شاعر: مهدی نظری
سر تو از سر نیزه به من توان میداد
امید بر دل مجروح بیکسان میداد
خودت که از سر نیزه به چشم خود دیدی
کنیزکی به یتیم تو خرده نان میداد
نماز جمعه کوفه شلوغ بود آن روز
گمان کنم که علیاکبرت اذان میداد
میان مجلسشان از کنیز تا گفتند
سکینه دخترت از ترس داشت جان میداد
برای خوشگذرانی، یزید در مجلس
مدال نیزه زنی را که بر سنان میداد...
...رقیه دختر دردانه داشت دق میکرد
دوباره رأس اباالفضل را نشان میداد
هزار مرتبه گفتم نخوان عزیز دلم!
تو خواندی و صلهات را به خیزران میداد
همین که چوب جفا بر لبان تو میخورد
بدان که خواهر تو سخت امتحان میداد
نبودن تو ز یک سو و ضربۀ زنجیر
به جسم خواهر تو درد استخوان میداد