اين است مزد رسالت؟

همهمه‏اى برپاست. عده‏اى پشت در خانه ازدحام كرده‏اند. مادرى نگهبان خانه است. هيزم‏ها را مى‏آورند. آتشى افروخته مى‏شود و دودى غريب از در سوخته به آسمان برمى‏خيزد. مادر همچنان ايستاده است. ناجوانمردى تيره‏بخت، ضربه‏اى به در مى‏زند؛ سينه‏اى مى‏شكند و ناله‏اى تا آسمان مى‏رود. ميخى به مصاف كودكى آمده است. كودك، نيامده مى‏رود و از سينه مادر، خون فواره مى‏زند. مردى در خانه است. مادر، كنيز را به مدد مى‏طلبد. برخيز اى رسول خدا و قومت را نظاره‏گر شو! اينان امت تو هستند كه چنين به عداوت برخاسته‏اند.
دوشنبه، 2 ارديبهشت 1387
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
اين است مزد رسالت؟
اين است مزد رسالت؟
اين است مزد رسالت؟

نويسنده:اصغر فتاحى 
همهمه‏اى برپاست. عده‏اى پشت در خانه ازدحام كرده‏اند. مادرى نگهبان خانه است. هيزم‏ها را مى‏آورند. آتشى افروخته مى‏شود و دودى غريب از در سوخته به آسمان برمى‏خيزد. مادر همچنان ايستاده است. ناجوانمردى تيره‏بخت، ضربه‏اى به در مى‏زند؛ سينه‏اى مى‏شكند و ناله‏اى تا آسمان مى‏رود. ميخى به مصاف كودكى آمده است. كودك، نيامده مى‏رود و از سينه مادر، خون فواره مى‏زند. مردى در خانه است. مادر، كنيز را به مدد مى‏طلبد. برخيز اى رسول خدا و قومت را نظاره‏گر شو! اينان امت تو هستند كه چنين به عداوت برخاسته‏اند. اين سينه كه از زخم كين مجروح است، همان است كه روزگارى بوسه‏گاه تو بود و اين در نيم‏سوخته، همان است كه صبح و شام، سلام و تحيّت تو را ارزانى اهل خانه مى‏كرد؛ «السلام عليكم يا اهل بيت النبوة».
در خانه شكسته مى‏شود. عده‏اى ستيزه‏جو، خانه را اشغال كرده‏اند. مردى از تبار شهامت ظاهر مى‏شود. ده‏ها نفر هجوم مى‏آورند. او دست بسته وصيتى است كه چندى پيش او را به صبر فرا خواند. مادر به دفاع برمى‏خيزد. ضربه تازيانه مانع مى‏شود. مرد به خشم مى‏نشيند و از ذوالفقار خبر مى‏گيرد. ريسمان‏ها امان نمى‏دهند. دستان عدالت بسته مى‏شود و ريسمانى ديگر، گردن مرد را در محاصره مى‏گيرد. مرد را كشان كشان مى‏برند؛ مادر اجازه نمى‏دهد. غلاف شمشير كار را يكسره مى‏كند. بازويى ورم دارد و مادر، بى‏هوش بر زمين است و مرد را برده‏اند. چند روزى بيش از رفتن تو نمى‏گذرد اى رسول كه اين نامحرمان، كسانت را به هجوم گرفته‏اند! نيك بنگر؛ اين كه بى‏هوش بر زمين افتاده است، دختر توست و اين بازوى ورم كرده، بوسه تو را فراوان به ياد دارد. اين مرد كه در چنگال ستم اسير است، همان است كه زمانى او را برادر، وصى و وارث مى‏خواندى؛ چه خوب حرمت خويشانت را پاس داشتند!
ساعتى گذشته است. مادر به هوش مى‏آيد. مرد را برده‏اند. مادر به خشم مى‏آيد و روانه مسجد مى‏شود. عده‏اى شمشير كشيده، مردى اسير را احاطه كرده‏اند. آنان همراهى مى‏خواهند و مرد، ابا دارد. مادر وارد مسجد مى‏شود. ديدار مرد اسير، تاب از كفش مى‏دهد. لرزشى چند، پايه‏هاى مسجد را فرا مى‏گيرد. زمين در آستانه فروپاشى است. مادر به شكايت نزد مرقد پدر مى‏شتابد. زمانى تا پايان دنيا نمانده است. قيامتى زودهنگام، به آستانه وقوع رسيده است. مرد، پيكى مى‏فرستد و مادر را به صبر فرا مى‏خواند. مادر، صبر مى‏كند و به اشك پناه مى‏جويد. لحظه‏اى برخيز اى پدر و قلبم را به تسليتى تسكين ده! ديگر ناى ماندن ندارم. درد، تمام جانم را فرا گرفته است. چه خوب شد گفتى بابا كه در مقابل رسالتم اجرى از شما نمى‏خواهم؛ جز مودت و دوستى خاندانم. مگر ما خويشان تو نيستيم؛ اين است مزد رسالت؟
مادر به دنبال حق ناحق شده خويش مى‏رود. كودكى به مادر تكيه داده است. مادر، حق خويش را ستانده، باز مى‏گردد. در ميان كوچه، نامردى به كمين نشسته است. او حق را به ناحق مى‏گيرد و بهايى نثار مى‏كند؛ صورتى كبود شده است. رد خون تا روى ديوار امتداد دارد. وقت رفتن است. مادر به كودك تكيه مى‏دهد. سوگند خورده بودم كه حق خويش را باز ستانم و اى كاش نستانده بودم و اى كاش مرا باغى به نام فدك نبود! صورتم را نگاه كن بابا! نيلى شده است. آيا دادرسى نيست؟
