برگرداننده: حسن چاوشیان
ویراستار: محمد منصور هاشمی
مترجم: حسن چاوشیان
ویراستار: محمد منصور هاشمی
مترجم: حسن چاوشیان
Medicine
همهی جوامع راه و روشهایی برای تفسیر و درک پدیدهی ناخوشی دارند. در گذشته عوامل بسیار گوناگونی از افلاک و ستارگان تا گناهان و شرایط آب و هوا و بنیهی شخص شالودهای برای چارچوبهای تبیینی بودهاند؛ اما تبیین غالب در جریان قرن بیستم در غرب - و به نحو فزایندهای در سراسر جهان - براساس نظریهی بیماری بوده است که نخستین بار در اواخر سدهی هجدهم در بیمارستانهای پاریس پدیدار شد (Ackerhnecht, 1967).
در دیدگاه پزشکی پیشین معتقد بودند که یکی از ویژگیهای مهم ناخوشی، حرکت آن در بدن است، اما پزشکی نوین بیمارستانها این ادعای بنیادی را مطرح کرد که بیماری را میتوان به اختلال ساختارهای کالبدی - موسوم به ضایعات مرضی - درون بدن نسبت داد. این تحلیل هم بستریشدن بیمار در بیمارستان را توجیه میکرد (قرارگرفتن بدن در محیطی خنثی) که با آن دستاندرکاران پزشکی میتوانستند مهارتهای نویافتهی خود را برای معاینههای بالینی (مشخص کردن محل جراحت) به کار ببرند، و هم توجیهی بود برای کالبدشکافی (که اجازه میداد حقیقت مطلب دربارهی جراحت بر پزشک مکشوف شود) (Foucault, 1963).
این مدل نوین ناخوشی با موفقیت شایانی همراه بود: نظامها و روشهای رقیب پزشکی نوین به سرعت برچیده شدند، چون بیمارستانها در سراسر اروپا و امریکای شمالی بنا میشدند و نظامهای سازمانیافتهی حرفهی پزشکی با صدور مجوز حکومتی (نظام پزشکی) همهی اشخاص «بیصلاحیت» یا فاقد مجوز را از معالجهی بیماران خلع کرد یا به حاشیه راند (Starr, 1982). به این ترتیب در اوایل قرن بیستم زیست پزشکی مبتنی بر آسیبشناسی با قدرت تمام مستقر شد و در وضعیتی بود که میتوانست از افزایش چشمگیر منابعی استفاده کند که به مراقبتهای بهداشتی و درمانی اختصاص داده میشد، خصوصاً به واسطهی تعهد حکومتها به ارائهی برنامههای رفاهی مراقبتهای بهداشتی و درمانی برای جمعیتهایشان (ــ تندرستی).
به رغم استمرار و سلطهی رهیافت زیست پزشکی به بیماری در طول قرن بیستم که نگاه محدود آن فقط متوجه ضایعات مرضی در اعماق درونی بدن بود، علاقهی مشابهی به دنیای اجتماعی و روانشناختی بیماران نیز پدید آمده است (Armstrong, 1983). در اواسط قرن نوزدهم، نهضت سلامت عمومی با اقدامات و روشهای معطوف به بهداشت محیط، مثل لولهکشی آب، بازرسی مواد غذایی و سیستمهای فاضلاب، شرایط زندگی جمعیت را با موفقیت ارتقاء داده بود. در واقع، این استدلال مطرح شده که پیشرفت و بهبود وضع سلامت عمومی جمعیت از اواسط قرن نوزدهم نتیجهی همین سیاستهای اجتماعی است نه اقدامات پزشکان و درمانگاهها (McKeown, 1979). سلامت عمومی پس از سپری شدن «عصر طلایی» آن، به امری متداول و عادی تبدیل و نادیده گرفته شد؛ اما در سالهای اول قرن بیستم و با کشف حوزهی اجتماعی به منزلهی فضای جدیدی که ناخوشی و مرض خود را در آن متجلی میساخت، مفهوم سلامت عمومی نیز احیاء شد. تشخیص و تصدیق پیوند میان «عوامل اجتماعی» و بیماریهای نظیر سل و امراض مقاربتی شالودهای برای این پزشکی اجتماعی نوین شد. در جدیدترین شکل این پزشکی اجتماعی که غالباً آن را «سلامت عمومی نوین» میخوانند، بر تنظیم سبکهای زندگی از طریق فعالیت در جهت ارتقای تندرستی و همچنین بر این عقیده که افراد باید مسئولیت حفظ تندرستیشان را خود برعهده بگیرند، تأکید میشود (Martin and McQueen, 1989).
به موازات پیدایش این دغدغهها در مورد سلامت عمومی جمعیت، پزشکی بالینی نیز کمکم اهمیت دنیای روانشناختی فرد بیمار را تشخیص داد و آن را به رسمیت شناخت. این چرخش را میتوان خصوصاً در روانپزشکی مشاهده کرد که از توجه انحصاری قرن نوزدهمی به بیعقلی و دیوانگی فاصله گرفته است و به مسائل روزمرهی کنارآمدن و سازگار شدن توجه کرده که در مشکلات بالینی مانند اضطراب و افسردگی میتوان دید.
