آفتاب می‌ماند

غروب می‌رود و آفتاب می‌ماند و همچنان به دلم اضطراب می‌ماند چه دیر سرزدی ای ماه من . . . نگفتی که چه چشم‌ها که به شوقت ز خواب می‌ماند تنور وضع سرت را به هم زده اما
دوشنبه، 11 آبان 1394
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
آفتاب می‌ماند
 آفتاب می‌ماند

 

شاعر: محمد بیابانی





 
غروب می‌رود و آفتاب می‌ماند
و همچنان به دلم اضطراب می‌ماند
چه دیر سرزدی ای ماه من . . . نگفتی که
چه چشم‌ها که به شوقت ز خواب می‌ماند
تنور وضع سرت را به هم زده اما
به موی سوخته عطر و گلاب می‌ماند
بگو به نیزه‌ات آهسته‌تر قدم بردار
که پای دیده‌ام از این شتاب می‌ماند
سرم که هست برای ادای حق سرت
چه غصه دستم اگر در طناب می‌ماند
به لطف خون تو تنها نه ساقه‌ی نیزه
زمین هم از برکاتت خضاب می‌ماند
شکوه نیزه تو بهتر است پس غم نیست
کجاوه‌ای هم اگر بی‌حجاب می‌ماند
به التماس دعاهای سنگ‌های جفا
سر و جبین و لبت مستجاب می‌ماند
میان این همه سر چشم‌ها چه مبهوتند
به نیزه‌ای که نگاه رباب می‌ماند
لبان خشک تو یا چوب می‌خورد یا سنگ
و همچنان به لبت داغ آب می‌ماند



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط