نویسنده: سوزان زیمرمان
مترجم: حسین نیّر
مترجم: حسین نیّر
هنگام تاریکی چشم، بینا میشود.
نئودور روئتکه (1)
در دههی بیست و سی حول و حوش کوهستان مجاورمان خانههایی به عنوان استراحتگاه والدین ساکنان شهر دنور ساخته شد. این خانهها در ابتدا به صورت کلبههای چوبی کوچک- اغلب با یک اجاق سنگی بزرگ پوشیده از خزه درست شده بود و به مرور زمان اینجا و آنجا به آنها اضافه شد، به گونهای که بیشترخانهها دارای یک سری ویژگیهای برجسته کمپی (مثل آنچه در بُی اسکات (2) است) و طرحهای عجیب و غریبی میباشند. تا دههی 1970 در اطراف نه شهر بین ایالتی، نه پمپ بنزین یا خواربارفروشی وجود داشت. ساکنان سالهای اوّلیه از نظر نژادی قوی بنیه و در مقابل باد و بورانها یا نبود خدمات مقاوم بودند.
خانهها به صورت خوشهای در یک فضای 480 هکتاری که دچار کمبودِ آب است، محصوراند و جمعیت را در حدی که امروز است نگاه میدارند. جادهها آسفالت نشده، پر دست انداز و باریک است. در فصل بهار، گل و لای بسیاری همراه با برفی که بر اثر تشدید طوفانهای آخر فصل آب شده، از راه میرسد یک «کمیته سرپرستی» با حدود وظایف نه چندان روشن، سعی میکند از تخطیهای توجیهناپذیر زیبایی شناختی جلوگیری کند امّا به رغم تلاشهای گاه به گاه برایِ خلاص شدن از شر دو دستگاه وانت دهه 40، با تایرهای بدون باد، که یکی قرمز و دیگری سبز رنگ است، که زینت بخش حیاط یک همسایه است، موفقیتی نداشته است. وقتی ما دوازده سال قبل، برای بار اوّل به اینجا نقل مکان کردیم، به این دو اتومبیل به عنوان خرت و پرت نگاه میکردیم؛ آنها از دیدگاه من به مرور زمان به قطعاتی از مجسمههای تاریخی حیاط استحاله یافتهاند.
ما همچنین عادت داریم روزهای تعطیل هدیههای کوچکی در صندوق پست همسایهها قرار بدهیم. دربارهی این سنت عقیدهای پری وار وجود دارد. هیچ کس هدیههای قرار داده شده را نمیبیند. هیچ یادداشت تشکری گذاشته نمیشود. اغلب غافلگیریها کوچک و خوردنی است، شخص را سریعاً خوشحال میکند و زود فراموش میشود. مراسم بر ایجاد یک روحیه شاد و خوشایند طی ایام تعطیلِ فصل تأکید میکند.
یک سال مگی (3) همسایهمان - مادر تنهایی که میتواند از چکش به عنوان یک سلاح استفاده کند و در اداره آتش نشانی داوطلبانه خدمت میکند - در شب کریسمس به صورت غیر منتظره دست از کار کشید. سبدی پر از کیک لینزر (4) را که با کمان میخکی رنگ بزرگ تزئین شده بود و بر فراز آن یک کر (5) را به عنوان آذین کریسمس قرار داده بود، در دستانی از هم باز، نگاه داشته بود.
او در حالیکه سبد را پیش آورده، تعارف میکرد گفت: «من عاشق این وقتِ سال هستم، حتی اگر برف نبارد».
من یک قطعه کیک برداشتم و گفتم: «خیلی متشکرم؛ خیلی خوش مزهای اس.» «باید منو سرحال بیاره».
«هان؟»
«این وقت سال [برام] سخته. من به گذشته، به اولین سالِمان، به کریسمس یا کاترین و وقتی فکر میکنم که پر از امید و رؤیا بودیم. ما درباره این که کریسمس بعدی میبینیم او هدیههاشو باز میکنه و از دیدن بابا نوئل چقدر به هیجان میاد، صحبت کردیم».
