خاطرات کوتاه از عملیات محرم (2)

در مرحله اول عملیات محرم، یک دستگاه نانوایی را در منطقه دهلران مستقر کرده بودند و من خمیر گر بودم. فرمانده گردان یا زهرا (شهید گوسفند شناس) گفت: «عمو عباس شما توی خط نیا». وقتی که گردان جلو رفت، من چند...
سه‌شنبه، 19 آبان 1394
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
خاطرات کوتاه از عملیات محرم (2)
خاطرات کوتاه از عملیات محرم (2)

 






 

شهادت در نماز
در مرحله اول عملیات محرم، یک دستگاه نانوایی را در منطقه دهلران مستقر کرده بودند و من خمیر گر بودم. فرمانده گردان یا زهرا (شهید گوسفند شناس) گفت: «عمو عباس شما توی خط نیا». وقتی که گردان جلو رفت، من چند عدد نان داغ در کوله پشتی‌ام گذاشتم و با اجازه جانشین گردان که خبر از دستور فرمانده گردان نداشت، رفتم جلو. دژبانی از ورودم جلوگیر ی کرد، ولی من از جایی دیگر وارد خط شدم. پس از مدّتی یک عراقی را دستگیر کرده بودند. جلو رفتم و به او آب و غذا دادم. شهید گوسفند شناس تا من رو دید گفت: عمو عباس اینجا چه می‌کنی؟ مگر نگفتم تو خط نیا؟ چرا آمدی؟ زبانم بند آمده بود و جوابی نداشتم. گفت: «همین جا بایست تا نماز بخوانم و تو را به عقب ببرم.» گوسفند شناس ایستاد به نمار؛ به محض این‌که نمازش را شروع کرد، گلوله‌ای از طرف دشمن آمد و در کنارش منفجر شد و گوسفند شناس به شهادت رسید. به کمک چند نفر از بچه‌ها او را به عقب بردیم.1

صبح صادق
در مرحله دوم عملیات، گردان ما سمت راست جاده و گردان امام صادق علیه السلام سمت چپ جاده به طرف پاسگاه شرهانی حرکت می‌کرد. بچه‌ها به خاطر شهادت دوستانشان در مرحله اول عملیات روحیه خوب نداشتند و امیدی نمانده بود. فرمانده گروهان بودم و جلوی ستون حرکت می‌کردم. اطراف من چند نفر آرپی جی زن و تیرانداز بودند. حاج علی باقری تماس گرفت و احوال ما را جویا شد. در همین حین صدای روشن کردن تانک‌ها فضای منطقه را پرکرد. به پشت دشمن رسیده بودیم. بیابان مملوّ از تانک بود. آرپی جی زن‌ها به شکار تانک‌ها رفتند. چند دقیقه بعد بیابان غرق نور آتش سوختن شد. با همه ناامیدی وارد منطقه شده بودیم و حالا چهارصد و پنجاه اسیر و 70 تانک جدید از دشمن داشتیم. صبح صادق دمیده بود که دشمن زبون از پای در آمد.2

مدد از حضرت زهرا علیها السلام
در عملیات محرم پاتک شدید دشمن شروع شد. پس از آن‌که آتش بارهای دشمن شروع به اجرای آتش کردند، انبوهی نیروی زرهی و پیاده دشمن وارد عمل شدند. ما بیشتر از 15 نفر نبودیم چند خشاب و دو سه تا نارنجک همه مهمات ما بود. باید یا اسیر می‌شدیم یا مردانه تا آخر می‌ایستادیم. با برادران مطلب را در میان گذاشتم. همه رای به ایستادگی و مقاومت دادند. صبر کردیم وقتی نفرات دشمن به سر خاکریز رسیدند، نارنجک‌ها را پرتاب کردیم و با تصاحب اسلحه‌های آنان شروع به تیراندازی کردیم. چنان با صلابت و بی‌محابا بر آنها تاختیم که دشمن تصور کرد نیروهایی به استعداد چند گردان در پشت خاکریز استقرار دادند و مجبور به عقب نشینی شدند، تا با یک سازماندهی مجددّ به ما حمله کنند. تصمیم گرفتیم خود را به نیروهای خودی که در مواضع جدید مستقر شده بودند برسانیم. من به همراه یکی از دوستان از بیراهه‌ای حرکت کردیم و مسافتی را طی نکرده بودیم که صدای نیروهای دشمن را شنیدم. خیلی نزدیک بودند، 20 متر بیشتر فاصله نداشتم. شاید در این فکر بودند که ما را اسیر کنند که در این فاصله به ما تیراندازی نکردند. صدای غرش خمپاره‌ای در فضا پیچید. از دور شلیک شده بود و نزدیکی ما به زمین خورد. روی زمین افتادیم و پس از آن‌که گردوغبار و دود ناشی از انفجار کنار رفت، بلند شدم و رفیقم را صدا زدم: «اخوی جان زود باش!» خودم را به پشت صخره‌ای رساندم. هر چه صبر کردم رفیقم نیامد. از کنار بوته مجاور نگاه کردم. ترکش هر دو پای او را قطع کرد بود. خون فوران می‌کرد. لحظه‌ای در چشم‌های پر جلایش خیره شدم. با دست اشاره کرد که برو برو!! خیلی برایم سخت بود؛ مدت زیادی در کنار من در نبردهای مختلف حضور داشت؛ چگونه می‌توانستم او را تنها بگذارم. دشمن چند متری او رسیده بود. با آن جسم بی جان شاید تمامی رمق او در گلو جمع شده بود ملتمسانه فریاد کشید: «برادر شعربافچی برو.» به طرف راست دویدم و در حالی که غم جدایی از او جانم را می آزرد، حرکت کردم. نگاهم به عقب بود، ولی به طرف جلو می‌دویدم. مانعی به پایم اصابت کرده بود ولی از آن هم گذشتم. ناگهان خودم را وسط میدان مین دیدم. دشمن متوجه شده بود من شعربافچی هستم. بارها نام مرا از بی سیم استراق کرده بود و حالا خودم را یافته بود؛ لذا اسیر کردن مرا غنیمت می‌دانست. چاره‌ای نبود یا باید اسیر می‌شدم و یا از میدان مین عبور می کردم. بر خدا توکّل کردم و به حضرت زهرا متوسل شدم . گفتم: «ای مادر سادات اگر چه ناقابل هستم اگر چه بی مقدار هستم، اما لحظه ‌های پر قیمتی را میان ارادتمندان و دلدادگان حسین تو گذرانده‌ام. به عشق فرزند تو قطره اشک برگونه گنهکار من جاری شده است خاک پای عزاداران فرزند تو را سرمه چشم کرده‌ام.» اینها را می‌گفتم و می‌دویدم. دویدن آن هم در میدان مین؛ هر گامی که بر روی زمین می‌گذاشتم ذکر یا حسین می‌گفتم و هر گامی که برمی‌داشتم از حضرت زهرا استمداد می‌طلبیدم. «آقای شعربافچی»! از این طرف به خود آمدم. چه کسی مرا صدا می‌کرد؟! باورم نمی‌آمد. از میدان مین رد شده بودم و چند نفر از نیروهای گردان با دیدن من به طرفم آمده بودند. با چشمانی اشکبار و لبانی ذاکر و شاکر مرا در آغوش گرفتند. خود را روی زمین انداختم و لحظاتی سر بر آستان ربوبی ساییدم. چگونه ممکن بود از کنار صدها مین ضد نفر و ضد تانک در حال دویدن و با سرعت و دلهره رد شدن و این طرف میدان مین سالم به نیروهای خودی رسیدن.3

شهیدان زنده‌اند الله اکبر
در عملیات محرم در پشت سر نیروهای دشمن قرار گرفتیم. چند روز سر گردان بودیم و در این مدت برای تغذیه، شبانه به سنگرهای متروکه دشمن می‌رفتیم و از غذاهای باقی مانده آنها استفاده می‌کردیم. بالاخره بعد از مشکلات فراوان و پیدا کردن مسیر، به خط پدافندی خودمان رسیدیم. بچه‌های گردان تا ما را دیدند گفتند: «تا به حال کجا بودید؟» و ما ماجرای گم شدن در منطقه را برای ایشان تعریف کردیم. یکی از بچه‌ها رو کرد به شهید قفقازی (در عملیات‎های بعدی شهید شد.) و گفت: «زود به اصفهان برو. همه فکر کردند که شماها شهید شده‌اید.» قفقازی از ما جدا شد و به اصفهان برگشت و آنچه دیده و اتفّاق افتاده بود را بعداً برایمان چنین نقل کرد: «وقتی به اصفهان رسیدم، ابتدا وارد محلّه خودمان شدم دیدم حجله شهیدی سرکوچه‌مان است. نزدیک که رفتم دیدم عکس خودم داخل حجله است. رفتم طرف منزلمان، مراسم دعای کمیل بود. با خودم گفتم: اگر بروم داخل خانه و مادرم مرا ببیند، شاید مراسم دعا به‌هم بخورد. بهتر است به بسیج محلّه بروم، رفتم طرف پایگاه بسیج محلّه‌مان. چند تا از برادران داخل پایگاه بودند تا نگاهشان به من افتاد فریاد زدند: «قفقازی، قفقازی!» انگشتم را به علامت سکوت بالا آوردم و گفتم: هیس، ساکت! سر و صدا نکنید، بگذارید دعای کمیل در منزلمان تمام شود،ب عد همه ماجرا را برایتان می‌گویم. بعد از دعا تا به خانواده ام اطلاّع دادند که من زنده‌ام، مردم با شادمانی شعار می‌دادند «شهیدان زنده‌اند الله اکبر» همه به سمت پایگاه هجوم آوردند و مرا بر روی دست به سوی منزل بردند.4

وعده ما کربلا
همه در جنب و جوش عملیات محرم بودند. قرار بود مقداری الوار و چوب را برادر احمد محمّدی، مسئول مهندسی لشکر 8 نجف، در اختیار بنده قراردهد تا سنگر تسلیحات را درست کنم. روز قبل از عملیات به وی مراجعه کردم. گفتم: «احمد آخر این امکانات را به من ندادی.» با دست الوار و پلیت‌های سنگرهای دشمن را که روی ارتفاعات 290 بود نشانم داد و گفت: «فردا با آنها سقف سنگر تسلیحات را می‌پوشانی.» آن روز عصر با هم بودیم وقتی صحبت از عملیات می‌شد، می‌گفت: من در این عملیات شهید می‌شوم. انگار که به او الهام شده بود، رو می‌کرد به رزمندگان که پشت خاکریز در انتظار شب به سر می‌بردند، می‌گفت: «وعده ما کربلا» و خلاصه روحیه خیلی بشّاشی داشت. با هم به دیدار مسئول انبار پادگان عین خوش رفتیم. وسایلی را تحویل گرفت و به من داد. بعد هم با مسئول انبار همدیگر را درآغوش گرفتند و خدا حافظی کردند. من که شاهد این صحنه بودم، تعجب کردم که چرا این طور با هم خدا حافظی می‌کنند. انگار که دیگر همدیگر را نمی‌بینند. احمد در اولین مرحله عملیات جزء اولین نیروهایی بودکه قبل از خاکریز دشمن، روی مین رفته بود و به شهادت رسیده بود.5

ملاقات با خدا
شب قبل از عملیات محرم در میان نیروها نگاهم جذب یکی از برادران شد. نزدیک رفتم دیدم حسین مؤمنی است. لباس تمیز و مرتبی پوشیده است. بوی عطری که به لباسش زده بود به مشامم رسید. دستی به شانه‌اش زدم و گفتم: «کجا مگه نمی‌دانی اینجا جبهه است و عملیات. با این تیپ کدام سفر می‌خواهی بروی، حسین آقا بوی بهشت می‌دهی.» حسین خندید. مقابلم ایستاد. چشم تو چشمم دوخت و گفت: ملاقات با خدا.
منم خندیدم و به شوخی گفتم: «انشاءالله کی و چه وقت؟» گفت: «فردا شب.» فرداشب حواسم به حسین بود و از دور و نزدیک او را تحت نظر داشتم، هنوز چند ساعتی از شب نگذشته بود که حسین به ملاقات با خدا رفت.6

آرامش خاص
پس از عملیات محرم قرار شد با تعدادی از فرماندهان، از جمله برادران سپاه سوم و شهید ردّانی پور، شهید خرازی، برادر زاهدی و حاج رضا حبیب اللهی به دیدار آیت الله بهاءالدینی برویم. من در ماشینی که حاج رضا رانندگی می‌کرد، بودم . عصر راه افتادیم. بعد از نیمه شب در جاده اراک برف شدیدی می‌بارید و مه غلیظی بودکه در جاده دید را محدود می‌کرد. وقتی به حاج رضا نگاه کردم، دیدم با یک دست و با اطمینان خاطر رانندگی می‌کند و آرامش خاصی دارد. گویا در وادی دیگری سیر می‌کند. وقتی این حالات او را دیدم مجذوبش شدم. به قم که رسیدیم همگی خسته بودیم و در فکر خواب بودیم، ولی ایشان مشغول نماز شب شد.7

