شاعر: محمد بیابانی
غروب میرود و آفتاب میماند
و همچنان به دلم اضطراب میماند
چه دیر سرزدی ای ماه من . . . نگفتی که
چه چشمها که به شوقت ز خواب میماند
تنور وضع سرت را به هم زده اما
به موی سوخته عطر و گلاب میماند
بگو به نیزهات آهستهتر قدم بردار
که پای دیدهام از این شتاب میماند
سرم که هست برای ادای حق سرت
چه غصه دستم اگر در طناب میماند
به لطف خون تو تنها نه ساقهی نیزه
زمین هم از برکاتت خضاب میماند
شکوه نیزه تو بهتر است پس غم نیست
کجاوهای هم اگر بیحجاب میماند
به التماس دعاهای سنگهای جفا
سر و جبین و لبت مستجاب میماند
میان این همه سر چشمها چه مبهوتند
به نیزهای که نگاه رباب میماند
لبان خشک تو یا چوب میخورد یا سنگ
و همچنان به لبت داغ آب میماند
و همچنان به دلم اضطراب میماند
چه دیر سرزدی ای ماه من . . . نگفتی که
چه چشمها که به شوقت ز خواب میماند
تنور وضع سرت را به هم زده اما
به موی سوخته عطر و گلاب میماند
بگو به نیزهات آهستهتر قدم بردار
که پای دیدهام از این شتاب میماند
سرم که هست برای ادای حق سرت
چه غصه دستم اگر در طناب میماند
به لطف خون تو تنها نه ساقهی نیزه
زمین هم از برکاتت خضاب میماند
شکوه نیزه تو بهتر است پس غم نیست
کجاوهای هم اگر بیحجاب میماند
به التماس دعاهای سنگهای جفا
سر و جبین و لبت مستجاب میماند
میان این همه سر چشمها چه مبهوتند
به نیزهای که نگاه رباب میماند
لبان خشک تو یا چوب میخورد یا سنگ
و همچنان به لبت داغ آب میماند
/ج