![پیامدهای نابودی برمکیان پیامدهای نابودی برمکیان](https://rasekhoon.net/_files/thumb_images700/article/09427.jpg)
![پیامدهای نابودی برمکیان پیامدهای نابودی برمکیان](/userfiles/Article/1393/12/8/09427.jpg)
برگردان: عبدالحسین میکده
مسعودی مینویسد (1) که پس از سقوط برمکیان امپراطوری رو به ضعف گذاشت و همه دریافتند که ادارهی امور از طرف هارون الرشید چقدر ناقص و حکومت او تا چه پایه فاسد است. فضل بن ربیع حاجب هارون که در سقوط برمکیان سهمی عظیم داشت به جای یحیی برمکی به وزارت منصوب شد و سوء ادارهی امور باعث شد که مردم از فقدان برمکیان متأسف و متأثر شوند.
رفتار هارون الرشید را عموماً تقبیح میکردند و «میگفتند: اگر موضوع خواهرش در میان نبود آنچه میکرد روا بود و حال انکه اکنون او با این رفتار خود را رسوا کرده است». (2)
در بسیاری از ایالات مخصوصاً در خراسان اغتشاش و شورش روی داد و هارون برای تسکین وضع خراسان شخصاً به آنجا رفت. در کرمانشاه خطابهی ذیل را ایراد نمود:
«در مغرب و مشرق اغتشاشهائی روی داده وضع ایالات غربی اینک قرین آرامش است و وضع ممالک شرقی را نیز آرام خواهم کرد چون یحیی بن خالد و خاندان او دیگر نیستند و شخص مورد وثوقی را برای انجام این مأموریت نداشتم شخصاً انجام امر را بر عهده گرفتم. بلعمی مینویسد که مردم این بیانات هارون را نپسندیدند و حق نبود علناً تأثر خود را از فقدان برمکیان و احتیاج خود را به آنها اعلام دارد. (3)
مخالفتهای نژادی را وقایع اخیر شدیدتر کرد و هارون پسرش امین را به سمت ولیعهدی تعیین نمود و مأمون را نیز جانشین وی معلوم کرد و خواست امپراطوری را به دو قسمت متمایز تقسیم کند بدین ترتیب که عراق و سوریه را به فرزند ارشد خود امین و ایالات شرقی را به مأمون که مادرش ایرانی بود (4) بدهد و با این ترتیب هر قسمتی از این دو قسمت در اختیار کسی خواهد بود که از لحاظ اصل و نژاد به آن قسمت ارتباط دارد. چون مأمون صاحب قدرت و اختیار شد (5) برمکیان را مورد تفقد خود قرار داد.
اینک داستانی را میآوریم که مبین تأثر و اندوه مردم از زوال برمکیان میباشد. (6)
هارون دستور داده بود که شعراء در رثای برمکیان اشعاری نسرایند ولی این امر غالباً رعایت نمیشد. (7) مردی اشک ریزان که اشعاری را در شرح ذلت و بدبختی یحیی و خاندان او میخواند گرفتند و نزد هارون بردند. از او پرسیدند آیا میدانستی که خلیفه منع کرده است که در رثای برمکیان شعری بخوانند. گفت بلی میدانستم ولی اجازه فرمائید قصهی پرغصهی خودم را بیان کنم. خلیفه اجازه داد و آن مرد ماجرای خود را بدین شرح بیان نمود:
من از دبیران یحیی بودم روزی یحیی گفت میخواهم شام را در منزل تو بخورم، از این حرف تعجب کردم و گفتم سالی به من مهلت دهید. یحیی گفت یک سال مهلت زیاد است و پس از گفت و شنود موافقت شد چند ماه بعد به منزل من برای صرف شام بیاید.
در روز معهود یحیی به اتفاق پسران خود فضل و جعفر و چند نفر از محارم خود به خانهی من آمد. پس از صرف طعام خواست تمامی خانه را ببیند. چون تمام اطاقها را دید گفت میخواهم در تمام خانهات گردش کنم و هرچه هست ببینم گفتم وزیر تمام خانهی مرا دیده است گفت خیر جواب دادم که والله هر چه بود دیدید.
یحیی گفت بنائی را آوردند و علی رغم اعتراض من دستور داد دیواری را که به خانهی من متصل بود شکافتند و از شکاف دیوار همگی داخل خانهی مجاور شدند و دیدند که با وضعی مجلل آرایش یافته و همه جا مفروش است و غلامان و کنیزکان در باغ زیبائی صف کشیدهاند. یحیی همهی آنها را به من هدیه فرمود و چون خواست من عوائدی متناسب با این مسکن دارا باشم جعفر نیز مزرعهای به من بخشید و فضل نیز مبلغ ده هزار دینار برای مخارج ابتدائی به من اعطاء کرد.