کلاه سبزها
بچه‌هایی که از طغیان رودخانه نجات پیدا کرده بودند، در مرحله سوم عملیات با گردان «یا زهرا» ادغام شدند. «ابوشهاب» آمدند و برای گردان‌ها سخنرانی کردند و طریقه بمب باران و کاتیوشا زدن عراق را هم گفتند. برای مرحله سوم آماده شدیم. در تپه‌های 175 تقریباً روزی که ادغام شدیم اسلحه نداشتیم. اسلحه‌ها را آب برده بود. دوباره اسلحه به ما دادند. شب را خوابیدیم و صبح زود، حدود ساعت 4 حرکت کردیم تا به موقعیت برسیم البته با کمپرسی ماشین‌ها راه را اشتباهی رفتند طرف چهل لوله و در دل دشمن. عراق منورّ زد، ما را دید و شروع کرد به خمپاره بر سر ما ریختن. بالاخره با سختی زیادی حرکت کردیم و رسیدیم به نزدیک تپّه‌های 175. جنازه عراقی‌ها روی زمین ریخته بود و مشخص بود که نیروهای ما از این منطقه گذشته‌اند، البته نیروهای لشکرهای دیگر. همین‌طور که پیش می‌رفتیم به طرفمان رگبار بسته شد. بچه‌ها احساس می‌کردند که در محاصره هستیم، اما این‌طور نبود. بچه‌های لشکر های دیگر، کلاه سبز عراقی‌ها را بر سر داشتند و به صورت دشتبانی، طرف تپه‌های 175 می‌رفتند آنها می‌گفتند؛ قبل از رسیدن ما عراقی‌ها لباس‌های شبیه ما را پوشیده بودند و از این منطقه عبور کردند و مشخص نبود ایرانی هستند یا عراقی. به طرف ما تیراندازی می‌کردند و ما هم با آنها درگیر شدیم بالاخره با همکاری سایر لشکرها و تیپ‌ها، تپّه 175 که انگار طلسم شده بودند را تصرف کردیم.8

دسترسی به راه‌ها
در مرحله دوم عملیات محرم، لشکر8 نجف مأمور شد ارتفاعات مشرف بر شهرک «طیب» را تصرّف کند. لشکر کربلا با پیشروی که داشت، باعث شد استعداد دشمن در این منطقه به هم بخورد. لشکر علی بن ابی‌طالب همچنان در ارتفاعات «چهارصد» سرازیر شده بود و جلو می‌رفت. لشکر14 نیز ارتفاعات «چم سری» را گرفت. هنوز به پاسگاه چم سری نرسیده بود که هواپیماهای دشمن در آسمان ظاهر شدند و بچه‌های امام حسین تعدادی از آنها را زدند. وارد مرحله سوم عملیات شدیم. بچه‌های نجف از سمت چپ شهرک «طیب» پیشروی کردند. رسیدند به جاده «طیب- العماره» در این قسمت دشمن کاملاً در دید بچه‌ها بود و می‌توانستند به راحتی با دشمن مقابله کنند. لشکر کربلا هم تا پشت «زبیدات» رفته بود و این پیشروی باعث شده بود که دشمن به طرف دشت برود. لشکر 14 به پاسگاه «شرهانی» و تقریباً به مرز رسیده بود. تپّه‌های 175 و 178 که از نظر استراتژیک مهم بودند و دید خوبی روی منطقه داشتند، به تصرّف درآمده بود اما آن قدر آتش دشمن روی این منطقه شدید بود که باعث شد این تپّه‌ها را از دست بدهیم؛ در این مناطق با پیشرفت لشکرها تقریبا ً به راه‌هایی که کمر دشمن را می‌شکست، دسترسی پیدا کردیم.9

در محاصره سیلاب
از منطقه عین خوش نماز مغرب و عشا که برگزار شد، همزمان با رعد و برق و رگبار شدید به طرف سنگرهای عراقی که آن طرف رودخانه دویرج بودند، حرکت کردیم. وقتی به رودخانه رسیدیم، سیلاب بزرگی در حرکت بود و آتشبارهای دشمن به روی نیروهای ما شدید شد. به دستور فرمانده گردان به داخل رودخانه سرازیر شدیم. ناگهان سرعت آب زیاد شد و رودخانه طغیان کرد و تعدادی از بچه ها را غرق کرد و یا آب آنها را با خود برد؛ من در حال غرق شدن بودم، اما چون شنا کردن بلد بودم نجات یافتم؛ به یک شاخه درخت گیر کردم و خودم را بالا کشیدم روی شاخه درخت نشستم و بچه‌هایی که آب آنها را به کنار می‌آورد دستشان را می‌گرفتم و تا جایی که قدرت داشتم آنها را پرت می‌کردم طرف ساحل رودخانه. بعضی از بچه‌ها که آب و گِل خورده بودند، با سرازیرکردن آنها آب‌گِل‌ها را از دهانشان خالی می‌کردم. حدود 20 نفری شدیم که از آب نجات یافتیم. کنار رودخانه بودیم که ناگهان انفجاری در کنارمان رخ داد و 8 نفر از بچه‌ها مجروح و دو نفر هم شهید شدند. به مجروحین کمک کردم. برادری دستش فقط به یک پوست بند بود، می‌خواست دستش را جدا کند نگذاشتم، دستش را حمایل کردم به گردنش که بعداً با عمل جراحی -الحمد الله- بهتر شد. در قسمت «چم سری» با چهار شهید وحدود چهل مجروح و تعدادی نیروی سالم، بدون اسلحه و غذا، از نیمه شب عملیات تا فردای آن روز در محاصره سیلاب و میدان مین بودیم و سرانجام دو نفر از برادران با شنا کردن به طرف نیروهای خودی رفتند و مقداری طناب آوردند و با گرفتن طناب بچه‌ها را از آب عبور دادیم.10

احساس خطر
پس از آن‌که رزمندگان اسلام توانستند به بسیاری از اهداف خود دست یابند، دشمن دست به بمباران منطقه زد. هواپیماهای دشمن به خوبی در منطقه مشاهده می‌شدند؛ حتی می‌توانستیم آنها را بشماریم. در پادگان عین خوش منطقه دشت عباس مستقر بودیم که این منطقه یکی از اهداف دشمن بود و می خواست آن را بگیرد. وضع جوری شده بود که حاج رضا حبیب اللهی احساس خطر کرد و خود به پای یکی از قبضه‌های پدافند هوایی رفت و راهنمایی‌های لازم را به خدمه آن قبضه کرد. با آن که یک دست بیشتر نداشت، اما فرماندهی او کم نظیر بود. بچه‌ها با دیدن او روحیه گرفتند. در آن موقع حاجی پشت قبضه رفت و شروع به تیراندازی کرد. در این هنگام خدمه قبضه، وقتی این صحنه را دید، به وجد آمد و خودش جای حاجی نشست و یکی از هواپیماهایی را که قصد بمباران منطقه را داشت، مورد هدف قرارداد. خلبان آن زودتر به وسیله چتر نجات به پایین پرید. خلبان عراقی قسمتی از صورتش سوخته بود و پاهایش هم شکست. اقدامات اورژانسی رویش انجام شد و به عقب فرستاده شد. حاج رضا آن بسیجی که هواپیما را سرنگون کرد مورد تشویق قرارداد.11

پي‌نوشت‌ها:

1. راوی: عمو عباس نجاری، کتاب :بوی خوش آن روزها
2. راوی: محمد سلمانی، کتاب: حدیث حماسه
3. راوی: شهید مسعود شعر بافچی، کتاب: خاطره خوبان
4. راوی: سید باقر رضوی، کتاب: درفش سبز
5. راوی: محمد رضا یوسفی، کتاب: زخم شقایق
6. راوی: رجب علی چاووشی، کتاب: زخم شقایق
7. راوی: سید احمد موسوی، کتاب: عاشق صادق
8. راوی: اکبر ادیب، اسناد حفظ آثار سپاه
9. راوی: علی جعفری، اسناد حفظ آثار سپاه
10. راوی : کاظم احمدی، اسناد حفظ آثار سپاه
11. راوی: فریدون خسروی، کتاب: آتش و عشق




 

 



مقالات مرتبط
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط