درمانده از رفتن
نويسنده:شيدا سادات آرامي
منبع:ماهنامه موعود
منبع:ماهنامه موعود
زن چادرش را از سر برداشت و با چشماني پف كرده و خوابآلود، ساق پاي مرد را گرفت و با همة قدرت زنانهاش به سختي فشرد. در همين مدّت كه از خواب بيدار شده بود، شايد اين چندمين بار بود كه اين كار را انجام ميداد و هر بار مرد، بدون كمترين عكسالعملي، تنها نگاهش ميكرد و او كه حالا سرانگشتانش از زور فشار درد گرفته بود، آهي بيرون داد و به مردي كه خسته و زار در رختخوابش دراز كشيده بود، نگريست و گفت:
احمد! راستي هيچي احساس نميكني؟ اصلاً دردت نگرفت؟
و وقتي جواب منفي او را شنيد، آرام پايش را كمي بالا آورد و يكدفعه رها كرد. پا مثل تكّه گوشتي، پائين افتاد و بهدنبال آن چشمان نگران زن، با تعجّب به احمد خيره شد و زيرلب گفت:
او حتي نميتواند، پايش را بالا نگاه دارد... .
بغض، باعث شده بود كه احمد تا آن لحظه، كمتر حرف بزند، امّا حالا لبان چسبناكش را از هم گشود و گفت:
محبوبه! من هم از آن موقع تا حالا، دارم همين را بهتو ميگويم. امّا تو باورت نميشود و ميگويي به نظرت ميآيد. يا پايت خواب رفته... .
و بعد با بغض فروخوردهاي ادامه داد:
محبوبه! احساس خوبي ندارم. دارم فكر ميكنم، اگر فلج شده باشم چي؟...
محبوبه، از هول زبانش را به دندان گزيد، اين چه حرفي است؟ احمد؟ صبر داشته باش. بگذار اصغرآقا، دكتر بياورد، بببنيم چه ميگويد؟
احمد، معصومانه پرسيد:
به نظرت، اصغرآقا، دير نكرده؟ نكنه دكتري پيدا نكند، هان؟ اين موقع شب مطب شبانهروزي كم پيدا ميشود، مگرنه؟
محبوبه، خودش را ميان چادري كه از سرش افتاده بود، پيچاند و گفت:
فكر نكنم، پيدايش ميشود حالا، امّا احمد! بهتر نيست مادرجان را از خواب بيدار كنم؟ شايد چيزي بلد باشد؟
نه، حرفش را نزن. خودت كه ميداني، قلبش ناراحت است. همينكه تا حالا هم بيدار نشده، خدا، خيلي كمك كرده.
احمد، راست ميگفت، خواست خدا بود كه تا حالا بيدار نشده بود. هم او، هم بچّهها. كه كنار مادرجان، در اتاق بالا، خوابيده بودند. بچّهها كه وضعشان معلوم بود، آنقدر در مجلس عروسي، با بچّههاي ديگر بازي كرده بودند. كه حسابي خسته شده بودند، مثل خود محبوبه. و اين امّا بهانة خوبي بود تا رفت و آمدهاي نيمهشب و سروصداي طبقة پايين بيدارشان نكند. حتي وقتي او، چادر به سر و دوان دوان، رفت دنبال اصغرآقا ـ همساية بغليشان ـ و از او خواست تا به خانهشان بيايد. بندة خدا ـ اصغرآقا ـ چقدر ترسيده بود. وقتي محبوبه گفت: حال احمد خوب نيست، او اوّل پرسيده بود: «نفس كه ميكشد هان؟» و بعد، همانطوري با زيرپيراهن و پيژامه و موهاي پريشان و چشماني پف كرده، دنبال محبوبه آمد بالاي سر احمد. و خيلي هم نگذشت تا اينكه اصغرآقا رفت خانة خودشان آماده شود. تا حالا كه شايد نيم ساعت شده باشد، رفته پي دكتر شاهرخي نامي كه خودش ميگفت: در فلكة شاه عبدالعظيم، مطب شبانهروزي دارد و هميشه باز است، حتي نيمههاي شب. مثل همين حالا كه شب از نيمه گذشته و سكوت و تاريكي همهجا را به زير سيطرة خود فرو برده و تنها صداي جيرجيركها از توي باغچة كوچك حياط. به گوش ميرسد. پنجرهها باز است و گاهگاهي، هوايي گرم و مرطوب، از ميان پنجرة نيمهباز، خود را به داخل ميكشد. چرخي ميزند و غمبار و سنگين از اتاق بيرون ميرود. محبوبه، هنوز كنار رختخواب احمد، چمباتمهزده و زانوهايش را به بغل گرفته و به چهرة احمد، خيره شده. همان صورت استخواني، با محاسني مشكي و چشماني نافذ، امّا اغلب به زير افتاده ... و او چقدر از اين چهرة آرام و معصوم او خوشش ميآمد. يادش آمد، آنوقتها كه هنوز عروسي نكرده بودند، يعني همان روز كه احمد به خواستگارياش آمده بود و قرار شد با هم كمي صحبت كنند. احمد، چقدر شيرين و دلنشين از حضرت صحبت به ميان آورد:
نظر بنده اين است كه اگر ميخواهيم زندگي تشكيل دهيم، بايد كارمان، رفتارمان، حرفهامان، طوري باشد كه آقا از ما راضي باشد. خداي نكرده حرفي براي خوشايند ديگران نگوييم كه در آن، دل آزردگي آقا را بهدنبال داشته باشد... .
بعد آرام سرش را بالا آورده بود و با همان چشمان پاك و سياهش به محبوبه نظري انداخته و ادامه داده بود:
حتي دوست دارم به اين بهانه، صاحب فرزند شويم كه ياري به ياران آقا اضافه شود و عاشقي به جمع عاشقانش... .
محبوبه از همان وقت، اسير آن نگاه و آن سخناني كه بوي عطر معنويّت ميداد، شده بود. و اگر بد نبود و نميگفتند: دختر، هول برش داشته، دوست داشت، همانجا و در همان مراسم و حتي به خود احمد، بله را بگويد، و اينك، همان چشمان سياه، امّا خسته مدتي است كه به سقف خيره شده و محبوبه خوب ميفهميد كه به چه زحمتي، اشكها را پشت پلكهايش نگه داشته است. در همين افكار بود كه با بلندشدن صداي زنگ، از جا پريد. چادر سر كرده، نكرده به سمت در دويد. چادر را روي صورتش كيپ كرد و چفت درب را عقب كشيد...
... دقايق زيادي از آمدن دكتر و اصغر آقا نميگذشت. محبوبه پتوي روي پاهاي احمد را تازد و كناري گذاشت. دكتر با خونسردي با سرانگشتانش و انگشت شصت، داشت همان كارهايي را كه محبوبه انجام داده بود، روي پاهاي احمد، تكرار ميكرد. بعد عينكش را كمي پايين آورد و از بالاي عينك رو به احمد، پرسيد:
چيزي در پاهايت احساس نميكني؛ دردي، گرفتگي، سفت شدن ماهيچه...
احمد به آهستگي جواب منفي داد. دكتر سپس چفت كيفش را باز كرد. چكش كوچكي را از آن بيرون آورد و به نرمي به زانوي چپ احمد زد. امّا او، عكسالعملي نشان نداد. اين كار، با ضربة محكمتري با زانوي ديگر، نيز انجام گرفت، امّا ضربههاي محكمتر هم چيزي را عوض نكرد. دكتر عينكش را روي چشم جابهجا كرد و سوزني را از كيف درآورد و خيلي زود به كف پاي احمد، فرو برد. محبوبه اين صحنه را كه ديد، لبش را گزيد و خودش را عقب كشيد. اصغرآقا هم، ابروهايش توي هم رفت و دلسوزانه گفت:
دِ دِ دِ ... احمدجون! ملتفت سوزن نميشوي؟
و احمد كه اشك در چشمانش جمع شده بود، خيره به سوزني كه حالا تا كمر به كف پايش فرورفته بود، مينگريست و تنها با سر جواب منفي داد. دكتر گفت:
ببينم، تا حالا سابقه داشته كه يكدفعه پاهايت خواب برود...
نه، آقاي دكتر. به ندرت، آن هم وقتي كه زياد روي يك پايم نشسته باشم. امّا نميدانم كه چي شد، همين يكي، دو ساعت پيش از خواب بيدار شدم كه بروم آب بخورم ديدم قادر به هيچ حركتي نيستم...
براي لحظاتي سكوت غريبي فضاي اتاق را احاطه كرده بود. اتاقي كه با تك چراغي كه محبوبه روشن كرده بود. غمبارتر به نظر ميرسيد. دكتر روي برگة سفيدي، چيزهايي نوشت و بعد از مهر و امضا كيفش را بست و گفت:
برايتان آرامبخش نوشتهام و البته بهترين چيز برايتان استراحت است.
در همين وقت محبوبه با يك ليوان آب جوشيده از آشپزخانه، برميگشت كه از دكتر علّت بيحسي پاها را پرسيد:
اعصاب پا، اعصاب وقتي از كار بيفتد، به دنبالش عدم احساس درد و عدم تحرّك خواهند آمد.
محبوبه با نگراني پرسيد:
بايد چكار كنيم، آيا ميتواند دوباره راه برود؟
دكتر، جرعهاي آب جوش را مزمزه كرد و نگاهش را از چشمان اشك آلودي كه ملتمسانه به او زل زده بود، برگرفت و گفت:
قبلاً عرض كردم، بايد استراحت كند. نبايد به خودش فشار بياورد كه حتماً روي پا بايستد، تا ... تا بينيم چه ميشود... .
دل محبوبه، مثل لبانش لرزان بود و كم طاقت. با خودش فكر كرد چه ميشد اگر بعضي از دكترها، براي لحظهاي هم كه شده، خودشان را جاي اطرافيان بيمار ميگذاشتند و بدون اينهمه سؤال و جواب، خودشان كمي توضيح ميدادند. و بعداز اين فكر، با وجودي كه كمي خجالت ميكشيد، امّا دوباره پرسيد:
خيلي ببخشيد، امّا، آيا نميشود، اميد داشت كه با عمل جراحي ... خوب بشود.
دكتر بياعتنا، ليوان آب جوش را روي بشقابي كه هنوز دست محبوبه بود، گذاشت و گفت:
اميد به خدا .... همين را ميتوانم بگويم... .
با اين حرف، محبوبه، دستش را گرفت جلوي دهانش، نميخواست بغضش، حالا و اينجا بتركد. به سختي توانست جلوي خودش را بگيرد تا وقتي كه در حياط بسته شد و محبوبه به پشتة رختخوابهاي گوشة اتاق تكيه زد و بهدنبال آن تصوير احمد در نگاهش لرزيد و تار شد و شروع كرد به بلندبلند گريه كردن... .
احمد كه تا حالا داشت از پشت پنجرة اتاق، آسمان پولكدوزي شده را تماشا ميكرد، رو برگرداند. او هم بيصدا داشت گريه ميكرد. امّا اشك محبوبه را كه ديد، طور خاصّي نگاهش كرد و گفت:
محبوبه! اينقدر فكر و خيال نكن، بايد ببينم خدا چه ميخواهد. تو هم برو بخواب، خيلي خسته شدي... كمي استراحت كني، بد نيست. حالت بهتر ميشود. محبوبه، با بيحوصلگي گفت:
چه خوابي احمد، با اين اتفّاقي كه افتاده ... در ثاني، وقت نماز هم نزديك است. چند دقيقه مينشينم، بعد براي وضو ميروم... .
احمد باز هم به آسمان خيره شد و محبوبه خوب ميفهميد، بغضي كه در گلويش نشسته و قطرات داغ اشكي كه دائماً در چشمانش متولّد ميشوند، به دنبال فرصتي براي رهايي هستند. و او با خود فكر كرد، اين شب چهارشنبه، اوّلين شب چهارشنبه طي اين چهار سال است كه او را در خانه و كنار خودش ميبيند. آنهم چون امشب عروسي خواهرش بوده. و وقتي ساعت 12 شب خانه رسيدند، احمد، زود خوابيد، پيدا بود كه چون مرغكي مينمود كه از چمنزارش، دور شده باشد. و محبوبه بيمعطلّي لباس بچّهها را عوض كرد و فرستادشان اتاق بالا پيش مادربزرگ. و خودش، طبق عادت هميشگياش تا همة لباسها را مثل روز اوّل جمع نميكرد و داخل كمد آويزان نميكرد، خوابش نميبرد... بعداز انجام كارها، تازه چشمشم گرم شده بود كه با صداي نگران احمد، از خواب پريد:
محبوبه، دست بزن به پايم، فشار بده... بگو من خوابم يا بيدار... محبوبه! پاهايم حركت نميكنند.. به جون خودم. هيچي احساس نميكنم... .
وقتي افكارش به اينجا رسيد، دلش سوخت و خط اشك روي صورتش پهن شد. پس از دقايقي از جا برخاست و در حاليكه از اتاق بيرون ميرفت، گفت: من ميروم مادرجان را براي نماز بيدار كنم. براي تو هم ظرف آب و حوله ميآورم... .
زمان سپري ميشد و نسيم سحري از لاي پنجرة نيمهباز، به حريم اتاق غمناك، قدم ميگذاشت و پس از عبور از سر و روي احمد، او را به ياد هفتههاي پيشين ميبرد. شبهاي چهارشنبه كه اين نسيم دلانگيز و معطّر، چون دستمالي حرير، اشكهاي صورتش را ميرُفت. و او پس از فراقت از خواندن نماز شب و نماز حضرت صاحبالأمر(عج). چه حال خوشي پيدا ميكرد. گويا نسيم قبلاً، از روي مبارك آقايش، عبور كرده باشده كه اينچنين روح بخش و دلچسب بود... و چه سنگين بود، برايش، اگر پاي رفتن نميداشت. اگر... اگر... و صداي نالهاش با صداي ملكوتي اذان درهم آميخت، آنقدر كه متوجّه نشد، صداي زمزمههاي غريبي در بيرون اتاق شنيده ميشود. لحظههايي سرشار از نور و روشنايي كه برقلب اندوهناك احمد فروميريخت. لحظههايي كه آدمي را به نيايش و شستشو در جويبار، پاك عبادت و راز و نياز، دعوت ميكرد. لحظههاي شكوفه زدن گلهاي ايمان و اميد به پروردگار... لحظههايي كه شيرين و سبز گذشتند... و خيلي طول نكشيد كه مادر احمد، نگران و مضطرب با ظرفي آب و حولهاي در دست وارد شد. همينكه نگاهش به احمد كه در رختخواب دراز كشيده بود و سعي داشت به احترام مادر، خودش را جابجا كند، افتاد. ظرف آب را لب پنجره گذاشت و متعجّبانه پرسيد:
احمد! مادر، محبوبه چي ميگويد، پاهايت حركت ندارد، آخر چرا؟
سپس نشست و دستان چروكيده و گرمش را به پاهاي احمد كشيد..
يا امام زمان! چرا اينجوري شدي. تو كه ديشب تو عروسي خوب بودي. اونجا هم گناه نبوده كه بگم خدا خشمش گرفته... .
محبوبه كه وارد اتاق شد، يكي از بچّهها هم همراهش بود، دخترك كه از صحبتهاي محبوبه با مادرجان، بيدار شده بود. هاج و واج با چشماني خواب آلود، نزديكتر شد. با لب و لوچهاي آويزان سلام گفت و خودش را انداخت بغل احمد، و در همان حال گفت:
بابا! پاهات ديگه راه نميره؟
با اين حرف، قلب احمد به يكباره فروريخت. اشكها هيچ مراعات غرور مردانهاش را نكردند و پي در پي از چشمانش سرازير شدند. مادرجان، انگار كه خواسته باشد او را دلداري بدهد گفت:
مگه چي شده حالا؟ فقط سرما زده به پاهات. نگران نباش. خوب خوب ميشوي. زير اين پنجره خوابيدي و پاهات يخ كرده.
امّا محبوبه ميديد كه صورت مادرجان دارد خيس اشك ميشود. و اصلاً چطور ميشود كه چلّه تابستان پاي كسي از سرما، خشكيده شود... از طرفي ديگر خودش هم احساس خوبي نداشت. ديگر پاهايش تاب تحمّل بدن خستهاش را نداشتند. پس همانجا زانو زد و نشست. دخترك همچنان خودش را در آغوش پدر انداخته بود. و همانطور كه اشك ميريخت، با دستان كوچكش، اشكهاي پدر را نيز پاك ميكرد. غوغايي بود. تماشايي حتي لحظهها، بوي نم باران گرفته بودند... .
زمان به كندي سپري ميشد و عقربههاي ساعتي را كه بر سينة ديوار، ميخكوب شده بود، با خود يدك ميكشيد. فضاي اتاق به عطر نماز، معطّر شده بود. حالا، محبوبه داشت جا نمازش را جمع ميكرد و با خود حساب كرد از بعداز نماز كه البتّه فرصت خوبي براي فروكش كردن ناله و گريه بود، تا حالا، شايد دهمين بار باشد كه احمد، دعاي فرج را با سوز خاصّي ميخواند:
اللّهم كن لوليّك الحجّة ابن الحسن...
محبوبه داشت از اتاق بيرون ميرفت كه احمد به مادرجان كه تازه از ذكر و دعا و گريه، فارغ شده بود، نگاه مهربانهاي كرد و گفت:
مادرجان، شما هم برويد پيش محبوبه، استراحت كنيد. اينهمه گريه و بيتابي اصلاً براي قلبتان خوب نيست.
مادرجان يا علي گفت، دستي به كمر زد و وقتي سرپا شد، گفت:
باشه، ما ميرويم بالا، بلكه تو هم يه قدري بخوابي، اعصابت آرام شود.
و در حاليكه به سمت در پيش ميرفت، لحظهاي ايستاد، رو برگرداند و چشم در چشم احمد انداخت و گفت:
احمد! درست است كه من تو را بزرگ كردهام و با عشق و محبّت به آقا، تربيتت كردهام. درست است كه دائماً جمكران ميروي...
بعد همانطور كه دستش را به آستانة در گرفته بود و چشمانش را به احمد دوخته بود، با بغضي كه در صدايش موج ميزد، ادامه داد:
امّا، مادرجان! همانطور كه در وقت سالم بودن، ياد آقا بودي، حالا و در اين وضع ناخوشي، توسّل و توجّه به آقا فراموشت نشه. مادرجان! دعاي آقا، خيلي كارها ميكنه.
اشك در چشمان احمد، حلقه زد. همانطور كه گونههاي محبوبه را شستشو ميداد، آنگاه مادرجان ادامه داد:
فراموشت نشه، ما آقايي داريم؛ آقاتر از همة آقاها. دلسوزتر از همة مادرها. و بزرگتر و حكيمتر از همة بزرگان و دكترها... آقايي داريم، مهربانتر از آنكه فكرش را بكني. ظاهراً به چشم نميآيد. امّا همه جا حاضر است مادر؛ همهجا... .
لحظهاي بعد، وقتي محبوبه، پشت سر مادرجان، از اتاق بيرون رفت و در را پشت سرش بست، انگار كه سنگيني اين اندوه ناگهاني را روي قلب رنجور او گذاشت و رفت. پس صدايش را رها كرد تا به دور از چشماني كه از نيمه شب تا حال، نگران و ترحّم آميز به او خيره شده بود، خويش را خالي كند. هق هق صدايش بلندتر شد، از پشت پردة اشك تصوير تار ماه را ورانداز كرد و بريده بريده گفت: آقاي مهربانم! آقاي مهربانم! من چهارسال تمام هرشب چهارشنبه مهمان تو ميشدم. مولا! همه مرا به عنوان عاشق و دوستدار تو ميشناسند. مپسند كه اينطور ناگهاني، پاهايم خشك و از كار افتاده شود. هرچند اگر خواست خدا اينه، من حرفي ندارم. امّا فقط بگو، چطور از اين به بعد با اين پاي عليل، جمكران بيايم. با اين پاي عليل كه هميشه يك نفر بايد مواظبم باشد. مرا اينطرف و آنطرف ببرد. مرا بنشاند. بخواباند. كنارم باشد... همانطور كه ميگريست به زحمت بالشهايي را كه محبوبه براي نماز پشت احمد گذاشته بود، عقب راند و دراز كشيد. قطرات داغ اشك برگونههايش جاري شده بود و او فارغ از همه چيز و همه كس، با دلي سرشار از اندوه و ناله، فقط ناله ميزد و زمزمه ميكرد:
يا صاحب الزمان! اين پاها كه هميشه در حريم مسجد تو قدم زدهاند، حالا بيمصرف شدهاند. آنقدر كه حتي براي حركت كمرم هم سنگيني ميكند. خودت به دادم برس. كمكم كن. نگذار وبال گردن اهل خانه شوم. نگذار خجالت زده شوم... آقاجان! از تو خوبتر كسي را سراغ ندارم همانطور كه از خودم دلشكستهتر، كسي را نميشناسم...
حالا ديگر به دنبال گريههاي فراوان، لبانش به شورهزاري خشكيده تبديل شده بود كه كمترين قطرهاي آن را به شدّت ميسوزاند. و او با صدايي كه از اندوه به بغضي غريب تبديل شده بود، آرام زمزمه كرد:
مولاجان! به ما گفتهاند كه ما صاحبي داريم، به مراتب مهربانتر، بزرگتر،... دلسوزتر از آنكه فكرش را بكنيم... درياب مرا كه سخت به تو محتاجم... درياب مرا ... درياب مولا...
و رفته رفته، احساس خستگي همة وجودش را دستخوش سستي و گرفتگي قرار داد. پلكهاي خيس اشكش خستهتر از آن شده بود كه بتواند خود را سر پا نگه دارد... پلكها روي هم افتادند... و بدنش بيحس، چون پاهايش شد... و او فارغ از همة هياهوها و رود پر خروش زندگي كه با درآمدن آفتاب، در كوچه و خيابان جريان مييافت، به خواب نرم و دلچسب و آرامشبخشي فرو رفت. خوابي كه شايد دوست داشت، هيچگاه از آن بيدار نشود... .
نور خيرهكنندهاي فضاي محقّر اتاق را روشن كرده بود. با خود فكر كرد مگر به اين زودي ظهر شد. هميشه اين سرظهر، آفتاب تا وسط اتاق پهن ميشد. امّا حالا، اين نور، از يك نقطة خاص، به تمام نقاط، منتشر ميشود. خوب كه دقّت كرد، خورشيد را ديد كه با همة هيبتش در كنار او طلوع كرده بود.. و ميان آنهمه نور، مردي خوش سيما را يافت كه عصايي در دست، آنرا به طرف احمد، دراز كرد و نگاه نافذ و مهربانش را سمت او دوخته بود. احمد، مات و مبهوت اوّل به عصا، سپس به پاهاي خشكيدة خود نگريست و در همين حال، صدايي كه آرامش در آن موج ميزد را شنيد كه فرمود:
برخيز!
احمد با استغاثه سركج كرد و پاسخ داد:
آقا! نميتوانم. پس مرد بار ديگر فرمود:
ميگويم، برخيز!
احمد به پاهاي خود اشارتي كرد و ملتمسانه جواب داد.
نميتوانم.
و اينجا بود كه احمد، دستان پرمحبّت و گرمي را احساس كرد كه دستان او را چون كودكي خرد، در ميان حمايت دستهاي مردانة خود داشت. قلبش روشن و دلش آرام شد. انگار آرامش و محبّتي بينظير همة وجودش را فراگرفته بود و بهدنبال اين تماس و احساس شيرين با حركت دستان آسماني، در جاي خود، جابهجا شد... بدنش هنوز سست و ناتوان بود. مثل همان نيم ساعت پيش كه تازه به خواب رفته بود. چشمانش را فشرد و آرام از هم گشود. نور توي چشمش سوزن زد. پلكهايش را روي هم گذاشت و فشرد. لحظهاي بعد بار ديگر باز كرد. به اطرافش نگريست. به پهلو غلتيد... امّا چه ميديد؟ خدايا! بار ديگر به پشت دراز كشيد. با ناباوري پاهايش را جمع كرد و دوباره دراز كرد. تمثال خورشيد، در ذهنش تداعي شد... روي پاها، ايستاد. بله، اين همان پاهايي بود كه چون چوب خشكي مانده بود... خم شد. راست شد. لختي دور اتاق دويد... نميدانست از خوشحالي چه كند. دلش ميخواست فرياد بزند و همة اهل خانه را در اين شادي سهيم كند. امّا ترسيد، براي مادرش. بايد كم كم همه را آمادة دريافت اين نور بر قلبشان ميكرد... .
٭ ٭ ٭
عقربهها، روي ساعت 10 صبح، ميخكوب شده بودند. جمعيّت عاشقان حضرت وليعصر(ع) در رفت و آمد بودند. در خانه باز بود و دود اسفند و ذكر صلوات و دعا همه جا را پركرده بود. اصغرآقا بعداز مادرجان و محبوبه و بچّهها، شايد اوّلين كسي بود كه از در و همسايهها، خبردار شده بود.. و حالا در حاليكه داشت شيريني از تو جعبه برميداشت رو به احمد گفت:
احمد آقا! باورت نميشه، وقتي به دكتر شاهرخي تلفني موضوع را گفتم، باور نكرد، گفت: «امكان ندارد، يك شبه، چنين اتفاقّي بيفتد، بدن انسان است، شوخي كه نيست.. امّا احمد آقا، از شما چه پنهان، راستش، موقع رفتن، دم در حياط، دكتر شاهرخي به من گفته بود كه اعصاب پا، به كلي از بين رفته و دليلش هم سكته است. گفته بود كه اين نوع فلجهاي پا، نه تنها در ايران، بلكه در هيچ كجاي جهان، حتي اروپا و آمريكا، قابل معالجه نيست، حق دارد كه باور نكند، مگر اينكه شما با پاي خودت بروي پيش او...
احمد، گرچه ظاهراً داشت به حرفهاي اصغرآقا، گوش ميداد، امّا دائماً جملاتي شيرين و راهگشا چون نوار در ذهنش ميچرخيدند:
فراموشت نشه مادرجان! كه ما آقايي داريم، دلسوزتر از همة مادرها به فرزندشان. بزرگتر و حكيمتر از همة حكيمان... امام غايب امّا هميشه حاضر، و بهدنبال آن لبانش به ذكر دعا، گشوده شد؛
اللهم كن لوليك الحجة بن الحسن...
احمد! راستي هيچي احساس نميكني؟ اصلاً دردت نگرفت؟
و وقتي جواب منفي او را شنيد، آرام پايش را كمي بالا آورد و يكدفعه رها كرد. پا مثل تكّه گوشتي، پائين افتاد و بهدنبال آن چشمان نگران زن، با تعجّب به احمد خيره شد و زيرلب گفت:
او حتي نميتواند، پايش را بالا نگاه دارد... .
بغض، باعث شده بود كه احمد تا آن لحظه، كمتر حرف بزند، امّا حالا لبان چسبناكش را از هم گشود و گفت:
محبوبه! من هم از آن موقع تا حالا، دارم همين را بهتو ميگويم. امّا تو باورت نميشود و ميگويي به نظرت ميآيد. يا پايت خواب رفته... .
و بعد با بغض فروخوردهاي ادامه داد:
محبوبه! احساس خوبي ندارم. دارم فكر ميكنم، اگر فلج شده باشم چي؟...
محبوبه، از هول زبانش را به دندان گزيد، اين چه حرفي است؟ احمد؟ صبر داشته باش. بگذار اصغرآقا، دكتر بياورد، بببنيم چه ميگويد؟
احمد، معصومانه پرسيد:
به نظرت، اصغرآقا، دير نكرده؟ نكنه دكتري پيدا نكند، هان؟ اين موقع شب مطب شبانهروزي كم پيدا ميشود، مگرنه؟
محبوبه، خودش را ميان چادري كه از سرش افتاده بود، پيچاند و گفت:
فكر نكنم، پيدايش ميشود حالا، امّا احمد! بهتر نيست مادرجان را از خواب بيدار كنم؟ شايد چيزي بلد باشد؟
نه، حرفش را نزن. خودت كه ميداني، قلبش ناراحت است. همينكه تا حالا هم بيدار نشده، خدا، خيلي كمك كرده.
احمد، راست ميگفت، خواست خدا بود كه تا حالا بيدار نشده بود. هم او، هم بچّهها. كه كنار مادرجان، در اتاق بالا، خوابيده بودند. بچّهها كه وضعشان معلوم بود، آنقدر در مجلس عروسي، با بچّههاي ديگر بازي كرده بودند. كه حسابي خسته شده بودند، مثل خود محبوبه. و اين امّا بهانة خوبي بود تا رفت و آمدهاي نيمهشب و سروصداي طبقة پايين بيدارشان نكند. حتي وقتي او، چادر به سر و دوان دوان، رفت دنبال اصغرآقا ـ همساية بغليشان ـ و از او خواست تا به خانهشان بيايد. بندة خدا ـ اصغرآقا ـ چقدر ترسيده بود. وقتي محبوبه گفت: حال احمد خوب نيست، او اوّل پرسيده بود: «نفس كه ميكشد هان؟» و بعد، همانطوري با زيرپيراهن و پيژامه و موهاي پريشان و چشماني پف كرده، دنبال محبوبه آمد بالاي سر احمد. و خيلي هم نگذشت تا اينكه اصغرآقا رفت خانة خودشان آماده شود. تا حالا كه شايد نيم ساعت شده باشد، رفته پي دكتر شاهرخي نامي كه خودش ميگفت: در فلكة شاه عبدالعظيم، مطب شبانهروزي دارد و هميشه باز است، حتي نيمههاي شب. مثل همين حالا كه شب از نيمه گذشته و سكوت و تاريكي همهجا را به زير سيطرة خود فرو برده و تنها صداي جيرجيركها از توي باغچة كوچك حياط. به گوش ميرسد. پنجرهها باز است و گاهگاهي، هوايي گرم و مرطوب، از ميان پنجرة نيمهباز، خود را به داخل ميكشد. چرخي ميزند و غمبار و سنگين از اتاق بيرون ميرود. محبوبه، هنوز كنار رختخواب احمد، چمباتمهزده و زانوهايش را به بغل گرفته و به چهرة احمد، خيره شده. همان صورت استخواني، با محاسني مشكي و چشماني نافذ، امّا اغلب به زير افتاده ... و او چقدر از اين چهرة آرام و معصوم او خوشش ميآمد. يادش آمد، آنوقتها كه هنوز عروسي نكرده بودند، يعني همان روز كه احمد به خواستگارياش آمده بود و قرار شد با هم كمي صحبت كنند. احمد، چقدر شيرين و دلنشين از حضرت صحبت به ميان آورد:
نظر بنده اين است كه اگر ميخواهيم زندگي تشكيل دهيم، بايد كارمان، رفتارمان، حرفهامان، طوري باشد كه آقا از ما راضي باشد. خداي نكرده حرفي براي خوشايند ديگران نگوييم كه در آن، دل آزردگي آقا را بهدنبال داشته باشد... .
بعد آرام سرش را بالا آورده بود و با همان چشمان پاك و سياهش به محبوبه نظري انداخته و ادامه داده بود:
حتي دوست دارم به اين بهانه، صاحب فرزند شويم كه ياري به ياران آقا اضافه شود و عاشقي به جمع عاشقانش... .
محبوبه از همان وقت، اسير آن نگاه و آن سخناني كه بوي عطر معنويّت ميداد، شده بود. و اگر بد نبود و نميگفتند: دختر، هول برش داشته، دوست داشت، همانجا و در همان مراسم و حتي به خود احمد، بله را بگويد، و اينك، همان چشمان سياه، امّا خسته مدتي است كه به سقف خيره شده و محبوبه خوب ميفهميد كه به چه زحمتي، اشكها را پشت پلكهايش نگه داشته است. در همين افكار بود كه با بلندشدن صداي زنگ، از جا پريد. چادر سر كرده، نكرده به سمت در دويد. چادر را روي صورتش كيپ كرد و چفت درب را عقب كشيد...
... دقايق زيادي از آمدن دكتر و اصغر آقا نميگذشت. محبوبه پتوي روي پاهاي احمد را تازد و كناري گذاشت. دكتر با خونسردي با سرانگشتانش و انگشت شصت، داشت همان كارهايي را كه محبوبه انجام داده بود، روي پاهاي احمد، تكرار ميكرد. بعد عينكش را كمي پايين آورد و از بالاي عينك رو به احمد، پرسيد:
چيزي در پاهايت احساس نميكني؛ دردي، گرفتگي، سفت شدن ماهيچه...
