مترجم: دکتر ابوالقاسم اسماعیل پور
برای آزاد کردنِ افسانهی دولت مقتدر - یا به بیان دیگر، بوالهوسیِ دولت مردان - از هرگونه محدودیت کلی، همهی جنبشهای اجتماعی سیاسیِ متمایل به این سو، به طور تغییر ناپذیری سعی میکنند که زمینه را تحت پوشش ادیان فراهم سازند. زیرا، برای آن که فرد را به کارکرد دولت بدل کنند، وابستگیاش به هر چیز غیر از دولت باید از او سلب گردد. اما دین به معنی وابستگی و سرسپردگی به حقایقِ ناخردگرای تجربی است. این حقایق مستقیماً به شرایط اجتماعی و مادی مربوط نیست، بلکه بیشتر با نگرش روانیِ فرد ارتباط دارد.
اما ممکن است که نگرشی به شرایط بیرونی زندگی داشت، آن هم وقتی که نقطهی عطفی ورای آن شرایط وجود داشته باشد. مذاهب چنین دیدگاهی را فراهم میکنند یا مدعی چنین دیدگاهیاند، دیدگاهی که فرد را قادر میسازد قضاوت و قدرت تصمیم گیریاش را اعمال کند. مذاهب گویی در برابر نیروی آشکار و اجتناب ناپذیرِ اوضاع و احوال، نیروی ذخیرهای به وجود میآورند تا هر کسی که فقط در این جهانِ پیرامونی میزید و به جز همین گذرگاهی که در آن گام بر میدارد زمین دیگری ندارد، در معرضِ دید قرار میگیرد. اگر واقعیتِ آماری تنها واقعیت است، پس تنها مرجع است. در این صورت، فقط یک شرط وجود دارد، و چون شرط مقابلی نیست، قضاوت و تصمیم نه تنها غیرضروری بلکه غیرممکن است. پس، فرد فقط به کارکردی آماری محدود است و از این رو میتوان او را کارکردِ دولت یا چیزی مثل اصلِ انتزاعیِ نظم دانست.
به هر جهت، ادیان مرجع دیگری را آموزش میدهند که در تقابل با «دنیا» است. آموزهی تعلق فرد به خدا همان قدر حق بزرگی به گردن او میاندازد که دنیا. حتی ممکن است چنین پیش آید که مطلق نگریِ این ادعا، او را نسبت به دنیا بیگانه کند، همان طور که تسلیم ذهنیت جمعی، و از خود بیگانه شده است. او میتواند قضاوت و قدرت تصمیم گیریاش را در حالت پیشین (به خاطر آموزهی دینی)، درست مثل حالت اخیر، از دست بدهد. این همان هدفی است که ادیان به طور آشکار دنبال میکنند، مگر آن که با دولت از درِ مصالحه درآیند. وقتی ادیان این گونه عمل میکنند، ترجیح میدهم آنها را «کیش» (1) بنامم، نه «دین» (2). «کیش» باور ی مشخص و جمعی را توجیه میکند، در حالی که واژهی «دین» بیانگر رابطهای ذهنی با عوامل مابعدالطبیعی و آن جهانی (3) است. کیش اقرار به باوری است که عمدتاً دنیوی است، بنابراین امری این جهانی (4) است، در حالی که معنی و مقصودِ دین (در مسیحیت، دین یهود و اسلام)، ارتباط فرد با خدا است یا مربوط به طریقت رستگاری و رهایی (آیین بودا) است. همهی اخلاقیات از این حقیقتِ بنیادی سرچشمه میگیرند، که برعکس مسئولیت فرد در برابر خدا، آن را فقط میتوان اخلاقیات قراردادی نامید.