شب از نيمه گذشته است. ناله‏اى غم‏بار، شهر را در سيطره خويش گرفته است. در پشت همان در سوخته، مادرى عزادار است. چندى است شب و روز، آسمان چشم مادر پرباران است. همه از گريه سير شده‏اند. همسايه‏ها سكوت مى‏خواهند. مادر به بيابان پناه مى‏برد. بساط عزا به پا مى‏شود و دو كودك، سايبان مادر شده‏اند. صورت‏هاى كودكان سوخته است و خانه‏اى به نام «بيت الاحزان» بنا شده است.
اى پدر! چشمانم از فرط اشك از سو افتاده‏اند. پاهايم ديگر قدرت حركت ندارند. دستانم ناتوان است و هنوز جاى تازيانه در بدنم سوز دارد. صورتم را از شويم مى‏پوشانم. برخيز اى پدر و مرا با اشكى همراهى كن كه چشمه اشكم به انتها رسيده است! تو خود گفته بودى كه من اولين كس از خاندانت خواهم بود كه به تو ملحق مى‏شوم؛ پس چه شد آن وعده حق؟
مادر، جوان است؛ اما قامت خميده. دست‏هاى مادر از رمق افتاده‏اند. دختر، تنهايى شانه كردن را تمرين مى‏كند. دو كودك در كنار بستر مادر قرار گرفته‏اند. مادر، مهياى دعاست. كودكان، دست‏ها را به دعا بلند كرده‏اند. دعا در صراط اجابت است. كودكان آيه شفا مى‏خوانند. صدايى رنجور مى‏گويد: «اللهم عجّل وفاتى» و چشمه اشك بر سيماى دو كودك طغيان مى‏كند. اينان دو نوه تو هستند اى رسول كه چنين اختيار از كف داده‏اند! گوش فرا ده كه به تو پناه آورده‏اند تا براى شفاى مادرشان دعايى كنى و نه مادر آنها كه مادر توست كه به رفتن تعجيل دارد! آيا مرحمى نيست كه زخم‏هاى «ام ابيها» را درمان كند؟
مادر آماده وصيت است و مرد، سراپا گوش؛ «مرا شب غسل ده؛ مرا شب كفن نما و شبانه به خاكم بسپار و كسى را باخبر مكن». قبر مرا پنهان داريد. دشمنان هنوز كينه دارند! مرد، بى‏صدا اشك مى‏ريزد و مادر، سفارش كودكان را مى‏كند. چه رازى در شب نهفته است كه دخت رسول به تاريكى‏اش پناه جسته است؟ اى رسول حق! دمى از شبانگاه بگو اين چه حكمتى است كه پاره تن تو را تنهايى شب باعث آرامش است؟ بگو كه چرا قبر مادر بايد پنهان بماند؟ نااهلان ديگر چه مى‏خواهند مگر؟
مادر، ساعتى بيش تا رفتن مجال ندارد. به كنيز مى‏گويد: دمى مرا تنها گذار؛ پس مرا بخوان؛ اگر جوابى نيامد، بدان كه مسافر رفته است. ساعتى گذشته است. كنيز، مادر را مى‏خواند؛ جوابى نمى‏شنود و دوباره صدا مى‏زند. نه؛ مادر به خدا پيوسته است. مرد در مسجد است. دو كودك، سراسيمه بابا را مى‏خوانند. از مسجد تا خانه راهى نيست؛ مرد چندين بار بر زمين مى‏افتد. در ميان خانه غوغايى است. دو كودك بر سينه مادر افتاده‏اند. دست مادر، سرشان را به يتيمى نوازش مى‏كند. ندايى آسمانى از لرزش عرش خبر مى‏دهد. تكانى چند، ستون‏هاى آسمان را فرا گرفته است. مرد، دو كودك را از مادر جدا مى‏كند. دخترى چادر خاكى مادر را به ارث برده است و بر سجاده مادر، نماز شفا مى‏خواند.
اى رسول! دمى برخيز و يتيم شدن خود را دوباره بنگر. فرزندانت رخت يتيمى بر تن كرده‏اند. دختر كوچكت با چادرى خاكى نماز مى‏خواند. برخيز و تسلاى دل داغ ديدگان باش؛ هر چند كه بايد به تو تسليت گفت كه خود اولين داغدار اين غمى.
لحظه غسل فرا رسيده است. مرد همه را به سكوت دعوت مى‏كند. به وصيت مادر، غسل از زير پيراهن داده مى‏شود. چندى نگذشته است كه صداى ناله مرد بلند مى‏شود. مرد، تازه فهميده است كه بازو ورم دارد. اين همه مردانگى از اين زن! اين همه پنهان كارى حتى از همسر! عطر ياس نيلى، ملكوت را پر كرده است. او را كه «انسية الحورا» بود، جاى تعجب است كه اين چند روز، زخم غلاف را دوام آورده است.
شب است و سكوت همه جا را پر كرده است. چهار نفر، تابوتى را غريبانه بر دوش گرفته‏اند. نقطه نامعلومى در پيش است. جايى كه هنوز پيدا نيست، قبرى كنده مى‏شود. دستانى شبيه دستان پدر در انتظار است. پدر امانت را مى‏گيرد. كودكان تاب جدايى ندارند. عنان از كف مى‏رود و سيل زارى به راه مى‏افتد. كودكان تازه فهميده‏اند كه يتيمى يعنى چه!
اى رسول! امانتت را باز پس گير؛ اين برادر توست كه با شرم، رد امانت مى‏كند. دمى قرآن بخوان و «انا اليه راجعون» را تلاوت كن. خويشانت چشم انتظارند تا دوباره صوت حزين تو را بشنوند. دست يتيمى را مهياى نوازش كن كه كودكانت نوازش مى‏خواهند.




ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط