نویسنده: الهه رشمه
مورد استفاده:
كنایه از رفت و آمد افراد هم طبقه یكدیگرمرد شكارچی كه هر روز در جاهای مختلفی از جنگل و كوهستان كه میدانست پرندگان برای خوردن دانه و غذا جمع میشوند. دامی پهن كرد. وقتی پرندگان در دامی كه او پهن كرده بود، اسیر میشدند او آنها را در قفس میانداخت و به مغازهی بزرگ پرنده فروشیاش میآورد تا بفروشد.
در مغازهی این مرد انواع پرندگان مثل طوطی سبز زیبا، گنجشك، قناری، بلبل، كبك، طوطی و... وجود داشت و هركدام از این پرندهها به واسطهی توانایی كه داشتند، طرفداری هم داشتند. مردم بلبل و قناری را برای صدای دلنشینشان و كبك را برای گوشت لذیذش میخریدند و افرادی هم بودند كه به دنبال طوطی میآمدند تا به او سخن گفتن بیاموزند و طوطی را همدم تنهاییهای خود كنند. هر روز صبح پرنده فروش قبل از اینكه به در مغازهاش برود، اول به سركشی از دامهایی كه برای پرندگان پهن كرده بود میرفت و هر پرندهی جدیدی را كه در دام پهن شده گیر افتاده بود در قفس میانداخت و با خود به مغازهاش میآورد.
صیاد یك روز آمد و چند تا از دامها را نگاه كرد ولی دید هیچ پرندهای صید نشده و با ناامیدی به دیدن آخرین دام رفت و دید تنها در این دام چند گنجشك، یك كبك و یك كلاغ سیاه به دام افتادهاند. اول كبك و گنجشكها را در قفس انداخت و تصمیم داشت كلاغ را آزاد كند كه كلاغ عصبانی وقتی دید مرد پرنده فروش میخواهد او را به قفس بیندازد دست او را نوك زد. دست مرد خیلی درد گرفت و به كلاغ گفت: می خواستم آزادت كنم ولی خودت نخواستی، الان میبرم در قفس میاندازمت تا آدم بشوی.
كلاغ كه تا آن موقع پرندهی آزاد و راحتی بود به گنجشك و كبكی كه داخل قفس بودند گفت: ما باید هرجور شده از دست این مرد نجات پیدا كنیم. گنجشك و كبك گفتند: چه جوری؟ ما خیلی دوست داریم ولی پدران ما هم توسط همین شكارچی، صید شدند و نتوانستند هیچ كاری كنند. اگر تو راه چارهای به ذهنت میرسد ما با تو هستیم. كلاغ در راه ساكت بود و نقشه میكشید تا اینكه به مغازهی پرنده فروشی رسیدند. كلاغ نقشه داشت همهی حیوانات را با خود متحد كند تا همگی با هم راه نجاتی پیدا كنند.
وقتی آنها به پرنده فروشی رسیدند مرد پرنده فروش قفس او را كنار قفس بقیهی پرندگان قرار داد. كلاغ رو به سایر پرندگان گفت به من گوش كنید من نقشهای دارم كه اگر همه به آن عمل كنیم میتوانیم از اینجا نجات پیدا كنیم و مثل قبل آزاد و راحت زندگی كنیم. طوطی هفت رنگ و زیبایی كه در یكی از قفسها زندگی میكرد گفت: تو تازه از راه رسیدهای، و تازه نفسی. این گنجشكها را با خود همراه كردی و فكر كردی هر كاری میتوانی بكنی. ما باید سرنوشت خودمان را بپذیریم.
كلاغ كه اصلاً توقع چنین برخوردی را نداشت گفت: تو فكر كردی كی هستی كه چنین حكمی صادر میكنی. تو فكر كردی سلطان پرندگانی كه ادای آدمها را درمیآوری؟ اگر آنها مهربانانه با تو صحبت میكنند تو فكر میكنی كه آنها تو را دوست دارند. آدمها تو را به خاطر خودشان دوست دارند.
طوطی گفت: تو به من و تواناییهایم حسودیت میشود چون صدای من از قارقار تو خیلی قشنگتر است.
كلاغ گفت: كدام توانایی، توانایی كه باعث میشود تو را در قفس نگهدارند باعث افتخارت است. من خدا را شكر میكنم كه صدایی مثل تو ندارم و راحت زندگی میكنم و اسیر قفس نیستم.
طوطی گفت: دیگر حرف نزن كه صدای قارقار گوش خراشت اعصابم را خرد كرد. تا حالا مجبور بودیم بق بق كبوترها و جیك جیك گنجشكها را تحمل كنیم. حالا صدای قارقار كلاغم به آنها اضافه شد.
گنجشكها كه تا آن لحظه به حرفهای طوطی گوش میكردند عصبانی شدند و گفتند مگه صدای ما چه ایرادی داره؟ دلتم بخواهد كه برایت جیك جیك كنیم. كبوترهای ساكت و آرام هم از آن طرف گفتند: طوطی از خود راضی چه میگویی؟ صدای ما خیلی هم خوب است. كلاغ كه دید تمام پرندهها از دست طوطی عصبانی هستند، گفت: هركدام از پرندهها با صدای خودشان قشنگ هستند گنجشكها با جیك جیكشان، كبوترها با بق بقویشان و ما كلاغها با قار قار خودمان. طوطی جان مثل اینكه تو از آدمها و تقلید كارهایشان خیلی لذت میبری، پس تو اینجا بمان تا من با بقیهی پرندهها راه چارهای پیدا كنیم. كلاغ نقشهی خود را عملی كرد و شروع كرد به قار قار كردن و آنقدر این كار را كرد تا اعصاب صاحب مغازه را خرد كرد. كلاغهایی كه از آن طرف میگذشتند صدای قار قار كلاغ را شنیدند. كلاغها دسته جمعی بر روی شاخهی درختی در همان نزدیكیها نشستند و شروع به قارقار كردند.
كلاغها آنقدر كارشان را ادامه دادند كه صاحب مغازه از كردهی خود پشیمان شد و در قفس كلاغ را باز كرد تا كلاغ برود. اما در همان لحظه همراه با كلاغ، گنجشكها و كبوترها هم فرار كردند ولی طوطی آنجا ماند تا با تقلید صدای آدمها آنها را خوشحال كند.
منبع مقاله :
رشمه، الهه، (1392)، ضرب المثل و داستانهایشان (معنی ضرب المثل و ریشههای آن)، تهران: انتشارات سما، چاپ اول