خلیفه از بیانات آن مرد که مورد احسان برمکیان قرار گرفته بود متأثر شد و او را بخشید. (8) در ازاء ابراهیم بن عثمان بن ناهک جان خود را برای اظهار تأثر از زوال برامکه از دست داد. (9) وقتی که هارون پس از سقوط برمکیان عازم حج شد ابن مناذر که در مکه بود نزد خلیفه آمد و فضل بن ربیع رو به خلیفه کرد و گفت: «این است شاعر و مدیحه سرای برمکیان» و استدعا دارم امر فرمائید ابن مناذر چند قطعه از مدائحی که سابقاً برای برمکیان ساخته است بخواند. بنابر اصرار هارون، ابن مناذر چند شعری خواند و پس از آنکه اشعار خاتمه یافت هارون به یکی از خدام خود دستور داد که چند سیلی نثار شاعر کند. او را از دربار راندند و در ذلت و محنت جان داد. (10)
هارون به یحیی پیشنهاد نمود که در بغداد بماند ولی او به این امر تن درنداد و خواست با پسرش فضل باشد. در ابتداء هر دو را در «رافقه» در نزدیکی «رقه» قدیم حبس کردند. در آنجا غلامانی در اختیارشان بود و کم و بیش آزاد بودند ولی پس از چند ماه به اتهام شرکت در توطئهی عبدالملک بن صالح آنها را به دیر «قائم الاقصی» که سر راه رقه و بغداد است حبس کردند و نهایت شدت و خشونت را نسبت به آنها معمول داشتند. فضل و یحیی منتهای تسلیم و شکیبائی را در روزهای ذلت و اسیری نشان دادند. دوستی نامهی تسلیتی به یحیی نوشت و یحیی چنین جوابش را نوشت: «انا بقضاءالله راض و بالخیر منه عالم و لا یؤاخذ الله العباد الا بذنوبهم و ماربک بظلام للعبید و ما یعفوالله ا کثرو لله الحمد.» (11)
هارون کوشش کرد از یحیی اقرار بگیرد که او در توطئه عبدالملک ابن صالح دخالت داشته است ولی یحیی گفت در آن توطئه مطلقاً دست نداشته است و توفیق و سعادت خلیفه را همیشه آرزو داشته است. هارون او را تهدید کرد که اگر باز در انکار پایداری کند فضل را اعدام خواهد نمود. یحیی جواب داد: هر چه میخواهند بکنند زیرا امیرالمؤمنین صاحب قدرت است ولی فضل در این کار مداخلهای نداشته است.
پیامبر آور به فضل اطلاع داد که خود را برای اجرای اوامر هارون آماده کند. فضل به این گمان که او را خواهند کشت با پدر خود تودیع نمود و به او گفت: آیا از من رضایت داری؟ یحیی گفت: بدون شک از تو رضایت دارم امیدوارم خدا هم از تو راضی باشد. چون شرکت یحیی در آن توطئه به ثبوت نرسید هارون فضل را دوباره به زندان فرستاد. (12)
شهرت داشت که برمکیان دارای اموال و ثروت عظیمی هستند. خلیل بن هیثم الشعبی که مأمور نگاهداری یحیی و فضل بود حکایت میکند که روزی مسرور به همراهی چندین غلام نزد من آمد. در دست یکی از غلامان بستهای بود و خلیل تصور کرد که آن بسته محتوی هدیهای است. مسرور فضل را خواست و به او گفت با اینکه همیشه انکار کردهاید معهذا مسلم و قطعی است که مبالغ هنگفتی را مخفی کردهاید و امیرالمؤمنین میخواهد بداند آن وجوه کجا است. اگر جوابی صادقانه داده نشود دویست ضربه تازیانه خواهی خورد.
فضل فریاد کشید که یا ابوهاشم مرا خواهند کشت. مسرور به او نصیحت داد که بهتر است اقرار کنی. فضل جواب داد که من شرافت را بر ثروت ترجیح دادم و حالا نیز بهتر میدانم اگر تمامی دنیا به من تعلق داشت آن را رایگان بدهم ولی یک ضربت تازیانه بر تن من نخورد. حالا امری که داری اجرا کن. آن بسته را باز کردند و محتوی تازیانهی گره داری بود. غلامان با نهایت بیرحمی دویست ضربه تازیانه به فضل زدند و تصور کردند که او دیگر مرده است. خلیل به ابویحیی معاون مسرور گفت: برو و در زندان بگرد شاید کسی را بیابی که این جراحات را درمان کند. مردی را آوردند و او برای اینکه به اسیر مجروح قوت قلب دهد گفت تو فقط پنجاه ضربه تازیانه خوردهای و پشت پائی به فضل زد و دید گوشت و پوستش به حصیر چسبیده است.
فضل شفا یافت و به ابویحیی گفت برود نزد شخصی موسوم به نسائی (یا سنائی) و به عنوان پاداش مبلغ ده هزار درهم دریافت دارد ولی او از قبول این وجه امتناع ورزید. فضل برای او بیست هزار درهم فرستاد و وی باز آن را قبول نکرد و گفت اگر هدیهی اولی را قبول نکردم برای آن نبود که به نظرم ناقابل آمد و شاید فضل دلیل امتناع مرا چنین پنداشته است ولی من برای شفا و درمان یک نجیب زادهی ایرانی که عرب شده و از «ابناء» میباشد محال است چیزی قبول کنم. یحیی ابن خالد غرق تحسین شد و گفت که برمکیان در زمان شوکت و قدرت خود هم گذشتی به این عظمت نکردهاند. (13)
محمدبن یحیی حکایت کرده است که روزی فضل احتیاج به مبلغ مختصری داشت و زنی را که «کثیره» نام داشت نزد زبیده فرستاد. زبیده گفت شرم دارم چنین وجه قلیل و ناچیزی را برای مردی بدین سخاوت و کرم بفرستم و جواهری را که شش هزار درهم قیمت داشت به کثیره داد و به او گفت که هر وقت احتیاج به پول داشت این جواهر را نزد وی بفرستد و این جواهر بین آن دو نفر «نشان» تقاضای پول خواهد بود. کثیره آن جواهر را به فضل داد و فضل آن را فوراً نزد زبیده برگرداند و وی با صدای بلند گفت: صد هزار رحمت بر فضل باد. در زمان سعادت و نعمت بزرگوار بود در ایام محبوسی نیز میبینم که باز بزرگوارتر و جوانمردتر از آن ایام است. (14)
یحیی مریض بود و آب گرم برای شست و شوی و وضو به او نمیدادند و فضل ابریقی روی شعلهی چراغ میگذاشت تا صبح برای وضو به این ترتیب یحیی دارای آب گرم باشد. زندانبانان متوجه شدند و چراغها را بردند. فضل به ناچار تمامی شب ابریق آب را بغل میگرفت تا آب را بیش و کم گرم کند. (15)
مسعودی مینویسد که فضل اشعار ذیل را در زمان محبوسی خود انشاد کرده است:
«الی الله فیما نابنا نرفع الشکوی *** ففی یده کشف المضرة و البلوی
خرجنا من الدنیا و نحن من اهلها *** ولا نحن فی الاموات فیها و لا الاحیا
اذا جاءنا السجان یوماً لحاجة *** عجبنا و قلنا جاء هذا من الدنیا» (16)
یحیی در سوم محرم 190 هجری (29 نوامبر 805) بطور ناگهانی درگذشت. بعضی میگویند در موقع فوت هفتاد سال و برخی میگویند 84 سال داشت.
در ربض هرثمه واقع در ساحل فرات وی را دفن کردند و فضل نماز میت را بر سر جنازهی او خواند. پس از وفات در جیب او رقعهای یافتند که بر آن نوشته بود:
«قد تقدم الخصم و المدعی علیه فی الاثر و القاضی هوالحکم العدل الذی لایجوز و لا یحتاج الی بینة». (17)
هارون از خواندن آن عبارات سخت بگریست.(18)
سه سال بعد فضل دچار فلج زبان شد. امین خلیفهی آینده که نسبت به او شفیق و دوست مانده بود دربارهی وی در زمان اسیری و حبس محبت فراوان نمود و در شفای او کوشید و فضل شفا یافت. (19) عموماً تصور کردند که شفای کامل نصیب او شده ولی چند ماهی نگذشت که باز بیمار شد و این بار به روایت طبری زبان نیمی از تن او دچار فلج گردید دو روز در این حالت ماند و روز جمعهای از ماه محرم 193 هجری (مارس 809 میلادی) در موقع اذان صبح وفات یافت. (20) مرگ او باعث تأثر عموم شد و در تشییع جنازهی او عدهی کثیری حضور یافتند: امین و مادرش زبیده و تمام اشراف و وجوه اهالی بغداد در این مراسم شرکت ورزیدند. (21) هارون چون از خبر مرگ فضل مطلع شد فریاد زنان گفت: «ان امری قریب من امره» (کار من نزدیک کار اوست) پنج ماه بعد از مرگ فضل هارون الرشید هم در طوس وفات یافت و برنی مینویسد که پیشگوئی منجمین هم از همین قرار بود. (22)
پس از انقراض برمکیان محمدبن خالد که مورد لطف خلیفه بود زندگی تاریکی داشت و تاریخ وفات او را نمیدانند برنی مینویسد که هارون در تشییع جنازهی وی حاضر شد و بر او نماز گزارد.
خالدبن عثمان که از شخصیتهای مهم دربار بغداد بود شرحی نوشته که باقی مانده است. (23) مینویسد که خلیفه در اندک فاصلهای پس از طرد یحیی و اعوان او عبدالله بن محمدبن خالد (24) را امیر موصل کرد. برنی روایت میکند چون هارون برای رفع اغتشاشهائی که پس از انقراض برمکیان تولید شده بود از بغداد خارج شد (25) از خبر وفات شالبه مادر امیر جدید موصل اطلاع یافت. شالبه زنی بود که از حیث ذکاوت و طهارت و تقوی و دانش معروف و از حیث سخاوت و شایستگی چیزی کم از خود برمکیان نداشت. هارون اموال او را تصرف نمود و به حمدونه، عزیزترین زنان خود دستور داد که چنان در تحصیل و تربیت اطفال شالبه مراقبت نماید مثل اینکه آنها فرزندان خود خلیفه باشند. (26) این اطفال که مورد محبت هارون الرشید بودند بعدها به مقامات عالی نائل شدند.
اینک دو حکایت که هر دو بیش و کم جنبهی اختراعی و تصوری دارند و مربوط به زجر و شکنجهی برمکیان است نقل میکنیم:
سندی بن شاهک روزی عباس بن فضل را احضار و در برابر اهالی بغداد به او امر داد تا زن خود را که دختر محمدبن یحیی بوده است طلاق گوید: مأمون چون بخلافت رسید به عباس حکم کرد با زن سابق خود ثانیاً ازدواج کند. (27)
محمدبن عبدالرحمن هاشمی صاحب الصلوة در کوفه حکایت کرده که روز عید قربان به دیدن مادرم رفتم زنی را دیدم ظاهری محترم دارد ولی لباسهائی ژنده پوشیده است. مادرم از من پرسید آیا این بانو را میشناسی جواب دادم: خیر. مادرم گفت این خانم، عباده مادر جعفر بن یحیی است. هاشمی میگوید با اعزاز و احترام او را سلام کردم و پس از لحظهای چند گفت و شنود از او پرسیدم عجیبترین چیزی را که در عمر خود دیدهای کدام است؟ عباده گفت: دورانی بود که برای برگزاری چنین عیدی چهارصد کنیز گرداگرد من بود و باز من از فرزند دلبندم دلشاد نبودم. امروز آرزویم جز این نیست که دارای دو پوست گوسفند باشم تا یکی را بستر و دیگری را لباس خود سازم. هاشمی میگوید که 500 درهم به او دادم و او از فرط وجد داشت جان میداد و مابقی عمر غالباً به دیدن من و مادرم میآمد. (28)
عریب در موقع طرد برمکیان بسیار جوان بود. او را دزدیدند و مدتها عمرش به سرگردانی گذشت. وقتی به بغداد بازآمد مورد علاقهی مردم قرار گرفت زیرا هم صاحب جمال بود و هم نوازنده و خوانندهای مشهور. عریب مفتون قائدی خراسانی موسوم به «حاتم بن عدی» (یا به روایتی محمدبن حامد) شد و با یکدیگر فرار کردند. عریب از این شخص صاحب دختری شد. مأمون مدتها در تعقیب و تعاقب عریب بود تا اینکه روزی عریب را یافتند و بحضور خلیفه آوردند.
خلیفه با ازدواج عریب و حاتم موافقت نمود. (29) ولی چندی بعد عریب از او طلاق گرفت و با منذربن الحاکم ازدواج نمود. رقابت عریب با آوازه خوان دیگری مسماة به شریعه مشهور است. این رقابت اهالی طرب دوست بغداد را بدو جبهه تقسیم کرد و نزاع شدیدی بین آنها پدید آورد و در این کشمکش برتری عریب ثابت ماند (30) و همیشه مورد عطوفت مأمون قرار داشت و حتی در لشکرکشی مأمون بر علیه یونانیان او همراه مأمون بود و از تاریخ وفات عریب اطلاعی در دست نیست.
در زمان خلافت مأمون ( 198- 218 هـ = 813-833 میلادی) ثانیاً برمکیان مورد لطف قرار گرفتند (31) فضل بن سهل دست پروردهی قدیم یحیی بن خالد چون به مقام وزارت رسید خویشاوندان و ولینعمتان سابق خود را به خلیفه توصیه و سفارش نمود. فضل بن سهل عباس بن فضل برمکی و محمدبن یحیی و عبدالله بن فضل و یکی از خواهران او را به مأمون معرفی نمود و خلیفه نسبت به آنها نهایت فتوت و جوانمردی را معمول داشت. پسران جعفر بن یحیی را در تحت مراقبت مخصوص قرار داد و حکومت بصره را به محمد و حکومت خراسان را به عباس واگذار نمود. عباس بن فضل بعدها به بغداد مراجعت نمود و در دربار خلافت مقام شامخی یافت محمدبن یحیی معلوم نیست در چه سالی در مدینه وفات یافت ولی چندین پسر از او باقی ماند به نام ابراهیم و مالک و جعفر و عمر (32) در زمان خلافت مأمون بود که «غسان بن عباد» حکمران سند موسی بن یحیی را برای مدتی که به بغداد میرفت به سمت نیابت حکومت تعیین نمود. موسی حدود و ثغور آن ایالت را با کمال جدیت حفاظت و حراست نمود و پادشاه هند موسوم به «باله» را که حاضر بود مبلغ پانصدهزار درهم برای استخلاص خود بدهد کشت. بعدها موسی به حکومت هند منصوب شد و حسن ادارهی امورش مورد تحسین و تمجید قرار گرفت. در موقع وفات موسی به سال 221 هجری (835 میلادی) پسرش عمران به سمت جانشینی وی تعیین گردید (33) نام دو پسر دیگر موسی ضبط است یکی جعفر است که پدر «جحظه» میباشد و دیگری یعقوب است که بنا به روایت عبدالجلیل یزدی یکی از دختران فضل بن یحیی را گرفت. (34) عمران بن موسی که در سال 196 هجری (811 م) فرماندهی قوای امین را داشت و سردار مأمون موسوم به طاهر (35) او را از مدائن رانده بود از سال 218 تا 227 هجری (833-841 میلادی) از طرف معتصم حکومت سند را عهده دار شد و چندین لشکرکشی در هند نمود که جملگی با توفیق توأم بود. قیقان را تسخیر کرد و در آنجا شهری با قلعه و بارو بنا کرد که بنام «بیضا» نامید و تا «قندابیل» پیش رفت و «مید» را غارت نمود و قبیلهی «زطیان» (36) را مطیع ساخت. بلاذری مینویسد که عمران(37) در جنگهائی که با اهل یمن و نزاریها میکرد بدست عمربن عبدالعزیز الهباری که از بازماندگان کسانی بود که در زمان الحکم بن اعوان الکلبی سند را فتح نموده بودند کشته شد. ابوالحسن احمدبن جعفر که بیشتر بلقب «جحظه» معروف میباشد که عبدالله بن معتز به او داده بود (به معنای هم پیاله میباشد) نوهی موسی بن یحیی بود و در ماه شعبان 224 هـ. (ژوئن – ژویه 839 م) در بغداد به دنیا آمد. جحظه موسیقی دان و خطیب و نویسندهی بنامی بود. (38) عریب در ابتدا مشوق وی شد و بعدها از محارم خلیفه المقتدر شد و او نسبت به جحظه سخاوت و بزرگواری نمود. (39) (295-320 هـ = 932 م) جحظه مردی کریه المنظر ولی بینهایت ظریف طبع و خوش مشرب بود و معاشران خود را با ظرائف و طرائف همیشه سرگرم میداشت. وی متهم بود که در لهو و لعب افراط میکند و به مذهب نیز پایبند نیست. جحظه دارای چندین تألیف میباشد که از او باقی مانده و از آن جمله است کتاب « دیوان» (40) و کتاب الطنبورتین و کتاب فضائل السکباج و چند کتاب دیگر در تاریخ و نجوم و طبخ. (41) جحظه در «واسط» به سال 326 هـ. (937-938 م.) و یا به روایتی به سال 324 هـ. (935 م.) وفات یافت. شرح حال او را ابونصر مرزبان و ابوالفرج اصفهانی نوشتهاند.(42)
شمس الدین ابوالعباس احمد، قاضی القضاة دمشق و عالم مشهور در علم الانساب، که به نام ابن خلکان معروف است بنابر روایاتی از احفاد برمکیان است وجد او مالک بن جعفربن یحیی است.(43) وی در شهر اربل به سال 608 هجری متولد شده و در دمشق در سال 681 هجری وفات یافته است(1211-1282 میلادی).