احمد به آهستگي جواب منفي داد. دكتر سپس چفت كيفش را باز كرد. چكش كوچكي را از آن بيرون آورد و به نرمي به زانوي چپ احمد زد. امّا او، عكسالعملي نشان نداد. اين كار، با ضربة محكمتري با زانوي ديگر، نيز انجام گرفت، امّا ضربههاي محكمتر هم چيزي را عوض نكرد. دكتر عينكش را روي چشم جابهجا كرد و سوزني را از كيف درآورد و خيلي زود به كف پاي احمد، فرو برد. محبوبه اين صحنه را كه ديد، لبش را گزيد و خودش را عقب كشيد. اصغرآقا هم، ابروهايش توي هم رفت و دلسوزانه گفت:
دِ دِ دِ ... احمدجون! ملتفت سوزن نميشوي؟
و احمد كه اشك در چشمانش جمع شده بود، خيره به سوزني كه حالا تا كمر به كف پايش فرورفته بود، مينگريست و تنها با سر جواب منفي داد. دكتر گفت:
ببينم، تا حالا سابقه داشته كه يكدفعه پاهايت خواب برود...
نه، آقاي دكتر. به ندرت، آن هم وقتي كه زياد روي يك پايم نشسته باشم. امّا نميدانم كه چي شد، همين يكي، دو ساعت پيش از خواب بيدار شدم كه بروم آب بخورم ديدم قادر به هيچ حركتي نيستم...
براي لحظاتي سكوت غريبي فضاي اتاق را احاطه كرده بود. اتاقي كه با تك چراغي كه محبوبه روشن كرده بود. غمبارتر به نظر ميرسيد. دكتر روي برگة سفيدي، چيزهايي نوشت و بعد از مهر و امضا كيفش را بست و گفت:
برايتان آرامبخش نوشتهام و البته بهترين چيز برايتان استراحت است.
در همين وقت محبوبه با يك ليوان آب جوشيده از آشپزخانه، برميگشت كه از دكتر علّت بيحسي پاها را پرسيد:
اعصاب پا، اعصاب وقتي از كار بيفتد، به دنبالش عدم احساس درد و عدم تحرّك خواهند آمد.
محبوبه با نگراني پرسيد:
بايد چكار كنيم، آيا ميتواند دوباره راه برود؟
دكتر، جرعهاي آب جوش را مزمزه كرد و نگاهش را از چشمان اشك آلودي كه ملتمسانه به او زل زده بود، برگرفت و گفت:
قبلاً عرض كردم، بايد استراحت كند. نبايد به خودش فشار بياورد كه حتماً روي پا بايستد، تا ... تا بينيم چه ميشود... .
دل محبوبه، مثل لبانش لرزان بود و كم طاقت. با خودش فكر كرد چه ميشد اگر بعضي از دكترها، براي لحظهاي هم كه شده، خودشان را جاي اطرافيان بيمار ميگذاشتند و بدون اينهمه سؤال و جواب، خودشان كمي توضيح ميدادند. و بعداز اين فكر، با وجودي كه كمي خجالت ميكشيد، امّا دوباره پرسيد:
خيلي ببخشيد، امّا، آيا نميشود، اميد داشت كه با عمل جراحي ... خوب بشود.
دكتر بياعتنا، ليوان آب جوش را روي بشقابي كه هنوز دست محبوبه بود، گذاشت و گفت:
اميد به خدا .... همين را ميتوانم بگويم... .
با اين حرف، محبوبه، دستش را گرفت جلوي دهانش، نميخواست بغضش، حالا و اينجا بتركد. به سختي توانست جلوي خودش را بگيرد تا وقتي كه در حياط بسته شد و محبوبه به پشتة رختخوابهاي گوشة اتاق تكيه زد و بهدنبال آن تصوير احمد در نگاهش لرزيد و تار شد و شروع كرد به بلندبلند گريه كردن... .
احمد كه تا حالا داشت از پشت پنجرة اتاق، آسمان پولكدوزي شده را تماشا ميكرد، رو برگرداند. او هم بيصدا داشت گريه ميكرد. امّا اشك محبوبه را كه ديد، طور خاصّي نگاهش كرد و گفت:
محبوبه! اينقدر فكر و خيال نكن، بايد ببينم خدا چه ميخواهد. تو هم برو بخواب، خيلي خسته شدي... كمي استراحت كني، بد نيست. حالت بهتر ميشود. محبوبه، با بيحوصلگي گفت:
چه خوابي احمد، با اين اتفّاقي كه افتاده ... در ثاني، وقت نماز هم نزديك است. چند دقيقه مينشينم، بعد براي وضو ميروم... .
احمد باز هم به آسمان خيره شد و محبوبه خوب ميفهميد، بغضي كه در گلويش نشسته و قطرات داغ اشكي كه دائماً در چشمانش متولّد ميشوند، به دنبال فرصتي براي رهايي هستند. و او با خود فكر كرد، اين شب چهارشنبه، اوّلين شب چهارشنبه طي اين چهار سال است كه او را در خانه و كنار خودش ميبيند. آنهم چون امشب عروسي خواهرش بوده. و وقتي ساعت 12 شب خانه رسيدند، احمد، زود خوابيد، پيدا بود كه چون مرغكي مينمود كه از چمنزارش، دور شده باشد. و محبوبه بيمعطلّي لباس بچّهها را عوض كرد و فرستادشان اتاق بالا پيش مادربزرگ. و خودش، طبق عادت هميشگياش تا همة لباسها را مثل روز اوّل جمع نميكرد و داخل كمد آويزان نميكرد، خوابش نميبرد... بعداز انجام كارها، تازه چشمشم گرم شده بود كه با صداي نگران احمد، از خواب پريد:
محبوبه، دست بزن به پايم، فشار بده... بگو من خوابم يا بيدار... محبوبه! پاهايم حركت نميكنند.. به جون خودم. هيچي احساس نميكنم... .
وقتي افكارش به اينجا رسيد، دلش سوخت و خط اشك روي صورتش پهن شد. پس از دقايقي از جا برخاست و در حاليكه از اتاق بيرون ميرفت، گفت: من ميروم مادرجان را براي نماز بيدار كنم. براي تو هم ظرف آب و حوله ميآورم... .
زمان سپري ميشد و نسيم سحري از لاي پنجرة نيمهباز، به حريم اتاق غمناك، قدم ميگذاشت و پس از عبور از سر و روي احمد، او را به ياد هفتههاي پيشين ميبرد. شبهاي چهارشنبه كه اين نسيم دلانگيز و معطّر، چون دستمالي حرير، اشكهاي صورتش را ميرُفت. و او پس از فراقت از خواندن نماز شب و نماز حضرت صاحبالأمر(عج). چه حال خوشي پيدا ميكرد. گويا نسيم قبلاً، از روي مبارك آقايش، عبور كرده باشده كه اينچنين روح بخش و دلچسب بود... و چه سنگين بود، برايش، اگر پاي رفتن نميداشت. اگر... اگر... و صداي نالهاش با صداي ملكوتي اذان درهم آميخت، آنقدر كه متوجّه نشد، صداي زمزمههاي غريبي در بيرون اتاق شنيده ميشود. لحظههايي سرشار از نور و روشنايي كه برقلب اندوهناك احمد فروميريخت. لحظههايي كه آدمي را به نيايش و شستشو در جويبار، پاك عبادت و راز و نياز، دعوت ميكرد. لحظههاي شكوفه زدن گلهاي ايمان و اميد به پروردگار... لحظههايي كه شيرين و سبز گذشتند... و خيلي طول نكشيد كه مادر احمد، نگران و مضطرب با ظرفي آب و حولهاي در دست وارد شد. همينكه نگاهش به احمد كه در رختخواب دراز كشيده بود و سعي داشت به احترام مادر، خودش را جابجا كند، افتاد. ظرف آب را لب پنجره گذاشت و متعجّبانه پرسيد:
احمد! مادر، محبوبه چي ميگويد، پاهايت حركت ندارد، آخر چرا؟
سپس نشست و دستان چروكيده و گرمش را به پاهاي احمد كشيد..
يا امام زمان! چرا اينجوري شدي. تو كه ديشب تو عروسي خوب بودي. اونجا هم گناه نبوده كه بگم خدا خشمش گرفته... .
محبوبه كه وارد اتاق شد، يكي از بچّهها هم همراهش بود، دخترك كه از صحبتهاي محبوبه با مادرجان، بيدار شده بود. هاج و واج با چشماني خواب آلود، نزديكتر شد. با لب و لوچهاي آويزان سلام گفت و خودش را انداخت بغل احمد، و در همان حال گفت:
بابا! پاهات ديگه راه نميره؟
با اين حرف، قلب احمد به يكباره فروريخت. اشكها هيچ مراعات غرور مردانهاش را نكردند و پي در پي از چشمانش سرازير شدند. مادرجان، انگار كه خواسته باشد او را دلداري بدهد گفت:
مگه چي شده حالا؟ فقط سرما زده به پاهات. نگران نباش. خوب خوب ميشوي. زير اين پنجره خوابيدي و پاهات يخ كرده.
امّا محبوبه ميديد كه صورت مادرجان دارد خيس اشك ميشود. و اصلاً چطور ميشود كه چلّه تابستان پاي كسي از سرما، خشكيده شود... از طرفي ديگر خودش هم احساس خوبي نداشت. ديگر پاهايش تاب تحمّل بدن خستهاش را نداشتند. پس همانجا زانو زد و نشست. دخترك همچنان خودش را در آغوش پدر انداخته بود. و همانطور كه اشك ميريخت، با دستان كوچكش، اشكهاي پدر را نيز پاك ميكرد. غوغايي بود. تماشايي حتي لحظهها، بوي نم باران گرفته بودند... .
زمان به كندي سپري ميشد و عقربههاي ساعتي را كه بر سينة ديوار، ميخكوب شده بود، با خود يدك ميكشيد. فضاي اتاق به عطر نماز، معطّر شده بود. حالا، محبوبه داشت جا نمازش را جمع ميكرد و با خود حساب كرد از بعداز نماز كه البتّه فرصت خوبي براي فروكش كردن ناله و گريه بود، تا حالا، شايد دهمين بار باشد كه احمد، دعاي فرج را با سوز خاصّي ميخواند:
اللّهم كن لوليّك الحجّة ابن الحسن...
محبوبه داشت از اتاق بيرون ميرفت كه احمد به مادرجان كه تازه از ذكر و دعا و گريه، فارغ شده بود، نگاه مهربانهاي كرد و گفت:
مادرجان، شما هم برويد پيش محبوبه، استراحت كنيد. اينهمه گريه و بيتابي اصلاً براي قلبتان خوب نيست.
مادرجان يا علي گفت، دستي به كمر زد و وقتي سرپا شد، گفت:
باشه، ما ميرويم بالا، بلكه تو هم يه قدري بخوابي، اعصابت آرام شود.
و در حاليكه به سمت در پيش ميرفت، لحظهاي ايستاد، رو برگرداند و چشم در چشم احمد انداخت و گفت:
احمد! درست است كه من تو را بزرگ كردهام و با عشق و محبّت به آقا، تربيتت كردهام. درست است كه دائماً جمكران ميروي...
بعد همانطور كه دستش را به آستانة در گرفته بود و چشمانش را به احمد دوخته بود، با بغضي كه در صدايش موج ميزد، ادامه داد:
امّا، مادرجان! همانطور كه در وقت سالم بودن، ياد آقا بودي، حالا و در اين وضع ناخوشي، توسّل و توجّه به آقا فراموشت نشه. مادرجان! دعاي آقا، خيلي كارها ميكنه.
اشك در چشمان احمد، حلقه زد. همانطور كه گونههاي محبوبه را شستشو ميداد، آنگاه مادرجان ادامه داد:
فراموشت نشه، ما آقايي داريم؛ آقاتر از همة آقاها. دلسوزتر از همة مادرها. و بزرگتر و حكيمتر از همة بزرگان و دكترها... آقايي داريم، مهربانتر از آنكه فكرش را بكني. ظاهراً به چشم نميآيد. امّا همه جا حاضر است مادر؛ همهجا... .