کیشها چون تسلیم واقعیتِ دنیوی شدهاند، به همین اندازه خود را موظف کردهاند که برای دیدگاهها، آموزهها و رسوم خود، قوانین پیش رفتهای تدوین کنند و با انجام این کار، خود را تا اندازهای برون گرا کردهاند که عنصر موثق دینیِ موجود - یعنی رابطه و مواجههی مستقیم با نقطه اتکای آن جهانی - به پس زمینه رانده شده است. دیدگاه فرقهای ارزش و اهمیت رابطهی ذهنیِ دین را با معیار آموزهی سنتی اندازه میگیرد و هر جا که این امر بس آمدِ چشم گیری ندارد، مثلاً در کیش پروتستانی، یا بی درنگ سخن از تقوی، فرقه گرایی، عُرف شکنی و غیره به میان میآید، و این وقتی است که کسی مدعی است که بنا به اراده و خواست خداوند میخواهد هدایت شود. کیش در کنار دین کلیساییِ تثبیت شده قرار میگیرد یا به هر تقدیر، نهادی عمومی را تشکیل میدهد که اعضای آن شامل مومنان راستین و نیز شمار زیادی از مردمی است که فقط میتوان آنها را «بی اعتنا» به مقولهی دین توصیف کرد و آنها کسانیاند که تنها از روی عادت به دین چسبیدهاند. این جاست که تفاوت بین کیش و دین آشکار و ملموس میشود.
بنابراین، پیرو یک کیش بودن همیشه مقولهای دینی نیست، بلکه بیشتر مقولهای اجتماعی به شمار میرود، چنان که هیچ پایه و اساسی به فرد نمیبخشد. او برای حمایت از آن، باید منحصراً به رابطهی خود با مرجعیتی که این جهانی نیست، متکی باشد. معیار در این جا خدمت صمیمانه به کیش نیست، بلکه حقیقتی روان شناختی است که زندگی فرد فقط و فقط توسط من (ego) و عقاید او یا به وسیلهی عوامل اجتماعی مشخص نمیشود، بلکه بیشتر از طریق مرجعیتی آسمانی معلوم میگردد. این اصول اخلاقی، هر چند متعالی، یا کیشها، هر چند قشری و سنتی (ارتدکس)، نیست که پایههای آزادی و خود مختاریِ فرد را بنیان مینهند، بلکه فقط و فقط آگاهی تجربی، یعنی بی چون و چرا از رابطهای فوق العاده شخصی و متقابل میان انسان و مرجعی آن جهانی که هم چون موازنهای برای «جهان» و «علت وجودی» (5) آن عمل میکند.
این قاعده مندی انسان جمعی (6) یا دیناورِ جمع گرا (7) را خشنود نمیسازد. در نزد انسانِ جمعی، خط مشی دولت اصل برترِ اندیشه و کنش است. در واقع، هدف این بود که او روشنگر شود و به همین ترتیب، انسانِ جمعی به فرد حق میدهد تا هنگامی که به عنوان عاملی برای دولت شمرده میشود، زندگی کند. از سوی دیگر، دیناور وقتی بپذیرد که دولت دعوی اخلاقی و واقعی دارد، به این عقیده اقرار میکند که انسان و دولتی که بر او حاکم است، هر دو زیر چتر سیادتِ «خداوند» قرار میگیرند و در صورت تردید، تصمیمِ برتر را خداوند خواهد گرفت و نه دولت. از آن جایی که من به هیچ یک از داوریهای مابعدالطبیعی تکیه نمیکنم، باید آن را به گونهی پرسشی آشکار مطرح کنم، این که آیا «دنیا»، یعنی دنیای پدیداریِ انسان، و نتیجتاً طبیعت به طور عام، در «تقابل» با خداوند است یا نه. فقط میتوانم به این معنی اشاره کنم که تقابل روان شناختی میان این دو قلمرو تجربه در عهد جدید تأیید شده، بلکه هنوز هم نمونهاش را در نگرش منفی دولتهای مستبد نسبت به دین، و نگرش کلیسا به الحاد و مادّیگری میتوان آشکارا مشاهده کرد.