بسط و گسترش پزشکی به حیطههای زندگی اجتماعی، هم از طریق پزشکی اجتماعی و هم به سبب توجه و علاقهی فزایندهی پزشکی بالینی به عوامل روانی و اجتماعی، واکنشهای چندی به دنبال داشته است. یکی از این واکنشها استقبال از این چرخش با آغوش باز بوده که این تغییر را انسانی و آزادیبخش به شمار آورده است. وقتی به جای آنکه بیماران را در هیئت پیکرههای مادی و نه چیزی بیشتر بنگرند و شیءواره کننده جنبههای روانی و اجتماعی بیماری به رسمیت شناخته میشود، به این معنا که خودمختاری و کرامت بیماران محترم داشته میشود؛ در نظر گرفتن بیماران به عنوان مصرف کننده در اواخر قرن بیستم یکی از مؤلفههای همین دیدگاه معطوف به بیمار است.
مفسران دیگری هم هستند که نگاه انتقادیتری داشتهاند. اگر طب بدنها میتوانست برای شیءواره کردن همان بدنها مورد استفاده قرار گیرد، آنگاه طبی که عملکرد روانشناختی بیمار را تحت نظارت میگیرد میتواند همان آثار و نتایج را برای کل روان بیمار داشته باشد. خلاصهی کلام، پزشکی متهم است به طبزده کردن زندگی اجتماعی و تقلیل احساسات، شناختها و رفتارها به «عاملهایی» که نیازمند مدیریت شایسته و بایستهاند (Arney and Bergen, 1984). از یک طرف، پزشکی جدید مسئولیت را از دوش بیماران خودمختار برمیدارد و آنها را وسوسه میکند که برای همهی جنبههای زندگی خویش به توصیهها و مشاورههای پزشکی وابسته شوند (Illich, 1978)، و از طرف دیگر، تأکید بر مسئولیت شخصی در زمینهی سلامتی به این معناست که اگر مردم در این وظیفهی خود «ناکام» بمانند لکهی ننگ یا عیب و عار دیگری بر دامن آنها مینشیند (Crawford, 1977).
در سومین واکنش نسبت به بسط و گسترش نگاه پزشکی به دنیای روانشناختی بیماران، آن را نه آزادیبخش و نه سرکوبگر بلکه منعکس کنندهی جنبهی دیگری از رابطهی چند لایهی پزشکی و جامعه تلقی میکنند. از اهمیت و دلالت بیماریهایی مثل سرطان و سل به عنوان استعارههایی در تفکر عوام (Sontag, 1979) گرفته تا تأثیر مدلهای ارگانیک تعادل بر نظریههای اجتماعی، میتوان ورود ایدههای پزشکی را در تصورات اجتماعی دید. تأثیر و نفوذ ایدههای اجتماعی بر پزشکی ظریفتر ولی ژرفتر است. از جملهی این تأثیرها این تشخیص است که بسیاری از ایدههایی که وارد دانش فنی و سرّی پزشکی میشود، در واقع مبتنی بر معرفت عامیانه است (Hughes, 1977)، و نیز این ادعا که کل معرفت پزشکی تجسمی از بازنمودهای اجتماعی است. بنابراین مقولهی بیماری که در پزشکی پدیدهای زیستشناختی تلقی میشود، خود برساختهای اجتماعی است: تفاوت میان بهنجار و نابهنجار در پزشکی (فیزیولوژی و آسیبشناسی) باید در ارزیابیهای هنجارگذارانهای ریشه داشته باشد که چگونگی کار بدن را تعیین میکنند. از این جهت، همهی بیماریها، به رغم نمودهای زیستشناختیشان، حامل قواعد ارزیابی اجتماعی در این باره هستند که در هر جامعهی خاص چه چیزی بهنجار محسوب میشود. نتیجهی بعدی این رهیافت این نکته است که نه فقط مرز بیان بهنجار و نابهنجار به صورت اجتماعی ترسیم میشود، بلکه خود محتوای آسیبشناسی نیز انعکاسی از روش تاریخی قرائت ماهیت بدن (Armstrong, 1983) و ذهن است (Rose, 1990).
در سالهای آخر قرن بیستم، پزشکی تفوق و استیلای خود را بر تقسیم کار در حیطهی تندرستی که رو به پیچیدگی فزایندهای میرود، حفظ کرده است: از جهات بسیاری ورود پزشکی به حیطههای روانشناختی را میتوان بخشی از راهبرد حفط سلطه بر اقلیم بیماری به شمار آورد. با این حال، علائم و نشانههای استقلالطلبی سایر حرفههای مراقبت بهداشتی و درمانی، مثل پرستاری، و اقبال فزایندهی عموم مردم نسبت به مداواگران بدیل یا مکمل ظاهر شده است؛ در عین حال، زیست پزشکی نیز ناچار به مصاف با چالشهایی شده است که نسبت به اثربخشی و بهرهوری آن (Cochrane, 1972)، و محدودیتهای عمده در بودجهی آینده آن مطرح میشود. با عنایت به همهی اینها، میتوان نتیجه گرفت که چارچوب مسلط پزشکی برای مفهومپردازی بیماری با چالش روبهرشدی مواجه شده است.
منبع مقاله :
آوتوِیت، ویلیام. باتامور، تام؛ (1392)، فرهنگ علوماجتماعی قرن بیستم، ترجمهی حسن چاوشیان، تهران: نشر نی، چاپ اول