عرب هستم
در عملیات محرم در تپههای 175 مستقر بودیم. شهید قربانعلی عرب مسئولیت این منطقه را بر عهده داشت. ایشان به نگهبانان گفته بود، هر کس را در شب در این منطقه دیدید یا در حال رفت و آمد بود ایست بدهید؛ اگر رمز شب را گفت از خودمان است، اگر نگفت بدانید از عربهای منطقه و یا از عراقیهاست، باید تیراندازی کنید. اتفاقاً شهید عرب یک شب برای سرکشی از خط حرکت میکند و به یکی از تپههای آن اطراف میرسد. نگهبان به او ایست میدهد و میپرسد کیستی؟ جواب میشنود «عرب هستم». نگهبان هم با شنیدن کلمه «عرب» شروع میکند به تیر اندازی. شهید عرب هر چه فریاد میزند تیر اندازی نکنید، «عرب» هستم، فایدهای ندارد. پشت یک تخته سنگ پناه میگیرد. نگهبان آهسته به طرفش میرود. شهید عرب فریاد میزند، من عرب خودتان هستم «قربانعلی» و بالاخره نگهبان میفهمد و او را میشناسد و آن شب به خیر میگذرد. روز بعد قربانعلی میگفت: سید دیگه توبه کار شدم که در شب به نگهبان اسمم را بگویم.1
انا مسلم
جناح چپ محور چم سری را هر طور بود، باید پاکساز میکردیم. درگیری بالا گرفته بود. منطقه انگار یک پارچه دود و آتش بود. عراقیها هر جا در برابر حمله و فشار ما کم میآوردند، فرار را بر قرار ترجیح میدادند. «محور چم سری» درست رو به روی دو محور «چم هندی» و پل «ربوط» بود رودخانه «دویرج» بد جوری چموشی میکرد؛ برای همین بچّهها نتوانستند به موقع از آن عبور کنند. در حال پیشروی بودیم که با چند تانک عراقی روبه رو شدیم که خدمه نداشتند. رهایشان کرده بودند به امان خدا. شاید هم به امان جندالله هر چه بود از هیچی بهتر بود. از آنجا که یک تانک هم در آن بیابان غنیمت بود، تانکها و نفربرها را گرفتیم و به سمت عراق حرکت کردیم تا رسیدیم به یکی از قرارگاههای دشمن. چند نفری بودند که سماجت میکردند. چند ساعتی آتش بازی با آنها ادامه داشت. در نهایت پا گذاشتند به فرار و بعضی هم تسلیم شدند. به مقر بعدی عراقیها رسیدیم. فکر کردیم همه فرار کردهاند. از موتور پیاده شدیم تا وضع را دقیق تر بررسی کنیم. جلوتر از ما بچهها در تعقیب دشمن بودند. من و نقدی کلاش به دست سنگر به سنگر میگشتیم که یک دفعه دو نفر از پشت سر، ما را بغل کردند. خیلی زود متوجه شدیم عراقی هستند. نقدی سریع چرخید و عراقی را با یک ضربه نقش زمین کرد. با این که اسلحه دستشان بود و میتوانستند ما را خلع سلاح کنند، اما با التماس«انا مسلم» تسلیم شدند. در بازجویی فهمیدیم عمداً در سنگرها ماندند تا به اسارت قوای اسلام در آیند.2
جنگ تانکها
شب عملیات فرا رسید. هدف رسیدن به سه راهی شرهانی بود. چون تازه مرحله اول عملیات محرم تمام شده، بود دشمن احتمال مراحل دیگر عملیات را نمیداد. از سوی دشمن گلولههای پراکنده و بی هدف به طرفمان میآمد. از کیفیت آتش آنها فهمیدیم روحیه مناسبی برای دفاع ندارند. عملیات با درایت فرماندهان و با توکل بر خدا به خوبی انجام شد. در همان لحظات اولیه عملیات، خط دشمن شکسته شد و دشمن همچون گذشته غافلگیر شد. در حال پیش روی بودیم؛ حاج علی باقری با فرمانده گروهانها