همان گونه که انسان در مقام موجودی اجتماعی در دیرزمان نمیتواند بدون وابستگی به اجتماع به سر برد، به همین اندازه، فرد هرگز توجیه واقعی در باب وجود و هستیِ خویش را نخواهد یافت و خود اختیاریِ معنوی و اخلاقیاش را نیز در هیچ جا کسب نخواهد کرد به جز در یک اصلِ آن جهانی که قادر است نفوذ فوق العاده و قدرتمند عوامل بیرونی را نسبی کند. فردی که متّکی به خداوند نیست، نمیتواند با اتکا به منابع خود در برابر مضحکههای مادی و اخلاقیِ دنیا مقاومت ورزد.از این رو، به تجربهای درونی و متعالی نیاز دارد که به تنهایی میتواند او را در برار استحالهی اجتناب ناپذیر در توده نگاه دارد. تنها بصیرت عُقلایی یا حتی اخلاقی نسبت به خنثی کردن و بی مسئولیتیِ اخلاقیِ انسان تودهگرا شناختی منفی نگرانه است و اندازهاش خیلی بیشتر از تزلزل در مسیر ذرّه پنداریِ (8) فرد نیست. این بصیرت فاقد نیروی محرک عقیدهی دینی است، چون فقط خردگراست. دولت مستبد مزیت بزرگی بر خردورزی بورژوا دارد، چون که هم راه با فرد، نیروهای دینی را تحلیل میبرد. چنین دولتی جای «خداوند» را میگیرد؛ به همین دلیل، از این زاویه نگریسته میشود، مستبدان سوسیالیست بر جای ادیان تکیه میزنند و برده داری دولتی شکلی از نیایش است. اما کارکرد دینی را به این طریق و بدون به میان آوردن تردیدهای نهانی، نمیتوان مخدوش و تحریف کرد، چون که این تردیدها بی درنگ واپس زده میشود تا از درگیری با جریان غالب و هم سوی ذهنیت تودهگرا اجتناب ورزد. همیشه در چنین مواردی، نتیجه نوعی فراجبرانی (9) به شکل تحجّر (10) است که به نوبهی خود، هم چون سلاحی برای از بین بردن شعلهی لرزانِ مخالفت به کار گرفته میشود. عقیدهی آزاد خفه میشود و حکمِ اخلاقی نیز بی رحمانه سرکوب میگردد، تنها به این بهانه که هدف، وسیله را توجیه میکند، رهبر یا رئیس حزب به صورت نیمه خدا و فراسوی نیک و بد در میآید و هوادارانش به القابی چون قهرمانان، شهیدان، حواریون و مبلغان مفتخر میشوند. فقط یک حقیقت وجود دارد و ورای آن هیچ حقیقتی نیست. این حقیقت، بی چون و چرا و منزّه از دست برد و انتقاد است. هر کسی جز این بیندیشد، بدعتگذار است و، چنان که در تاریخ دیدهایم، به شیوهها و ترفندهای نامطلوب تهدید میشود. تنها رهبر حزب، که قدرت سیاسی دارد، میتواند آموزهی دولت را به گونهای موثق تفسیر کند و او نیز طوری این کار را میکند که موافق رأی اوست.
وقتی فرد از طریق حاکمیت تودهگرا به یک واحد اجتماعی شمارهی فلان ... تبدیل میشود و دولت به یک اصلِ برتر ارتقا مییابد، تنها باید انتظار داشت که کارکرد دینی نیز به گردابی عظیم فرو میافتد. مشاهدات دقیق و بررسی برخی عوامل نامریی و غیرقابل نظارت نشان داده که دین نگرشی غریزی (11) و خاص انسان است و میتوان در سراسر تاریخ بشر، جلوههای آن را دید. هدف آشکار آن، کسبِ تعادل روانی است، زیرا انسان طبیعی به یک اندازه «معرفتی» طبیعی دارد و میداند که کارکردهای خودآگاهانه در هر زمان ممکن است به واسطهی روی دادهای غیرقابل نظارتی که هم از درون و هم از بیرون نشأت میگیرند، خنثی شود. به همین دلیل، او همواره مواظب بود که هر نوع تصمیم دشواری که محتملاً نتایجی برای او و برای دیگران در بر خواهد داشت، با معیارهای مناسبِ سرشت مذهبی، راه سلامت خواهد پویید. برای قدرتهای نامریی پیش کشهایی تهیه میگردد، ادعیهی سخت و دشوار را جدی میگیرند و همه نوع شعایر مهم به جا آورده میشود. در همه جا و در همهی اعصار، شعایر دخول و خروج (12) وجود داشته که خاصیت جاودانیاش انکار میشود و خردگرایانی که دارای بصیرت روان شناختیاند، آن را به عنوان جادو و خرافات رد میکنند. اما جادو پیش از هر چیز تأثیری روان شناسانه دارد و پایگاهی بسیار مهم احراز کرده است. اجرای عمل «جادو» به شخص نوعی احساس امنیت میبخشد که در اجرای تصمیم کاملاً ضروری است، زیرا تصمیم گیری تا حد زیادی یک سویه است و بنابراین، درست مثل یک کار خطر آفرین احساس میشود. حتی یک مستبد آن را لازم میشمرد، نه تنها برای همراهی اعمال دولت که با تهدید همراه است، بلکه برای آن که مستبد با تمام قوا و با جدیت آنها را روی صحنه بیاورد. نوارهای برنجی و پرچمها، بیرقها، راه پیماییها و تظاهرات میلیونی در اصل با تظاهرات دینی کلیسایی، توپ آتش کردنها و آتش بازیها برای دفع دیوان و شیاطین تفاوتی ندارد. نمایش و سان دیدنِ القا کنندهی قدرت دولت، احساس امنیتِ جمعی پدید میآورد که برعکس تظاهرات مذهبی، فرد را در برابر دیوپرستی درونی محافظت نمیکند. از این رو، فرد بیش از پیش به قدرت دولت میچسبد، یعنی به توده چنگ میزند، و به این ترتیب، از نظر روان شناختی و نیز از نظر اخلاقی خود را به توده میسپارد و برای آخرین بار توانِ اجتماعی خود را از دست میدهد. دولت، مثل کلیسا، خواهان اشتیاق، جان افشانی و عشق است و اگر مذهب نیازمند یا مستلزم «ترس از خدا» باشد، پس دولتِ مستبد درصدد است که به نحو احسن، موجبات این ترس و وحشتِ لازم را فراهم نماید.
وقتی شخصِ خردگرا نیروی اصلی مبارزاتیاش را بر ضد تأثیر جادویی آیینی که سنت مدعی آن است به کار میبندد، در واقع به طور کامل نشانه را از دست میدهد. نکتهی ضروری یعنی تأثیر روان شناختی، مورد بازبینی قرار میگیرد، هر چند هر دو دسته مستقیماً برای اهداف متضاد خود از آن استفاده میکنند. وضعیت مشابهی با توجه به مفاهیم و مفاد مخصوص به خود پدید میآید و غلبه مییابد. اهداف دین - رهایی از شر، آشتی و مصالحه با خداوند، پاداش اخروی، و غیره - به وعدههای این جهانی دربارهی آزادی از دغدغهی نان روزانه، توزیع عادلانهی کالاهای مادی، سعادت جهان در آینده، و کم کردن ساعات کار تبدیل میشود. برآوردن این وعدهها مانند بهشت، دیرزمان و دور از دسترس است و این تنها قیاس از گونهای دیگر است و این حقیقت را روشن میکند که تودهها از هدفی آن جهانی دست کشیده، به باوری کاملاً مادی چنگ زدهاند، که دقیقاً با همان شور مذهبی و محدودیتهایی ستوده میشود که کیشها در مسیری دیگر آن را به نمایش میگذارند.
