نبرد بی آغاز

خستگی و تشنگی امانش را بریده بود ، زیر لب با خود می گفت : «طاقت بیاور مرد ! دیگر چیزی نمانده است » مدتی بود که آذوقه راهش تمام شده بود . یکنواختی صحرا و نور خورشید چشم هایش را می آزرد ، اما مرد صحرایی مثل او ، به این چیزها عادت داشت ، ولی تشنگی کلافه اش کرده بود . سرش را بلند کرد و به روبه رو چشم دوخت چیزی توجهش را جلب کرد . در برابر آفتاب سوزان دستش را سایبان چشمانش قرار داد . سیاهی چند چادر را از دور دید. بر سرعت گام هایش افزود . وقتی به چادرها رسید ، قبل از هر کاری به سوی چاهی که در آن نزدیکی بود
يکشنبه، 19 خرداد 1387
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
نبرد بی آغاز
نبرد  بی آغاز
نبرد بی آغاز

خستگی و تشنگی امانش را بریده بود ، زیر لب با خود می گفت : «طاقت بیاور مرد ! دیگر چیزی نمانده است » مدتی بود که آذوقه راهش تمام شده بود . یکنواختی صحرا و نور خورشید چشم هایش را می آزرد ، اما مرد صحرایی مثل او ، به این چیزها عادت داشت ، ولی تشنگی کلافه اش کرده بود . سرش را بلند کرد و به روبه رو چشم دوخت چیزی توجهش را جلب کرد . در برابر آفتاب سوزان دستش را سایبان چشمانش قرار داد . سیاهی چند چادر را از دور دید. بر سرعت گام هایش افزود . وقتی به چادرها رسید ، قبل از هر کاری به سوی چاهی که در آن نزدیکی بود رفت . سطل را داخل چاه آب انداخت و با تمام توان آن را بالاکشید . مشتی از آب نوشید ،خنک بود ، نفسی تازه کرد و دوباره مقداری از آب سطل را سر کشید . بقیه را روی سرش ریخت . احساس کرد همه ی آن گرما و خستگی راه از تنش بیرون رفته است .
دور وبرش را نگاه کرد . آن طرف چادر ها ، چند کودک دنبال بزغاله ای می دویدند ، اما از مردان قبیله اثری نبود. مرد با خودش گفت : « عجیب است آن ها همیشه این موقع روز مشغول کارهای شان می شدند . نکند به شکار رفته باشند ، اما امروز که روز شکار نیست یعنی چه شده ، نکند اتفاقی افتاده باشد ؟»
با گام های بلندی به سوی چادرش رفت و گوشه ی آن را بالا زد .همسرش با دیدن او دست از کار کشید و سلام کرد . مرد تند و شتاب زده گفت :«سلام ! اتفاقی افتاده ، چرا قبیله این قدر خلوت است ،مردان قبیله مان کجا رفته اند ؟!» زن در حالی که می کوشید آرامش خود را حفظ کند ، گفت : « در نبود تو چند تن از مردان قبیله مان ، به قبیله ی همسایه شبیخون زدند. اکنون آن ها آماده جنگ با ما شده اند ،مردان قبیله نیز در برابر آن ها صف بسته اند» مرد که با شنیدن حرف های او صورتش از خشم و عصبانیت سرخ شده بود ، در حالی که خودش را برای جنگ آماده می کرد ، با صدایی که از خشم می لرزید گفت :« آن ها چطور به خودشان اجازه دادند که به ما حمله کنند مگر شجاعت و دلاوری های ما را آن روزها که در برابر هجوم دزدان و غارتگران ایستادگی کردیم ، فراموش کرده اند ؟» سپس شمشیر ش را از گوشه ی چادر برداشت و بیرون آمد. زن با نگرانی واضطراب مرد را با نگاهش دنبال کرد .
صدای همهمه مردان وشیهه اسب ها به گوش می رسید ،نزدیک میدان جنگ ،مردان قبیله ام را دیدم . شمشیرم را از نیام بیرون کشیدم و آن را بالای سرم چرخاندم . آن ها که از آمدن من خوشحال شده بودند ،دورم حلقه زدند.در حالی که شمشیرم را بالا و پایین می بردم ،گفتم :« نترسید ،برادران و خویشان من ! ما از شجاعان ودلیران عرب هستیم . ننگ است برما که به دشمن پشت کنیم . تا آخرین نفس با دشمن می جنگیم».در حالی که از پیروزی مردان قبیله ام مطمئن بودم .ناگهان به یاد سخن رسول خدا افتادم : آن روز در مدینه ساعتی نزد رسول خدا رفتم تا ایشان را از نزدیک ببینم . هم نشینان پیامبر بسیار بودند . من روبروی آن حضرت نشستم .هر کس چیزی می پرسید و رسول خدا با مهربانی پاسخش را می داد ، من هم پرسیدم :« ای پیامبر خدا ! من مردی بادیه نشین ام و نمی توانم همیشه در خدمت شما باشم ، حال آمده ام که مرا سخنی بیاموزید که سعادت و خوشبختی من در آن باشد »رسول خدا در حالی که با مهربانی به من می نگریست . فرمود :« ای مرد ! به قبیله ات برگرد و برخشم و غضب مسلط باش.»
نگاهی به اطرافم کردم . هنوز جنگ شروع نشده بود . چند گامی به جلو آمدم . شمشیرم را بر زمین گذاشتم و رو به مردان قبیله مقابل کردم . آن ها با تعجب به من می نگریستند . پس از لحظه ای سکوت گفتم :« ای مردم ! این جنگ و خون ریزی برای چیست ؟چرا رودر روی یکدیگر قرار گرفته اید ؟! هر چند که من در آن شبیخون شرکت نداشته ام اما حاضرم هر خسارتی را که از سوی مردان قبیله ام به شما وارد شده ، بر عهده بگیرم و آن را از مال خود بپردازم .
مردان دوقبیله با تعجب به حرفهای من گوش می دادند ، و من با آرامش حرکات آن ها را زیر نظر داشتم که حالا با شنیدن حرف های من خشم شان فروکش کرده بود . کسی از میان آن ها به نمایندگی از بقیه جلو آمد و روبه رویم ایستاد . نگاهی به اطراف کرد و گفت :« تشکر می کنیم برادر ! تو با سخنان خردمندانه ات ،آتش جنگی که می توانست خانواده هایی از دو قبیله را داغدار کند و کینه های خفته را بیدار سازد . فرو نشاندی . برادر ! ما هیچ نیازی به جبران خسارت های وارده نداریم ، ما به عفو و گذشت سزاوارتریم .»
دستی به شانه مرد زدم و گفتم :«برادر ! خدا را سپاس که قبل از آن که دیر شود به یاد سخن پیامبر افتادم .همه باید سپاسگزار رسول خد ا صلی الله علیه وآله باشیم .»

منابع :

بحار الانوار ،ج73،ص277.
ماهنامه ي ديدار آشنا





ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.