ما کمی بیشتر گپ زدیم و مگی وقت رفتن، مرا در آغوش گرفت.
اوایل صبح کریسمس، وقتی بابانوئل با عجله این طرف و آن طرف میرفت و به کارش مشغول بود، من درِ ورودی را باز کردم ویک پاکت سفید دیدم - این شعر در آن بود:
کت (6)، فرشتهی کریسمس
او سر به زیر و معصومانه،با نوزاد بی توجیه خود،
از میان انبوه جمعیت،
به سوی مهمانخانه پیش رفت.
«مهمان خانه جا ندارد!»
این سخن کسانی بود که مریم را زنکی هرزه میپنداشتند.
و او برای حمل نوزاد خود به فضای خلوتی نیاز داشت،
پس به انبار کاه رفت.
امّا خردمندان قوم،
با دیدن ستارهی زرین،
همراه با عود (7) و کندر
به گواهی بر پاکی او از راه رسیدند.
از درون بقچههای محقّر او،
نور در تلألو بود؛
افراد خودخواه
برای باز کردن آنها
به تلاش افتادند؛
امّا ما،
آنها را از چنگشان بیرون کشیدیم.
کریسمس مبارک
همراه با عشق و شمیم عطر
دوست و همسایهی شما،
غم و افسردگیِ کریسمسِ من در مقابل روحیه و بینش مگی از بین رفت، میتوانستم کاترین را مثل «نور در تلألو در یک بقچه محقّر» تجسّم کنم. آن هدیهی کلمات به من امکان داد یک بار دیگر این تناقض را درک کنم که: ما از طریق، بزرگترین مبارزه، بهترین هدیه را به دست میآوریم. سالها من علیه آن معنا جنگیده بودم، نمیخواستم که این حرف درست باشد، هدفم حذف بخش مبارزه آن بود، به یاد میآورم که چگونه در اوج کلنجار با واقعیتِ آینده خشک و بیروح کتی، نمیتوانستم هیچ چیز خوبی ببینم، هیچ چیز جز تاریکی، یک تونل بی انتها. امّا زمان آن گذشت، من و کتی هر دو با هم بزرگتر شدیم. من به این نتیجه رسیدم که نوری وجود داشته، امّا من برای دیدن آن باید از تاریکی میگذشتم.
اخیراً به رابرت (8)، پزشک خانوادگیمان تلفن زدم. او مدتها علاقمند به بررسی ارتباط فکر / جسم بوده و در بیمارستانی کار کرده که بیماران را تشویق میکردند دربارهی زندگیشان صادقانه حرف بزنند. او برای گوش کردن به صحبت بیماران
آنجا بوده نه تجویز دارو یا پیشنهاد جراحی. رابرت داستان زنی را برایم نقل کرد که مشکل تنفسی مزمناش، وی را هر چند ماه یک بار روانه بیمارستان میکرد.
پرستارها نزد من آمدند و گفتند او آمادهی صحبت کردن است. بتی (9) مطمئن نبود که این بار زنده میماند. من نشستم و گفتم آماده شنیدن حرفهایت هستم. وقتی شروع به صحبت کرد، مثل این بود که یک دُمَل را میشکافد. ضمیر ناخودآگاهخود را دربارهی اندوه ناشناختهی همیشگی بیرون ریخت. داستان سادهای نبود که بشود با آن کنار آمد: چشمانداز بسیار خصومتآمیزی بود و او همه علایم راهنمایی کوچک مسیر را یکی بعد از دیگری علامت زد - درد، خطر، آزردگی، ازدواجی نحس، گذران زندگی با مستمری اداره رفاه، کودکانی که او را ترک کرده بودند. امّا در پایان دو ساعت، او آدمی متفاوت بود. بعد از (خالی کردن) عقدهی خود یک تغییر مثبت بلافاصله در او ایجاد شد. پرستاران به من گفتند که او آرامتر شده، راحتتر نفس میکشد روز بعد رنگ و رویش خوب بوده است. دو روز بعد هم مرخص شد»
درد دل کردن همیشه اثر بخش نیست. سایر بیماران مسنتر داستان زندگیشان را که کجا متولد شدهاند، کجا زندگی کردهاند، کجا به مدرسه رفتهاند، نوع کاری که انجام دادهاند، با چه کسی ازدواج کردهاند - بی هیچ هیجانی نقل کردند. بعد رابرت تغییری مشاهده نکرد. تنها وقتی بیماران مایل به صحبت دربارهی چیزی بودند که واقعاً آنها را ناراحت میکرد با گفتنش بار آنها برداشته میشد و سلامتیشان بهبود مییافت.
هرچه بیشتر دربارهی مشاهدات رابرت کنجکاوی میکردم، بحث ما بیشتر دچار پیچ و خم میشد بعد او داستانی کاملاً شخصی درباره نقش شعر در زندگیاش نقل کرد: «چیزی که به من کمک کرد تا با خشم فرو خورده خود مقابله کنم، خیلی ساده بود، مضحک است. [موضوع] گوش دادن به نوار صوتی راهبه بودایی (10) [درباره] تغییر شکل خشم (11) بود. او میگوید، در یک مقطع، و اگر عصبانی هستید، شعری دربارهی آن بگویید، من فکر کردم چه ایده مسخرهای. امّا چند روز بعد سارا (12) ی چهارده ساله من، واقعاً مرا عصبانی کرد. من به عوض پرخاش به وی، به اتاق دیگر رفتم، یک برگ کاغذ درآوردم و این را نوشتم:
گل کوچکِ
زیبا
خارهایی هم دارد.
دلم خون است...
زندگی
ما زندهایم!»
نوشتن آن شعر به من امکان داد وضعیت را از زاویه متفاوتی ببینیم. خشم من ذوب شد. شعر یادآور این بود که زندگی معمولاً شامل کمی دارد و غم است و اگر من دلم خون است، حتماً زنده هستم.
شعر به ما کمک میکند خشم را فرو بنشانیم، اندوهمان را تسکین دهیم، ارزیابی خود را اصلاح کنیم. و لازم نیست شما برای سرودن شعر یک تی اس الیوت (13) یا امیلی دیکینسون (14) یا جان میلتون (15) باشید. شعر مگی راه متفاوتی را برای دیدن کاترین به من آموخت. [گره] غم و غصههای کریسمس مرا زدود و آنها را از افسردگی به آرامش تبدیل کرد. شعر رابرت به او امکان داد، با تعبیر کار دخترش به سرزنده بودن و درک او، خشم خود را نسبت به وی نابود کند.
اکتاویوپاژ (16) برنده جایزه نوبل میگوید: «من فکر میکنم پیام شعر ایجاد امکان شگفتی، تحسین، شور، راز و این احساس در بین مردم است که زندگی چیزی شگفتانگیز است. وقتی میگویید زندگی شگفت انگیز است، یک حرف پیش پا افتاده میزنید. امّا زندگی را یک اعجاب ساختن وظیفه شعر، است». شعر تلخیص و روشن میکند. اوج میگیرد و تداوم میبخشد. اغلب از درونمان میجوشد و از کشف آنچه به روی کاغذ میآید، متعجب میشویم. وقتی ما همه ناکامیهایمان را مینویسیم، لازم است برای تخیلات خاطراتمان ارزشی قایل شویم. شعر چارچوب متفاوتی برای «صحبت کردن»، ابزار متفاوتی برای کاوش دربارهی آنچه ما بیشترین توجه را به آن داریم، ایجاد میکند.
هریک از ما - به اشکال مختلف - یک شاعریم. گرچه به ما گفته شده که اینطور نیست. شعر با نفس کشیدن مرتبط است. ما را لبریز میکند. دارای یک ریتم و اغماض است. فشردگی آن شاخ و برگی ندارد. بیش از سایر انواع نوشتهها به قلب نزدیک است. شعر راه شکار یک تخیل، یک لحظه، یک احساس، یک خاطره را به ما نشان میدهد.
زمانی که من و پل، در پاریس، بعد از دانشکده حقوق، با هم زندگی میکردیم، درسهای زبان را با یک دانشجوی فرانسوی به صورت انگلیسی در مقابل فرانسوی آموزش میدادیم. او ساعتها وقت خود را برای تلفظ «Pur et fin et clair» صرف ما کرده بود. میگفت اگر ما بتوانیم این سه کلمه را درست تلفظ کنیم، میتوانیم هر چیزی را به زبان فرانسوی تلفظ کنیم.
فکر نمیکنم هرگز توانستیم به تلفظ درست برسیم، امّا من طی سالها، دربارهی آن کلمات هزاران بار فکر کردم، وقتی در طول رودخانه به پایین رانده میشدیم، وقتی در روزهای آفتابی اسکی کنان به کلبه خارج شهر میرفتیم، وقتی شعر میخواندیم. Purei Fine Clear. این همان چیزی است که اگر از ته دل - با خلوص، ظرافت و وضوح شعر بسرایی، به آن میرسی.
جوشش شعر از درون
لوسی کلیفتون (17) یک بار گفت: «هنر شعر از وقتی شروع شد که یک نفر از علفزار استوایی (18) یا از یک غار قدم به بیرون گذاشت و به آسمان نگاه کرد و با تعجب گفت: (آ.. ا.. ه !) این اوّلین شعر بود. اشتیاق به (آ.. ا.. ه !) کاملاً انسانی است و در درون هر کس وجود دارد». با این همه باور این که این استعداد در ما وجود دارد، سخت است. ما به اطراف نگاه میکنیم و میگوییم: «این هنر در او یا در اشخاص دیگر هست، امّا فکر نمیکنم در من باشد. هنر شاعری مرا میترساند. نه، مطمئن هستم، که در من نیست». امّا هست، و میتواند، ابزاری قدرتمند برای برخورد با تصاویری باشد که شما را رها نمیکنند.تمرین: خلق یک شعر
جرجیا هرد (19) شاعر، تمرینی دارد که شعری را از درون به بیرون هدایت میکند. شروع و باز کردن راههای غیر منتظره، مشاهده هر روزه اشیاء راه بسیار مؤثری است. در ابتدا چیزی را روی بدن خود انتخاب کنید؛ میتواند یک رشته مو، یک ناخن انگشت، یک حلقه، یک عینک، یک کمربند، یا هر چیز دیگری باشد. بعد، کاغذ خود را به چهار بخش تقسیم کنید:* در یک بخش، شیء را تا حدّ ممکن بزرگ کرده، مشروح توصیف کنید.
* در بخش بعدی، همه احساساتی را که آن شیء در شما برمیانگیزد، فهرست کنید. خاص باشد.
* در بخش بعد، تشبیهاتی را برای شیئی بیان کنید (... شبیه... است. مرا به یاد... میاندازد.
* در بخش آخر، خود را به جای شیئی قرار دهید، صدای شیئی را در ذهن خود ثبت کنید و از چشمانداز شیئی بنویسید.
این کار را سریع، حداکثر در بیست دقیقه انجام دهید. این جریان سیّال ذهن است. «اوّلین اندیشهها» ی خود را ثبت کنید.
