چرا خوابیدهاید؟!
در عملیات محرم، دشمن آتش شدیدی روی سر گردان اجرا میکرد، به طوری که تمام گردان زمینگیر شده بود. محل استقرار ما نیز روی جاده آسفالت بود و هیچ عارضه طبیعی جلوی ما نبود که پشت آن پناه بگیریم؛ لذا هر لحظه توقّف، باعث ازیاد تلفات میشد. در میان آتش سنگین، عباس امینی از زمین بلند شد؛ با آن قد و قامت بسیار بلند و کشیده تمام قد ایستاد و فریاد زد: «چرا خوابیدهاید؟ چرا بلند نمیشید؟ نهایتش این است که یک گلوله و یا ترکش خورده و شهید میشوید. مگر چه خیری از این دنیا و زندگی در آن دیدهاید؟» در حالی که ترکشی به گردنش خورده بود و در آن لحظات عراقیها او را میدیدند، حتی صدایش را هم میشنیدند، او با فریاد خود، گردان را از زمین بلند کرده و به خط حمله برد.1
بسیجیان در الویت
شب دوم عملیات محرم، در محلی استقرار یافتیم که امکان رساندن تدارکات برای ما نبود. هوا هم خیلی سرد بود و زمین به علّت بارندگی خیس بود. بچهها پتوی کافی نداشتند که بتوانند خودشان را از سرما بپوشانند، از سرما میلرزیدند. شهید حاج امینی گفت: « بچههای بسیجی در الویت هستند». پتوی خودش را به آنها داد و ما هم به تأسی از فرمانده، پتوهای خودمان را به نیروهای بسیجی دادیم و خودمان روی زمین خیس، بدون پتو، شب را به سر بردیم.2
شهامت قوقهای
در عملیات محرم، یک گردان از نیروهای قوی و با قدرت بدنی خوب به نام گردان آرپی جی زنها سازماندهی شد. فرماندهی این گردان شهید قوقهای بود. با دلیری و شهامتی که داشت، با نیروهایش به قلب دشمن میزد. قوقهای در حین عبور از ارتفاع 290 به شهادت رسید، ولی بچههای گردان او چندین کیلومتر از نقطه الحاق جلوتر رفته بودند. هر چه علامت دادیم که برگردند، متوجّه نشدند. اگر متوجه هم میشدند، در محاصره دشمن بودند، برگشتنشان امکان نداشت. فرمانده محور، مجیدکبیر زاده از راه رسید. خودم را به او رساندم و گفتم: مجید، آرپی جی زنها محاصره شدهاند، ممکن است قتل عام شوند. مجید قدری به آنها علامت داد، ولی آنها متوجه نشدند. جان آنها در خطر بود، بایستی به هر صورتی بود آنها را نجات میدادیم مجید گفت: «من میروم و آنها را میآورم.» با بی سیم چی حرکت کردند. مقداری که رفتند، بی سیم چی نتوانست از آن همه آتش و گلوله عبور کند برگشت و گفت: من نمیروم آتش خیلی سنگین است. مجید به تنهایی یک کلاش به دست گرفت و یک کلت منّور هم به کمر بست و یک بی سیم به پشتش آویزان کرد و رفت. بعد از دوساعت از خود گذشتگی جمعی از بچهها ر ا نجات داد و با خود آورد.3
همیشه با یاری خدا جنگیدهایم
شب قبل از عملیات محرم، به منطقه عملیاتی اعزام شدیم. در بستر رودخانه وکانالی که بین مواضع ایران و عراق بود، مستقر شدیم. آن شب و روز بعد را در آنجا گذراندیم منتظر شدیم تا عملیات شروع شود که بعد از نماز مغرب و عشاء باران شروع به باریدن کرد. داشت سیل راه افتاد و بسیاری از بچهها نتوانستند از آب عبور کنند. حتی افرادی بودند که از دست سیل گریختند، سلاح و تجهیزاتشان را سیل برد. بعضیها کفش نداشتند. همه ناراحت بودند. تلفات سیل از یک طرف و احتمال لغو عملیات از طرف دیگر. در این هنگام مجید کبیر زاده از راه رسید. همه گفتند شاید آمده بگوید عملیات لغو شده اما مجید فرماندهان را صدا زد و گفت: سریعاً آماده شوید. بچهها مشکلات را بیان کردند و گفتند: با این وضع نمیشود عملیات کرد، ولی مجید با صلابت شروع کرد به صحبت کردن و به بچهها روحیه داد و گفت: « گر شما امدادهای غیبی را فراموش کردهاید؟ ما همیشه با یاری خداوند جنگیدهایم نه با سلاح».4
اطمینان قلبی
در ادامه عملیات محرم، به منطقه «شرهانی» رسیدیم . قرار بود یک گردان به سمت زبیدات ببریم تا با نیروهای «تیپ کربلا» الحاق کنیم. یک پاسگاه عراقی در وسط منطقه بود که نیروهای عراقی در آنجا تجمّع کرده بودند و مزاحم ما بودند تیر اندازی هم زیاد بود و در واقع راه را بسته بودند. حاج رضا حبیب اللهی، مسئول عملیات سپاه سوم، آنجا ایستاده بود تا این کار را حل کند. برادر آستانه از برادران سپاه سوم گفت: «شما در جلوی گردان برای تصرّف پاسگاه حرکت کن» و برادر کشاورز نیز که از نیروهای دیده بانی بود، همراه آنها رفت تا دیده بانی کند و از آتش خودی کمک بگیرد. گردان در روز به سمت پاسگاه حرکت کرد و حاج رضا حبیب اللهی به ما که از نیروهای اطلاّعات بودیم گفت: «سوار شوید.» ما سوار جیب شدیم تا با ایشان دنبال گردان حرکت کنیم. گردان نزدیک پاسگاه شد و منتظر بودند تا راه بهتری را برای حمله به پاسگاه پیدا کنند. ما با نیروهای عراقی و تیر بارهای آنان 200 تا 300 متر فاصله داشتیم، ولی حاج رضا با اطمینان قلبی خاص، کنار ماشین ایستاده بود و تیرهای دشمن از کنارش میگذشت گفتم: حاجی بیایید کنار، خطر دارد»، اما ایشان اعتنایی نکرد. من هم به تبعیت از ایشان و تحت تأثیر شجاعت وی در کنارش ماندم تا نیروها پاسگاه را گرفتند و جاده باز شد.5
حضوری غیر منتظره
صبح روز عملیات محرم، در درگیری منطقه «شرهانی» و« ارتفاع 175» در شرایطی که هوا روشن نشده بود ما در قسمتی از ارتفاعات بودیم که به تپّه « آشتی جو» معروف بود. (چون گردان برادر آشتی جو در آن مستقر بود.) آن زمان برادران در خط مقدم کمتر لباس فرم سپاه را میپوشیدند، اما حاج رضا حبیب اللهی را دیدیم که با لباس سپاه در حالی که لبه آستینها را به خاطر دست راستش بالا زده بود، در محل حاضر شد. قامت رشید حاج رضا با لباس فرم و جذابیّتی که داشت هیبتی به او بخشیده بود. وقتی نیروها با این وضعیت حاج رضا را دیدند، روحیه گرفتند. ایشان با وجود آتش سنگین از نزدیک موقعیت منطقه را بررسی کرد و برای تصمیمگیری پس از بررسی به قرارگاه برگشت. در آن لحظههای خاص و هوای تاریک، هیچ یک از ما انتظار نداشتیم ایشان یا یکی از فرماندهان به موقعیت ما بیایند و این خیلی برای ما جالب و روحیه بخش بود.6
اگر میترسید بمانید
صبح روز عملیات محرم، به اتفّاق حاج رضا حبیب اللهی و دو نفر دیگر از برادران و بی سیم چی با یک دستگاه جیب میول، عازم خط مقدّم شدیم و قصد حاج رضا بررسی وضعیت و ساماندهی امور بود. او دست راستش قطع شده بود و با دست چپ رانندگی میکرد. به سرعت حرکت میکرد و آتش هم در منطقه زیاد بود. یکی از برادران گفت: «کمی آهستهتر، مواظب باشید». حاجی با شنیدن این حرف ترمز زد و گفت: شما همین جا بایست، ما برمیگردیم. در خط مقدّم که هنوز خاکریز تمام نشده بود زیر آتش سنگین دشمن حرکت میکرد، حتی جلوتر از خط میرفت و به گلولههای تانک اعتنایی نمیکرد. در این حال من یک کلمه به ایشان گفتم: حاج رضا چند دقیقه بریم توی سنگر تا حجم آتش کم شود.» ایشان با لحنی عصبانی گفت: «اگر میترسید شما هم بمانید همین جا».7
نماز شبی که آخر عمر قضا شد
شهید مهدی سامع یکی از بچههای شناسایی بود که قبل از عملیات محرم چندین نوبت به شناسایی رفته بود. هیچ وقت ندیدم مهدی از کارش خسته شود؛ با آن که وقتی نگاهش میکردی متوجه میشدی خستگی از چهرهاش میبارد. شب قبل از عملیات، اواخر شب بود که از شناسایی برگشت. خیلی خسته بود، اما نمیگذاشت خستگی بر او غلبه کند. بچهها در خواب بودند که مهدی از راه رسید. رو کردم به او و گفتم: «شما خیلی خستهای، بخواب، چند ساعتی استراحت کن.» ایشان قبول نکرد و نشسته مشغول دعا و ذکر شد که خوابش برد. نیمههای شب، بچهها برای نماز شب بیدار شده بودند و مهدی را برای نماز بیدار نکرده بودند. گفته بودند خسته است بگذارید استراحت کند. مهدی برای نماز صبح که بیدار شد با ناراحتی رو کرد به بچهها و گفت: «چرا مرا برای نماز شب بیدار نکردید؟» بچهها گفتند: «اشکالی ندارد. شما خسته بودند.»، اما مهدی با ناراحتی آهی کشید و گفت: «افسوس که شب آخر عمرم نماز شبم قضا شد.» فردا شب مهدی به خیل شهدا پیوست و اینجا بچهها به حال او حسرت خوردند.8
فرماندهی متواضع
قبل از عملیات محرم، در منطقه عین خوش آموزش میدیدیم. یکی از بچهها به نام ابراهیم خلیلی که خوب از پس آموزش دیدن برمیآمد، توجه اکثر بچهها را به خود جلب کرده بود. او با داشتن این همه قدرت بدنی و مهارت در یادگیری خیلی متواضع بود. در چادر، در نماز، در صف غذا همیشه با احترام و تواضع رفتار میکرد. بعد از اتمام آموزش و سازماندهی، فرمانده تیپ یکی یکی فرماندهان گردانها را معرفی کرد تا آنها را بشناسیم نوبت به گردان ما رسید. گفت: «فرمانده شما برادر ابراهیم خلیلی است یکی از کار آمدترین و با تجربهترین فرماندهان.» سپس از او خواست تا خودش را به بچهها معرفی کند. با کمال تعجّب دیدم که همان ابراهیم خودمان است و او یک کلمه نگفته بود در چند عملیات فرماندهی کرده. نکته جالب توجه اینکه پس از آن معارفه بدون کوچکترین تغییری در رفتار، او را مشاهده میکردیم.9
هزار زخم