لحظهاي بعد، وقتي محبوبه، پشت سر مادرجان، از اتاق بيرون رفت و در را پشت سرش بست، انگار كه سنگيني اين اندوه ناگهاني را روي قلب رنجور او گذاشت و رفت. پس صدايش را رها كرد تا به دور از چشماني كه از نيمه شب تا حال، نگران و ترحّم آميز به او خيره شده بود، خويش را خالي كند. هق هق صدايش بلندتر شد، از پشت پردة اشك تصوير تار ماه را ورانداز كرد و بريده بريده گفت: آقاي مهربانم! آقاي مهربانم! من چهارسال تمام هرشب چهارشنبه مهمان تو ميشدم. مولا! همه مرا به عنوان عاشق و دوستدار تو ميشناسند. مپسند كه اينطور ناگهاني، پاهايم خشك و از كار افتاده شود. هرچند اگر خواست خدا اينه، من حرفي ندارم. امّا فقط بگو، چطور از اين به بعد با اين پاي عليل، جمكران بيايم. با اين پاي عليل كه هميشه يك نفر بايد مواظبم باشد. مرا اينطرف و آنطرف ببرد. مرا بنشاند. بخواباند. كنارم باشد... همانطور كه ميگريست به زحمت بالشهايي را كه محبوبه براي نماز پشت احمد گذاشته بود، عقب راند و دراز كشيد. قطرات داغ اشك برگونههايش جاري شده بود و او فارغ از همه چيز و همه كس، با دلي سرشار از اندوه و ناله، فقط ناله ميزد و زمزمه ميكرد:
يا صاحب الزمان! اين پاها كه هميشه در حريم مسجد تو قدم زدهاند، حالا بيمصرف شدهاند. آنقدر كه حتي براي حركت كمرم هم سنگيني ميكند. خودت به دادم برس. كمكم كن. نگذار وبال گردن اهل خانه شوم. نگذار خجالت زده شوم... آقاجان! از تو خوبتر كسي را سراغ ندارم همانطور كه از خودم دلشكستهتر، كسي را نميشناسم...
حالا ديگر به دنبال گريههاي فراوان، لبانش به شورهزاري خشكيده تبديل شده بود كه كمترين قطرهاي آن را به شدّت ميسوزاند. و او با صدايي كه از اندوه به بغضي غريب تبديل شده بود، آرام زمزمه كرد:
مولاجان! به ما گفتهاند كه ما صاحبي داريم، به مراتب مهربانتر، بزرگتر،... دلسوزتر از آنكه فكرش را بكنيم... درياب مرا كه سخت به تو محتاجم... درياب مرا ... درياب مولا...
و رفته رفته، احساس خستگي همة وجودش را دستخوش سستي و گرفتگي قرار داد. پلكهاي خيس اشكش خستهتر از آن شده بود كه بتواند خود را سر پا نگه دارد... پلكها روي هم افتادند... و بدنش بيحس، چون پاهايش شد... و او فارغ از همة هياهوها و رود پر خروش زندگي كه با درآمدن آفتاب، در كوچه و خيابان جريان مييافت، به خواب نرم و دلچسب و آرامشبخشي فرو رفت. خوابي كه شايد دوست داشت، هيچگاه از آن بيدار نشود... .
نور خيرهكنندهاي فضاي محقّر اتاق را روشن كرده بود. با خود فكر كرد مگر به اين زودي ظهر شد. هميشه اين سرظهر، آفتاب تا وسط اتاق پهن ميشد. امّا حالا، اين نور، از يك نقطة خاص، به تمام نقاط، منتشر ميشود. خوب كه دقّت كرد، خورشيد را ديد كه با همة هيبتش در كنار او طلوع كرده بود.. و ميان آنهمه نور، مردي خوش سيما را يافت كه عصايي در دست، آنرا به طرف احمد، دراز كرد و نگاه نافذ و مهربانش را سمت او دوخته بود. احمد، مات و مبهوت اوّل به عصا، سپس به پاهاي خشكيدة خود نگريست و در همين حال، صدايي كه آرامش در آن موج ميزد را شنيد كه فرمود:
برخيز!
احمد با استغاثه سركج كرد و پاسخ داد:
آقا! نميتوانم. پس مرد بار ديگر فرمود:
ميگويم، برخيز!
احمد به پاهاي خود اشارتي كرد و ملتمسانه جواب داد.
نميتوانم.
و اينجا بود كه احمد، دستان پرمحبّت و گرمي را احساس كرد كه دستان او را چون كودكي خرد، در ميان حمايت دستهاي مردانة خود داشت. قلبش روشن و دلش آرام شد. انگار آرامش و محبّتي بينظير همة وجودش را فراگرفته بود و بهدنبال اين تماس و احساس شيرين با حركت دستان آسماني، در جاي خود، جابهجا شد... بدنش هنوز سست و ناتوان بود. مثل همان نيم ساعت پيش كه تازه به خواب رفته بود. چشمانش را فشرد و آرام از هم گشود. نور توي چشمش سوزن زد. پلكهايش را روي هم گذاشت و فشرد. لحظهاي بعد بار ديگر باز كرد. به اطرافش نگريست. به پهلو غلتيد... امّا چه ميديد؟ خدايا! بار ديگر به پشت دراز كشيد. با ناباوري پاهايش را جمع كرد و دوباره دراز كرد. تمثال خورشيد، در ذهنش تداعي شد... روي پاها، ايستاد. بله، اين همان پاهايي بود كه چون چوب خشكي مانده بود... خم شد. راست شد. لختي دور اتاق دويد... نميدانست از خوشحالي چه كند. دلش ميخواست فرياد بزند و همة اهل خانه را در اين شادي سهيم كند. امّا ترسيد، براي مادرش. بايد كم كم همه را آمادة دريافت اين نور بر قلبشان ميكرد... .
٭ ٭ ٭
عقربهها، روي ساعت 10 صبح، ميخكوب شده بودند. جمعيّت عاشقان حضرت وليعصر(ع) در رفت و آمد بودند. در خانه باز بود و دود اسفند و ذكر صلوات و دعا همه جا را پركرده بود. اصغرآقا بعداز مادرجان و محبوبه و بچّهها، شايد اوّلين كسي بود كه از در و همسايهها، خبردار شده بود.. و حالا در حاليكه داشت شيريني از تو جعبه برميداشت رو به احمد گفت:
احمد آقا! باورت نميشه، وقتي به دكتر شاهرخي تلفني موضوع را گفتم، باور نكرد، گفت: «امكان ندارد، يك شبه، چنين اتفاقّي بيفتد، بدن انسان است، شوخي كه نيست.. امّا احمد آقا، از شما چه پنهان، راستش، موقع رفتن، دم در حياط، دكتر شاهرخي به من گفته بود كه اعصاب پا، به كلي از بين رفته و دليلش هم سكته است. گفته بود كه اين نوع فلجهاي پا، نه تنها در ايران، بلكه در هيچ كجاي جهان، حتي اروپا و آمريكا، قابل معالجه نيست، حق دارد كه باور نكند، مگر اينكه شما با پاي خودت بروي پيش او...
احمد، گرچه ظاهراً داشت به حرفهاي اصغرآقا، گوش ميداد، امّا دائماً جملاتي شيرين و راهگشا چون نوار در ذهنش ميچرخيدند:
فراموشت نشه مادرجان! كه ما آقايي داريم، دلسوزتر از همة مادرها به فرزندشان. بزرگتر و حكيمتر از همة حكيمان... امام غايب امّا هميشه حاضر، و بهدنبال آن لبانش به ذكر دعا، گشوده شد؛
اللهم كن لوليك الحجة بن الحسن...