من، یک بار وقتی این تمرین را انجام دادم روی گردن بندی که در گردن داشتم، تمرکز کردم، و این چیزی است که به آن رسیدم:
شرح:
این یک گردنبند نقره و فیروزه است. با رنگ پوست و گردنم هماهنگ است. من هیچگاه جواهر آلات نمیپوشم، امّا این جواهر نیست، زندگی من است. یادآور جنوب غرب، ژرف درّهها، سرخپوستان نیومکزیک شمالی، عاشق شوهرم که آن را به عنوان هدیه به من داد، میباشد.احساسات:
وقتی به این گردنبند نگاه میکنم، احساسی در حصار بودن، امنیت، زیبایی و دوستداشتنی بودن میکنم. احساس میکنم بیشتر خودم هستم. وقتی آن را میپوشم، چیزی حمایتگر ایمنی در مورد آن وجود دارد که، از آن و از کسانی که به من نزدیک میشوند، نشأت میگیرد.شباهتها:
شبیه یک تاج گل خالی شده، یک جزیره آبی در منطقهای نقرهگون، مثل یک قلّاده است که معرف من میباشد.صدای شیئی:
من توسط یک سرخ پوستهاپی (20) ساخته شدم که زمین و آسمان را مثل نفس خودش میشناخت، کسی که بخشی از سرزمین بود، همانگونه که من جزئی از خاک هستم. من از صخره و سنگ ساخته شدم و تو با پوشیدن من بیشتر با زمین یکی میشوی.این شعر به دنبال آن آمد:
دریایی نقره فام و آبی نیلگون
در بیابانی دامن گشوده.
این سینه ریز میرقصد.
من مسحور آن هستم.
قلب مرا برای عشق
به ژرف درهها و ابرها،
تسخیر میکند
یک رفیق زندگی
در ساحل
فلوتی سحرآمیز مینوازد.
قدرتهایی در این سینه ریز نهفته است،
مرموز و دیرین.
حالا کاملاً راحت باشید؛ آنچه را نوشتهاید بازخوانی کنید؛ چشمان خود را ببندید و دربارهی تصاویری فکر کنید که جمع کردهاید؛ چند نفس عمیق بکشید؛ تنفس خود را آرام کرده به آن گوش فرا دهید؛ یک بار دیگر آنچه را نوشتهاید بخوانید. به یاد داشته باشید، برای نوشتن یک شعر نیازی به قافیه دار کردن ابیات یا مصرع پنج ضربی وتد مفروق (21) ندارید. شما نیاز به تخیلات دارید. نیاز به خشم یا درد یا انفجار شادی دارید. شما همه آنچه را مناسب اینجاست، درست الآن، دارید. سعی در به دست آمدن کمال مطلوب نداشته باشید. چنین چیزی وجود ندارد. امّا شعری - در واقع اشعار زیادی - وجود دارد مبنی بر این که منتظر پیدا کردن راه خود از درون شما به بیرون است.
تمرین: اشعار تک بیتی
تعطیلات، سالروزها، روزهای تولد میتواند سختترین روزها باشد. چون روزهای خاصی هستند، بارزند. اگر این ایام یادآور ما از یک رؤیای تغییر شکل یافته یا به هم ریخته باشند فراموش کردن آنها سخت است. درباره سختترین روز سال برای خود بنویسید، روزی که خیلی مایلید از آن پرهیز کنید. اشعاری تک خطی، حداکثر دو خطی بنویسید؛ سریعاً، زیاد فکر نکنید. پنج دقیقه وقت بگذارید. و حالا چند شعر از خودم:* خاطراتی در انوار کریسمس هست که شعلههای آن بیرون نمیرود.
* چگونه هر کس ممکن است اولین جشن تولدی برای خود، به مدت بیست سال برگزار کند؟ مسافت نماها در هر یک از شمعها کجاست؟
* در یک تخم مرغ رنگی عید پاک، رنگهای زرد، آبی، سبز، سفید و سیاه، عشقی وجود دارد که توسط مادر بزرگی فقید به هم وصل شده است.
پینوشتها:
1- THEODORE ROETHKE
2- Boy Scout
3- Maggie
4- Linzer
5- نوعی ساز بادی است: French horn
6- Kat
7- به جای مرّ که گیاهی معطر است، عود نوشتیم.
8- Robert
9- Betty
10- Buddhist
11- Transforming Anger
12- Sara
13- T. S. Eliot
14- Emily Dickinson
15- John Milton
16- Octaviopaz
17- Lucille Clifton
18- Savonna
19- Georgia Heard
20- Hopi Indian
21- iambic pentameter
زیمرمان، سوزان؛ (1389)، نگارش درمانی، ترجمهی حسین نیر، مشهد: انتشارات آستان قدس رضوی، چاپ اول