تماس گرفت تا موقعیت آنها را بداند. یکی از گروهان ها حدود 2 کیلومتر از محلی که بایستی مستقر شوند، جلوتر رفته بودند. حاجی توسط کلت منّور آنها را هدایت کرد. گروهان سریع برگشت هنوز از پشت سرمان خبر نداشتیم. بچهها مشغول کندن سنگر و جان پناه بودند. حاجی با تعدادی از نیروها مشغول پاکسازی منطقه شد. منطقه بسیار تاریک بود. تنها در زیر منورها میتوانستیم منطقه را ببینیم؛ لذا پاکسازی به طو رکامل ممکن نبود. از هر طرف صدای فشنگ یا حرکت تانکی را میشنیدیم، به سویش میرفتیم. تا صبح بیشترِ منطقه را پاکسازی کردیم و به خط دفاعی برگشتیم. نیروها پس از آماده سازی سنگرهای دفاعی، آماده مقاومت در برابر تانکهای دشمن بودند. هنوز خورشید طلوع نکرده بود که صدای چند تانک از پشت سر، نظر همه را به خود متوجه ساخت. اول گمان کردیم خودی هستند وقتی نزدیک شدند فهمیدیم عراقی هستند. بچهها به مبارزه پرداختند و تانکها شروع به تیراندازی کردند. نیروها به جنگ تانکها رفتند تابش خورشید تپههای شرهانی را روشن کرده بود بچهها تانکها را به آتش کشیدند. در یک گوشه متوجه تانکی شدم که به دور خود میچرخید. آرام به جلو رفتم هیچ تیری از آن شلیک نشد خود را به بالای تانک رساندم. وقتی درب تانک را برداشتم دیدم راننده و توپچی آن کشته شدند. تانک را خاموش کردم، جنازهها را بیرون آوردم و تانک را به غنیمت گرفتیم.3
هرچه کاشتند ما درو کردیم
برای آخرین شناسایی منطقه، نیمههای شب با چند نفر از بچههای اطلاّعات به طرف منطقه راه افتادیم. عملیات داشت شروع میشد. هر طور بود میبایست معبری برای عبور از رودخانه «چیخاب» باز میکردیم. از تاریکی شب استفاده کردیم و خودمان را تا نزدیکی دشمن رساندیم. آن مسیر را چند بار شناسایی کرده بودیم. از معبر میدان مین عبور کردیم. نزدیکیهای صبح بود که صدای خش خشی شنیدیم. خودمان را در میان درختان پنهان کردیم. صدا واضح تر شد. چند عراقی بودند. از کنار ما گذشتند و رفتند سمت مواضع ما. داخل جنگل ماندیم تا هوا روشن شد. سپس از کنار رودخانه راه افتادیم. ساحل رودخانه صخرهای بود با حدود چهار متر ارتفاع که برای عبور نیروها مشکل بود. از کنار نهری که به رودخانه میپیوست و شیب ملایمی داشت حرکت کردیم. آن مسیر برای عبور نیروها مناسب بود با استفاده از روشنی مهتاب، منطقه را شناسایی کردیم مسیری که باید شب عملیات بچهها طی میکردند، با علامتهای نامریی مشخص کردیم. بچههای اطلاعات هم برای عبور نیروها درست و حسابی توجیه شدند. داشتیم از مسیر جنگل برمیگشتیم که آن چند عراقی باز سر راهمان سبز شدند. لای بوتهها پنهان شدیم و آنها را زیر نظر گرفتیم. داشتند برمیگشتند به سمت مواضع خودشان، امّا بیکار نبودند هر چند قدم یک مین میکاشتند و رد میشدند. کار ما را زیاد میکردند. پس از رفتنشان هر چه آنها کاشتند ما درو کردیم و مینها را تا جایی که توانستیم خنثی کردیم. حالا دیگر مشکلی برای عبور بچهها سر راه نبود ...4
فرصت شهادت از دست دادنی نیست
شب عملیات فرا رسید. ابتدای محور «چم هندی» ایستاده بودم تا گردانها را به سمت جلو هدایت کنم. برادر مهدی نصر، فرمانده محور «چم هندی» را دیدم که ماشین جیب ایشان در رمل گیر کرده بود و حرکت نمیکرد. ایشان دنبال وسیله نقلیهای بود تا خود را به جلو برساند. یک دستگاه موتور سیکلت 250 آوردند. برادر نصر با بی سیم چیاش سوار موتور شدند. هنوز مسافتی نرفته بود که موتورش هم خراب شد و از حرکت باز ماند. نزدیک ایشان رفتم. با لحن خاصی گفت (خطاب به موتور) «ظاهراً خبر دارند امشب مسأله ما حل میشود، میخواهند مانع شوند، ولی کور خوانده من پیاده هم که شده این راه را میروم؛ فرصت شهادت از دست دادنی نیست؛ چون شاید تکرار شدنی نباشد. مهدی رفت و به آرزوی دیرینهاش رسید و من در صبحدم عملیات، خبر شهادت آقا مهدی نصر را شنیدم.5
لبیک یا خمینی
رزمندگان اسلام در محور «چم سری» تا ارتفاعات 175 پیشروی کرده بودند. در قرارگاه تاکتیکی لشکر، بچهها را جمع کردند و گفتند: هر کسی به رانندگی تانک وارد است آماده شود. پرسیدم: «چه خبر است»؟ گفتند: «تعدادی تانک غنیمتی است، میخواهیم آنها را به عقب منتقل کنیم». گفتم: «من بلد نیستم، ولی خیلی علاقه دارم یاد بگیرم». به اتفاق سایر برادران حرکت کردیم. پس از پیمودن مسیری بالای یک شیار وسیع رسیدیم که شیارهای فرعی زیادی به آن منتهی میشد و در کنار آن قرارگاه فرماندهی دشمن بود. تعدادی از تانکها در لابهلای تپهها رها شده بود. هر کسی پشت یکی از آنها مینشست و به طرف موقعیت زرهی لشکر حرکت میکرد. من هم داخل یکی از تانکها شدم. برادر بسیجی «اکبر رضایی» برایم توضیحاتی داد و چون خیلی علاقمند بودم، خوب یاد گرفتم میخواستم تانک را روشن کنم، ولی باطری آن خالی شده بود. برادر رضایی که در واحد زرهی سابقه داشت به وسیله استارت بادی آن را روشن کرد. به راحتی و بدون هیچ مشکلی تانک را به دنبال سایرین به طرف واحد زرهی لشکر به راه انداختیم. در حالی که از پیروزی رزمندگان اسلام و گرفتن غنایم غرق در شادی بودم، به فکر فرو رفتم؛ چه چیز باعث شده بود تا یک نوجوان بسیجی 16 ساله بدون آموزش قبلی تانکی را از داخل شیارها بالا بکشد و حرکت کند، در حالی که خدمه آموزش دیده و با سابقهاش تانک، در زمانی که خیلی هم به آن نیاز داشتند، در مقابل رزمندگان اسلام رها کرده و فرار کنند. در آیینه جلو تانک تصویر پیشانی خود را دیدم که روی آن نوشته شده بود: «لبیک یا خمینی». گویی همه پاسخم در این جمله بود.6
همّت حاج رضا
صبح عملیات محرم بود. پاتک بعثیها شروع شده بود. موشکهای «ما لیوتکای» آنها حجم سنگینی از آتش را در منطقه ایجاد کرده بود. از زمین و آسمان آتش میبارید و هر لحظه که میگذشت سختی و فشار کار بیشتر میشد. در این میان خبری از حاج رضا امانی در خط مقدم نبود. همیشه در لحظههای خطر و معرکه و آتش و خون او را میدیدیم که با رادمردی و پیکار خستگی ناپذیر خود به بچّهها روحیه میداد، امّا آن روز خبری از او نبود. سراغ او را گرفتم تا سرانجام فهمیدم در کنار تانکها مشغول کار است. با خود گفتم «جل الخالق» آخر در این وقت وانفسا و با این آتش پیاپی در کنار تانکها چه کار میکند؟ خودم را به او رساندم. با تعدادی از بچهها مشغول کار بر روی سیستم کنترل آتش لیزری نفربرها بود. آچار در دستش و عرق از پیشانیاش میچکید. با تعجب از او پرسیدم: «حاج رضا چه کار میکنی»؟ گفت: «اگر یکی از اینها راه بیفتد با یک شلیک 40-30 نفر از عراقیها را از پا درمیآورم.» ساعتی بعد با فریاد الله اکبر بچّهها، نفربرها راه اندازی شده و شروع به شلیک کردند.7
مقاومت تا پیروزی
حاج علی باقری از روی کالک عملیات، فرمانده گروهانها و دستهها را توجیه نمود. تاریکی شب همه جا را فرا گرفته بود. منطقه آرام بود. گاه گاهی شلیک توپخانه گوشهای از زمین را میلرزاند. با توکّل بر خدا عازم عملیات شدیم. با عبور از میادین مین و سیمهای خاردار به سنگرهای دفاعی دشمن رسیدیم. صدای«الله اکبر» همه جا را فرا گرفت. دشمن که این مرحله از عملیات را تصوّر نمیکرد، وحشت زده پا به فرار گذاشت. با کمترین تلفات خط دشمن، از سه محور شکسته شد. هنوز زمانی از شروع عملیات نگذشته بود که پاسگاه «چم سری» را تصرّف کردیم. دیگر گردانهای عمل کننده نیز در نقطه الحاق به ما ملحق شدند. حدود 8 کیلومتر دویده بودیم پس از استقرار در خط، عدهای مأمور پاکسازی منطقه شدند. نیروها پس از یک شب رزم، خسته به نظر میرسیدند، اما با این وجود برای دفاع در برابر پاتک دشمن آماده بودند. با روشن شدن هوا پاتک دشمن آغاز شد. پس از یک مقاومت یک ساعته در برابر دشمن، متوجه شدیم که از پشت سر به ما تیراندازی میشود. ابتدا فکر کردیم در محاصره هستیم، اما حاج علی فوراً گروهانی را فرستاد تا در مقابل آنها بایستند. گروهان، دشمن را دور زد. کم کم در حلقه محاصره افتادند. بالاخره بیش از یک گردان نیروهای عراقی، تسلیم شدند و تانکها به دست آمده را بر علیه دشمن به کار گرفتیم.8
پس توکّل بر خدا چی؟
حدود ساعت 12 شب بود. خط دفاعی دشمن در هم شکسته شد. نیروها در حال درگیری شدید با دشمن بودند. سنگرهای دشمن یکی پس از دیگری فتح میشد. به همراه حاج علی باقری فرمانده گردان و بی سیم چی او به طرف جلو در حرکت بودیم. هدفمان دستیابی به پاسگاه شرهانی بود. در بین راه درگیریهای پراکندهای داشتیم. قرارگاهی که در محور ما بود باعث مختل شدن حرکت ما به جلو شده بود. مهمّاتمان تمام شده بود؛ تنها یک گلوله آرپی جی داشتیم و تعدادی فشنگ. با این مهمات کم، حمله به قرارگاه را صلاح نمیدانستیم. نیروها را نگه داشتیم. حاج علی گفت: «چرا ایستادهاید؟» گفتم: «با این تعداد نیرو و مهمات کم چگونه برویم؟ بهتر است صبر کنیم تا مهمات برسد.» حاج علی گفت: «اگر ترسیدهاید، بمانید، ولی ما میرویم.» گفتم: «موضوع ترس نیست ما فقط یک گلوله آرپی جی داریم.» حاج علی گفت: «پس توکل برخدا چی؟ آن را هم تمام کردهاید». هنوز گرم صحبت بودیم که چند عراقی به این سوی خاکریز به طرف ما آمدند و درگیری تن به تن شروع شد. قیافه لاغر و تکیده بچههای ما در برابر آنها قابل مقایسه نبود. بسیار وحشتناک بودند. بالاخره با یک یورش دلاورانه به آن سوی خاکریز بر سر آنها هجوم آوردیم. تعدادی از آنها را کشتیم و تعدادی هم اسلحه هاشون را انداختند و فرار کردند . مهمّات آنها را جمع کردیم و قرارگاه شرهانی را محاصره کردیم.9
عاقبت تانکها
در عملیات محرم با برادر حسن باقری در حال زدن خاکریز بودیم. ناگهان چندین تانک را بر روی جاده در حال حرکت دیدیم. وقتی نزدیک شدند، ما را با دوشکا به رگبار بستند. همان لحظه چندین تیر به سمت ما آمد که حسن باقری بالای دستگاه به شهادت رسید. یکی از بچّهها، به نام جعفر عابدی، با آرپی جی به طرف تانک شلیک کرد. چون قبضه آرپی جی سوراخ بود، صورتش را سوزاند و موشک به خطا رفت. همین کار را هم شهید محسن فاضل زاده انجام داد و او هم صورتش سوخت. سرانجام تانکها مجبور به فرار شدند. خاکریز را ادامه دادیم. چند کیلومتر جلوتر تانکهای فراری به دست رزمندگان منهدم شده بودند.10
سلام به امام برسانید
در کنار بی سیم فرماندهی، عده زیادی جمع شده بودند. با عجله خودم را به آنها رساندم. پرسیدم: «چه خبر است؟» همه با حالت خاصی به صدای برادری که از پشت بی سیم میآمد، گوش میدادند. دوباره پرسیدم: «چه خبر است؟» گفتند: «برادر صداقت است. ساکت باش ببینیم چه میگوید.؟»
صداقت به همراه نیروهایش جلو رفته بود و در محاصره دشمن افتاده بودند و امکان کمک رسانی به آنها نبود. تعدادی از نیروهایش مجروح شدند، اما صدای صداقت که از روحیه بالایی برخوردار بود، از پشت بی سیم چنین میآمد: « این دستم هم مثل آن دستم شده زیاد نمیتوانم حرف بزنم. (یک دستش قبلاً قطع شده بود و دست دیگرش در این عملیات قطع شد و در این هنگام شاسی گوشی را با پا فشار داده و صحبت میکرده است)، سلام مرا به حضرت امام برسانید و بگویید رزمندگان در اجرای اوامر شما کوتاهی نکردند. وضع خوب است. مهمّات، غذا، همه چیز داریم. منظورم را که میفهمید؟!» پس از چند لحظه صدای او قطع شد. هر چه او را صدا زدیم جواب نداد. بعداً خبر آوردند که آن عزیز بزرگوار در همان لحظه به شهادت رسیده است.11
شکر خدا
در عملیات محرم برادر مجتبی رویگری به شهادت رسید و پیکر مطهّرش را به اصفهان فرستادند تا تشییع شود. پدرش راننده آمبولانس بود و همان روز به جبهه آمده بود. بچهها مانده بودند که چگونه خبر شهادت مجتبی را به پدرش بدهند. سرانجام یکی از برادران قضیه شهادت مجتبی را به پدرش خبر داد. اما پدر بزرگوار مجتبی رو کرد به آسمان و گفت: «خدا را شکر که مجتبی به شهادت رسید و ما را سرافراز کرد». این پدر حتی حاضر نبود به اصفهان برگردد تا در تشییع مجتبی شرکت کند.12
پينوشتها:
1. راوی: سید علی حرّ، کتاب: عشق گوید
2. راوی: مهدی مظاهری، کتاب: معابر وصال
3. راوی: محمد جواد امینی، کتاب: ندای ارجعی
4. راوی : سید احمد موسوی، کتاب: معابر وصال
5. راوی :مهدی مظاهری، کتاب: شوق وصال
6. همان
7. راوی: همایون صفایی، کتاب: تندر تانکها
8. راوی: رسول احقاقی، کتاب: ندای ارجعی
9. راوی: مصطفی جان نثاری، کتاب: ارجعی
10. راوی: مرتضی ربیعی و عباس مومنی، کتاب: دژ آفرینان
11. راوی: مهدی مظاهری، کتاب: شوق وصال
12. راوی: حمید شیرانی، کتاب: دژ آفرینان
/ج