از قرن نهم تا دوازدهم میلادی چندین نفر به لقب «برمکی» خوانده شدهاند و اکثر آنها از خاندان وزراء خلفای عباسی بودهاند. بعضی از آنها محتمل است از غلامان آزاد شده و یا از خدام خاندان برمک بوده باشند چنانکه آوازه خوان معروف دنانیر را به لقب «برمکیه» خواندند. (44) عدهی دیگری نیز به همین لقب گشتند زیرا از محلهای از شهر بغداد بودند که به پاس احترام وزراء هارون به اسم «برمکیه» موسوم شد. (45)
از جزئیات حیات محمدبن جهم البرمکی که مترجم کتب فارسی بوده و از منجمین مشهور میباشد و برای مأمون منجمی میکرد و از طرف او به حکومت اهواز و کور و شوش منصوب شد اطلاع دقیقی در دست نیست ولی از لحاظ شاعری در دربار مأمون که محامی وی بود توفیق یافت. در خلافت معتصم دچار بیمهری شد و امر به قتلش صادر گردید ولی ابن ابی داود از او شفاعت کرد و اجرای حکم قتل به تأخیر افتاد. چون خشم و سخط خلیفه تسکین یافت فدیهای از او گرفت و آزادش کرد و جهم کمی بعد وفات یافت. (46) (218 هجری – 833 میلادی) خویشاوندی او با برمکیان مسلم و محرز نیست.
طبری از شخصی به نام ابن خالد البرمکی صحبت میکند که ظاهراً پسر خالدبن فضل بن یحیی بوده و در زمان خلافت المعتزمی میزیسته است. (252 هجری = 866 میلادی). (47)
تقریباً یک قرن بعد قاضی و فقیهی موسوم به علی بن بندار بن اسمعیل ابن موسی بن یحیی بن خالد میزیسته که وی تحت نظر ابوالحسن عبیدالله تحصیلات خود را نموده و از بغداد به سال 337 هجری (948-949 میلادی) عازم اسپانیا شده و در آنجا چندین شاگرد تربیت کرده است علی بن بندار صاحب چندین تألیف است که اسامی آنها باقی نمانده است. (48)
در اواخر سلطنت سامانیان نیز یک وزیر برمکی بوده موسوم به ابوالقاسم عباس بن محمد (49) که دربارهی او نیز اطلاع فراوانی در دست نیست همچنین دربارهی دانشمند «حسن برمکی» که چندین بار در قرن یازدهم میلادی از طرف سلاطین غزنوی به دربار خلفاء آمد اطلاع جامعی در دست نداریم.(50)
در حدود همان سنوات نحوی معروف ابوالمعالی بن تمیم برمکی میزیسته. وی در سنهی 397 هجری (1006- 1007 میلادی) کتاب «المنتهی فی الفروع» را تألیف نمود. حاج خلیفه مینویسد که این کتاب مجموعهای است از «صحاح» که با اضافات و ترتیب بهتر و تازهتری تهیه گردیده است. (51)
در بین سلسلهی سلاطین محلی که در زمان مغولان به وجود آمد سلسلهای است به نام «سربداران» که خود را متعلق به خاندان برمک دانستهاند. اگر هم چنین ادعائی از طرف خود آنها نشده لااقل این عقیدهای است که میرخواند در «روضة الصفا» و خواند میر در«حبیب السیر اظهار داشتهاند. این دو مورخ مینویسد که خواجه شهاب الدین فضل الله پدر امیرعبدالرزاق مؤسس سلسلهی سربداران از طرف پدری از احفاد حسین بن علی (علیه السلام) بوده و از طرف مادری نوادهی یحیی بن خالد میباشد.
دولتشاه سمرقندی که با تفصیلات بیشتری از این سلسله سلاطینی که چندان شهرتی ندارند صحبت کرده اشارهای به این نسبت آنها نکرده است سربداران در بین معاصرین خود به رشادت و دلاوری و تجمل معروف بودهاند و پس از مرگ ابوسعید بهادرخان به سلطنت رسیدند و قریب پنجاه سال در قسمت اعظم خراسان سلطنت نمودند. وقتی به سلطنت رسیدند باشتین [قریهای در نزدیکی «بیهق» سبزوار فعلی بوده است. مترجم] مسقط الرأس این خاندان بود.
دولتشاه نام نه نفر از سربداران را که سلطنت کردهاند بدین ترتیب ذکر نموده است: «عبدالرزاق و برادرش وجیه الدین مسعود، شمس الدین فضل الله، خواجه علی شمس الدین، یحیی کرابی، ظهیر کرابی، حیدر قصاب جشویی، حسن دامغانی و علی مؤید. (52)
در ناحیهی «توا» (Touat) (53) جمعیتی است که به نام «برامیک»، «برامکا» یا «برماته» نامیده میشوند و اینها قرنهاست در آنجا اقامت دارند ولی خود را از اهالی بغداد میدانند که از شرّ قساوتهای عباسیان گریخته و به آفریقا پناه آوردهاند. فرار آنها در دو وهله روی داده است عدهای از «برامیک» در حدود 1040 میلادی به افریقا مهاجرت نمودهاند و مابقی در اواخر خلافت عباسیان از بغداد گریخته و به افریقا رسیدهاند.
در موقع هجوم هلالیه در قرن دوازدهم «برامیک»ها که در کنار رودخانهی الحنه اقامت داشتند و از آنجا به غارت و چپاول و راهزنی میپرداختند مجال ندادند که سایر قبایل مجاور، آزادی خودشان را محفوظ دارند. (54)
پس از مرگ مستعصم بالله «برامیک»هائی که در بغداد مانده بودند به سال 1260 میلادی از بغداد خارج شدند و به طرابلس و جبل نفوسه رفتند و تا سال 1302 در آنجا ماندند. (55) در سال 1309 م. به ناحیهی «توا» نزد برادران خود رفتند. در 1272 با کمک ماکیلیها تصرفات خود را تا سرحدات تونس توسعه دادند. بیست سال بعد رقیبان خود را از بین بردند و قصر بوعلی را متصرف شدند. بنابر روایتی که از قاضی شهر «صاله» نقل شده در سال 1908 «بورامیک»ها به سه دسته تقسیم شدند: (56)
1- بغلمانها در «بوعلی» سکونت گزیدند.
2- باتمتانها در «صاله».
3- باباهینها در «تینولاف».
در مصر حتی در همین ایام طبقهای از «فواحش» و زنان «خانه بدوش» که به اصطلاح محل به نام «غوازی» خوانده میشوند وجود دارد که اینها خودشان را متعلق به قبیلهای میدانند که آنها نیز خود را از اولاد و احفاد برمکیان میشمارند.
معمولاً این مردم را برامکه (57) یا به زبان معمولیتر «بورموکه» و «برمکه» مینامند و در بعضی از نواحی مصر این لغات مرادف فحش و ناسزا است. مبدأ و منشأ غازیهها بطور یقین معلوم نیست و هیچ دلیل متقنی وجود ندارد که آنها را منسوب به وزراء اولین خلفاء عباسی بدانیم.
پینوشتها:
1- کتاب الاعلام، ترجمهی Carra de Vaux، ص 444.
2- تاریخ طبری ترجمهی زوتنبرک، مجلد 4، ص468 – در این قسمت مطلب مربوط است به ازدواج موهوم و تصوری جعفر و عباسه (رجوع شود به فصل نهم این کتاب) اگر اصل مطلبی را که طبری نقل نموده افسانه است ولی گواهانی هستند که تأیید میکنند که اقدام هارون در بر کندن خاندان برمک موجب عدم رضایت عموم مردم گردید. و ما عین عبارت بلعمی را در بالا نقل کردیم. مترجم.
3- تاریخ طبری، ص 469
4- مادر مأمون موسوم به «مراجل» ایرانی و اهل بادغیس بود. زن او «پوران» دختر حسن بن سهل نیز ایرانی بود (مترجم).
5- تاریخ طبری، ص 469.
6- تاریخ ادبیات اعراب تألیف نیکولسون، ص 262. به کتاب فون کرمر بنام «افکار ارشادی در اسلام» مراجعه شود، ص 272.
7- مجمل التواریخ چاپ طهران، ص 348 «... نام نیکو از ایشان (منظور برمکیان است) بازماند در عالم و برای برامکه بسیار مرثیهها گفتند شعراء و گفتهاند که مرثیت ایشان نیز تفاخر دارد بر دیگر مراثی زیرا که شاعران مرثیت تقرب را گویند و طمع را و برامکه رانه کس ماند و نه چیز از سوز دل و جگر گفتند.
8- ابن الطقطقی: الفخری، چاپ درانبورک، ص 272-274
9- ابن خلدون: کتاب العبر، چاپ بولاق، مجلد سوم، ص224
10- اغانی- جزء17، ص25-این روایت از شخص ابن مناذر است.
11- ترجمهی فارسی آن تقریباً بدین قرار است: راضیم برضای خدا و شاکرم از خیر و خوبیهایش. خداوند از بندگان خود مؤاخذه گناهانش را میکند. خداوند نسبت به خدمتگزاران و بندگان خود ظالم نیست و آنها را میبخشد. درود برخدا.»
12- تاریخ طبری – چاپ دوخویه، مجلد سوم، ص 685.
13- مسعودی: مروج الذهب چاپ باربیه دومنار، مجلد 6، ص 408-413- برنی بنا به روایت احمدبن حسین که یکی از دبیران دیوان انشاء بود حکایتی شبیه به آنچه در مروج الذهب است نقل نموده. اخبار برمکیان، چاپ بمبئی، ص 120-125.
14- برنی، ص121
15- برنی، ص32-33. برنی کسالت وی را بواسیر ذکر کرده است. مترجم – ابن خلکان روایت مشابهی آورده است: کتاب البلدان، ترجمهی دوسلان، مجلد 11، ص 467.
16- ترجمهی تقریبی فارسی این ابیات چنین است:
«در این موقع بدبختی است که شکوه و تضرع ما به سوی خدا است زیرا دردها و آلام ما همه در دست او است. از دنیا بیرون رفتهایم ولی هنوز اهل دنیائیم اما نه بین مردگانیم و نه بین زندگان. چون زندانبان برای حوائج روزانه میآید با تعجب به او مینگریم و بخود میگوئیم این است مردی که از دنیای مسکون به سراغ ما میآید.»
17- ترجمهی فارسی آن تقریباً بدین قرار است: اول مدعی آمد و مدعی علیه نیز به زودی به وی خواهد پیوست و قاضی آن دادگر عادلی است که مرتکب ظلم نمیشود و حاجتی به بینه ندارد.»
18- عبدالجلیل یزدی، نقل از منتخبات ادبیات فارسی، مجلد 2، ص 25-26 یادداشتها
19- برنی: اخبار برمکیان، چاپ بمبئی، ص 162
20- طبری، چاپ دوخویه، مجلد سوم، ص 733
21- برنی، ص163
22- برنی، ص 160
23- برنی، ص 7-136
24- برادرزادهی یحیی برمکی. مترجم
25- برنی.
26- برنی مینویسد که حمدونه دختر هارون بوده است. و عین عبارت برنی چنین است: «حمدونه دختر خود را فرمان داد تا اطفال و عورات بازماندهی او را نیکوتر از فرزندان خود پرورش دهد و دختر هارون ایشان را نیکو و خوش بداشت تا بعد از چند سال ایشان بزرگ شدند.» (الحاق مترجم)
27- برنی، ص 136-137.
28- مسعودی: مروج الذهب، چاپ باربیه دومنار، صفحه 406-407.
29- اغانی، مجلد 18، ص 183
30- سابقاً از قضاوت اسحق موصلی دربارهی عریب اطلاع حاصل کردیم. فقط موسیقی دان موسوم به ابوعبدالله الهاشمی که مورد سخریهی او واقع شده بود قریحه و استعداد عریب را تخطئه کرده است.
31- برنی: اخبار برمکیان، چاپ بمبئی، ص 164-166 – در کتاب «اسلام در مشرق و مغرب زمین» تألیف اوگوست موللر مجلد اول صفحات 464-483 بفصل مربوط به المأمون و برمکیان مراجعه شود.
32- کتاب الامامه منسوب به ابن قتیبه، نسخهی خطی عربی شمارهی 4835 کتابخانهی ملی پاریس، صفحه 523
33- بلاذری «انساب الاشراف» ص 445
34- تاریخ آل برمک، نسخهی خطی کتابخانهی ملی پاریس شمارهی 1342، ص 41
35- تاریخ طبری چاپ دوخویه، مجلد سوم ص 60-759 و کامل ابن الاثیر چاپ تورنبرک، مجلد ششم صفحهی 184– باید در نظر داشت که مورخین همیشه عمران را برمکی یاد کردهاند.
36- بنابر گفتهی طبری، مجلد سوم، ص1169 زطیان مردمی بودند از نژادهای هندوسگائی که از حدود سند و پنجاب پیش آمده و سواحل خلیج فارس تا بصره را غارت میکردند و به تدریج با مسلمین آمیزش کردهاند. نقل از حواشی کتاب مجمل التواریخ، چاپ طهران، ص357 (مترجم).
37- بلاذری – انساب الاشراف، ص445-446.
38- اغانی، جزء 18، ص178
39- اغانی مجلد 5، ص33 و بعد.
40- اغانی چند بیت از جحظه را نقل نموده است. مجلد 12، ص60.
41- صاحب «الفهرست» کتب ذیل را از تألیفات جحظه دانسته است: (1- الترنم. 2- دیوان. 3- الطبیخ. 4- الطنبورتین. 5- فضائل السکباج 6- مجربات المنجمین
«کتاب ما جمعه مما جربه المنجمون». 7- کتاب المشاهدات.) چون چشمان او از حدقه بیرون آمده بود او را جحظه میگفتند و معنای «هم پیاله» را جائی نیافتم.(مترجم)
42- بکتاب وفیات الاعیان ابن خلکان، ترجمهی دوسلان، مجلد اول، ص118-119 مربوط به زندگی جحظه مراجعه شود.
43- دوست فاضل ما شیخ میرزا محمدخان قزوینی داستان عجیبی را که در ملحقات متن فارسی کتاب «وفیات الاعیان»چاپ طهران، 1284 ( 1867-1868 میلادی) مجلد دوم، صفحات 610-611 نوشته شده است حکایت نمود که جلب توجه ما را نمود: «ابن خلکان را متهم کردند که نسبت خود را جعل نموده حشیش میکشد و با امارد سروکار دارد. او جواب داد که اگر میخواست از سلالهی بزرگان بشمار آید خود را به مؤسس خاندان عباسی یا به خلیفه علی (علیه السلام) و یا یکی از صحابهی پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) منسوب مینمود نه به خانوادهای که از مجوسان بوده و کسی از آنها باقی نمانده است. حشیش را شرع منع نموه و اگر برای چنین چیز حقیری میخواست امر رسول الله را نقض کند شراب مینوشید. راجع به سومین مورد اتهام گفت جواب آن را به بعد موکول میکنم. راوی این داستان قاضی جمال الدین بن ابوالخیر تبریزی است.
44- دنانیرالبرمکیه. اغانی مجلد 16، ص 138- در محاصرهی «سمالو» به منجمی که همراه خالدبن برمک بود لقب برمک دادند. تاریخ طبری، چاپ دوخویه، جزء سوم ص 497.
45- یاقوت «فرهنگ نامهای جغرافیایی» چاپ ووستنفلد، مجلد 1، ص 539-540. بکتاب «استرک» Maximilian Streck بنام «سرزمین بابل قدیم» مجلد یک، ص 137 رجوع شود. مشهورترین این زمره از «برمکیان» را در ضمیمهی شمارهی یک این کتاب نوشتهایم. هنوز اسم «برامکه» را که به طرز عامیانه Beramké تلفظ میکنند در سوریه وجود دارد. در نزدیکی دمشق محلی به این نام موجود است و در 1905 ابتدای خط آهن حجاز به قدم از آنجا شروع میشد. حکومت عثمانی در ساختمان این خط آهن بیشتر منظور اقتصادی داشت زیرا «برمکه» واجد اهمیت تجاری بود در صورتی که «قدم» یک مرکز مذهبی بود. (به مجلهی فرانسوی «آسیای فرانسه» شمارهی133، ماه ژوئن 1912، صفحات 146-149 رجوع شود.)
46- کتاب اغانی مجلد13 ص16 و ابن خلکان، وفیات الاعیان ترجمهی دوسلان مجلد 1ص63-64-صاحب مجمل التواریخ حکایات و روایات خود را نیز به محمدبن جهم برمکی مربوط میسازد. به صفحهی 2 چاپ طهران مراجعه شود. مترجم
47- تاریخ طبری، چاپ دوخویه، مجلد سوم، ص1659
48- در اینجا از آقایان Fransisco Codera و Miguel Asin سپاسگزاری میکنیم که از شرح حال علی بن بندارما را واقف ساختند. این شرح حال در «تکملهی» ابن ابار یافت میشود. نسخهی خطی این کتاب در تصرف سلیمان پاشا ابزه «Abaza» در قاهره بوده و آقای ژولین ریبرا Julian ribera از آن عکس برداشته است. این است عین متن ناقصی که در ص 152 آن کتاب خطی نوشته شده است: «من اهل بغداد قدم الاندلس تاجرا سنة سبع و ثلاثین و ثلاث مائة و کان قد اخذ عن ابی الحسن عبیدالله بن احمد بن محمدبن المغلس الفقیه الداودی و تلمذله و سمع منه الموضح و المنجح من تألیفه فی الفقه (سه لغت افتاده است) حبر [کذافی الاصل] و نسبه عن الحکم المستنصر و قرأته بخط ابی محمدبن حزم». (اباربا فتح همزه و بای ابجد مشدد بر وزن شداد سوزن فروش و سوزن ساز را گویند و آن لقب محمدبن عبدالله ابار است که صاحب کتاب تکلمه میباشد. مترجم).
49- تاریخ بیهقی، چاپ مورلی، ص 441 و بعد.
50- بارتولد: جغرافیای ترکستان و مغولستان، مجلد 2، ص 278 بنا به روایت گردیزی – به مقالهی بارتولد راجع به برمکیان از دائرة المعارف اسلامی رجوع شود، مجلد دوم، ص 682.
51- کتاب فقه اللغة، چاپ فلوگل، مجلد 6، ص180، شمارهی 13122
52- روضة الصفا و تذکرة الشعراء دولتشاه سمرقندی. (عبدالرزاق در 736 هجری دولت سربداران را تشکیل داد و خواجه علی مؤید آخرین سلطان سربداران در 781 وفات یافت. فاضل و محقق محترم عباس اقبال آشتیانی در کتاب «تاریخ ایران از استیلای مغول تا اعلان مشروطیت» صفحهی 477، امراء سربداران را یازده تن برشمرده است. مترجم)
53- «توا» عبارت است از چندین واحه که در مرکز صحرای افریقا و در قسمت جنوب غربی «لاگوات» واقع میباشند. این ناحیه از سال 1910 جزء مستملکات فرانسه قرار گرفته است.
54- در اینجا قریب دمسطر مطالبی نوشته شده که از لحاظ خاندان برمکی واجد اهمیتی نیست و به اختصار به ترجمهی آن مبادرت شد.
55- راجع به «هلالیه» بطور خلاصه آنچه را که از «دائرة المعارف اسلامی» در این باره نوشته شده است نقل میکنیم: «هلالیه» قبیلهای عرب بوده از تیرهی «معدی» اسمعیلیه. مسکن اصلی آنها در نجد در مجاورت یمن بوده است. از دوران جاهلیت نام آنها در زدوخوردهای قبایل اعراب ذکر شده و حتی در سال هشتم هجرت هلالیه نیز بامالک بن عوف یاری نمودند و بر علیه حضرت رسول (صلی الله علیه و آله و سلم) مبارزه کردند. هلالیه شهر مدینه را در سال 230 مورد حمله قرار دادند و الواثق خلیفهی عباسی در سال سوم خلافت خود به سرکوبی آنها پرداخت و قریب سیصد نفر از آنها را محبوس کرد. مجوسین سعی کردند فرار کنند ولی اهالی مدینه جلوگیری نمودند و چون آنها حاضر به تسلیم نمیشدند همگی به قتل رسیدند. بعدها به مصر مهاجرت نمودند و در مصب شط نیل اقامت گزیدند و العزیز پادشاه فاطمی مصر (365-386 هجری) آنها را وادار نمود که در مصر علیا اقامت نمایند. در آنجا نیز پس از زد و خوردهای فراوان هلالیه بر «جرید»ها که از طرف خلفاء فاطمی حکومت داشتند فائق آمدند. عدهی زیادی از قبایل افریقای شمالی خود را از اعقاب هلالیها میدانند. آمدن هلالیه از جزیرة العرب به افریقا و مبارزهی آنها برای تسخیر یک سرزمین زمینهی تاریخی کتابی شده که با رشادت و دلاوری و عشق توأم گردیده و به نام «سیرة بنی هلال» معروف میباشد. در این کتاب شرح زندگانی و فداکاری و جانبازی هلالیها مانند حماسهی ملی شرح داده شده که علاقه مندان به جزئیات آن میتوانند به اصل آن مراجعه نمایند. (مترجم).
56- صحت املاء این اسامی خاص را نمیتوان ضمانت کرد.(مترجم)
57- کاترمر: در «یادداشتهائی راجع به برمکیان» ص119. – به کتاب:
An account of the Manners and Customs of modern Egyptians.
تألیف «لان» چاپ. 189 ص349 مراجعه شود. – در کتاب «وضع مصر» راجع به هنرهای غوازیه «رقاصههای عمومی بیشرم و بیحیا» مطالب بسیاری نوشته شده ولی راجع به مولد و منشأ آنها چیزی ننوشته اند. (دولت جدید. چاپ دوم. جزء 14، ص170-180) هرچند غازیهها صورة اختلاف مختصری با سایر اهالی مصر دارند و آنها خود را از نژاد دیگری میپندارند معهذا تردید داریم که آنها واقعاً از نژاد دیگری باشند. بهرحال مبدء و منشأ آنها آمیخته به شک و تردید است. مدعی هستند که نام آنها «برمکی» یا «بورمکی» است و با تفاخر بسیار خود را از نتایج خاندان شهیر برمکیان میدانند که چندی مورد عنایت و بعد مورد سخط و شکنجهی هارون الرشید قرار گرفتند و در قصص و حکایات عرب مکرر به آنها اشاره شده است. خیلی عاقلانهتر خواهد بود اگر «غازیه»ها خود را به رقاصههای مصر قدیم و باستانی مرتبط و منتسب سازند زیرا هنوز بر روی ابنیهی قدیمهی این مملکت تصویر رقاصههائی نقر شده که با وضعی بسیار آشکار و مستهجن مشغول رقص بوده اند. لغت «غواز» اطلاق به قبیلهای میشود که رقاصهها از آنها میباشند. مفرد مؤنث آن «غازیه» است و مذکر آن «غازی» است. معمولاً و قاعدتاً اینها بین هم ازدواج میکنند. مردان این قبیله برای زنهای خودشان عنوان و شغل مزدوری و نوکری و ساززنی و زنبارگی دارند و زنان آنها نیز اتفاقی است که شغل دیگری کسب کنند. زبانی که اینها بدان تکلم میکنند زبانی است اصطلاحی که بخودشان اختصاص دارد. (نقل از کتاب «سفر به شرق» تألیف ژراردونروال فرانسوی، چاپ پنجم بسال 1860، مجلد اول، ص361).
بووا، لوسین؛ (1380)، برمکیان بنابر روایات مورّخان عرب و ایرانی، ترجمه عبدالحسین میکده، تهران: انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ پنجم