ابراهیم خلیلی انس و الفت خاصی با تیر و ترکش داشت؛ به نحوی که در هر عملیات بدنش کلکسیونی از تیر و ترکش میشد. وقتی لباسش را درمیآورد برای استحمام، آثار مجروحیت در جای جای بدنش مشخص بود. به قول بچهها هزا زخم بود. در عملیات محرم بیش از حد جلو رفته بود، در اعماق دشمن نفوذ کرده بود. تا جایی که عراقی ها او را اسیر کردند. خود ابراهیم میگفت: « با هم بحث میکردم که من را بکشند یا اسیر کنند»، که ناگهان گلولهای غیبی رسید و کنار آنها به زمین خورد و من فرصت را مغتنم شمردم، در میان گرد و خاک فرار کردم.» دشمن که مرغ را از قفس پریده دید، او را به رگبار بست. ابراهیم این بار نیز دستش زخمی شد، اما توانست از دست عراقیها فرار کند.10
عزیزتر از قمر بنی هاشم نیستم
بعد از عملیات محرم که به مرخّصی میآمدم، در راه با ابراهیم خلیلی همسفر شدم. دستش باند پیچی بود. گفتم: «چی شده؟» ابتدا چیزی نگفت و بعد با اصرار من گفت: «زخمی شدم». گفتم: « ممکن است کار دستت بدهد، عفونت کند، زخمت خیلی عمیق است.» در پاسخم گفت: «مگر من از قمر بنی هاشم عزیزتر هستم که در کربلا دستانش را از بدن قطع کردند، ولی از یاری خدا دست برنداشت. من درعملیات قبل چنان مجروح شدم که همه ازم قطع امید کردند، این که فقط دست است. نمیتوانستم در اوج عملیات، گردان را بدون سرپرست رها کنم و برگردم».11
یادی از شعب ابی طالب
در منطقهای تجّمع کرده بودیم و منتظر فرا رسیدن شب، جهت ادامه عملیات محرم بودیم. دوسه روز بود که یک وعده غذا کامل نخورده بودیم و هیچ آذوقهای هم نداشتیم. امکان رساندن غذا به ما نبود؛ چون ممکن بود دشمن متوجه حضور ما در منطقه شود. یکی از برادران به سمت جاده رفت و از یکی از ماشینهای تدارکاتی ارتش 20 قرص نان گرفت، ما 100 نفر بودیم عبدالرضا پاینده فرمانده گروهان، آنها را بین بچهها تقسیم کرد. شش نفری نشستیم سر سفره و نانها را تکه تکه کردیم و شروع به خوردن کردیم. آخر کار یک تکه کوچک باقی ماند. هیچ کس به سمت آن نمیرفت. همه میخواستیم نصیب دیگری شود. بالاخره عبد الرضا آن تکه کوچک را هم به 6 قسمت تقسیم کرد تا به همه برسد و اینجا ما به یاد رسول اکرم صلّی الله علیه و آله و یارانش در ایام محاصره شعب ابی طالب افتادیم. اشک پهنای صورت بچهها را فرا گرفت.12
عملیات واجبتر است
شهید محمود همامی، معاون گردان ما بود. شب عملیات محرم وقتی از کنار من رد میشد، هدف گلوله دشمن قرار گرفت و نقش زمین شد. حالش وخیم بود، خواستم امدادگر را خبر کنم، نگذاشت و گفت: «زود باش به جلو برو عملیات واجبتر است.» فقط بچهها چیزی متوجّه نشوند؛ چون در روحیهشان تأثیر میگذارد. نمیتوانستم او را با این حال رها کنم و به جلو بروم. خیلی عصبانی شد و درحالی که از شدّت درد به خود میپیچید و به سختی سخن میگفت رو کرد به من و گفت: «شماها باید از روی جنازه امثال من رد شوید و پا بر روی جسد ما بگذارید تا بتوانید دشمن را شکست بدهید.» چارهای جز رفتن نداشتم و فردای آن روز نام محمود را جز لیست شهدا دیدم.13
کربلا رفتن بس ماجرا دارد!
در عملیات محرم، چند نفر از بچهها آن طرف رودخانه «دویرج» مجروح شده بودند. یکی از بچهها به نام مصطفی مطلبی (در عملیاتهای بعدی شهید شد.) رفته بود کنار این چند نفر مجروح و همانجا مانده بود، بیسیم زد به ما که چند نفر از بچهها زخمی شدند و نمیتوانند حرکت کنند و اینجا ماندند. منطقه هم ناامن است، به هر طریقی هست بیایید و مجروحین را ببرید. ما گفتیم: «شما همانجا بمانید تا هوا تاریک شود.» چون در دید دشمن بودیم، نمیتوانستیم روز برویم. چند ساعتی گذشت. دیدیم مصطفی چند تیوپ و تخته چوب پیدا کرد و آورد گفت: «بیایید اینها را به هم ببنیدیم.» بستم و قایقی درست کردیم و شب از آب عبور کردیم رفتیم و این چند نفر برادر زخمی را آوردیم. شب بود تا جایی که میدیدیم منطقه را گشتیم و کسی را پیدا نکردیم. ما فکر کردیم که مجروحی باقی نمانده است.
در نقطه رهایی، دو الی سه روز مانده بودیم که یک شب صدای نالهای به گوشمان رسید. حالا نمیدانستیم از کدام طرف است. هوا که روشن شد، رفتیم اطراف را گشت بزنیم تا ببینیم صدای ناله دیشب از کجا میآمده و چه کسی مجروح شده، نزدیک رودخانه، فاصله بین رودخانه و محل استقرارمان دو نفر زخمی، یکی نزدیک رودخانه و یکی با فاصلهای دورتر افتاده بودند. وقتی رسیدیم بالای سرشان، دیدیم یکی پایش تیر خورده و شکسته و یکی هم چشمانش ترکش خورده و جایی را نمیدید تعجّب کردیم که این دو برادر چطور از آب عبورکردند، مسیری حدود 6 الی 7 کیلومتر را آمده بودند آن هم تشنه و گرسنه و با این وضعیت و خودشان را تا اینجا رساندند؟ برادری که پایش شکسته بود از گردان خودمان بود. ماجرای آنها را جویا شدیم، گفتند: در میدان مین عراقیها جا ماندند و ما آنها را ندیده بودیم. آن برادری که چشمانش ترکش خورده، جایی را نمیدید و آن یکی که در منطقه در حال پیدا کردن راهی برای برگشت بوده، آن نابینا را میبیند. بنابراین برادر مجروح نابینا آن یکی را کول میکند و با راهنمایی برادر پاشکسته، 6 الی 7 کیلومتر از میان جنگل و رودخانه عبور میکنند تا میرسند این طرف آب، برادر پاشکسته تا نگاهش به من افتاد، ابتدا کمی عصبانی و ناراحت شد که چرا آنها را جا گذاشتیم، بعد وقتی ازش پرسیدیم که حالت چطور است، با ناله گفت: «این کربلا رفتن بس ماجراها دارد» و ایشان کسی نیست جز آقای جبل عامری.14
پينوشتها:
1. راوی: جعفر هادیان، کتاب: پرندگان مهاجر
2. راوی: مهدی مختاری، کتاب: پرندگان مهاجر
3. راوی: مهدی صالحی، کتاب: پرندگان مهاجر
4. راوی: محمدرضا صالحی، کتاب: پرندگان مهاجر
5. راوی: سید احمد موسوی، کتاب: عاشق صادق
6. راوی: مرتضی شریعتی، کتاب: عاشق صادق
7. راوی: علیرضا صادقی، کتاب: عاشق صادق
8. راوی: حمید باقری، کتاب: زخم شقایق
9. راوی: کعبدالکریم رحیمی، کتاب: زخم شقایق
10. راوی: محمد سعید رشادی، کتاب: زخم شقایق
11. راوی: محمود محمد یاری، کتاب: زخم شقایق
12. راوی: رجب علی چاووشی، کتاب: زخم شقایق
13. راوی: محمد مهدی تیموریان، کتاب: زخم شقایق
14. راوی: عباس مطلبی، اسناد شفاهی
/ج