه داشتند هر وقت که میخواهند بیایند بالای دریا اما دیگر آن بالا دلشان را زده بود و وقتی به آنجا میرفتند دوست داشتند که زودتر خودشان را به قصر برسانند. گاهی وقتها هر پنج تا خواهر با هم میآمدند روی دریا و دور هم حلقه میزدند و بیرون را تماشا میکردند. آنها به کشتیهایی که در حال غرق شدن بود نگاه میکردند و گاهی دنبالشان میرفتند و به مردمی که در آن بودند دلداری میدادند که اگر افتادند نترسند چون پایین دریا هم خیلی زیباست اما مردم اصلاً زبان آنها را متوجه نمیشدند. پریها نمیدانستند که اگر مردم توی دریا بیافتند غرق میشوند و میمیرند و دیگر نمیتوانند از زیباییهای آنجا استفاده کنند.
هر وقت که خواهران پری دریایی کوچک بالا میرفتند او گوشهای مینشست و گریه میکرد؛ چون هنوز کوچک بود و اجازه نداشت که همراه آنها بالا برود. او آرزو میکرد که کاش زودتر بزرگ میشد تا میتوانست به دنیای بالا سفر کند تا آن چیزهایی را که خواهرهایش تعریف کرده بودند را میدید. بالاخره یک روز مادربزرگش او را صدا کرد و به او گفت: «حالا دیگه تو هم بزرگ شدی و میتوانی بروی دنیای بالا رو ببینی.»
مادربزرگ، پری دریایی کوچک را برای رفتن آماده کرد. و به دمش صدفهای زیادی زد به نشانهی این که او مقام بالایی دارد. پری کوچک از صدفهایی که مادربزرگ به دمش بسته بود آه و ناله کرد و گفت: «اینا اذیتم میکنن!» مادربزرگ هم گفت: «کسی که مقام داره اذیت هم میشه دیگه.»
مادربزرگ بر سر او یک تاج سنگین هم گذاشته بود که آن هم بسیار اذیتش میکرد. او دوست داشت به جای آن تاج روی سرش گلهایی را که در باغچهاش کاشته بود میگذاشت اما از ترس مادربزرگ دیگر حرفی نزد. پری کوچک خداحافظی کرد و به سمت بالا سفر کرد. اما وقتی به روی دریا رسید، غروب شده بود و در ته آسمان رنگ طلایی زیبایی پدید آمده بود. کمکم ستارهها در آسمان پیدا میشدند و چشمک میزدند. هوا خیلی خوب و آرام بود. به طوری که یک کشتی بدون هیچ تکانی داشت آهسته از روی دریا رد میشد.
ناخداهای یک کشتی بزرگ بر روی دکلها نشسته بودند و برای خودشان آواز میخواندند. وقتی که داشت دیگر هوا تاریک میشد آنها فانوسهایی روشن کردند که فضای روی کشتی نورانی بشود. پری کوچک خیلی به کشتی علاقهمند شده بود. جلوتر رفت تا آن را از نزدیکتر ببیند. پنجرههایی به بدنهی کشتیها بود که از پشت آنها آدمهایی با لباسهایی بسیار زیبا پیدا بودند. بین همهی آنها یک شاهزاده بسیار زیبا بود که سنش به شانزده، هفده سال میخورد.
آنشب برای آن پسر جشن تولد گرفتند؛ و آتشبازی باشکوهی راه انداخته بودند. از نور آتشبازی دریا و کشتی حسابی روشن شده بود. پری کوچک به شاهزاده خیره شده شده بود. چون، توی نور آتش بازی به خوبی معلوم و مشخص بود که چه شاهزاده خیره شده بود. چون، توی نور آتشبازی به خوبی معلوم و مشخص بود که چه شاهزادهی زیبایی است. آنها آهنگ میزدند و شادی میکردند و شاهزاده هم در میان آنها خوشحال بود و شادی میکرد.
آخر شب شده بود و جشن تولد شاهزاده تمام شده و آتشبازی هم قطع شده بود اما پری کوچک دوست داشت که باز هم شاهزاده را ببیند. کمکم هوا ابری شد و از آسمان صدای رعد و برق شنیده شد. باد شدیدی وزید و پری کوچک همراه موجهای وحشی بالا و پایین میشد. کشتی هم این ور و آن ور و بالا و پایین میشد. توفان بسیار شدید شده بود. ناخدایان بادبانها را جمع کردند اما باز هم فایدهای نداشت و کشتی میخواست غرق شود. صدای تقتق چوبهای کشتی در آمده بود و هر لحظه ممکن بود که چوبها از هم باز شود که ناگهان کشتی از وسط به دو نیم شد و همهی آدمها به دریا ریختند. در آن لحظه پری کوچک به فکر این افتاد که شاهزاده را پیدا کند و با خودش ببرد ته دریا اما یکدفعه به یادش آمد که آدمها در ته دریا میمیرند پس باید میرفت و او را نجات میداد.
او آنقدر در میان تکههای کشتی به دنبال شاهزاده گشت تا بالاخره او را پیدا کرد و هنگامی که شاهزاده را دید او، سرش را روی یک تکه چوب نگه داشته بود تا خفه نشود. رمق زیادی برای شاهزاده نمانده بود و اگر پری کمی دیر رسیده بود ممکن بود که او خفه شود و بمیرد. پری کوچک تا صبح سعی کرد که سر شاهزاده زیر آب نرود که مبادا خفه شود. وقتی صبح شد توفان تمام شده بود و آفتاب درخشان بر تکههای کشتی میتابید. شاهزاده هنوز بیرمق بود، پری نگاهی به صورت پسر انداخت و یاد مجسمهاش افتاد؛ همان مجسمهی سنگی سفید زیبایی که در باغچهاش نگهداری میکرد.
حالا که هوا روشن شده بود پری به دنبال خشکی گشت که شاهزاده را به آنجا ببرد و چشمش به ساحلی ماسهای افتاد که پشت آن کوههای بلندی بود که روی نوک آنها پر از برف بود اما ساحل پر از درختان سرسبز و زیبا بود. او به آن سمت شنا کرد تا بالاخره خودش را به آن ساحل رساند. در آنجا ساختمانی بود که پری کوچک نمیدانست چه ساختمانی است. اما ممکن بود یک خانه یا کلیسا باشد.
وقتی صدای زنگ کلیسا بلند شد دخترهایی از آنجا به بیرون آمدند و پری پشت سنگها قایم شد تا یک نفر بیاید و شاهزاده را نجات دهد. وقتی دخترها دورش جمع شدند پسرک کمکم به هوش آمد و چشمهایش را باز کرد. او به آن دخترها لبخندی زد و از آنها تشکر کرد و فکر کرد که آنها نجاتش دادهاند. در آن لحظه پری یک ذره آمد جلو تا شاهزاده او را ببیند اما شاهزاده وقتی او را دید به او اخم کرد و پری خیلی ناراحت شده بود که شاهزاده نفهمیده که او نجاتش داده است. دخترها شاهزاده را به آن ساختمان بردند و پری کوچک هم راهش را کشید و به سمت قصر خودشان، در زیر دریا حرکت کرد. او وقتی به قصر رسید خواهرهایش پرسیدند که چه چیزهایی دیده است اما او دائم در فکر بود و اصلاً به آنها جوابی نمیداد.
او چند وقت یک بار میرفت به همان ساحلی که شاهزاده را گذاشته بود. کمکم هوا داشت گرم میشد و برفهای آن کوههایی که پشت آن ساحل بودند آب میشد و درختها میوه درمیآوردند و مردم میوههای آنها را میچیدند. اما پری همیشه آنجا مینشست و غصه میخورد و بعد دوباره میرفت به سمت قصرشان. پری بیشتر سر خودش را کنار باغچهاش گرم میکرد اما کاری به گلهایش نداشت فقط به خاطر آن مجسمهای میرفت که شبیه شاهزاده بود و بیشتر وقتها او را بغل میکرد و از غصه گریه میکرد.
او دیگر تحملش تمام شده بود و دوست داشت که دردش را به یک نفر بگوید. بالاخره قضیهی شاهزاده را به یکی از خواهرهایش گفت. آن خواهرش هم به خواهرهای دیگر گفت و همینطور دهان به دهان خواهران فهمیدند. وقتی یکی از پریها این مطلب را شنید گفت: «من هم یک بار اون رو روی کشتی دیدم که داشتن براش جشن میگرفتند. من میدونم که قصر اون شاهزاده کجاست.» همهی خواهرها خوشحال شدند و به همراه هم رفتند به جایی که او میگفت.
آنها وقتی به قصر رسیدند از زیبایی آن دهانشان باز ماند. آن قصر از سنگ مرمر ساخته شده بود و نزدیک دریا بود. ستونهای بزرگی داشت که در بین آنها مجسمههایی بود که انگار طبیعی بودند. پردههای ابریشمی رنگارنگ پشت پنجرهها آویزان بود و به دیوارها هم تابلوهای نقاشی با شکوهی آویزان بود. توی یکی از سالنهای بزرگش یک حوض بزرگ بود که فوارهای در آن کار گذاشته بودند و چون سقف، شیشهای بود آفتاب از بالا میتابید و به گیاهان و گلهای توی حوض میخورد و آنها را درخشان میکرد.
حالا که پری کوچک فهمیده بود شاهزاده کجا زندگی میکند، بیشتر وقتها به آن ساحل میرفت تا او را ببیند. او بیشتر غروبها تا آنجا شنا میکرد تا شاهزاده را ببیند. گاهی اوقات شاهزاده پسر از قصر میآمد بیرون و زیر نور ماه مینشست و برای خودش خلوت میکرد، پری هم یواشکی او را نگاه میکرد. بعضی اوقات هم شاهزاده با قایق شخصیاش توی دریا میآمد اما اگر چشمش به پری دریایی کوچک میافتاد توجهی به او نمیکرد چون در تاریکی درست معلوم نبود و فکر میکرد که او یک قو است.
هنگامی که شبها پری توی دریا شنا میکرد به امید این که شاهزاده را ببیند از زبان ماهی گیران میشنید که آنها از شاهزاده تعریف میکنند و از او خوب میگویند. پری خیلی خوشحال میشد و از این که میفهمید یک آدم خوب را نجات داده است احساس آرامش میکرد.
پری کوچک هرچه بیشتر میان آدمها میگشت و آنها را میدید بیشتر به آنها علاقهمند میشد و با خودش فکر میکرد که چه خوب میشد اگر میتوانست میان آنها زندگی کند. او وقتی به این فکر میکرد که آدمها چه کارهای مهمی میتوانند بکنند؛ پیش خودش میگفت آنها میتوانند با وسایلی که دارند توی آسمانها و روی دریاها و به جاهای دور روی زمین بروند. او خیلی دوست داشت که چیزهای بیشتری از آدمها بداند اما خواهرهایش چیزهای زیادی نمیدانستند بنابراین بیشتر سؤالهایش را از مادربزرگش میپرسید چون اطلاعات او از دنیای بالا وسیعتر بود.
یک بار او از مادربزرگ سؤال کرد: «مادربزرگ! آدمها همیشه زندهاند یا اونها هم یه روز میمیرن؟» مادربزرگ جواب داد: «اونا هم یه روزی مثل ما میمیرن اما خیلی زودتر از ما. عمر ما خیلی بیشتر از اوناست اما در عوض اونا روح دارن که ما نداریم یعنی وقتی ما میمیریم نابود میشیم ولی اونا وقتی میمیرن روحشون میره توی آسمون و تا ابد اون جا میمونه.»
پری کوچک دریایی گفت: «چهقدر بد که ما نمیتونیم بعد از مرگمون زندگی کنیم! ای کاش به جای این همه عمری که میکردیم روح داشتیم تا بعدش هم زنده میموندیم!» مادربزرگش اخم کرد و گفت: «این چه فکریه که تو میکنی؟! ما باید قدر خودمون رو بدونیم برای اینکه زندگی ما خیلی از اونا شادتر و بهتره!» پری گفت: «پس یعنی من میمیرم و دیگه هیچ اثری ازم باقی نمیمونه و برای همیشه نابود میشم؟ یعنی دیگه هیچ وقت نمیتونم زیبایی زندگی رو ببینم؟»
مادربزرگ جواب داد: «فقط یه راه داره که تو صاحب روح بشی. اگه یه آدمی که مرد باشه عاشق تو بشه میتونه قدری از روحش رو به تو بده و تو هم ابدی بشی اما اون باید اینقدر به تو علاقهمند بشه که حتی تو رو از پدر و مادرش هم بیشتر دوست داشته باشه. ولی مطمئن باش که هیچ وقت همچین انسانی پیدا نمیشه چون آدما خودخواهن و فکر میکنن فقط خودشون خوشگلن. اونا به ما هیچ اهمیتی نمیدن.»
پری از اینکه نمیتوانست ابدی باشد ناراحت شد و سرش را پایین انداخت اما مادربزرگش که دوست نداشت او ناراحت باشد دلداریاش داد: «غصه نخور عزیزم. ما حالا حالاها میتونیم خوش باشیم و شادی کنیم؛ عمر ما خیلی زیاه.» آن شب مهمانی بزرگی توی قصر پریان برپا بود. بیشتر موجودات دریایی به آنجا دعوت شده بودند؛ صدفها و ماهیهای کوچک و بزرگ و رنگارنگ و جورواجور که دور هم بودند و شادی میکردند. در آن شب پری کوچک دریایی برای آنها آواز خواند. او به قدری زیبا آواز خواند که هیچ آدمی بر روی زمین نمیتوانست به زیبایی او آواز بخواند. همه او را تشویق کردند و پری کوچک یک لحظه شاد شد، چون خودش هم میدانست چهقدر به صدای او علاقه دارند و از صدایش لذت میبرند اما بعد دوباره به دنیای بیرون از دریا فکر کرد. او به این فکر کرد که بعد از مردنش دیگر کاملاً از بین میرود. او دوست داشت مثل آدمها روح داشته باشد.
پری کوچک از ناراحتی مهمانها را رها کرد و رفت کنار باغچهاش نشست. او به این فکر کرد که باید چه کار کند تا موفق شود و بتواند شاهزاده او را دوست داشته باشد تا او هم داری روح بشود. او آنقدر فکر کرد تا بالاخره به این نتیجه رسید که برود پیش جادوگر دریا و از او کمک بخواهد.
پری با اینکه خیلی از جادوگر میترسید اما چون حالا به خاطر رسیدن به هدفش حاضر بود هر کار خطرناکی را بکند تصمیم گرفت همان موقع که همه در قصر مشغول شادی هستند به آنجا برود. جادوگر پشت یک گرداب زندگی میکرد. آنجایی که او زندگی میکرد کمتر کسی میتوانست برود چون باید از میان آن گرداب وحشتناک میگذشت. آنجا نه گیاهی، نه گلی و نه درختی بود و به جای این جور چیزها، موجودات عجیب و غریب و غولپیکری آنجا بود. مثلاً موجوداتی بودند که نصفشان مرجان و نصف دیگرشان یک حیوان عجیب بود و همهی موجودات به همین صورت وحشتناک و چندشآور بودند. اگر درختی وجود داشت با درختهای عادی خیلی فرق داشت؛ مثلاً به جای شاخه دستهایی داشت که شبیه دستهای انسان بود و تکان میخورد.
پری گفت وقتی به آنجا رسیده بود خیلی ترسیده بود و آرزو کرد کهای کاش اصلاً به آنجا نیامده بود اما وقتی به یاد شاهزاده و روحی افتاد که قرار بود او را جاویدان و همیشگی کند سعی کرد که به کارش ادامه دهد. پری، فرز و چابک از میان آن جانوران وحشتناک رد شد. در راه اسکلت آدمهای زیادی را دید. آن اسکلتها مال آدمهایی بود که کشتیشان غرق شده بود. هر کدام از مرجانهای بدترکیبی که پری میدید یک چیزی را شکار کرده بودند؛ یکی از آنها را دید که یک پری دریایی شکار کرده بود. وقتی آن صحنه را دید از ترس رنگ و رویش پرید و تند به راهش ادامه داد. او آن قدر رفت تا به یک جنگل باتلاقی رسید. در آنجا مارماهیهای خیلی زشت و کثیفی دیده میشد که جادوگر آنها را مثل بچههایش توی بغلش گرفته بود. خانهای که جادوگر در آن بود از اسکلت آدمها ساخته شده بود. جادوگر همان طوری که در خانهی استخوانیاش لم داده بود و داشت به یک قورباغهی بزرگ و بدترکیب غذا میداد به پری کوچک گفت: «میدونم که برای چی اومدی پیش من! تو اومدی تا من تبدیلت کنم به یک آدم. میخوای که دمت رو بردارم و به جاش دو تا پا برات بذارم اما بدون که این کار عاقبت خوبی برات نداره ولی عیبی نداره اگه تو بخوای من این کارو برات انجام میدم تا شاید به آرزوت برسی و اون شاهزاده خوشگل عاشقت بشه.»جادوگر حرفش را با خندهای بلند تمام کرد. خندهاش این قدر بلند بود که از صدای آن موجوداتی که در اطرافش بودند به چند متر آن طرفتر پرتاب شدند.
سپس جادوگر به حرفهایش ادامه داد: «خیلی موقع خوبی اومدی. چون من فقط تا همین امروز نیروی جادوگریم رو دارم و اگه یه روز دیرتر میاومدی باید تا سال دیگه صبر میکردی تا من دوباره نیروم رو به دست بیارم. حالا برات یه دوای مخصوص درست میکنم که باید بری توی ساحل و همون جا بخوری. منتها بدون که اگه اون رو بخوری حالت خیلی بد میشه ولی باید تحمل کنی چون در عوضش دمت قطع میشه و دو تا پا در میآری و به یه زن خیلی خوشگل تبدیل میشی. فقط یادت باشه که باید درد رو تحمل کنی چون وقتی دمت داره قطع میشه خیلی درد میکشی، تازه بعد از اون هم وقتی که راه میری انگار که پاهات رو روی تیغ و خار میذاری. همهی اینها رو باید در نظر داشته باشی. حالا اگه دوست داری من برات این دوا رو درست کنم.»
پری کوچک دریایی که حاضر بود همه چیز را به خاطر آن شاهزاده و به خاطر آن روح همیشگی و جاویدان تحمل کند جواب داد: «باشه، قبول میکنم.» جادوگر ادامه داد: «اما یک چیز مهم رو باید بدونی و اون چیز مهم اینه که اگه تو به شکل یک آدم دربیای دیگه هیچ وقت نمیتونی به شکل پری دریایی برگردی و بنابراین هیچ وقت هم نمیتونی به قصرتون، پیش پدر و مادربزرگ و خواهرهات برگردی. حواست باشه که تو باید بتونی حتماً دل شاهزاده پسرو به دست بیاری وگرنه اون میره با یه دختر دیگه ازدواج میکنه. اون وقت میدونی چی میشه؟ اون اگه با یه دختر دیگه ازدواج کنه فرداش قلب تو میترکه و تو میمیری.»
با اینکه پری کوچک دریایی از شنیدن این حرفها حسابی وحشت کرده بود گفت: «باشه، عیبی نداره. با این حال من قبول میکنم که تبدیل به آدم بشم.» جادوگر به پری کوچک گفت: «اما خیال نکن که من مفت و مجانی این دوای مخصوص رو برات درست میکنم. من یه چیز خیلی با ارزش از تو میخوام. اون چیز با ارزش صداته. خودت خوب میدونی که تو بهترین صدا رو داری و اون خیلی ارزش داره. پس اگه دوست داری که من اون دوا رو برات درست کنم باید صدای قشنگت رو به من بدی.»
پری گفت: «اما من بهترین چیزی که دارم صدامه. اگه تو اون رو ازم بگیری که دیگه چیزی برای من باقی نمیمونه!»
جادوگر گفت: تو خیلی چیزها برات باقی میمونه که با اونا میتونی موفق بشی؛ مثلاً چشمهای قشنگت، و چیزهای دیگر. در ضمن یادت باشه که تو اون موقع دو تا پا داری که میتونی باهاشون راه بری. اگه که اون دارو را میخواهی باید زبونت رو بدی به من تا من هم این کارو برات انجام بدم.»
پری دریایی با صدایی که کمی ناراحت بود به آهستگی گفت: «باشه، عیبی نداره.» جادوگر که این را شنید خیالش راحت شد و مشغول درست کردن دوا شد. او دیگش را روی اجاق گذاشت و از خون سیاهش توی آن ریخت و خوب همش زد. از توی دیگ بخارهایی بلند میشد که به شکل حیوانات عجیب و غریب بود. جادوگر چیزهایی را از اطراف جمع میکرد و توی دیگ میریخت.
بالاخره آن دوا درست شد و آن را به پری داد. آن دوا شفاف و تمیز بود. بعد از آن طبق قولی که پری به جادوگر داده بود گذاشت که او زبانش را ببرد. وقتی زبانش بریده شد دیگر نمیتوانست حرف بزند و آواز بخواند.
جادوگر برای احتیاط به او گفت: «توی راه که داری از جنگل باتلاقی رد میشی اگه مرجانها خواستن اذیتت کنن یه چیکه از این دوا رو روی اونا بریز تا تیکه تیکه بشن.» اما وقتی که او داشت از آنجا رد میشد مرجانها از ترس از دور و ور او فراری میشدند چون میدانستند که آن دوایی که توی دست اوست چهقدر خطرناک است.
او قبل از اینکه به دنیای بالای دریا برود به سراغ قصرشان رفت اما نمیتوانست وارد آنجا بشود چون اگر خواهرها و مادربزرگ یا پدرش او را میدیدند که زبانش بریده شده خیلی ناراحت میشدند. و چون نمیخواست که آنها را ناراحت کند برای یادگاری از باغچهی هر کدام از خواهرها یک گل کند و با اشکی که در چشمانش حلقه زده بود به سمت بالا حرکت کرد.
پری وقتی به بالای دریا رسید هنوز شب بود و نور مهتاب بر روی ساحل افتاده بود. او روی ساحل، جلوی قصر شاهزاده نشست و دوا را خورد. دوا خیلی تند و تیز بود. حس کرد که دارد بدنش از وسط نصف میشود. پس از درد بیهوش شد و همانجا افتاد.
آفتاب که طلوع کرد پری به هوش آمد. او درد زیادی را در بدن خودش حس میکرد. وقتی سرش را بالا گرفت شاهزاده پسر را بالای سر خودش دید. او به پری خیره شده بود اما دیگر او پری نبود بلکه تبدیل شده بود به یک دختر بسیار باشخصیت و متین.
شاهزاده که از زیبایی دختر حیرت کرده بود. از او پرسید: «تو کی هستی؟! این جا چی کار میکنی؟!» پری که نمیتوانست صحبت کند فقط با چشمهای زیبا و دلفریبش به شاهزاده نگاه کرد. شاهزاده نیز او را خوب نگاه کرد و او را با خود به سمت قصر برد. پری خیلی پاهایش درد میکرد و میسوخت؛ همانطور که جادوگر گفته بود انگار که پاهایش را روی تیغ و خار میگذارد اما تحمل میکرد و سعی میکرد که بسیار متین و باوقار راه برود. مردم هم او را نگاه میکردند و از زیبایی او ماتشان میبرد.
وقتی او وارد قصر شد بهترین لباسها را تن او کردند. تا حالا هیچ زنی به خوشگلی او نبود اما تنها اشکالی که داشت این بود که نمیتوانست حرف بزند. یک بار چند زن که در قصر بودند دور شاهزادهی جوان جمع شدند و صحبت میکردند.
پری دریایی با خودش فکر کرد که ای کاش الآن زبان داشت و میتوانست برای او صحبت کند تا او بفهمد که چه صدای زیبایی دارد یا لااقل کاش میفهمید که به خاطر او زبانش را از دست داده است.
او نمیتوانست صحبت کند اما به جایش با چشمهای گیرا و زیبایش نگاههایی به شاهزاده میکرد. او در هنگام راه رفتن سعی میکرد که کف پاهایش را روی زمین نگذارد چون خیلی دردش میآمد اما این قدر زیبا راه میرفت که هر وقت میایستاد همه میگفتند که باز هم ادامه دهد. شاهزاده از همه بیشتر جذب او شده بود. همان موقع مهر او به دل شاهزاده نشست و اسم او را گذاشت دختر کشف شدهی من.
شاهزاده به او گفت که پیش او بماند و شبها هم روی تختی که کنار اتاقش بود بخوابد.
یک روز شاهزاده دستور داد که یک دست لباس اسب سواری برای او بدوزند. بعد از آن به او اسب سواری یاد داد و آنها با اسب به سوی جنگلها رفتند و از میان گلها و درختها و گیاهان سرسبز گذشتند. پرندهها توی جنگل آواز میخواندند و آنها از صدایشان لذت میبردند.
آن دو به کوهی رسیدند و شاهزاده گفت که از آن بالا بروند. وقتی از آنجا با پای پیاده بالا میرفتند از کف پای پری کوچک خون میآمد اما به روی خودش نمیآورد تا او متوجه نشود.
آنها آن قدر بالا رفتند که به راحتی میتوانستند ابرها را ببینند. او چون روزها پاهایش درد میگرفت و میسوخت، شب که همهی آدمهای توی قصر میخوابیدند یواشکی پایش را توی ظرفی میکرد که در آن پر از آب خنک بود. آن موقع که پایش توی آب بود به یاد خانوادهاش میافتاد و برایشان دلتنگی میکرد.
یک شب خواهرهای پری کوچک آمدند روی دریا و یک آواز غمگین خواندند. پری صدای آنها را شناخت و از قصر بیرون آمد و از ساحل برایشان دست تکان داد. اول او را ندیدند اما او آن قدر برایشان دست تکان داد تا این که بالاخره او را دیدند و به سمتش آمدند. وقتی او را دیدند شناختند و به او گفتند که چه قدر از دوری او ناراحت هستند. آنها از آن به بعد هر شب لب ساحل میآمدند تا خواهرشان را ببینند.
شاهزاده هر روز بیشتر و بیشتر به پری علاقهمند میشد اما به فکر عروسی با او نبود. در هر حال پری باید فکری میکرد یا نقشهای میکشید که او عاشقش بشود و با او عروسی کند وگرنه روحش همیشگی و جاویدان نمیشد. در ضمن اگر یک وقت شاهزاده با دختر دیگری عروسی میکرد، مسلماً روز بعدش پری کوچک میمرد. گاهی که شاهزاده او را میدید، پری با نگاهش از او میپرسید: «آیا منو دوست داری؟»
شاهزاده سؤال او را متوجه میشد و میگفت: «من تو رو از همه بیشتر دوست دارم چون چهرهی تو من رو یاد یه دختری میندازه. چون یه شب که توی دریا غرق شده بودم و توی ساحل افتاده بودم یه دختری که شکل تو بود از کلیسا اومد بیرون و من رو نجات داد. من دیگه نتونستم اون رو ببینم اما خدا به جاش تو رو برام فرستاد.»
پری توی دلش گفت: «اون نمیدونه کسی که نجاتش داده من بودم. کاش اون میدونست که این من بودم که اون شب، توی اون توفان سرش رو تا صبح روی اون تکه چوب نگه داشتم تا زنده بمونه!»
در حقیقت کسی که کمکش کرده بود پری کوچک دریایی بود، او بود که در ساحل کنار او ایستاد تا یکی پیدا شود و کمکش کند. آن وقت بعد از چند ساعت آن دختری که در کلیسا بود آمد آنجا و او را دید. با این حال پری دریایی او را دوست داشت و سعی میکرد که راهی پیدا کند تا با هم ازدواج کنند اما فعلاً راهی پیدا نمیکرد.
پدر و مادر شاهزاده دوست داشتند که او زودتر ازدواج کند چون دیگر وقت ازدواجش بود. پس به او میگفتند که دختر شاهی را بگیرد که قصرشان با آنها فاصله داشت. اما شاهزاده فقط یک بار آن دختر را دیده بود و اصلاً دوست نداشت که با او ازدواج کند. یک روز بالاخره یک کشتی زیبا برای شاهزاده آماده کردند که به همان سرزمینی برود که آن دختر پادشاه آنجا بود. اما شاهزاده برای این که خیال پری را راحت کند به او گفت: «خیالت راحت باشه، من با اون ازدواج نمیکنم. من به خاطر دلخوشی پدر و مادرم تا اون جا میرم اما مطمئن باش که با اون ازدواج نمیکنم. من دوست دارم با تو ازدواج کنم، چون فقط تو شبیه اون دختری هستی که من رو نجات داده.
قبل از اینکه کشتی شاهزاده حرکت کند او پری کوچک را دلداری داد و بعد با هم سوار کشتی شدند و حرکت کردند. پس شاهزاده به پری گفت: «یه وقت از دریا نترسی. ته این دریا این قدر چیزهای قشنگ هست که تو هیچ وقت ندیدی.» پری کوچک وقتی این حرف را شنید توی دلش لبخند زد چون خودش متعلق به ته دریا بود.
شب از راه رسید و نور ماه بر روی کشتی و دریا افتاد. همه خوابیدند. فقط پری بیدار بود و ناخدای کشتی. پری کوچک آمد لب کشتی نشست و به آب زلال دریا خیره شد. کشتی داشت از روی قصر پدری پری رد میشد. او قصر را دید. مادربزرگش روی قصر نشسته بود و داشت به کشتی نگاه میکرد. همان موقع خواهرهایش بالا آمدند و او را دیدند و از خوشحالی روی آب بالا و پایین پریدند اما وقتی یکی از خدمتکارهای کشتی را دیدند که به آن سمت میآید فوری رفتند زیر آب.
صبح شد و کشتی به مقصد رسید؛ یعنی به شهر همان شاهی که دختر داشت. پس به خاطر ورود آنها زنگهای کلیساها را به صدا در آوردند و روی ساختمانهای بلند شیپور زدند. همهی افراد پادشاه، جلوی قصر، با پرچمها و اسلحههای خود مرتب و منظم برای ادای احترام آنجا ایستاده بودند.
در آن قصر هر روز میهمانی برپا میشد و جشنهای مختلف برپا میکردند، اما میگفتند که دختر پادشاه یا همان شاهزاده خانمی که آنها برای دیدنش آمده بودند به شهر دیگری رفته و هنوز برنگشته است. آنها میگفتند که او توی یک شهر، به یک کلیسا رفته تا چیزهایی جدید یاد بگیرد و برگردد.
بالاخره یک روز شاهزاده خانم برگشت. او خیلی زیبا بود و در ضمن شبیه پری کوچک هم بود. شاهزاده وقتی او را دید تعجب کرد و گفت: تو همونی هستی که من رو نجات دادی؟!شاهزاده آن دختر را شناخت و کلی از او تشکر کرد. بعد به پری کوچک گفت که همین دختر من را آن شب نجات داده است. پری در دلش خیلی ناراحت بود چون میدانست حالا او با این دختر ازدواج میکند و نقشههایش از بین میرود و میمیرد اما به روی خودش نیاورد.
چون قرار بود که شاهزاده و دختر پادشاه با هم عروسی کنند، زنگ کلیساها را به صدا در آوردند و در خیابانها شیپور زدند و به مردم اطلاع دادند که عروسی شاهزاده پسر با شاهزاده خانم است. مردم شهر داخل کلیسایی را که آنها، میخواستند ازدواج کنند به خوبی تزیین کرده بودند. وقتی کشیش آنها را در آن کلیسا به عقد هم درآورد، پری کوچک دریایی هم که دعوت شده بود در کنار آنها راه میرفت اما از بس که ناراحت بود انگار که آنجا به جای عروسی عزا گرفته بودند.
وقتی که شب شد قرار شد که عروس و داماد روی کشتی بخوابند؛ چون کشتی را به خوبی برای آنها درست کرده بودند، وسط آنرا یک تخت زده بودند که رویش را با یک پارچهی زرد خوشرنگ، به شکل یک سقف پوشانیده بودند. همهی برقها را خاموش کرده بودند و چند فانوس روشن کرده بودند که در میان آن جشن گرفته بودند و شادی میکردند. پری کوچک دریایی وقتی این صحنه را دید یاد آن شبی افتاد که بر روی کشتی جشن گرفته بودند و بعد توفان شد و همه غرق شدند به جز شاهزاده که او نجاتش داده بود.
پری هم به میان آنها رفت و شروع به بازی کردن کرد. او آن قدر زیبا بازی میکرد که همهی کسانی که آنجا بودند برایش دست میزدند و از حیرت جیغ و داد میکردند. او با اینکه پاهایش داشت از درد آزارش میداد اما به بازیش ادامه داد و هیچ توجهی نکرد چون میدانست که قرار است فردا بمیرد، به خاطر همین اصلاً درد پایش برایش مهم نبود. او وقتی به این فکر میکرد آخرین شبی است که زنده است خیلی ناراحت میشد و پیش خودش میگفت: «ای کاش لااقل شاهزاده میدونست که من به خاطر اون خونه و زندگیم رو ول کردم، یا میدونست که من زبونم رو به خاطر اون به جادوگر دادم.»
اما حالا او از یک چیز دیگر هم ناراحت بود. آن چیز این بود که او دیگر روح نداشت و برای همیشه از بین میرفت. درحالیکه اگر به انسان تبدیل نمیشد حداقل سیصد، چهارصد سال عمر میکرد. مردم شهر تا آخر شب شادی میکردند. پری کوچک هم همچنان خوشحال بود و به مردن خودش فکر نمیکرد. اما شاهزاده زیر بغل همسرش را گرفت و به بستر برد تا بخوابند.
همه خوابیده بودند به جز ناخدای کشتی که کشتی را میراند و پری کوچک که از فکر مرگ خوابش نمیبرد. او انتظار صبح را میکشید. به این معنی که در حقیقت انتظار مرگ را میکشید. همان لحظه خواهرهایش را دید که سرشان را از دریا بیرون آوردند. اما هیچ کدام از آنها مو نداشتند. پری از آنها پرسید که چرا موهایشان را زدهاند. آنها که از قضیهی مردن پری کوچک خبر داشتند جواب دادند که از جادوگر کمک خواستهاند و او به جایش موهایشان را گرفته تا کمکشان کند. پس یکی از آنها گفت: «جادوگر یه چاقو به ما داد و گفت که به پری کوچک بگوئید با این چاقو قلب شاهزاده پسر رو سوراخ کنه و از خون اون بریزه روی پاهاش تا دوباره تبدیل به دم بشه. حالا تو باید قبل از این که صبح بشه این کارو بکنی چون برای همیشه میمیری ولی اینطوری حداقل سیصد سالی عمر میکنی.»
آنها چاقو را به او دادند و دوباره رفتند زیر آب. پری کوچک به سمت بستر شاهزاده رفت. او با زنش خواب بود. توی خواب اسم همسرش را میآورد. پری چاقو را محکم در دستش فشار داد، به صورت شاهزاده نگاه کرد و خواست چاقو را فروکند اما دلش نیامد و چاقو را انداخت توی دریا. آن قسمتی که چاقو در آنجا افتاد قرمز شد، انگار که آنجا خون ریخته باشند. او برای آخرین بار به شاهزاده نگاه کرد و خودش را توی دریا انداخت. خورشید داشت طلوع میکرد. و پری حس میکرد دارد میمیرد و بدنش تکهتکه میشود.
آفتاب کاملاً طلوع کرد اما او اصلاً حس نکرد که مرده است. بالای سر او پر از فرشته و روح موجودات گوناگون بود که به او آرامش میداد. آنها بسیار ظریف بودند و صداهای خیلی زیبایی داشتند. این قدر سبک و بیوزن بودند که راحت توی هوا ایستاده بودند. پری کوچک متوجه شد که او هم مثل آنها روحش دارد از روی دریا بلند میشود.
پری از خودش پرسید: «من دارم کجا میروم؟!» بعضی از روحها جواب دادند: «ما میدونیم. تو با این که روح نداری اما چون کارهای خوبی انجام دادی و تلاش کردی خدا به تو روح داد. حالا اگر تو باز هم کارهای خوب بکنی میری توی بهشت. ما هم داریم کارهای خوب میکنیم که بریم توی بهشت. مثل جاهایی که مریضی هست، اون مریضی رو به یک جای دیگه منتقل میکنیم یا وقتی یک باغ بزرگ گل میبینیم، عطر و بوی گلهای اونها رو میبریم برای مردمی که یه جای دیگه زندگی میکنن. اگر همهی ما بتونیم سیصد سال از این کارها بکنیم خدا ما رو میبره توی بهشت.»
پری کوچک وقتی این حرفها را شنید خوشحال شد و خدا را شکر کرد. وقتی صبح شد متوجه شدند که پری دریایی توی کشتی نیست. آنها پریدند توی آب که ببینند او کجا افتاده است اما او را پیدا نکردند چون جسمش ریز ریز شده بود. اما روح پری بالا سر شاهزاده و همسرش بود و آنها او را نمیدیدند. پس پری کوچک سر هر دوی آنها را بوسید و با روحهای دیگر پرواز کرد.
هنگامی که روحها داشتند با هم میرفتند به پری کوچک دریایی گفتند: «اگه کسی دلش بخواد، زودتر هم میتونه به بهشت برسه.» پری کوچک پرسید: «چطوری میشه زودتر به بهشت رسید؟!»
یکی از آنها جواب داد: «چون همهی ما روحیم راحت میتونیم بریم توی خونهی آدمها. پس اگه از، شانسمون یه بچهای پدر و مادرش رو شاد کرده باشه خدا یک سال از رسیدن ما به بهشت کم میکنه اما اگه از شانس بدمون اون کودک پدر و مادرش رو اذیت کرده باشه فاصلهی ما تا بهشت بیشتر میشه و دیرتر به بهشت میرسیم.»
منبع مقاله :
اندرسن، هانس کریستین؛ (1394)، مجموعه 52 قصه از هانس کریستین آندرسن، ترجمه کامبیز هادیپور، تهران: انتشارات سماء، چاپ سوم