شاعر: حبیب چایچیان
بگذار ، خون چشم تو ، به اشک خود بشویم
که مگر شود میسر ، نگهی کنی به سویم
بگذار ، تا توقف بکنند نیزهداران
که دمی بیاد طاها ، گل روی تو ببویم
بگذار ، تا ببوسم ز رخت بهجای زهرا
که درین سفر ، برادر ، همه جا بیاد اویم
بگذار ، تا گلویت ، ز سرشک خود کنم تر
که فشار غصه دیگر ، شده عقده در گلویم
بهخدا قسم که زینب ، نکند هنوز باور
که تنت به کربلا و ، سر توست روبرویم
لحظات وصل ، ترسم ، ز کفم رود حسینم
ز گزارشات هجران ، تو بگوی و ، من بگویم
خبر از تنور خولی ، دهد این غبار رویت
تو بریز اشک و منهم ، تو بشوی و من بشویم
چه کنم درین بیابان ، اثر از رقیهام نیست
تو بگرد و ، من بگردم ، تو بجوی و ، من بجویم
چو نشانهی مودت بود اشک من (حسانا)
به خدا همین مرا بس ، به دو عالم آبرویم
که مگر شود میسر ، نگهی کنی به سویم
بگذار ، تا توقف بکنند نیزهداران
که دمی بیاد طاها ، گل روی تو ببویم
بگذار ، تا ببوسم ز رخت بهجای زهرا
که درین سفر ، برادر ، همه جا بیاد اویم
بگذار ، تا گلویت ، ز سرشک خود کنم تر
که فشار غصه دیگر ، شده عقده در گلویم
بهخدا قسم که زینب ، نکند هنوز باور
که تنت به کربلا و ، سر توست روبرویم
لحظات وصل ، ترسم ، ز کفم رود حسینم
ز گزارشات هجران ، تو بگوی و ، من بگویم
خبر از تنور خولی ، دهد این غبار رویت
تو بریز اشک و منهم ، تو بشوی و من بشویم
چه کنم درین بیابان ، اثر از رقیهام نیست
تو بگرد و ، من بگردم ، تو بجوی و ، من بجویم
چو نشانهی مودت بود اشک من (حسانا)
به خدا همین مرا بس ، به دو عالم آبرویم
/ج