برای پرهیز از تکرار غیر ضروری مطالب، نمیخواهم همهی برابر نهادهای میان عقاید این جهانی و آن جهانی را بر شمارم، بلکه فقط تأکید میکنم که یک کارکرد طبیعی که از آغاز وجود داشته، همانند کارکرد دینی، نقد ملی گرایانه و نقد به اصطلاح روشن گرانه را بر نمیتابد. البته میتوان محتوای آموزهای کیشها را غیر ممکن جلوه داد و باعث استهزا شد، اما این روشها به نکتهی اصلی نمیپردازند و با کارکرد دینی که پایهی کیشها را شکل میبخشد، برخورد نمیکنند. دین، به معنی نگرشی وجدان گرا به عوامل ناخردگرای روان و سرنوشت فرد - هر چند شرورانه مخدوش گردیده - از نو به صورت قِداست جلوهی ایزدی بخشیدن به دولت و شخص مستبد ظاهر میگردد؛ بنا به گفتهی قدیم: «طبیعت را میتوان با چنگال دورانداخت، اما طبیعت همیشه از نو بر میگردد.» (13) بنابراین، رهبران و مستبدان با بررسی دقیق اوضاع، نهایت سعی خود را میکنند تا مسئلهی خداگونه کردنِ قیصر را رنگ و جلای بیشتری ببخشند و قدرت واقعی خود را فراسوی افسانه دولت پنهان کنند، هر چند، البته این چیزی را تغییر نمیدهد. (14)
چنان که قبلاً اشاره کردیم، دولت مستبد علاوه بر پایمال کردن حقوق فرد، زیر پای او را نیز از نظر روانی خالی کرد، و او را از پایههای مابعدالطبیعی وجودش محروم ساخت. حکم اخلاقی فرد فرد انسان دیگر به حساب نمیآید، تنها چیز مهم عبارت است از جنبش کورکورانهی تودهها و نتیجتاً دروغ، اصل کارپردازانهی کُنش سیاسی گردیده است، دولت از این نکته نتایج منطقی برداشت کرده است، چونان که وجود میلیونها تن بردهی دولت که کاملاً از حقوق خود محروم بوده و دم بر نیاوردهاند، بر این امرگواهی میدهد.
هم دولت مستبد و هم دین فرقه گرا تأکید خاصی بر موضوع اجتماع (community) دارند. این آرمان اساسی «کمونیسم» است و گلوی مردم را به قدری دریده که تأثیری کاملاً متضاد با اثرات مطلوب دارد، چون بی اعتمادی نفاق انگیزی را القا میکند. کلیسا نیز که مورد تأکید ماست، روی دیگر سکهی تصوری اجتماعی است و هر جا که دین آشکارا ضعیف جلوه میکند، مثل آیین پروتستانی، امید یا ایمان به «تجربهی اجتماعی»، موجبات فقدان دردناک پیوستگی را فراهم میسازد. پس به آسانی میتوان دید که اجتماع (community) در سازمان تودهها، نهادی حتمی و ضروری، و نتیجتاً سلاحی دولبه است. همان گونه که جمع چندین صفر، عددی را به وجود نمیآورد، ارزش یک کُمون نیز به شکل معنوی و اخلاقیِ اجزای تشکیل دهندهی آن وابسته است. به همین سبب، نمیتوان از کُمون، غیر از تأثیر و نفوذ آشکارِ محیط، چیز دیگری انتظار داشت، یعنی تغییری واقعی و بنیادی چه خوب یا بد، در افراد پدید میآورد. این تغییرات تنها از برخورد خصوصی بین تک تک انسانها به وجود میآید، نه از طریق تزکیهی کمونیستی یا تطهیر مسیحی عشاء ربانی، که با درون انسان سرو کار ندارد. از رویدادهای اخیر اروپای شرقی به خوبی میتوان دید که تأثیر تبلیغات اجتماعی واقعاً چه قدر سطحی است. (15) آرمان کُمونی با این نگرش به فرد فرد انسان، تنها به قاضی میرود، انسانهایی که سرانجام اقامهی دعوی خواهند کرد.
پینوشتها:
1. creeds
2. religions
3. extramundane
4. intramundane
5. reason
6. mass man
7. collective believer
8. atomization
9. overcompensation
10. fanaticism
11. instinctive attitude
12. rites d"entrèe et de sortie
13. Naturam expellas furca tamen usque recurret
14. وقتی این مقاله در بهار 1956 نوشته شد، واکنشِ در خورِ توجهی در شوروی (سابق) نسبت به این برخوردِ اعتراض آمیز پدید آمد.
15. این نکته در ژانویهی 1957 به مقاله اضافه شده است.
یونگ، کارل گوستاو، (1393)، ضمیر پنهان (نفس نامکشوف)، ترجمهی ابوالقاسم اسماعیل پور، تهران: نشر قطره، چاپ دوازدهم